پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... | |||
---|---|---|---|
نویسنده: Ramona شنبه، ۱۴ شهریور ۱۳۹۴ (۱۱:۲۸) | |||
نقل قول شبح اپرا نوشته:نقل قول ریحانه نوشته:من الان دلم كيك شكلاتى مى خواد. الان مى خواد! همين الان. ندارم ولى ! لواشك دارم، ولى كيك شكلاتى ندارم! بايد تا فردا كه قنادى ها باز مى كنن، صبر كنم. معلوم هم نيست ديگه فردا دلم كيك شكلاتى بخواد... . من فقط مى دونم كه الان دلم كيك شكلاتى مى خواد و ندارم، پس قبول مى كنم كه ندارم. ندارم ديگه. ولى خب دلم مى خواد. اما ندارم! ولى خب .... اما.... ولى ... اما... ولى.... اما ! يه روز مامانم اومد خونه، گفت زود باش. پرسيدم چى رو؟ گفت سورپرايزه! مبل ها و فرش و ميز ناهارخورى و كلا دكور خونه رو تو ده دقيقه عوض كرد و زنگ در رو زدن. هول شد از خوشحالي. گفت چشماتو ببند. چشمامو بستم. دستمو گرفت برد دم در. در رو باز كرد. گفت حالا چشماتو باز كن. چشمامو باز كردم ديدم يه پيانو ياماها مشكى، همونى كه ده سال قبلش هزار بار رفته بودم از پشت ويترين ديده بودمش دم در بود. حالا نمى دونم همون بود يا نه. اما همونى بود كه من ده سال قبل واسه داشتنش پرپر زده بودم. خيلى جا خورده بودم. گفت چى مى گى؟ گفتم چى مى گم؟ مى گم حالا؟ الان؟ واقعا حالا؟ بيشتر ادامه ندادم. پيانو رو آوردن گذاشتن اون جاى خالى اى تو خونه كه مامان خالى كرده بود. من هم رفتم تو اتاقم. نمى خواستم بزنم تو پرش. ولى هزار بار ديگه هم از خودم پرسيدم آخه حالا پيانو به چه درد من مى خوره! من كه خيلى سال از داشتنش دل كندم. ده سالى تو خونمون خاك خورد و آخرش هم مامانم بخشيدش به نوه ى عموم. يه روز اولين عشق زندگیم كه چهارده سال ازم بزرگتر بود، رفت فرانسه، اون جا با يه زن فرانسوى كه چند سال ازش بزرگتر بود ازدواج كرد. منم كه نمى خواستم قبول كنم از دست دادمش شروع كردم واسه خودم داستان ساختن. ته داستانم هم اينطورى تموم مى شد كه يه روزى بر مى گرده ، وسط داستان هم اينجورى بود كه داره همه ى تلاشش رو مى كنه كه برگرده. اين وسطا هم گاهى به من از فرانسه زنگ مى زد و ابراز دلتنگى مى كرد. بعد از هفت سال خيالبافى ديدم چاره اى ندارم جز اينكه با واقعيت مواجه شم. شروع كردم به دل كندن. من هى دل كندم و هى خوابش رو ديدم كه برگشته. دوباره دل كندم و باز خوابش رو ديدم كه برگشته، تا اینکه بالاخره واقعا دل كندم! چند سال بعدش تو فيس بوك پيدا كرديم همو. اومد حرف بزنه، گفتم حالا؟ واقعا الان؟ من خيلى وقته كه دل كندم. يه دوستى داشتم كاسه ى صبرش خيلى بزرگ بود. عاشق يه پسرى شده بود كه فقط يك ماه باهاش دوست بود. اون يك ماه كه تموم شده بود، پژمان رفته بود پى زندگيش و سايه مونده بود با حوضش! بعد چند سال يه روز بهش گفتم دل بكن . خودت مى دونى كه پژمان بر نمى گرده. گفت ولى من صبر مى كنم. هر كارى هم لازم باشه مى كنم. يك سال بعد رفت پيش يك دعا نويس. شش ماه بعدش با پژمان ازدواج كرد. اون روزا دوست بيچاره ام خيلى خوشحال بود. به خودم گفتم، حتما استثنا هم وجود داره! دو سال بعدش شنيدم كه از هم جدا شدن. پيداش كردم. خيلى عصبانى بود. پرسيدم چى شده. گفت پژمان اونى نبود كه من فكر مى كردم. گفتم پژمان همونى بود كه تو فكر مى كردى، ولى اونى نبود كه الان مى خواستى. پژمان اونى بود كه تو اون روزا، همون چندسال قبل ترا مى خواستى كه باشه، و وقتى نبود، بايد دل مى كندى! من الان دلم كيك شكلاتى مى خواد. الان مى خواد ولى... (رخساره ابراهيم نژاد) امان از این ماگل ها و خواسته های سراب گونه متغیر در زمانشون... این از اون سخت ترین بخشهای زندگی تبعیدی توی این دنیاست! بعضى وقتا دست خود آدم نيست. همه از اين دلبستگى هاى كوتاه مدت دارن منتهي با تاريخ انقضاهاي متفاوت |
تالار گفتمان
آخرین عناوین
آخرین ارسالها
قوانین و مقررات
عاشقان آبی و اناری
مباحث آزاد
لیگ فانتزی
مسابقات سایت
آبی و اناری
گردانندگان سایت
حمایت مالی از سایت
تاریخچه باشگاه
افتخارات باشگاه
زندگینامه بازیکنان
مربیان باشگاه
اسطورههای باشگاه
مقالات سایت
پیوستن به جمع نویسندگان آبی و اناری
مقالات اختصاصی
مقالات آماری تحلیلی
مقالات آنالیز فنی
گالری عکس
پیوستن به جمع همکاران گالری
عکسهای قهرمانی
عکسهای بازیهای بارسا
عکسهای بازیکنان
عکسهای فصل 2016/17
نقشه سایت
سوال یا ابهام خود را مطرح نمایید!
راهنمای عضویت در سایت
مشکل در ورود به سایت
سوالات متداول