در حال دیدن این عنوان: |
۶۰ کاربر مهمان
|
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!
|
|
|
پاسخ به: مطالب خواندنی | ||
نام کاربری: Messi-10
پیام:
۴۰۶
عضویت از: ۲۰ دی ۱۳۸۸
از: تهران
طرفدار:
- همه بارسلونایی ها - پله - پرسپولیس - اسپانیا - شیث رضایی - مستر پپ - دایی گروه:
- کاربران عضو |
دانستنی های جالب 2 چشمهاي ما از بدو تولد همين اندازه بودهاند، اما رشد دماغ و گوش ما هيچوقت متوقف نميشوند . هر تکه کاغذ را نميتوان بيش از 9 بار تا کرد . در هرم خئوپوس در مصر که 2600 سال قبل از مبلاد ساخته شده است، به اندازهاي سنگ به کار رفته که ميتوان با آن ديواري آجري به ارتفاع 50 سانتيمتر دور دنيا ساخت . اگرتمام رگهاي خوني را در يک خط بگذاريم، تقريبا 97000 کيلومتر ميشود . وقتي مگس بر روي يک ميله فولادي مينشيند، ميله فولادي به اندازه دو ميليونيم ميليمتر خم ميشود . آمريکا تا 50 ميليون سال ديگر دو نيم خواهد شد . عدد 2520 را ميتوان بر اعداد 1 تا 10 تقسيم نمود، بدون آنکه خارج قسمت کسري داشته باشد . 30 برابر مردمي که امروزه بر سطح زمين زندگي ميکنند، در زير خاک مدفون شدهاند . تنها حيواني که نميتواند شنا کند، شتر است . شيشه در ظاهر جامد به نظر ميرسد ولي در واقع مايعي است که بسيار کند حرکت ميکند . در هر ثانيه بيش از 5000 بيليون بيليون الکترون به صفحه تلويزيون برخورد ميکند و تصويري را که شما تماشا ميکنيد، بوجود ميآورد . شانس شبيه بودن دو اثر انگشت، يک به 64 ميليارد است . يک ليتر سرکه در زمستان سنگينتر از تابستان است . قد انسان تا 20، 25 سالگي و گاها 40 سالگي بلند ميشود و از چهل سالگي به بعد، قد انسان هر دو سال حدود 6 ميليمتر کوتاه ميشود . فقط با از دست دادن يک درصد از آب بدن، احساس تشنگي ميکنيم ! دهان انسان روزانه يک ليتر بزاق توليد ميکند . چيتا يا يوزپلنگ سريعترين حيوان خشکي است. او در عرض فقط 3 ثانيه 100 کيلومتر در ساعت سرعت ميگيرد. رکوردي که حتي سريعترين خودروهاي فراري هم نتوانستهاند بشکنند . کرمهاي ابرشيم در 56 روز، 86 هزار برابر خود غذا ميخورند . تنها قسمت بدن که خون ندارد، قرينه چشم است . شتر در 3 دقيقه 95 ليتر آب ميخورد |
||
ViVa BaRcElOnA | |||
۲ مرداد ۱۳۸۹
|
|
پاسخ به: مطالب خواندنی | ||
نام کاربری: Messi-10
پیام:
۴۰۶
عضویت از: ۲۰ دی ۱۳۸۸
از: تهران
طرفدار:
- همه بارسلونایی ها - پله - پرسپولیس - اسپانیا - شیث رضایی - مستر پپ - دایی گروه:
- کاربران عضو |
ماه ها قبل سازمان سیا شروع به گزینش فرد مناسبی برای انجام کارهای تروریستی کرد. این کار بسیار محرمانه و در عین حال مشکل بود؛ به طوریکه تستهای بیشماری از افراد گرفته شد و سوابق تمام افراد حتی قبل از آنکه تصمیم به شرکت کردن در دوره ها بگیرند، چک شد. پس از بررسی موقعیت خانوادگی و آموزش ها و تستهای لازم، دو مرد و یک زن ازمیان تمام شرکت کنندگان مناسب این کار تشخیص داده شدند. در روز تست نهایی تنها یک نفر از میان آنها برای این پست انتخاب می گردید. در روز مقرر، مامور سیا یکی از شرکت کنندگان را به دری بزرگ نزدیک کرد و در حالیکه اسلحه ای را به او می داد گفت : "- ما باید بدانیم که تو همه دستورات ما را تحت هرگونه شرایطی اطاعت می کنی، وارد این اتاق شو و همسرت را که بر روی صندلی نشسته است بکش!" مرد نگاهی وحشت زده به او کرد و گفت : " – حتما شوخی می کنید، من هرگز نمی توانم به همسرم شلیک کنم." مامور سیا نگاهی کرد و گفت : " مسلما شما فرد مناسبی برای این کار نیستید." . بنا براین آنها مرد دوم را مقابل همان در بردند و در حالیکه اسحه ای را به او می دادند گفتند: "- ما باید بدانیم که تو همه دستورات ما را تحت هر شرایطی اطاعت می کنی. همسرت درون اتاق نشسته است این اسلحه را بگیر و او بکش " مرد دوم کمی بهت زده به آنها نگاه کرد اما اسلحه را گرفت و داخل اتاق شد. برای مدتی همه جا سکوت برقرار شد و پس از 5 دقیقه او با چشمانی اشک آلود از اتاق خارج شد و گفت: " – من سعی کردم به او شلیک کنم، اما نتوانستم ماشه را بکشم و به همسرم شلیک کنم. حدس می زنم که من فرد مناسبی برای این کار نباشم،" کارمند سیا پاسخ داد: "- نه! همسرت را بردار و به خانه برو." حالا تنها خانم شرکت کننده باقی مانده بود. آنها او را به سمت همان در و همان اتاق بردند و همان اسلحه را به او دادند: " – ما باید مطمئن باشیم که تو تمام دستورات ما را تحت هر شرایطی اطاعت می کنی. این تست نهایی است. داخل اتاق همسرت بر روی صندلی نشسته است .. این اسلحه را بگیر و او را بکش." او اسلحه را گرفت و وارد اتاق شد. حتی قبل از آنکه در اتاق بسته شود آنها صدای شلیک 12 گلوله را یکی پس از دیگری شنیدند. بعد از آن سر و صدای وحشتناکی در اتاق راه افتاد، آنها صدای جیغ، کوبیده شدن به در و دیوار و ... را شنیدند. این سرو صداها برای چند دقیقه ای ادامه داشت. سپس همه جا ساکت شد و در اتاق خیلی آهسته باز شد و خانم مورد نظر را که کنار در ایستاده بود دیدند. او گفت:"- شما باید می گفتید که گلوله ها مشقی است. من مجبور شدم آنقدر با صندلی بزنمش تا بمیرد !!!!!!!! |
||
ViVa BaRcElOnA | |||
۳ مرداد ۱۳۸۹
|
|
پاسخ به: مطالب خواندنی | ||
نام کاربری: winchenzo
پیام:
۴۷۲
عضویت از: ۲۱ مهر ۱۳۸۶
از: تهران
طرفدار:
- ويكتور والدس - زامورا - ------- - اسپانيا - -------- - فرانك رايكارد - -------- گروه:
- کاربران عضو |
پير مرد و مزرعه : پيرمرد در حاليكه بيل را عصايش كرده بود و به آن تكيه داده بود باقي زمين وسيع و شخم نزده اش را تماشا كرد . بسيار احساس خستگي ميكرد . چون خورشيد در حال غروب بود كار را رها كرد و به خانه برگشت . تمام آن شب به فكر اين بود كه با اين سن و سال و بيماري چگونه اين كار سخت را انجام دهد تا ناگهان به فكرش رسيد كه با پسرش كه در شهر دوري زندگي ميكرد تماس بگيرد. به محض بيدار شدن از خواب به سرعت از خانه بيرون رفت و به پسرش تلگراف زد كه :"پسرم من اينجا كار زيادي دارم . ميخواهم فردا كار شخم مزرعه را شروع كنم اما به تنهايي از عهده ي آن بر نمي آيم . اگر ممكن است بيا اينجا و كمي به من كمك كن ." دو روز بعد پسر جواب داد كه : "پدر خواهش ميكنم آن زمين را شخم نزن . من در آن يك اسلحه پنهان كرده ام . با شخم تو اسلحه بكار مي افتد و ممكن است آسيب ببيني." فردا پليس ها به سمت مزرعه ي پيرمرد آمدند و مجبور شدند براي پيدا كردن اسلحه تمام زمين را شخم بزنند اما در آخر چيزي پيدا نكردند . فردا پسر به پدرش تلگراف زد :"از اينجا همين كار را مي توانستم انجام بدهم . اميدوارم راضي باشي " |
||
۳ مرداد ۱۳۸۹
|
|
پاسخ به: مطالب خواندنی | ||
نام کاربری: Messi-10
پیام:
۴۰۶
عضویت از: ۲۰ دی ۱۳۸۸
از: تهران
طرفدار:
- همه بارسلونایی ها - پله - پرسپولیس - اسپانیا - شیث رضایی - مستر پپ - دایی گروه:
- کاربران عضو |
ک پيرمرد بازنشسته، خانه جديدي در نزديکي يک دبيرستان خريد. يکي دو هفته اول همه چيز به خوبي و در آرامش پيش مي رفت تا اين که مدرسه ها باز شد. در اولين روز مدرسه، پس از تعطيلي کلاسها سه تا پسربچه در خيابان راه افتادند و در حالي که بلند بلند با هم حرف مي زدند، هر چيزي که در خيابان افتاده بود را شوت مي کردند و سروصداى عجيبي راه انداختند. اين کار هر روز تکرار مي شد و آسايش پيرمرد کاملاً مختل شده بود. اين بود که تصميم گرفت کاري بکند. روز بعد که مدرسه تعطيل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت: «بچه ها شما خيلي بامزه هستيد و من از اين که مي بينم شما اينقدر نشاط جواني داريد خيلي خوشحالم. منهم که به سن شما بودم همين کار را مي کردم. حالا مي خواهم لطفي در حق من بکنيد. من روزي 1000 تومن به هر کدام از شما مي دهم که بيائيد اينجا و همين کارها را بکنيد.» بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند. تا آن که چند روز بعد،پيرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: ببينيد بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگي من اشتباه شده و من نمي تونم روزي 100 تومن بيشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالي نداره؟ بچه ها گفتند: «100 تومن؟ اگه فکر مي کني ما به خاطر روزي فقط 100 تومن حاضريم اينهمه بطري نوشابه و چيزهاي ديگه رو شوت کنيم، کورخوندي. ما نيستيم.» و از آن پس پيرمرد با آرامش در خانه جديدش به زندگي ادامه داد |
||
ViVa BaRcElOnA | |||
۴ مرداد ۱۳۸۹
|
|
پاسخ به: مطالب خواندنی | ||
نام کاربری: Messi-10
پیام:
۴۰۶
عضویت از: ۲۰ دی ۱۳۸۸
از: تهران
طرفدار:
- همه بارسلونایی ها - پله - پرسپولیس - اسپانیا - شیث رضایی - مستر پپ - دایی گروه:
- کاربران عضو |
روزي مرد کوري روي پلههاي ساختماني نشسته و کلاه و تابلويي را در کنار پايش قرار داده بود روي تابلو نوشته شده بود: من کور هستم لطفا کمک کنيد. روزنامه نگارخلاقي از کنار او مي گذشت، نگاهي به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اينکه از مرد کور اجازه بگيرد تابلوي او را برداشت آن را برگرداند و اعلان ديگري روي آن نوشت و تابلو را کنار پاي او گذاشت و آنجا را ترک کرد.عصر آنروز، روز نامه نگار به آن محل برگشت، و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صداي قدم هاي او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسي است که آن تابلو را نوشته، بگويد که بر روي آن چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد: چيز خاص و مهمي نبود، من فقط نوشته شما را به شکل ديگري نوشتم و لبخندي زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هيچوقت ندانست که او چه نوشته است ولي روي تابلوي او خوانده مي شد: امروز بهار است، ولي من نمي توانم آنرا ببينم !!!!! |
||
ViVa BaRcElOnA | |||
۴ مرداد ۱۳۸۹
|
|
پاسخ به: مطالب خواندنی | ||
نام کاربری: Messi-10
پیام:
۴۰۶
عضویت از: ۲۰ دی ۱۳۸۸
از: تهران
طرفدار:
- همه بارسلونایی ها - پله - پرسپولیس - اسپانیا - شیث رضایی - مستر پپ - دایی گروه:
- کاربران عضو |
رد بیکاری برای سِمَتِ آبدارچی در مایکروسافت تقاضا داد. رئیس هیئت مدیره مصاحبهش کرد و تمیز کردن زمینش رو - به عنوان نمونه کار- دید و گفت: «شما استخدام شدین، آدرس ایمیلتون رو بدین تا فرمهای مربوطه رو واسه تون بفرستم تا پر کنین و همینطور تاریخی که باید کار رو شروع کنین... مرد جواب داد: «اما من کامپیوتر ندارم، ایمیل هم ندارم!» رئیس هیئت مدیره گفت: «متأسفم. اگه ایمیل ندارین، یعنی شما وجود خارجی ندارین. و کسی که وجود خارجی نداره، شغل هم نمیتونه داشته باشه.» مرد در کمال نومیدی اونجا رو ترک کرد. نمیدونست با تنها 10 دلاری که در جیبش داشت چه کار کنه. تصمیم گرفت به سوپرمارکتی بره و یک صندوق 10 کیلویی گوجه فرنگی بخره. یعد خونه به خونه گشت و گوجه فرنگیها رو فروخت. در کمتر از دو ساعت، تونست سرمایهش رو دو برابر کنه. این عمل رو سه بار تکرار کرد و با 60 دلار به خونه برگشت. مرد فهمید میتونه به این طریق زندگیش رو بگذرونه، و شروع کرد به این که هر روز زودتر بره و دیرتر برگرده خونه. در نتیجه پولش هر روز دو یا سه برابر میشد. به زودی یه گاری خرید، بعد یه کامیون، و به زودی ناوگان خودش رو در خط ترانزیت (پخش محصولات) داشت .... پنج?سال بعد، مرد دیگه یکی از بزرگترین خرده فروشان امریکاست. شروع کرد تا برای آیندهی خانوادهش برنامه ربزی کنه، و تصمیم گرفت بیمه عمر بگیره. به یه نمایندگی بیمه زنگ زد و سرویسی رو انتخاب کرد. وقتی صحبت شون به نتیجه رسید، نماینده بیمه از آدرس ایمیل مرد پرسید. مرد جواب داد: «من ایمیل ندارم.» نماینده بیمه با کنجکاوی پرسید: «شما ایمیل ندارین، ولی با این حال تونستین یک امپراتوری در شغل خودتون به وجود بیارین.. میتونین فکر کنین به کجاها میرسیدین اگه یه ایمیل هم داشتین؟» مرد برای مدتی فکر کرد و گفت: آره! احتمالاً میشدم یه آبدارچی در شرکت مایکروسافت. |
||
ViVa BaRcElOnA | |||
۴ مرداد ۱۳۸۹
|
|
پاسخ به: مطالب خواندنی | ||
نام کاربری: Messi-10
پیام:
۴۰۶
عضویت از: ۲۰ دی ۱۳۸۸
از: تهران
طرفدار:
- همه بارسلونایی ها - پله - پرسپولیس - اسپانیا - شیث رضایی - مستر پپ - دایی گروه:
- کاربران عضو |
زنى سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند. یکروز تصمیم گرفت میزان علاقهاى که دامادهایش به او دارند را ارزیابى کند. یکى از دامادها را به خانهاش دعوت کرد و در حالى که در کنار استخر قدم مىزدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت. دامادش فوراً شیرجه رفت توى آب و او را نجات داد. فردا صبح یک ماشین پژو ٢٠٦ نو جلوى پارکینگ خانه داماد بود و روى شیشهاش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت» زن همین کار را با داماد دومش هم کرد و این بار هم داماد فوراً شیرجه رفت توى آب وجان زن را نجات داد. داماد دوم هم فرداى آن روز یک ماشین پژو ٢٠٦ نو هدیه گرفت که روى شیشهاش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت» نوبت به داماد آخرى رسید. زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت. امّا داماد از جایش تکان نخورد. او پیش خود فکر کرد وقتش رسیده که این پیرزن از دنیا برود پس چرا من خودم را به خطر بیاندازم. همین طور ایستاد تا مادر زنش درآب غرق شد و مرد. فردا صبح یک ماشین بىامو کورسى آخرین مدل جلوى پارکینگ خانه داماد سوم بود که روى شیشهاش نوشته بود: «متشکرم! از طرف پدر زنت» |
||
ViVa BaRcElOnA | |||
۴ مرداد ۱۳۸۹
|
|
پاسخ به: مطالب خواندنی | ||
نام کاربری: Messi-10
پیام:
۴۰۶
عضویت از: ۲۰ دی ۱۳۸۸
از: تهران
طرفدار:
- همه بارسلونایی ها - پله - پرسپولیس - اسپانیا - شیث رضایی - مستر پپ - دایی گروه:
- کاربران عضو |
پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت . بالاخره پرسید : - ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟ پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت : - درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم . می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی . پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید . - اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام . - بستگی داره چطور به آن نگاه کنی . در این مداد 5 خاصیت است که اگر به دستشان بیاوری ، تا آخر عمرت با آرامش زندگی می کنی . صفت اول : می توانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند . اسم این دست خداست . او همیشه باید تو را در مسیر ارده اش حرکت دهد . صفت دوم : گاهی باید از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی . این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار ، نوکش تیزتر می شود . پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی . صفت سوم : مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم . بدان که تصیح یک کار خطا ، کار بدی نیست . در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری مهم است. صفت چهارم : چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست ، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است . پس همیشه مراقبت درونت باش چه خبر است . صفت پنجم : همیشه اثری از خود به جا می گذارد . بدان هر کار در زندگی ات می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کاری می کنی هوشیار باشی و بدانی چه می کنی . |
||
ViVa BaRcElOnA | |||
۴ مرداد ۱۳۸۹
|
|
پاسخ به: مطالب خواندنی | ||
نام کاربری: Messi-10
پیام:
۴۰۶
عضویت از: ۲۰ دی ۱۳۸۸
از: تهران
طرفدار:
- همه بارسلونایی ها - پله - پرسپولیس - اسپانیا - شیث رضایی - مستر پپ - دایی گروه:
- کاربران عضو |
فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی . پیرمرد از دختر پرسید : - غمگینی؟ - نه . - مطمئنی ؟ - نه . - چرا گریه می کنی ؟ - دوستام منو دوست ندارن . - چرا ؟ - جون قشنگ نیستم . - قبلا اینو به تو گفتن ؟ - نه . - ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم . - راست می گی ؟ - از ته قلبم آره دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد. چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!! |
||
ViVa BaRcElOnA | |||
۴ مرداد ۱۳۸۹
|
|
پاسخ به: مطالب خواندنی | ||
نام کاربری: Messi-10
پیام:
۴۰۶
عضویت از: ۲۰ دی ۱۳۸۸
از: تهران
طرفدار:
- همه بارسلونایی ها - پله - پرسپولیس - اسپانیا - شیث رضایی - مستر پپ - دایی گروه:
- کاربران عضو |
پیرزن ایستاده بود توی صف.جوان خوش پوش پرسید:مادر!آخرین نفر شمایید؟ پیرزن در حالیکه عینک ته استکانیاش را روی بینی جابجا می کرد گفت:"آره مادر جون!" بعد پسر پشت سر پیرزن توی صف ایستاد...و همین مکالمه کوتاه بود که باعث شد پسرک شروع کند به حرف زدن... و اتفاقا چه حرف های قشنگی هم می زد. وقتی گفت که از بچگی خیلی دوست داشته یک مادر بزرگ داشته باشد، دیگر اشک توی چشم های پیرزن جمع شد. بعد بلورهای محرمانه کم کم صورتش را خیس کرد. یک لحظه فکر کرد اگر اجاقش کور نبود لابد الان عزیزی همسن و سال همین پسر داشت. توی همین فکر ها بود که شاطر با صدایی خراشیده و کشدار داد زد:"پخت آخره ها". "پخت آخر" یعنی آنهایی که انتهای صف ایستاده اند بی خیال نان شوند. پیرزن شروع کرد به صلوات فرستادن. صف چقدر کند جلو می رفت. یاد حاج آقا افتاد که الان حتما دست به سیاه و سپید نزده و نشسته کنار سفره تا مونسش با نان داغ از راه برسد. پیرزن به پیشخوان که رسید و شاطر را با چهار قرص نان در دست دید که به سمتش می آید، دیگر خیالش راحت شد. پیرزن تا آمد پانصد تومانی مچاله را بگذارد توی دست شاطر دید دیگر نانی در کار نیست. شاطر انگار به سنگینی التماس اینجور نگاهها عادت داشت. خیلی راحت گفت:"تمام شد مادر، تمام". بعد آرام و با وسواسی عجیب درب پیشخوان را بست. پیرزن بغضش گرفته بود. پسرک خوش تیپ، نان بدست، سر پیچ کوچه گم شد... |
||
ViVa BaRcElOnA | |||
۴ مرداد ۱۳۸۹
|
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!
|
شما میتوانید مطالب را بخوانید. |
شما نمیتوانید عنوان جدید باز کنید. |
شما نمیتوانید به عنوانها پاسخ دهید. |
شما نمیتوانید پیامهای خودتان را ویرایش کنید. |
شما نمیتوانید پیامهای خودتان را حذف کنید. |
شما نمیتوانید نظرسنجی اضافه کنید. |
شما نمیتوانید در نظرسنجیها شرکت کنید. |
شما نمیتوانید فایلها را به پیام خود پیوست کنید. |
شما نمیتوانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید. |