در حال دیدن این عنوان: |
۸ کاربر مهمان
|
این عنوان قفل شده است!
|
|
|
شكايت همسايه | ||
نام کاربری: H_Majnun
نام تیم: بایرن مونیخ
پیام:
۱۳,۵۲۱
عضویت از: ۲ فروردین ۱۳۸۹
از: زمین خدا
طرفدار:
- لیونل آندرس مسی - ریوالدو ویتور بوربا فریرا ویکتور - جوزپ گواردیولا گروه:
- كاربران بلاک شده |
شكايت همسايه شخصى آمد حضور رسول اكرم و از همسايهاش شكايت كرد كه مرا اذيت مىكند و از من سلب آسايش كرده. رسول اكرم فرمود:«تحمل كن و سر و صدا عليه همسايهات راه نينداز،بلكه روش خود را تغيير دهد.». بعد از چندى دومرتبه آمد و شكايت كرد.اين دفعه نيز رسول اكرم فرمود: «تحمل كن.». براى سومين بار آمد و گفت:«يا رسول اللَّٰه اين همسايهء من دست از روش خويش برنمى دارد و همانطور موجبات ناراحتى من و خانوادهام را فراهم مىسازد.». اين دفعه رسول اكرم به او فرمود:«روز جمعه كه رسيد،برو اسباب و اثاث خودت را بيرون بياور و سر راه مردم كه مىآيند و مىروند و مىبينند بگذار،مردم از تو خواهند پرسيد كه چرا اثاثت اينجا ريخته است؟بگو از دست همسايهء بد،و شكايت او را به همهء مردم بگو.». شاكى همين كار را كرد.همسايهء موذى كه خيال مىكرد پيغمبر براى هميشه دستور تحمل و بردبارى مىدهد،نمىدانست آنجا كه پاى دفع ظلم و دفاع از حقوق به ميان بيايد اسلام حيثيت و احترامى براى متجاوز قائل نيست.لهذا همينكه از موضوع اطلاع يافت به التماس افتاد و خواهش كرد كه آن مرد اثاث خود را برگرداند به منزل.و در همان وقت متعهد شد كه ديگر به هيچ نحو موجبات آزار همسايهء خود را فراهم نسازد1 _____________________________________ 1 .اصول كافى،جلد 2،باب«حق الجوار»،صفحهء 866. |
||
۲۶ آذر ۱۳۸۹
|
|
در خانهء امّ سلمه | ||
نام کاربری: H_Majnun
نام تیم: بایرن مونیخ
پیام:
۱۳,۵۲۱
عضویت از: ۲ فروردین ۱۳۸۹
از: زمین خدا
طرفدار:
- لیونل آندرس مسی - ریوالدو ویتور بوربا فریرا ویکتور - جوزپ گواردیولا گروه:
- كاربران بلاک شده |
در خانهء امّ سلمه آن شب را رسول اكرم در خانهءام سلمه بود.نيمههاى شب بود كهام سلمه بيدار شد و متوجه گشت كه رسول اكرم در بستر نيست.نگران شد كه چه پيش آمده؟ حسادت زنانه،او را وادار كرد تا تحقيق كند.از جا حركت كرد و به جستجو پرداخت.ديد كه رسول اكرم در گوشهاى تاريك ايستاده،دست به آسمان بلند كرده اشك مىريزد و مىگويد: «خدايا چيزهاى خوبى كه به من دادهاى از من نگير،خدايا مرا مورد شماتت دشمنان و حاسدان قرار نده،خدايا مرا به سوى بديهايى كه مرا از آنها نجات دادهاى برنگردان،خدايا مرا هيچ گاه به اندازهء يك چشم برهم زدن هم به خودم وامگذار.». شنيدن اين جملهها با آن حالت،لرزه بر اندامام سلمه انداخت.رفت در گوشهاى نشست و شروع كرد به گريستن.گريهءام سلمه به قدرى شديد شد كه رسول اكرم آمد و از او پرسيد: «چرا گريه مىكنى؟». -چرا گريه نكنم؟!تو با آن مقام و منزلت كه نزد خدا دارى اينچنين از خداوند ترسانى،از او مىخواهى كه تو را به خودت يك لحظه وا نگذارد،پس واى به حال مثل من. -اى امّ سلمه!چطور مىتوانم نگران نباشم و خاطرجمع باشم؟!يونس پيغمبر يك لحظه به خود واگذاشته شد و آمد به سرش آنچه آمد1 _____________________________________________ 1 .بحار،جلد 6،باب«مكارم اخلاقه و سيره و سننه» |
||
۲۷ آذر ۱۳۸۹
|
|
بازار سياه | ||
نام کاربری: H_Majnun
نام تیم: بایرن مونیخ
پیام:
۱۳,۵۲۱
عضویت از: ۲ فروردین ۱۳۸۹
از: زمین خدا
طرفدار:
- لیونل آندرس مسی - ریوالدو ویتور بوربا فریرا ویکتور - جوزپ گواردیولا گروه:
- كاربران بلاک شده |
بازار سياه عائلهء امام صادق و هزينهء زندگى آن حضرت زياد شده بود.امام به فكر افتاد كه از طريق كسب و تجارت عايداتى به دست آورد تا جواب مخارج خانه را بدهد. هزار دينار سرمايه فراهم كرد و به غلام خويش-كه«مصادف»نام داشت-فرمود: «اين هزار دينار را بگير و آمادهء تجارت و مسافرت به مصر باش.». مصادف رفت و با آن پول از نوع متاعى كه معمولاً به مصر حمل مىشد خريد و با كاروانى از تجار كه همه از همان نوع متاع حمل كرده بودند به طرف مصر حركت كرد. همينكه نزديك مصر رسيدند،قافلهء ديگرى از تجار كه از مصر خارج شده بود به آنها برخورد.اوضاع و احوال را از يكديگر پرسيدند.ضمن گفتگوها معلوم شد كه اخيرا متاعى كه مصادف و رفقايش حمل مىكنند بازار خوبى پيدا كرده و كمياب شده است.صاحبان متاع از بخت نيك خود بسيار خوشحال شدند،و اتفاقا آن متاع از چيزهايى بود كه مورد احتياج عموم بود و مردم ناچار بودند به هر قيمت هست آن را خريدارى كنند. صاحبان متاع بعد از شنيدن اين خبر مسرت بخش با يكديگر همعهد شدند كه به سودى كمتر از صددرصد نفروشند. رفتند و وارد مصر شدند.مطلب همانطور بود كه اطلاع يافته بودند.طبق عهدى كه با هم بسته بودند بازار سياه به وجود آوردند و به كمتر از دو برابر قيمتى كه براى خود آنها تمام شده بود نفروختند. مصادف با هزار دينار سود خالص به مدينه برگشت.خوشوقت و خوشحال به حضور امام صادق رفت و دو كيسه كه هر كدام هزار دينار داشت جلو امام گذاشت. امام پرسيد:«اينها چيست؟»گفت:«يكى از اين دو كيسه سرمايهاى است كه شما به من داديد،و ديگرى-كه مساوى اصل سرمايه است-سود خالصى است كه به دست آمده.». امام:«سود زيادى است،بگو ببينم چطور شد كه شما توانستيد اين قدر سود ببريد؟». -قضيه از اين قرار است كه در نزديك مصر اطلاع يافتيم كه مال التجارهء ما در آنجا كمياب شده.هم قسم شديم كه به كمتر از صد درصد سود خالص نفروشيم،و همين كار را كرديم. -سبحان اللَّٰه!شما همچو كارى كرديد؟!قسم خورديد كه در ميان مردمى مسلمان بازار سياه درست كنيد؟!قسم خورديد كه به كمتر از سود خالصِ مساوى اصل سرمايه نفروشيد؟!نه،همچو تجارت و سودى را من هرگز نمىخواهم. سپس امام يكى از دو كيسه را برداشت و فرمود:«اين سرمايهء من»و به آن يكى ديگر دست نزد و فرمود:«من به آن كارى ندارم.». آنگاه فرمود: «اى مصادف!شمشير زدن از كسب حلال آسانتر است.»1 __________________________________________ 1 .«يا مصادف مجالدة السيوف اهون من طلب الحلال.»:بحارالانوار،ج 11/ص 121. |
||
۲۸ آذر ۱۳۸۹
|
|
واماندهء قافله | ||
نام کاربری: H_Majnun
نام تیم: بایرن مونیخ
پیام:
۱۳,۵۲۱
عضویت از: ۲ فروردین ۱۳۸۹
از: زمین خدا
طرفدار:
- لیونل آندرس مسی - ریوالدو ویتور بوربا فریرا ویکتور - جوزپ گواردیولا گروه:
- كاربران بلاک شده |
واماندهء قافله در تاريكى شب،از دور صداى جوانى به گوش مىرسيد كه استغاثه مىكرد و كمك مىطلبيد و مادر جان مادر جان مىگفت.شتر ضعيف و لاغرش از قافله عقب مانده بود و سرانجام از كمال خستگى خوابيده بود.هر كار كرد شتر را حركت دهد نتوانست.ناچار بالا سر شتر ايستاده بود و ناله مىكرد.در اين بين رسول اكرم كه معمولا بعد از همه و در دنبال قافله حركت مىكرد-كه اگر احيانا ضعيف و ناتوانى از قافله جدا شده باشد تنها و بىمددكار نماند-از دور صداى نالهء جوان را شنيد، همينكه نزديك رسيد پرسيد: «كى هستى؟». -من جابرم. -چرا معطل و سرگردانى؟. -يا رسول اللَّٰه!فقط به علت اينكه شترم از راه مانده. -عصا همراه دارى؟. -بلى. -بده به من. رسول اكرم عصا را گرفت و به كمك آن عصا شتر را حركت داد و سپس او را خوابانيد،بعد دستش را ركاب ساخت و به جابر گفت:«سوار شو.». جابر سوار شد و با هم راه افتادند.در اين هنگام شتر جابر تندتر حركت مىكرد. پيغمبر در بين راه دائما جابر را مورد ملاطفت قرار مىداد.جابر شمرد،ديد مجموعا بيست و پنج بار براى او طلب آمرزش كرد. در بين راه از جابر پرسيد:«از پدرت عبد اللَّٰه چند فرزند باقى مانده؟». -هفت دختر و يك پسر كه منم. -آيا قرضى هم از پدرت باقى مانده؟. -بلى. -پس وقتى به مدينه برگشتى،با آنها قرارى بگذار،و همينكه موقع چيدن خرما شد مرا خبر كن. -بسيار خوب. -زن گرفتهاى؟. -بلى. -با كى ازدواج كردى؟. -با فلان زن،دختر فلان كس،يكى از بيوه زنان مدينه. -چرا دوشيزه نگرفتى كه همبازى تو باشد؟. -يا رسول اللَّٰه!چند خواهر جوان و بىتجربه داشتم،نخواستم زن جوان و بى تجربه بگيرم،مصلحت ديدم عاقله زنى را به همسرى انتخاب كنم. -بسيار خوب كارى كردى.اين شتر را چند خريدى؟. -به پنج وقيهء طلا. -به همين قيمت مال ما باشد،به مدينه كه آمدى بيا پولش را بگير. آن سفر به آخر رسيد و به مدينه مراجعت كردند.جابر شتر را آورد كه تحويل بدهد،رسول اكرم به«بلال»فرمود:«پنج وقيهء طلا بابت پول شتر به جابر بده،بعلاوهء سه وقيهء ديگر،تا قرضهاى پدرش عبد اللَّٰه را بدهد،شترش هم مال خودش باشد.». بعد،از جابر پرسيد:«با طلبكاران قرارداد بستى؟». -نه يا رسول اللَّٰه!. -آيا آنچه از پدرت مانده وافى به قرضهايش هست؟. -نه يا رسول اللَّٰه! -پس موقع چيدن خرما ما را خبر كن. موقع چيدن خرما رسيد،رسول خدا را خبر كرد.پيامبر آمد و حساب طلبكاران را تسويه كرد و براى خانوادهء جابر نيز به اندازهء كافى باقى گذاشت1 ___________________________________________ 1 .بحار،جلد 6،باب«مكارم اخلاقه و سيره و سننه» |
||
۲۹ آذر ۱۳۸۹
|
|
بند كفش | ||
نام کاربری: H_Majnun
نام تیم: بایرن مونیخ
پیام:
۱۳,۵۲۱
عضویت از: ۲ فروردین ۱۳۸۹
از: زمین خدا
طرفدار:
- لیونل آندرس مسی - ریوالدو ویتور بوربا فریرا ویکتور - جوزپ گواردیولا گروه:
- كاربران بلاک شده |
بند كفش امام صادق عليه السلام با بعضى از اصحاب براى تسليت به خانهء يكى از خويشاوندان مىرفتند.در بين راه بند كفش امام صادق عليه السلام پاره شد به طورى كه كفش به پا بند نمىشد.امام كفش را به دست گرفت و پاى برهنه به راه افتاد. ابن ابى يعفور-كه از بزرگان صحابهء آن حضرت بود-فورا كفش خويش را از پا درآورد،بند كفش را باز و دست خود را دراز كرد به طرف امام تا آن بند را بدهد به امام كه امام با كفش برود و خودش با پاى برهنه راه را طى كند. امام با حالت خشمناك روى خويش را از عبد اللَّٰه برگرداند و به هيچ وجه حاضر نشد آن را بپذيرد و فرمود: «اگر يك سختى براى كسى پيش آيد،خود آن شخص از همه به تحمل آن سختى اولىَٰ است.معنا ندارد كه حادثهاى براى يك نفر پيش بيايد و ديگرى متحمل رنج بشود.»1 ________________________________________ 1 .بحارالانوار،ج 11/ص 711. |
||
۳۰ آذر ۱۳۸۹
|
|
هشام و فرزدق | ||
نام کاربری: H_Majnun
نام تیم: بایرن مونیخ
پیام:
۱۳,۵۲۱
عضویت از: ۲ فروردین ۱۳۸۹
از: زمین خدا
طرفدار:
- لیونل آندرس مسی - ریوالدو ویتور بوربا فریرا ویکتور - جوزپ گواردیولا گروه:
- كاربران بلاک شده |
هشام و فرزدق هشام بن عبد الملك با آنكه مقام ولايت عهدى داشت و آن روزگار-يعنى دههء اول قرن دوم هجرى-از اوقاتى بود كه حكومت اموى به اوج قدرت خود رسيده بود،هرچه خواست بعد از طواف كعبه خود را به«حجرالاسود»برساند و با دست خود آن را لمس كند ميسر نشد.مردم همه يك نوع جامهء ساده كه جامهء احرام بود پوشيده بودند،يك نوع سخن كه ذكر خدا بود به زبان داشتند،يك نوع عمل مىكردند،چنان در احساسات پاك خود غرق بودند كه نمىتوانستند دربارهء شخصيت دنيايى هشام و مقام اجتماعى او بينديشند.افراد و اشخاصى كه او از شام با خود آورده بود تا حرمت و حشمت او را حفظ كنند،در مقابل ابّهت و عظمت معنوى عمل حج ناچيز به نظر مىرسيدند. هشام هرچه كرد خود را به«حجرالاسود»برساند و طبق آداب حج آن را لمس كند،به علت كثرت و ازدحام مردم ميسر نشد.ناچار برگشت و در جاى بلندى برايش كرسى گذاشتند.او از بالاى آن كرسى به تماشاى جمعيت پرداخت.شاميانى كه همراهش آمده بودند دورش را گرفتند.آنها نيز به تماشاى منظرهء پرازدحام جمعيت پرداختند. در اين ميان مردى ظاهر شد در سيماى پرهيزكاران.او نيز مانند همه يك جامهء ساده بيشتر به تن نداشت.آثار عبادت و بندگى خدا بر چهرهاش نمودار بود.اول رفت و به دور كعبه طواف كرد.بعد با قيافهاى آرام و قدمهايى مطمئن به طرف حجرالاسود آمد.جمعيت با همهء ازدحامى كه بود،همينكه او را ديدند فوراً كوچه دادند و او خود را به حجرالاسود نزديك ساخت.شاميان كه اين منظره را ديدند،و قبلا ديده بودند كه مقام ولايت عهد با آن اهميت و طمطراق موفق نشده بود كه خود را به حجرالاسود نزديك كند،چشمهاشان خيره شد و غرق در تعجب گشتند.يكى از آنها از خود هشام پرسيد:«اين شخص كيست؟»هشام با آنكه كاملا مىشناخت كه اين شخص على بن الحسين زين العابدين است،خود را به ناشناسى زد و گفت: «نمىشناسم.». در اين هنگام چه كسى بود-از ترس هشام كه از شمشيرش خون مىچكيد- جرأت به خود داده او را معرفى كند؟!ولى در همين وقت همام بن غالب،معروف به «فرزدق»،شاعر زبردست و تواناى عرب،با آنكه به واسطهء كار و شغل و هنر مخصوصش بيش از هركس ديگر مىبايست حرمت و حشمت هشام را حفظ كند، چنان وجدانش تحريك شد و احساساتش به جوش آمد كه فورا گفت:«لكن من او را مىشناسم»و به معرفى ساده قناعت نكرد،بر روى بلندى ايستاده قصيدهاى غرّا -كه از شاهكارهاى ادبيات عرب است و فقط در مواقع حساس پر از هيجان كه روح شاعر مثل دريا موج بزند مىتواند چنان سخنى ابداع شود-بالبديهه سرود و انشاء كرد.در ضمن اشعارش چنين گفت: «اين شخص كسى است كه تمام سنگريزههاى سرزمين بطحا او را مىشناسند، اين كعبه او را مىشناسد،زمين حرم و زمين خارج حرم او را مىشناسند.». «اين،فرزند بهترين بندگان خداست.اين است آن پرهيزكار پاك پاكيزهء مشهور.». «اينكه تو مىگويى او را نمىشناسم،زيانى به او نمىرساند.اگر تو يك نفر فرضا نشناسى،عرب و عجم او را مىشناسند.»...1 هشام از شنيدن اين قصيده و اين منطق و اين بيان،از خشم و غضب آتش گرفت و دستور داد مستمرى فرزدق را از بيت المال قطع كردند و خودش را در«عسفان»بين مكه و مدينه زندانى كردند.ولى فرزدق هيچ اهميتى به اين حوادث-كه در نتيجهء شجاعت در اظهار عقيده برايش پيش آمده بود-نداد،نه به قطع حقوق و مستمرى اهميت داد و نه به زندانى شدن؛و در همان زندان نيز با انشاء اشعار آبدار از هجو و انتقاد هشام خوددارى نمىكرد. على بن الحسين عليه السلام مبلغى پول براى فرزدق-كه راه درآمدش بسته شده بود-به زندان فرستاد.فرزدق از قبول آن امتناع كرد و گفت:«من آن قصيده را فقط در راه عقيده و ايمان و براى خدا انشاء كردم و ميل ندارم در مقابل آن پولى دريافت دارم.»بار دوم على بن الحسين آن پول را براى فرزدق فرستاد و پيغام داد به او كه: «خداوند خودش از نيت و قصد تو آگاه است و تو را مطابق همان نيت و قصدت پاداش نيك خواهد داد.تو اگر اين كمك را بپذيرى به اجر و پاداش تو در نزد خدا زيان نمىرساند»و فرزدق را قسم داد كه حتما آن كمك را بپذيرد.فرزدق هم پذيرفت.2 _____________________________________________ 1.هذا الذى تعرف البطحاء وطأتهوالبيت يعرفه و الحلّ والحرم هذا ابن خير عباد اللَّٰه كلهمهذا التقى النقى الطاهر العلم و ليس قولك من هذا بضائرهالعرب تعرف من انكرت والعجم 2 .بحار،ج 11/ص 63. |
||
۱ دی ۱۳۸۹
|
|
بزنطى | ||
نام کاربری: H_Majnun
نام تیم: بایرن مونیخ
پیام:
۱۳,۵۲۱
عضویت از: ۲ فروردین ۱۳۸۹
از: زمین خدا
طرفدار:
- لیونل آندرس مسی - ریوالدو ویتور بوربا فریرا ویکتور - جوزپ گواردیولا گروه:
- كاربران بلاک شده |
بزنطى احمدبن محمدبن ابى نصر بزنطى،كه خود از علما و دانشمندان عصر خويش بود، بالاخره بعد از مراسلههاى زيادى كه بين او و امام رضا عليه السلام ردوبدل شد و سؤالاتى كه كرد و جوابهايى كه شنيد،معتقد به امامت حضرت رضا شد.روزى به امام گفت:«من ميل دارم در مواقعى كه مانعى در كار نيست و رفت و آمد من از نظر دستگاه حكومت اشكالى توليد نمىكند شخصا به خانهء شما بيايم و حضورا استفاده كنم.». يك روز،آخر وقت،امام رضا عليه السلام مركب شخصى خود را فرستاد و بزنطى را پيش خود خواند.آن شب تا نيمههاى شب به سؤال و جوابهاى علمى گذشت.مرتبا بزنطى مشكلات خويش را مىپرسيد و امام جواب مىداد.بزنطى از اين موقعيت كه نصيبش شده بود به خود مىباليد و از خوشحالى در پوست نمىگنجيد. شب گذشته و موقع خواب شد.امام خدمتكار را طلب كرد و فرمود:«همان بستر شخصى مرا كه خودم در آن مىخوابم بياور براى بزنطى بگستران تا استراحت كند.». اين اظهار محبت،بيش از اندازه در بزنطى مؤثر افتاد.مرغ خيالش به پرواز درآمد.در دل با خود مىگفت الان در دنيا كسى از من سعادتمندتر و خوشبختتر نيست.اين منم كه امام مركب شخصى خود را برايم فرستاد و با آن مرا به منزل خود آورد.اين منم كه امام نيمى از شب را تنها با من نشست و پاسخ سؤالات مرا داد..بعلاوه همهء اينها اين منم كه چون موقع خوابم رسيد امام دستور داد كه بستر شخصى او را براى من بگسترانند.پس چه كسى در دنيا از من سعادتمندتر و خوشبختتر خواهد بود؟. بزنطى سرگرم اين خيالات خوش بود و دنيا و مافيها را زير پاى خودش مىديد. ناگهان امام رضا عليه السلام در حالى كه دستها را به زمين عمود كرده بود و آمادهء برخاستن و رفتن بود،با جملهء«يا احمد»بزنطى را مخاطب قرار داد و رشتهء خيالات او را پاره كرد،آنگاه فرمود: «هرگز آنچه را كه امشب براى تو پيش آمد مايهء فخر و مباهات خويش بر ديگران قرار نده،زيرا صعصعة بن صوحان كه از اكابر ياران على بن ابيطالب عليه السلام بود مريض شد،على به عيادت او رفت و بسيار به او محبت و ملاطفت كرد،دست خويش را از روى مهربانى بر پيشانى صعصعه گذاشت،ولى همينكه خواست از جا حركت كند و برود،او را مخاطب قرار داد و فرمود:اين امور را هرگز مايهء فخر و مباهات خود قرار نده.اينها دليل بر چيزى از براى تو نمىشود.من تمام اينها را به خاطر تكليف و وظيفهاى كه متوجه من است انجام دادم،و هرگز نبايد كسى اين گونه امور را دليل بر كمالى براى خود فرض كند.»1 ___________________________________________ 1 .بحار،ج 21/ص 41. |
||
۲ دی ۱۳۸۹
|
|
عقيل،مهمان على | ||
نام کاربری: H_Majnun
نام تیم: بایرن مونیخ
پیام:
۱۳,۵۲۱
عضویت از: ۲ فروردین ۱۳۸۹
از: زمین خدا
طرفدار:
- لیونل آندرس مسی - ریوالدو ویتور بوربا فریرا ویکتور - جوزپ گواردیولا گروه:
- كاربران بلاک شده |
عقيل،مهمان على عقيل در زمان خلافت برادرش اميرالمؤمنين على عليه السلام به عنوان مهمان به خانهء آن حضرت در كوفه وارد شد.على به فرزند مهتر خويش،حسن بن على،اشاره كرد كه جامهاى به عمويت هديه كن.امام حسن يك پيراهن و يك ردا از مال شخصى خود به عموى خويش عقيل تعارف و اهداء كرد.شب فرا رسيد و هوا گرم بود.على و عقيل روى بام دارالاماره نشسته مشغول گفتگو بودند.موقع صرف شام رسيد.عقيل كه خود را مهمان دربار خلافت مىديد طبعاً انتظار سفرهء رنگينى داشت،ولى برخلاف انتظار وى سفرهء بسيار ساده و فقيرانهاى آورده شد.با كمال تعجب پرسيد:«غذا هرچه هست همين است؟». على:«مگر اين نعمت خدا نيست؟من كه خدا را براين نعمتها بسيار شكر مىكنم و سپاس مىگويم.». عقيل:«پس بايد حاجت خويش را زودتر بگويم و مرخص شوم.من مقروضم و زير بار قرض ماندهام،دستور فرما هرچه زودتر قرض مرا ادا كنند و هر مقدار مىخواهى به برادرت كمك كنى بكن،تا زحمت را كم كرده به خانهء خويش برگردم.». -چقدر مقروضى؟. -صدهزار درهم. -اوه،صدهزار درهم!چقدر زياد!متأسفم برادرجان كه اين قدر ندارم كه قرضهاى تو را بدهم،ولى صبر كن موقع پرداخت حقوق برسد،از سهم شخصى خودم برمىدارم و به تو مىدهم و شرط مواسات و برادرى را بجا خواهم آورد.اگر نه اين بود كه عائلهء خودم خرج دارند،تمام سهم خودم را به تو مىدادم و چيزى براى خود نمىگذاشتم. -چى؟!صبر كنم تا وقت پرداخت حقوق برسد؟بيت المال و خزانهء كشور در دست تو است و به من مىگويى صبر كن تا موقع پرداخت سهميهها برسد و از سهم خودم به تو بدهم!تو هر اندازه بخواهى مىتوانى از خزانه و بيت المال بردارى،چرا مرا به رسيدن موقع پرداخت حقوق حواله مىكنى؟!بعلاوه مگر تمام حقوق تو از بيت المال چقدر است؟فرضا تمام حقوق خودت را به من بدهى چه دردى از من دوا مىكند؟. -من از پيشنهاد تو تعجب مىكنم.خزانهء دولت پول دارد يا ندارد،چه ربطى به من و تو دارد؟!من و تو هم هر كدام فردى هستيم مثل ساير افراد مسلمين.راست است كه تو برادر منى و من بايد تا حدود امكان از مال خودم به تو كمك و مساعدت كنم،اما از مال خودم نه از بيت المال مسلمين. مباحثه ادامه داشت و عقيل با زبانهاى مختلف اصرار و سماجت مىكرد كه «اجازه بده از بيت المال پول كافى به من بدهند،تا من دنبال كار خود بروم.». آنجا كه نشسته بودند به بازار كوفه مشرف بود.صندوقهاى پول تجار و بازاريها از آنجا ديده مىشد.در اين بين كه عقيل اصرار و سماجت مىكرد،على به عقيل فرمود:«اگر باز هم اصرار دارى و سخن مرا نمىپذيرى،پيشنهادى به تو مىكنم،اگر عمل كنى مىتوانى تمام دين خويش را بپردازى و بيش از آن هم داشته باشى.». -چه كار كنم؟. -در اين پايين صندوقهايى است.همينكه خلوت شد و كسى در بازار نماند،از اينجا برو پايين و اين صندوقها را بشكن و هرچه دلت مىخواهد بردار!. -صندوقها مال كيست؟. -مال اين مردم كسبه است،اموال نقدينهء خود را در آنجا مىريزند. -عجب!به من پيشنهاد مىكنى كه صندوق مردم را بشكنم و مال مردم بيچارهاى كه به هزار زحمت به دست آورده و در اين صندوقها ريخته و به خدا توكل كرده و رفتهاند بردارم و بروم؟. -پس تو چطور به من پيشنهاد مىكنى كه صندوق بيت المال مسلمين را براى تو باز كنم؟مگر اين مال متعلق به كيست؟اين هم متعلق به مردمى است كه خود راحت و بىخيال در خانههاى خويش خفتهاند.اكنون پيشنهاد ديگرى مىكنم،اگر ميل دارى اين پيشنهاد را بپذير. -ديگر چه پيشنهادى؟. -اگر حاضرى شمشير خويش را بردار،من نيز شمشير خود را برمىدارم،در اين نزديكى كوفه شهر قديم«حيره»است،در آنجا بازرگانان عمده و ثروتمندان بزرگى هستند،شبانه دو نفرى مىرويم و بر يكى از آنها شبيخون مىزنيم و ثروت كلانى بلند كرده مىآوريم. -برادر جان!من براى دزدى نيامدهام كه تو اين حرفها را مىزنى.من مىگويم از بيت المال و خزانهء كشور كه دراختيار تو است اجازه بده پولى به من بدهند تا من قروض خود را بدهم. -اتفاقا اگر مال يك نفر را بدزديم بهتر است از اينكه مال صدها هزار نفر مسلمان يعنى مال همهء مسلمين را بدزديم.چطور شد كه ربودن مال يك نفر با شمشير دزدى است،ولى ربودن مال عموم مردم دزدى نيست؟تو خيال كردهاى كه دزدى فقط منحصر است به اينكه كسى به كسى حمله كند و با زور مال او را از چنگالش بيرون بياورد؟!شنيعترين اقسام دزدى همين است كه تو الان به من پيشنهاد مىكنى1 ________________________________________________ 1 .بحارالانوار،جلد 9،چاپ تبريز،صفحهء 316. |
||
۳ دی ۱۳۸۹
|
|
خواب وحشتناك | ||
نام کاربری: H_Majnun
نام تیم: بایرن مونیخ
پیام:
۱۳,۵۲۱
عضویت از: ۲ فروردین ۱۳۸۹
از: زمین خدا
طرفدار:
- لیونل آندرس مسی - ریوالدو ویتور بوربا فریرا ویکتور - جوزپ گواردیولا گروه:
- كاربران بلاک شده |
خواب وحشتناك خوابى كه ديده بود او را سخت به وحشت انداخته بود.هر لحظه تعبيرهاى وحشتناكى به نظرش مىرسيد.هراسان آمد به حضور امام صادق و گفت:«خوابى ديدهام.». «خواب ديدم مثل اينكه يك شبح چوبين،يا يك آدم چوبين،بر يك اسب چوبين سوار است و شمشيرى در دست دارد و آن شمشير را در فضا حركت مىدهد.من از مشاهدهء آن بىنهايت به وحشت افتادم،و اكنون مىخواهم شما تعبير اين خواب مرا بگوييد.». امام:«حتما يك شخص معينى است كه مالى دارد و تو در اين فكرى كه به هر وسيله شده مال او را از چنگش بربايى.از خدايى كه تو را آفريده و تو را مىميراند بترس و از تصميم خويش منصرف شو.». -حقا كه عالم حقيقى تو هستى و علم را از معدن آن به دست آوردهاى.اعتراف مىكنم كه همچو فكرى در سر من بود؛يكى از همسايگانم مزرعهاى دارد و چون احتياج به پول پيدا كرده مىخواهد بفروشد و فعلا غير از من مشترى ديگرى ندارد.من اين روزها همهاش در اين فكرم كه از احتياج او استفاده كنم و با پول اندكى آن مزرعه را از چنگش بيرون بياورم1 __________________________________________ 1 .وسائل،ج 2/ص 285. |
||
۴ دی ۱۳۸۹
|
|
در ظلّهء بنى ساعده | ||
نام کاربری: H_Majnun
نام تیم: بایرن مونیخ
پیام:
۱۳,۵۲۱
عضویت از: ۲ فروردین ۱۳۸۹
از: زمین خدا
طرفدار:
- لیونل آندرس مسی - ریوالدو ویتور بوربا فریرا ویکتور - جوزپ گواردیولا گروه:
- كاربران بلاک شده |
در ظلّهء بنى ساعده شب بود و هوا بارانى و مرطوب.امام صادق،تنها و بىخبر از همهء كسان خويش، از تاريكى شب و خلوت كوچه استفاده كرده از خانه بيرون آمد و به طرف«ظلهء بنى ساعده»روانه شد.از قضا معلّى بن خنيس كه از اصحاب و ياران نزديك امام بود و ضمنا ناظر خرج منزل امام هم بود متوجه بيرون شدن امام از خانه شد.پيش خود گفت امام را در اين تاريكى تنها نگذارم.با چند قدم فاصله كه فقط شبح امام را در آن تاريكى مىديد آهسته به دنبال امام روان شد. همينطور كه آهسته به دنبال امام مىرفت ناگهان متوجه شد مثل اينكه چيزى از دوش امام به زمين افتاد و روى زمين ريخت،و آهسته صداى امام را شنيد كه فرمود:«خدايا اين را به ما برگردان.». در اين وقت معلى جلو رفت و سلام كرد.امام از صداى معلى او را شناخت و فرمود: «تو معلى هستى؟». -بلى معلى هستم. بعد از آنكه جواب امام را داد،دقت كرد ببيند كه چه چيز بود كه به زمين افتاد، ديد مقدارى نان در روى زمين ريخته است. امام:«اينها را از روى زمين جمع كن و به من بده.». معلى تدريجا نانها را از روى زمين جمع كرد و به دست امام داد.انبان بزرگى از نان بود كه يك نفر به سختى مىتوانست آن را به دوش بكشد. معلى:«اجازه بده اين را من به دوش بگيرم.». امام:«خير،لازم نيست،خودم به اين كار از تو سزاوارترم.». امام نانها را به دوش كشيد و دو نفرى راه افتادند تا به ظلهء بنى ساعده رسيدند. آنجا مجمع فقرا و ضعفا بود.كسانى كه از خود خانه و مأوايى نداشتند،در آنجا به سر مىبردند.همه خواب بودند و يك نفر هم بيدار نبود.امام نانها را،يكى يكى و دو تا دو تا،در زير جامهء فرد فرد گذاشت و احدى را فروگذار نكرد و عازم برگشتن شد. معلى:«اينها كه تو در اين دل شب برايشان نان آوردى شيعهاند و معتقد به امامت هستند؟». -نه،اينها معتقد به امامت نيستند،اگر معتقد به امامت بودند نمك هم مىآوردم1 ___________________________________________ 1 .بحارالانوار،جلد 11،چاپ كمپانى،صفحهء 011.وسائل،جلد 2،چاپ اميربهادر،صفحهء 94. |
||
۵ دی ۱۳۸۹
|
این عنوان قفل شده است!
|
شما میتوانید مطالب را بخوانید. |
شما نمیتوانید عنوان جدید باز کنید. |
شما نمیتوانید به عنوانها پاسخ دهید. |
شما نمیتوانید پیامهای خودتان را ویرایش کنید. |
شما نمیتوانید پیامهای خودتان را حذف کنید. |
شما نمیتوانید نظرسنجی اضافه کنید. |
شما نمیتوانید در نظرسنجیها شرکت کنید. |
شما نمیتوانید فایلها را به پیام خود پیوست کنید. |
شما نمیتوانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید. |