در حال دیدن این عنوان: |
۴ کاربر مهمان
|
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!
|
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ... | ||
نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام:
۶۱,۶۰۸
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ - یوهان کرویف - پرسپولیس - اسپانیا، آرژانتین - احمد عابدزاده، کریم باقری - فرانک ریکارد - افشین امپراطور گروه:
- لیگ فانتزی - کاربران عضو - مدیران کل |
نوکیا که قیافه نداره خوشم نمیاد اس 700 مال 2004 ه دوربینش 1.3 مگاپیکسله و صفحه تصویرش 46 در 35 ه دبلیو 810 مال 2006 ه دوربینش 2 مگا پیکسله با فلاش و زوم خودکار اما صفحش 35 در 28 ه (در واقع تنها بدیش نسبت به اس 700) اما پخش موسیقیش از اس 700 میگن خیلی بهتره ظاهر هر دو هم قشنگه ولی خب من یه علاقه دیرینه به اس 700 دارم که قضیه رو مساوی می کنه ! |
||
عمری است دخیلم به ضریحی که نداری... |
|||
۶ آذر ۱۳۸۵
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ... | ||
|
نميدونم ايران وضع بازارش چه جوره , تنها چيزي كه ميدونم بيشتر مردم از موبايلي استفاده ميكنند كه مثه كتاب باز و بسته بشه.(مثه motorola razr v3 ) نوكيا اگه بخري , ميخواستي بفروشيش قيمت ميياره ولي سوني اريكسون , موتورلا , ال جي و ......... اين طور نيست . اخه نوكيا طرفدار داره نميزاره بيش از اندازه قيمتش پايين بيياد. ولي كيفيت بخش موسيقيه سوني اريكسون بهتر از نوكيا يه. حافظه هم نداره . (يني بيش از اندازه حافظه ي گوشي نميتوني ساو كني) بعضيا گوشيا سوني نميتوني بلوتوث با نوكيا برقرار كني. نميدونم تصميم با خودت. |
||
۶ آذر ۱۳۸۵
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ... | ||
نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام:
۶۱,۶۰۸
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ - یوهان کرویف - پرسپولیس - اسپانیا، آرژانتین - احمد عابدزاده، کریم باقری - فرانک ریکارد - افشین امپراطور گروه:
- لیگ فانتزی - کاربران عضو - مدیران کل |
Nokia که بابا قیافش حال آدم رو به هم می زنه بعدم شاید همه مردم بخوان رو دستشون راه برن به من چه سونی اریکسون یه چیز دیگس با هر خبره ای مشورت کردم گفت بین اینا W810 رو بگیر سال دیگه برم سر کار S700 رو هم می گیرم پارت تایم هر دوشو استفاده می کنم |
||
عمری است دخیلم به ضریحی که نداری... |
|||
۶ آذر ۱۳۸۵
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ... | ||
|
نقل قول ای خانوم یا آقایPrincess Of The Night من با توجه به تغییر اسمتان شمارا یادم رفت.لطفا اگر میشود اسم مبارکتان را بفرماییدآقای سیب سرخی، من همون: amante_de_deco Pari Sa Death Angel Lionel_argentins Sheila Loyal Barty Kadaj و اینک Princess Of The Night هستم فکر میکنم همین توضیحات کافیه نه؟ تازه کلی اسما رو فاکتور گرفتم |
||
برنده ی همیشگی، به عشق تو من زنده ام... به افتخار عشق تو همیشه بازنده منم... |
|||
۶ آذر ۱۳۸۵
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ... | ||
|
نقل قول که بابا قیافش حال آدم رو به هم می زنهعجبا! نه که اصلا 7610 رو دوست نداری البته در مورد بقیه ی گوشیاش شدیدا موافقم،همشون گوشت کوب در سایزای مختلفن نقل قول با هر خبره ای مشورت کردم گفت بین اینا W810 رو بگیرهرچند من که گفتم هر دوشونوو دوست دارم چرا دروغ میگی؟ |
||
برنده ی همیشگی، به عشق تو من زنده ام... به افتخار عشق تو همیشه بازنده منم... |
|||
۶ آذر ۱۳۸۵
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ... | ||
نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام:
۶۱,۶۰۸
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ - یوهان کرویف - پرسپولیس - اسپانیا، آرژانتین - احمد عابدزاده، کریم باقری - فرانک ریکارد - افشین امپراطور گروه:
- لیگ فانتزی - کاربران عضو - مدیران کل |
گفتم افراد خبره
|
||
عمری است دخیلم به ضریحی که نداری... |
|||
۶ آذر ۱۳۸۵
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ... | ||
|
راست میگی من خیلی خیلی خبره محسوب میشم
|
||
برنده ی همیشگی، به عشق تو من زنده ام... به افتخار عشق تو همیشه بازنده منم... |
|||
۶ آذر ۱۳۸۵
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ... | ||
|
اين داستان در سال 1356 نوشته شده است! مرد از زن كه به شدت احساس زيبايي ميكرد، پرسيد: ـ ببخشيد، شما «شارون استون» نيستين؟ زن با عشوه گفت: نه ... ولي. و پيش از آنكه ادامه بدهد، مرد گفت: بله، فكر ميكردم. چون... زن حرفش را بريد، ولي همه ميگن خيلي شبيهشم. اينطور نيست؟ مرد قاطع گفت: نه، همه اشتباه ميكنن. به خاطر اينكه «شارون استون»، زن خوشگليه، ولي شما متأسفانه اصلا خوشگل نيستين. به همين دليل، من فكر كردم شما نبايد «شارون استون» باشين. زن تازه فهميد كه رو دست خورده، با عصبانيت فرياد كشيد: بيشرف! مگه خودت خواهر و مادر نداري؟ مرد آرام گفت: چرا. ولي اونها هيچكدوم فكر نميكنن كه شبيه «شارون استون» هستن. زن همچنان معترض گفت: خب، كه چي؟ مرد گفت: چون شما فكر ميكردين كه شبيه «شارون استون» هستين، خواستم از اشتباه درتون بيارم. زن دوباره عصبي شد: برو ننهتو از اشتباه درآر. مرد همچنان با خونسردي توضيح داد: عرض كردم كه، والده من يه همچي تصوري راجع به خودش نداره، ولي چون شما يه همچي تصوري دارين... زن فرياد كشيد: اصلا به تو چه كه من چه تصوري دارم. و كيفش را براي هجوم به مرد بلند كرد. مرد خود را عقب كشيد و خواست كه به راهش ادامه دهد. اما زن، دستبردار نبود و سه، چهار نفري هم كه از سر كنجكاوي جمع شده بودند، ترجيح ميدادند دعوا ادامه پيدا كند. يك نفر به مرد گفت: كجا؟ صبر كنين تا تكليف معلوم بشه. ديگري گفت: از شما بعيده آقا! آدم به اين باشخصيتي! [و به كت و شلوار مرتب مرد اشاره كرد]. و سومي گفت: اين خانم جاي دختر شماست. قباحت داره ولله. زن بر سر مرد كه از او فاصله ميگرفت، فرياد كشيد: هرچي از دهنت دربياد، ميگي و بعد هم مثل گاو سرتو مياندازي پايين ميري؟ يك نفر پرسيد: چي شده خانوم؟ مزاحمتون شده؟ زن همچنان كه به دنبال مرد ميدويد و سه، چهار نفر ديگر را هم به دنبال خود ميكشيد، گفت: از مزاحمت هم بدتر. مرديكه كثافت. ***** در كلانتري پيش از آنكه افسر نگهبان پرسشي بكند، زن گفت: جناب سروان! من از دست اين آقا شاكيام. به من اهانت كرده. افسر نگهبان سرش را به سمت مرد كه موهاي جوگندمياش را مرتب ميكرد، چرخاند و گفت: درسته؟ مرد گفت: من فقط به ايشون گفتم كه شما شبيه «شارون استون» نيستين. اگه اين حرف اهانته، خب بله، اهانت كردم. افسر نگهبان هاجوواج به زن نگاه ميكرد. زن، روسرياش را عقبتر برد، آنقدر كه دو رشته منحني مو بتواند مثل پرانتز صورتش را در قاب بگيرد. افسر نگهبان نتوانست نگاهش را از زن بردارد. زن گفت: اصلا به ايشون چه مربوطه كه من شبيه كي هستم؟ افسر نگهبان به مرد گفت: اصلا به شما چه مربوطه كه ايشون شبيه كي هستن؟ مرد گفت: شما اكواين؟ افسر نگهبان گفت: اكو چيه؟ مرد گفت: منظورم آمپلي فايره كه صدا رو تكرار ميكنه. افسر نگهبان گفت: جواب سؤال منو بده. مرد گفت: آخه من دارم تو همين جامعه زندگي ميكنم. چطور ميتونم نسبت به مسائل اطراف خودم بيتفاوت باشم. يه پيرزني رو ديروز ديدم كه فكر ميكرد، سوفيا لورنه. آنقدر طول كشيد تا من حاليش كنم كه اينطور نيست. آخرش هم فكر كنم نشد. ديروز اتفاقا كلانتري سيزده بوديم. پيش سروان منوچهري. به خاطر همچين شكايت مشابهي. افسر نگهبان كه همچنان شق و رق نشسته بود، فاتحانه خودكاري از جيبش درآورد و برگههاي بلند پيش رويش را مرتب كرد: پس اين مزاحمت براي خانمها كار هر روز شماست. مرد گفت: نه، هر روز نه، هر وقت روبهرو بشم. گاهي وقتها هم روزي دو بار. البته فقط خانمها نيستن. با خيلي از آقايون هم همين مشكل رو دارم. بعضيها فكر ميكنن «مارلون براندو» هستن، بعضيها فكر ميكنن «آرنولد» هستن. تازه فقط مسئله مشابهت با هنرپيشهها نيست... زن آينه كوچكي از كيفش درآورد و با دستمال كاغذي، خرده ريملهاي زير چشمش را پاك كرد و در حالي كه آينه را در كيفش ميگذاشت، گفت: يه مزاحم حرفهاي! خوب شد كه به دام افتادي. افسر نگهبان گفت: البته با درايت نيروي انتظامي و تعقيب و مراقبت خستگيناپذير بروبچهها. زن با تعجب گفت: بله؟! افسر نگهبان گفت: خب البته ما شما رو هم از خودمون ميدونيم. زن با عشوه گفت: وا؟ چايي نخورده فاميل شديم. افسر نگهبان زهر متلك زن را نديده گرفت و فرياد زد: آشتياني! چايي بيار. سربازي در را باز كرد و پاهايش را به هم كوفت: چشم جناب سروان و رفت. مرد گفت: ببين جناب سروان! من مزاحم حرفهاي نيستم. فراري هم نبودم كه به دام افتاده باشم. هرجا كه تذكري دادهام، تاوانشم پرداختهام، كلانتريش هم رفتم. به هيچكس هم بدهكار نيستم. افسر نگهبان به تلخي گفت: بقيه حرفها تو دادگاه. و كاغذي پيش روي مرد گذاشت و گفت: مشخصاتتو بنويس. مرد سريع مشخصاتش رو نوشت و كاغذ رو برگرداند. افسر نگهبان كاغذ را به زن داد و گفت: شما هم مشخصاتتونو بنويسين. تا آشتياني در بزند و اجازه بگيرد، پايش را بكوبد و چايها را روي ميز بگذارد، زن هم مشخصاتش را نوشت و كاغذ را به افسر نگهبان داد. افسر نگهبان پس از مروري كوتاه به زن گفت: اين شماره تلفن منزله؟ زن گفت: بله، خونه خودمه. افسر نگهبان گفت: اگه ممكنه شماره موبايل رو هم بدين. شايد لازم بشه [ممكن است عدهاي اشكال بگيرند كه در سال 1356 هنوز موبايل اختراع نشده بود. اشكال وارد است. اين بخش بعدا به داستان اضافه شده است]. زن خواست كاغذ را پس بگيرد كه افسر نگهبان، كاغذ كوچكي را به او داد و گفت: روي همين هم بنويسين كفايت ميكنه. مرد گفت: منم لازمه شماره موبايل بدم؟ افسر نگهبان مكثي كرد و گفت: خب بدين، اشكال نداره. مرد گفت: آخه من موبايل ندارم. افسر نگهبان دندانهايش را به هم ساييد: پس چرا ميپرسي؟ مرد گفت: ميخواستم ببينم اشكالي نداره من موبايل ندارم؟ آخه از قوانين بياطلاعم، اينه كه... افسر نگهبان گفت: نه، اشكالي نداره. و به زن گفت: علت شكايت رو چي بنويسم؟ و به جاي زن، مرد جواب داد: بنويسين من به ايشون تهمت زدهام كه شبيه «شارون استون» نيستين. و به زن گفت: اگه اهانت ديگهاي به شما كردهام، بگين. زن گفت: خب اين خودش يه جور مزاحمته ديگه. مرد گفت: ولي شما به من گفتين: بيشرف، كثافت، گاو و حرفهاي ديگه كه حالا بعد من در شكايتم مطرح ميكنم. زن جا خورد و گفت: خب من اون موقع عصباني بودم. و به افسر نگهبان گفت: حالا بايد چه كار كرد؟ افسر نگهبان گفت: پرونده كه تكميل شد، ميفرستمتون دادگاه. اونجا قاضي حكم ميده. مرد پرسيد: در مورد اينكه ايشون به «شارون استون» شباهت داره يا نداره قضاوت ميكنن؟ و با خود ادامه داد: كار قاضي هم واقعا دشواره ها. اگه بخواد از نزديك بررسي كنه. افسر نگهبان گفت: نخير، در مورد اهانت و ايجاد مزاحمت شما قضاوت ميكنن. و به ساعتش نگاه كرد و گفت: ضمنا حالا ديگه وقت اداري تموم شده. شما امشب اينجا ميمونين تا فردا صبح راهي دادگاه بشين. مرد به زن گفت: من حالا كه بيشتر دقت ميكنم، ميبينم در قضاوتم اشتباه كردهام. شما خيلي هم بيشباهت به «شارون استون» نيستين. زن گفت: واقعا ميگين؟! مرد گفت: واقعا. اگه اين شباهت وجود نداشت، چرا من از ميون اين همه هنرپيشه، اسم «شارون استون» رو آوردم؟! زن گفت: خيليها بهم ميگن. آرزو دارم يه بار با «شارون استون» روبهرو بشم، ببينم خودش چي ميگه. مرد گفت: اون هم حتما به اين شباهت اعتراف ميكنه. زن به افسر نگهبان گفت: من ميخوام شكايتمو پس بگيرم. واقعا حوصله دادگاه و دردسر و اين حرفا رو ندارم. اين كاغذارو هم پاره كنين بريزين دور. افسر نگهبان گفت: نميشه. قانون وظيفه خودشو انجام ميده. زن با تعجب پرسيد: وقتي من از شكايتم صرفنظر كنم...؟ افسر نگهبان گفت: باشه. تكليف قانون چي ميشه؟! مرد گفت: قانون كه شماره موبايل ايشون رو داره. افسر نگهبان نشنيده گرفت و به زن گفت: مشكله. ولي خودم يه جوري حلش ميكنم. مرد از جا بلند شد كه برود. قبل از رفتن، رو كرد به افسر نگهبان و گفت: يه سؤاليه كه از اول كه آمديم اينجا تو ذهنم موج ميزنه، ميشه بپرسم؟ افسرن نگهبان در حالي كه كاغذها را پاره ميكرد، گفت: بپرس. مرد گفت: ميخواستم بپرسم شما شبيه «شرلوك هلمز» نيستين؟! |
||
پشت دریاها شهری است قایقی باید ساخت... |
|||
۷ آذر ۱۳۸۵
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ... | ||
نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام:
۶۱,۶۰۸
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ - یوهان کرویف - پرسپولیس - اسپانیا، آرژانتین - احمد عابدزاده، کریم باقری - فرانک ریکارد - افشین امپراطور گروه:
- لیگ فانتزی - کاربران عضو - مدیران کل |
جالب بود
|
||
عمری است دخیلم به ضریحی که نداری... |
|||
۷ آذر ۱۳۸۵
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ... | ||
|
جالب بود , مرسي. تنها مشكل داستانت فقط اينه شارون استون اولين فيلمي كه بازي كرده 1359 بوده ولي اين اتفاق در سال 1356 افتاده. |
||
۷ آذر ۱۳۸۵
|
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!
|
شما میتوانید مطالب را بخوانید. |
شما نمیتوانید عنوان جدید باز کنید. |
شما نمیتوانید به عنوانها پاسخ دهید. |
شما نمیتوانید پیامهای خودتان را ویرایش کنید. |
شما نمیتوانید پیامهای خودتان را حذف کنید. |
شما نمیتوانید نظرسنجی اضافه کنید. |
شما نمیتوانید در نظرسنجیها شرکت کنید. |
شما نمیتوانید فایلها را به پیام خود پیوست کنید. |
شما نمیتوانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید. |