در حال دیدن این عنوان: |
۱ کاربر مهمان
|
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!
|
|
|
پاسخ به: یاد بچه های جنگ ... | ||
نام کاربری: H_Majnun
نام تیم: بایرن مونیخ
پیام:
۱۳,۵۲۱
عضویت از: ۲ فروردین ۱۳۸۹
از: زمین خدا
طرفدار:
- لیونل آندرس مسی - ریوالدو ویتور بوربا فریرا ویکتور - جوزپ گواردیولا گروه:
- كاربران بلاک شده |
کجایید ای شهیدان خدایی - دانلود تصنیف و آواز - ساخته هوشنگ کامکار با صدای بیژن کامکار کجایید ای شهیدان خدایی |
||
۶ شهریور ۱۳۸۹
|
|
پاسخ به: یاد بچه های جنگ ... | ||
نام کاربری: Dark_Rider
پیام:
۸,۸۵۸
عضویت از: ۶ دی ۱۳۸۸
از: كنار دريا
طرفدار:
- کارلس پویول & لیو مسی - کرایوف - برزیل و اسپانیا - :D - پپ عزیز - پروین گروه:
- کاربران عضو |
فضایی عحیبی ایجاد کردید با خاندن مطالب ادم حس و حال عجیب پیدا میکنه
|
||
۱۱ شهریور ۱۳۸۹
|
|
پاسخ به: یاد بچه های جنگ ... | ||
نام کاربری: fabregas777
پیام:
۳۰۷
عضویت از: ۱ مرداد ۱۳۸۹
از: صدر جدول
طرفدار:
- مسی، ژاوی، اینیستا،پویول و فابرگاس و ویا - کرایف - PERSPOLIS - Spain.Argantin - عابدزاده.دایی.باقری - گواردیولا.مارادونا - دایی.عابدزاده گروه:
- کاربران عضو |
ای آخرین سوار ای مردمان خوب ،خوبان بی شمار امشب دلم پر است، از دست روزگار دیگر فنا شدم در زیر پای شهر دیگر دلم گرفت از این همه حصار پر شد تمام شهر، از آتش خزان کاری نمی کنی ای نازنین بهار ؟ یاران یكی یكی رفتند و ای دریغ من ماندم و غزل، من ماندم و شعار ای صبح دلپذیر! دستم به دامنت آیینه دلم خوابیده در غبار پا در گلم هنوز ای زخم سینه سوز! با من سخن بگو از کربلای چار از آن شب شگفت، از لحظه عروج از تیر مستقیم، از موج انفجار یادم نمی رود آن شعله های عشق آن حلقه های دود، آن سیم خاردار شرمنده توام ای اولین شهید ... دست مرا بگیر ای آخرین سوار! |
||
سلامتی آقا امام زمان صلوات | |||
۱۴ شهریور ۱۳۸۹
|
|
پاسخ به: یاد بچه های جنگ ... | ||
نام کاربری: fabregas777
پیام:
۳۰۷
عضویت از: ۱ مرداد ۱۳۸۹
از: صدر جدول
طرفدار:
- مسی، ژاوی، اینیستا،پویول و فابرگاس و ویا - کرایف - PERSPOLIS - Spain.Argantin - عابدزاده.دایی.باقری - گواردیولا.مارادونا - دایی.عابدزاده گروه:
- کاربران عضو |
آی قــصــــه قــصــــه قــصــــه نــــون و پنیـــــــر و پسـتـــــه یــــک زن قـــد خـمـیــــــــــده روی زمیـــــــن نشـسـتــــــه یــــک زن قـــد خــمیــــــــــده یـــــــــک زن دلشــکسـتـــــه کـــه چــادرش خــاکیـــــــه روی زمیـــــــن نــشسـتـــــه دست میذاره رو زانــــــــوش زانـــــوشــــو هی میمالــــه تندتند میـگه یا علــــــــــــی درد میــــــکشـــــه مینالــــه شـکسـتــــه و تـکیـــــــــــده صــــورت خیــس و گلفـــــام دست میکشه روی قبــــــــر قبـــــــر شهیـــــــد گمنـــــام |
||
سلامتی آقا امام زمان صلوات | |||
۱۴ شهریور ۱۳۸۹
|
|
پاسخ به: یاد بچه های جنگ ... | ||
نام کاربری: henry-xavi
پیام:
۵۱۷
عضویت از: ۱ اردیبهشت ۱۳۸۹
طرفدار:
- ژاوی-مسی-اینیستا - تیری آنری - پرسپولیس - فرانسه - کریم باقری-علی دایی - پپ گواردیولا-آرسن ونگر گروه:
- کاربران عضو |
شهید محمد کاظم نژاد: مادر این شهید می گوید: در ادای نماز اول وقت و گرفتن روزه، بسیار مقید بود. از هشت سالگی روزه می گرفت و نماز می خواند .برای ادای نماز صبح، او بود که همه را بیدار می کرد. حتی به گرفتن روزه مستحبی تشویق می کرد. از جبهه که به مرخصی می آمد، دائم روزه می گرفت. روزی پرسیدم: مادرجان! چرا این قدر روزه می گیری؟ گفت: مادر من در جبهه روزه نگرفته ام. حالا دارم قضای آنها را می گیرم. دارم ادای دین می کنم. گفتم: خدا قبول کند حالا بگو برای سحر چه غذایی درست کنم؟ گفت: تخم مرغ که داریم. همین ها را بپز تا با هم روزه بگیریم. از جبهه که به مرخصی آمده بود، متوجه شد روزه ام. پرسید چرا روزه اید؟ گفتم: نذر است! نذر کردم که ان شاء الله سلامت برگردی! خندید و گفت: پس به خاطر همین روزه های نذری شما، در جبهه هیچ اتفاقی برایم نمی افتد. بعد، تعریف کرد: با نه نفر دیگر، در یکی از مناطق عملیاتی بودیم، ناگهان جلوی پایمان گلوله خمپاره ای منفجر شد. همه به جز من شهید شدند. وقت برگشتن، بچه ها با تعجب نگاهم می کردند که چطور از بین نه نفر، فقط من زنده ام و حتی خراشی به تن ندارم!( |
||
۱۵ شهریور ۱۳۸۹
|
|
پاسخ به: یاد بچه های جنگ ... | ||
نام کاربری: henry-xavi
پیام:
۵۱۷
عضویت از: ۱ اردیبهشت ۱۳۸۹
طرفدار:
- ژاوی-مسی-اینیستا - تیری آنری - پرسپولیس - فرانسه - کریم باقری-علی دایی - پپ گواردیولا-آرسن ونگر گروه:
- کاربران عضو |
- یک پسر بچه دیدم افتاده بود گوشه سنگر .کنارش نشستم بهش گفتم وایسا،الان برات آب می آورم .دستم را گرفت گفت: نه حاجی،آب می خوام چه کار؟فقط برو از اینجا .اصرار کردم که نه،حتما آب می ارم .باز گفت آب نمی خوام برو....نگا کن الان که آقا می آد،اگه تشنه ام نباشه،چه جوری تو صورتش نگا کنم؟ |
||
۱۵ شهریور ۱۳۸۹
|
|
پاسخ به: یاد بچه های جنگ ... | ||
نام کاربری: henry-xavi
پیام:
۵۱۷
عضویت از: ۱ اردیبهشت ۱۳۸۹
طرفدار:
- ژاوی-مسی-اینیستا - تیری آنری - پرسپولیس - فرانسه - کریم باقری-علی دایی - پپ گواردیولا-آرسن ونگر گروه:
- کاربران عضو |
بچه که بود توی هیئت سقایی می کرد عراقی ها گرفتنش بعد از چند روزمحاصره وبی آب وغذایی زجر کشش کردند .به دست وپایش تیر زدند یک صبح تاظهر،( گفت:آب ... شهید شد) -قمقمه اش هنوز آب داشت نمی خورد از اول کانال تا آخر کانال هی میرفت ومی آمد ولب های بچه ها را با آب قمقمه اش تر می کرد .ریگ گذاشته بود توی دهانش که خشک نشود وبه هم نچسبد. |
||
۱۵ شهریور ۱۳۸۹
|
|
پاسخ به: یاد بچه های جنگ ... | ||
نام کاربری: henry-xavi
پیام:
۵۱۷
عضویت از: ۱ اردیبهشت ۱۳۸۹
طرفدار:
- ژاوی-مسی-اینیستا - تیری آنری - پرسپولیس - فرانسه - کریم باقری-علی دایی - پپ گواردیولا-آرسن ونگر گروه:
- کاربران عضو |
خاطره ای از شهید محمد ابراهیم همت محو سخنان حاج همت بودیم كه در صبحگاه لشگر با شور و هیجان و حركات خاص سر و دستش مشغول سخنرانی بود. مثل همیشه آنقدر صحبت های حاجی گیرا بود كه كسی به كار دیگری نپردازد. سكوت همه جا را فراگرفته بود و صدا فقط صدای حاج همت بود و گاهی صدای صلوات بچه ها. تو همین اوضاع صدای پچ پچی توجه ها را به خود جلب كرد. صدای یكی از بسیجی های كم سن و سال لشگر بود كه داشت با یكی از دوستاش صحبت می كرد. فرمانده دسته هرچی به این بسیجی تذكر داد كه ساكت شود و به صحبت های فرمانده لشگر گوش كند توجهی نمی كرد. شیطنتش گل كرده بود و مثلا می خواست نشان بدهد كه بچه بسیجی از فرمانده لشگرش نمی ترسد. خلاصه فرمانده دسته یك برخوردی با این بسیجی كرد. سروصداها كار خودش را كرد تا بالاخره حاج همت متوجه شد و صحبت هایش را قطع كرد و پرسید : « برادر! اون جا چه خبره یك كم تحمل كنید زحمت رو كم می كنیم . » كسی از میان صفوف به طرف حاجی رفت و چیزی در گوشش گفت . حاجی سری تكان داد و روبه جمعیت كرد و خیلی محكم و قاطع گفت : « آن برادری كه باهاش برخورد شده بیاد جلو. » بسیجی كم سن و سال شروع كرد سلانه سلانه به سمت جایگاه حركت كردن . حاجی صدایش را بلند تر كرد : « بدو برادر! بجنب » بسیجی جلوی جایگاه كه رسید حاجی محكم گفت : « بشمار سه پوتین هات را دربیار » و بعد شروع كرد به شمردن .بسیجی كمی جا خورد و سرش را به علامت تعجب به پهلو چرخاند. بعد پوتین اون بسیجی را گرفت و توش آب ریخت بسیجی متحیر به حاج همت نگاه می كرد بعد حاج همت پوتین پراز آب را به دندان گرفت و آب داخل اون رو نوشید. و گفت : فقط میخوام بدونید كه همت خاك پای همه بسیجی هاست و بسیجی پس از این حرف همانطور متحیر نشسته بود. |
||
۱۵ شهریور ۱۳۸۹
|
|
پاسخ به: یاد بچه های جنگ ... | ||
نام کاربری: henry-xavi
پیام:
۵۱۷
عضویت از: ۱ اردیبهشت ۱۳۸۹
طرفدار:
- ژاوی-مسی-اینیستا - تیری آنری - پرسپولیس - فرانسه - کریم باقری-علی دایی - پپ گواردیولا-آرسن ونگر گروه:
- کاربران عضو |
بعد از شهادت حاجی هنوز هم، حضور او را به عینه در زندگی حس میکنم. یادم میآید یک بار یکی از فرزندانمان، پس از گذشت روز سختی در اوج تب میسوخت. نیمهشب بود. همه توصیه میکردند که بچّه را به دکتر برسانیم. امّا من به دلایلی موافق این کار نبودم. نزدیک نماز صبح گریهام گرفت و خطاب به حاجی گفتم: «بیمعرفت! دو دقیقه بیا این بچّه را نگه دار؟» نزدیک صبح برای لحظهای، نمی گویم خوابم برد، یقین دارم که خوابم نبرد، حاجی برای لحظهای آمد و بچه را از دست من گرفت، و دو سه بار دست به سر او کشید. ... وقتی من به خودم آمدم دیدم، تب بچه قطع شده است. با خودم گفتم، این حالت شاید نشانههای قبل از مرگ بچه باشد. آفتاب که زد با حالت بیقراری و اشک و آه بچّه را به دکتر رساندم. دکتر گفت: این بچّه که هیچ ناراحتی ندارد... همسر شهید همّت |
||
۱۵ شهریور ۱۳۸۹
|
|
پاسخ به: یاد بچه های جنگ ... | ||
نام کاربری: henry-xavi
پیام:
۵۱۷
عضویت از: ۱ اردیبهشت ۱۳۸۹
طرفدار:
- ژاوی-مسی-اینیستا - تیری آنری - پرسپولیس - فرانسه - کریم باقری-علی دایی - پپ گواردیولا-آرسن ونگر گروه:
- کاربران عضو |
نیمههای تابستان بود، تابستان 73، بچّهها در گرمایی طاقتسوز، عاشقانه به دنبال بقایای پیکر شهدا بودند. از صبح علی الطلوع کار را شروع کرده بودند. نزدیکیهای غروب بود که بچهها خواستند قدری استراحت کنند. رانندهی بیل مکانیکی که سرباز زحمتکشی بود به نام «بهزاد گیجلو» چنگک بیل را به زمین زد و از دستگاه پیاده شد. بچهها رو خاکریزی نشسته و مشعول استراحت و نوشیدن آب شدند. در گرمای شدیدی که استخوانهای آدم را به ستوه میآورد ناگهان متوجه شدیم که یک کبوتر سپید و زیبا، بال و پر زنان آمد و روی چنگک بیل نشست و شروع کرد به نوک زدن به بیل!! بچّهها ابتدا مسئله را جدّی نگرفتند ولی چون کبوتر هی به بیل نوک میزد و ما را نگاه میکرد این صحنه برای بچّهها قابل تأمّل شد. یکی از رفقا کلمن را پر از آب کرد و در کنار خودمان روی خاکریز قرار داد. اندکی بعد کبوتر از روی بیل بلند شد و خود را به کناز ظرف آب رساند. لحظاتی به درون کلمن آب نگاه کرد و دوباره به ما خیره شد. بدون این که ترسی داشته باشد. مجدداً پرید و روی چنگک بیل نشست و باز شروع به نوک زدن کرد. دقایقی بعد از روی بیل پر کشید و در امتداد غروب آفتاب گم شد! منظرهی عجیبی بود. همه مات و مبهوت شده بودند. هر کس چیزی میگفت: در این میان «آقا مرتضی» رو به بچّهها کرد و گفت: «بابا! به خدا حکمتی در کار این کبوتر بود...!» سایر بچّهها هم همین نظر را دادند. و در حالی که همچنان در مورد این کبوتر حرفهای تازهای بین بچهها رد و بدل میشد شروع به کار کردیم. جستجو را در همان نقطهای که کبوتر نوک میزد ادامه دادیم. با اولین بیلی که به زمین خورد سر یک شهید با کلاهآهنی بیرون آمد. در حالی که موهای سر شهید به روی جمجمه باقی بود و سربند «یا زیارت یا شهادت» نیز روی پیشانی شهید به چشم میخورد! ما با بیل دستی بقیه خاکها را کنار زدیم. پیکر شهید در حالی که از کتف به پایین سالم به نظر میرسید از زیر خاک نمایان شده بچّهها با کشف پیکر گلگون این شهید غریب، پرده از راز حکمتآمیز آن کبوتر سفید برداشتند. |
||
۱۵ شهریور ۱۳۸۹
|
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!
|
شما میتوانید مطالب را بخوانید. |
شما نمیتوانید عنوان جدید باز کنید. |
شما نمیتوانید به عنوانها پاسخ دهید. |
شما نمیتوانید پیامهای خودتان را ویرایش کنید. |
شما نمیتوانید پیامهای خودتان را حذف کنید. |
شما نمیتوانید نظرسنجی اضافه کنید. |
شما نمیتوانید در نظرسنجیها شرکت کنید. |
شما نمیتوانید فایلها را به پیام خود پیوست کنید. |
شما نمیتوانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید. |