در حال دیدن این عنوان: |
۱۱ کاربر مهمان
|
این عنوان قفل شده است!
|
|
|
در جستجوى حقيقت | ||
نام کاربری: H_Majnun
نام تیم: بایرن مونیخ
پیام:
۱۳,۵۲۱
عضویت از: ۲ فروردین ۱۳۸۹
از: زمین خدا
طرفدار:
- لیونل آندرس مسی - ریوالدو ویتور بوربا فریرا ویکتور - جوزپ گواردیولا گروه:
- كاربران بلاک شده |
در جستجوى حقيقت سوداى حقيقت و رسيدن به سرچشمهء يقين «عنوان بصرى» را آرام نمىگذاشت. طى مسافتها كرد و به مدينه آمد كه مركز انتشار اسلام و مجمع فقها و محدثين بود. خود را به محضر مالك بن انس، محدث و فقيه معروف مدينه، رساند. در محضر مالك طبق معمول احاديثى از رسول خدا روايت و ضبط مىشد. عنوان بصرى نيز در رديف ساير شاگردان مالك به نقل و دست به دست كردن و ضبط عبارتهاى احاديث و به ذهن سپردن سند آنها، يعنى نام كسانى كه آن احاديث را روايت كردهاند، سرگرم بود تا بلكه بتواند عطش درونى خود را به اين وسيله فرو نشاند. در آن مدت امام صادق عليه السلام در مدينه نبود. پس از چندى كه آن حضرت به مدينه برگشت، عنوان بصرى عازم شد چندى هم به همان ترتيبى كه شاگرد مالك بوده در محضر امام شاگردى كند. ولى امام به منظور اينكه آتش شوق او را تيزتر كند از او پرهيز كرد؛ روزى به او فرمود: «من آدم گرفتارى هستم، بعلاوه اذكار و اورادى در ساعات شبانه روز دارم، وقت ما را نگير و مزاحم نباش. همانطور كه قبلا به مجلس درس مالك مىرفتى حالا هم همان جا برو. » . اين جملهها كه صريحا جواب رد بود، مثل پتكى بر مغز عنوان بصرى فرود آمد. از خودش بدش آمد. با خود گفت اگر در من نورى و استعدادى و قابليتى مىديد مرا از خود نمىراند. از دلتنگى داخل مسجد پيغمبر شد و سلامى داد و بعد با هزاران غم و اندوه به خانهء خويش رفت. فرداى آن روز از خانه بيرون آمد و يكسره رفت به روضهء پيغمبر، دو ركعت نماز خواند و روى دل به درگاه الهى كرد و گفت: «خدايا تو كه مالك همهء دلها هستى از تو مىخواهم كه دل جعفربن محمد را با من مهربان كنى و مرا مورد عنايت او قرار دهى و از علم او به من بهره برسانى كه راه راست تو را پيدا كنم. » . بعد از اين نماز و دعا بدون اينكه به جايى برود، مستقيما به خانهء خودش برگشت. ساعت به ساعت احساس مىكرد كه بر علاقه و محبتش نسبت به امام صادق افزوده مىشود. به همين جهت از مهجورى خويش بيشتر رنج مىبرد. رنج فراوان، او را در كنج خانه محبوس كرد. جز براى اداى فريضهء نماز از خانه بيرون نمىآمد. چارهاى نبود، از يك طرف امام رسما به او گفته بود ديگر مزاحم من نشو، و از طرف ديگر ميل و عشق درونىاش چنان به هيجان آمده بود كه جز يك مطلوب و يك محبوب بيشتر براى خود نمىيافت. رنج و محنت بالا گرفت. طاقتش طاق شد. ديگر نتوانست بيش از اين صبر كند، كفش و جامه پوشيده به در خانهء امام رفت. خادم آمد، پرسيد: «چه كار دارى؟ » . - هيچ، فقط مىخواستم سلامى به امام عرض كنم. - امام مشغول نماز است. طولى نكشيد كه همان خادم آمد و گفت: «بسم اللّٰه، بفرماييد! » . «عنوان» داخل خانه شد، چشمش كه به امام افتاد سلام كرد. امام جواب سلام را به اضافهء يك دعا به او رد كرد و سپس پرسيد: «كنيهات چيست؟ » . - ابوعبد اللّٰه. - خداوند اين كنيه را براى تو حفظ كند و به تو توفيق عنايت فرمايد. شنيدن اين دعا بهجت و انبساطى به او داد، با خود گفت اگر هيچ بهرهاى از اين ملاقات جز همين دعا نبرم مرا كافى است. بعد امام فرمود: «خوب، چه كارى دارى؟ و چه مىخواهى؟ » . - از خدا خواستهام كه دل تو را به من مهربان كند و مرا از علم تو بهرهمند سازد. اميدوارم خداوند دعاى مرا مستجاب فرمايد. - اى اباعبد اللّٰه! معرفت خدا و نور يقين با رفت وآمد و اين در و آن در زدن و آمد و شد نزد اين فرد و آن فرد تحصيل نمىشود. ديگرى نمىتواند اين نور را به تو بدهد. اين علم، درسى نيست، نورى است كه هرگاه خدا بخواهد بندهاى را هدايت كند در دل آن بنده وارد مىكند. اگر چنين معرفت و نورى را خواهانى، حقيقت عبوديت و بندگى را از باطن روح خودت جستجو كن و در خودت پيدا كن، علم را از راه عمل بخواه، از خداوند بخواه، او خودش به دل تو القا مىكند. . . » 1 __________________________________________ 1 . الكنى والالقاب، جلد 2، ذيل كلمهء «البصرى» . نيزبحار، ج 1/ص 224، حديث 17. |
||
۲۸ بهمن ۱۳۸۹
|
|
جوياى يقين | ||
نام کاربری: H_Majnun
نام تیم: بایرن مونیخ
پیام:
۱۳,۵۲۱
عضویت از: ۲ فروردین ۱۳۸۹
از: زمین خدا
طرفدار:
- لیونل آندرس مسی - ریوالدو ویتور بوربا فریرا ویکتور - جوزپ گواردیولا گروه:
- كاربران بلاک شده |
جوياى يقين در همهء كشور عظيم سلجوقى نظاميهء بغداد و نظاميهء نيشابور مثل دو ستارهء روشن مىدرخشيدند. طالبان علم و جويندگان بينش، بيشتر به يكى از اين دو دانشگاه عظيم هجوم مىآوردند. رياست و كرسى بزرگ تدريس نظاميهء نيشابور، در حدود سالهاى 450- 478، به عهدهء ابوالمعالى امام الحرمين جوينى بود. صدها نفر دانشجوى جوان جدى در حوزهء تدريس وى حاضر مىشدند و مىنوشتند و حفظ مىكردند. در ميان همهء شاگردان امام الحرمين سه نفر جوان پرشور و بااستعداد بيش از همه جلب توجه كرده انگشت نما شده بودند: محمد غزالى طوسى، كياهراسى، احمدبن محمد خوافى. سخن امام الحرمين دربارهء اين سه نفر گوش به گوش و دهان به دهان مىگشت كه: «غزالى دريايى است مواج، كيا شيرى است درنده، خوافى آتشى است سوزان. » از اين سه نفر نيز محمد غزالى مبرزتر و برازندهتر مىنمود. از اين رو چشم و چراغ حوزهء علميهء نيشابور آن روز محمد غزالى بود. امام الحرمين در سال 478 هجرى وفات كرد. غزالى كه ديگر براى خود عِدل و همپايهاى نمىشناخت، آهنگ خدمت وزير دانشمند سلجوقى، خواجه نظام الملك طوسى كرد كه محضرش مجمع ارباب فضل و دانش بود. در آنجا نيز مورد احترام و محبت قرار گرفت. در مباحثات و مناظرات بر همهء اقران پيروز شد! ضمنا كرسى رياست نظاميهء بغداد خالى شده بود و انتظار استادى با لياقت را مىكشيد كه بتواند از عهدهء تدريس آنجا برآيد. جاى ترديد نبود، شخصيتى لايقتر از اين نابغهء جوان كه تازه از خراسان رسيده بود پيدا نمىشد. در سال 484 هجرى قمرى غزالى با شكوه و جلال تمام وارد بغداد شد و بر كرسى رياست دانشگاه نظاميه تكيه زد. عاليترين مقامات علمى و روحانى آن روز همان بود كه غزالى بدان رسيد. بزرگترين دانشمند زمان و عاليترين مرجع دين به شمار مىرفت. در مسائل بزرگ سياسى روز مداخله مىكرد. خليفهء وقت، المقتدر باللّٰه، وبعد از او المستظهر باللّٰه براى وى احترام زيادى قائل بودند. همچنين پادشاه بزرگ ايران ملكشاه سلجوقى و وزير دانشمند و مقتدر وى خواجه نظام الملك طوسى نسبت به او ارادت مىورزيدند و كمال احترام را مرعى مىداشتند. غزالى به نقطهء اوج ترقيات خود رسيده بود و ديگر مقامى براى مثل او باقى نمانده بود كه احراز نكرده باشد. ولى در همان حال كه بر عرش سيادت علمى و روحانى جلوس كرده بود و ديگران غبطهء مقام او را مىخوردند، از درون روح وى شعلهاى كه كم و بيش در همهء دوران عمر وى سوسو مىزد زبانه كشيد كه خرمن هستى و مقام و جاه و جلال وى را يكباره سوخت. غزالى در همهء دوران تحصيل خويش احساسى مرموز را در خود مىيافت كه از او آرامش و يقين و اطمينان مىخواست، ولى حس تفوق بر اقران و كسب نام و شهرت و افتخار مجال بروز و فعاليت زيادى به اين حس نمىداد. همينكه به نقطهء اوج ترقيات دنيايى خود رسيد و اشباع شد، فعاليت حس كنجكاوى و حقيقت جويى وى آغاز گشت. اين مطلب بر وى روشن شد كه جدلها و استدلالات وى كه ديگران را اقناع و ملزم مىكند، روح كنجكاو و تشنهء خود او را اقناع نمىكند. دانست كه تعليم و تعلم و بحث و استدلال كافى نيست، سير و سلوك و مجاهدت و تقوا لازم است. با خود گفت از نام شراب، مستى و از نام نان، سيرى و از نام دوا، بهبود پيدا نمىشود. از بحث و گفتگو دربارهء حقيقت و سعادت نيز آرامش و يقين و اطمينان پيدا نمىشود. بايد براى حقيقت خالص شد و اين با حب و جاه و شهرت و مقام سازگار نيست. كشمكش عجيبى در درون وى پيدا شد. دردى بود كه جز خود او و خداى او كسى از آن آگاه نبود. شش ماه اين كشمكش به صورت جانكاهى دوام يافت و به قدرى شدت كرد كه خواب و خوراك از وى سلب شد. زبانش از گفتار باز ماند. ديگر قادر به تدريس و بحث نبود. بيمار شد و در جهاز هاضمهاش اختلال پيدا شد. اطبا معاينه كردند، بيمارى روحى تشخيص دادند. راه چاره از هر طرف بسته شده بود. جز خدا و حقيقت دادرسى نبود. از خدا خواست كه او را مدد كند و از اين كشمكش برهاند. كار آسانى نبود. از يك طرف آن حس مرموز به شدت فعاليت مىكرد، و از طرف ديگر چشم پوشيدن از آنهمه جلال و عظمت و احترام و محبوبيت دشوار مىنمود. تا آنكه يك وقت احساس كرد كه تمام جاه و جلالها از نظرش ساقط شد. تصميم گرفت از جاه و مقام چشم بپوشد. از ترس ممانعت مردم اظهار نكرد و به بهانهء سفر مكه از بغداد بيرون رفت، ولى همينكه مقدارى از بغداد دور شد و مشايعت كنندگان همه برگشتند، راه خود را به سوى شام و بيت المقدس برگرداند. براى آنكه كسى او را نشناسد و مزاحم سير درونىاش نشود، در جامهء درويشان درآمد. سير آفاق و انفس را آنقدر ادامه داد تا آنچه را كه مىخواست، يعنى يقين و آرامش درونى، پيدا كرد. ده سال مدت تفكر و خلوت و رياضت وى طول كشيد1 ____________________________________________ 1 . ترجمهءالمنقذمن الضلال (اعترافات غزالى) ، وتاريخابن خلّكان، ج 5/ص 351 و 352، و غزالى نامه. |
||
۲۹ بهمن ۱۳۸۹
|
|
تشنه اى كه مشك آبش به دوش بود | ||
نام کاربری: H_Majnun
نام تیم: بایرن مونیخ
پیام:
۱۳,۵۲۱
عضویت از: ۲ فروردین ۱۳۸۹
از: زمین خدا
طرفدار:
- لیونل آندرس مسی - ریوالدو ویتور بوربا فریرا ویکتور - جوزپ گواردیولا گروه:
- كاربران بلاک شده |
تشنهاى كه مشك آبش به دوش بود اواخر تابستان بود و گرما بيداد مىكرد. خشكسالى و گرانى اهل مدينه را به ستوه آورده بود. فصل چيدن خرما بود. مردم تازه مىخواستند نفس راحتى بكشند كه رسول اكرم به موجب خبرهاى وحشتناكى- مشعر به اينكه مسلمين از جانب شمال شرقى از طرف روميها مورد تهديد هستند- فرمان بسيج عمومى داد. مردم از يك خشكسالى گذشته بودند و مىخواستند از ميوههاى تازه استفاده كنند. رها كردن ميوه و سايه بعد از آن خشكسالى و در آن گرماى كشنده و راه دراز مدينه به شام را پيش گرفتن كار آسانى نبود. زمينه براى كارشكنى منافقين كاملا فراهم شد. ولى نه آن گرما و نه آن خشكسالى و نه كارشكنيهاى منافقان، هيچ كدام نتوانست مانع فراهم آمدن و حركت كردن يك سپاه سى هزار نفرى براى مقابله با حملهء احتمالى روميان بشود. راه صحرا را پيش گرفتند و آفتاب بر سرشان آتش مىباريد. مركب و آذوقه به حد كافى نبود. خطر كمبود آذوقه و وسيله و شدت گرما كمتر از خطر دشمن نبود. بعضى از سست ايمانان در بين راه پشيمان شدند. ناگهان مردى به نام كعب بن مالك برگشت و راه مدينه را پيش گرفت. اصحاب به رسول خدا گفتند: «يا رسول اللّٰه! كعب بن مالك برگشت. » فرمود: «ولش كنيد، اگر در او خيرى باشد خداوند به زودى او را به شما برخواهد گرداند، و اگر نيست خداوند شما را از شر او آسوده كرده است. » . طولى نكشيد كه اصحاب گفتند: «يا رسول اللّٰه! مرارة بن ربيع نيز برگشت. » رسول اكرم فرمود: «ولش كنيد، اگر در او خيرى باشد خداوند به زودى او را به شما برمىگرداند، و اگر نباشد خداوند شما را از شر او آسوده كرده است. » . مدتى نگذشت كه باز اصحاب گفتند: «يا رسول اللّٰه! هلال بن اميه هم برگشت. » رسول اكرم همان جمله را كه در مورد آن دو نفر گفته بود تكرار كرد. در اين بين شتر ابوذر كه همراه قافله مىآمد از رفتن باز ماند. ابوذر هرچه كوشش كرد كه خود را به قافله برساند ميسر نشد. ناگهان اصحاب متوجه شدند كه ابوذر هم عقب كشيده، گفتند: «يا رسول اللّٰه! ابوذر هم برگشت. » باز هم رسول اكرم با خونسردى فرمود: «ولش كنيد، اگر در او خيرى باشد خدا او را به شما ملحق مىسازد، و اگر خيرى در او نيست خدا شما را از شر او آسوده كرده است. » . ابوذر هرچه كوشش كرد و به شترش فشار آورد كه او را به قافله برساند، ممكن نشد. از شتر پياده شد و بارها را به دوش گرفت و پياده به راه افتاد. آفتاب به شدت بر سر ابوذر مىتابيد. از تشنگى له له مىزد. خودش را از ياد برده بود و هدفى جز رسيدن به پيغمبر و ملحق شدن به ياران نمىشناخت. همانطور كه مىرفت، در گوشهاى از آسمان ابرى ديد و چنين مىنمود كه در آن سمت بارانى آمده است. راه خود را به آن طرف كج كرد. به سنگى برخورد كرد كه مقدار كمى آب باران در آنجا جمع شده بود. اندكى از آن چشيد و از آشاميدن كامل آن صرف نظر كرد، زيرا به خاطرش رسيد بهتر است اين آب را با خود ببرم و به پيغمبر برسانم، نكند آن حضرت تشنه باشد و آبى نداشته باشد كه بياشامد. آبها را در مشكى كه همراه داشت ريخت و با ساير بارهايى كه داشت به دوش كشيد. با جگرى سوزان پستيها و بلنديهاى زمين را زير پا مىگذاشت، تا از دور چشمش به سياهى سپاه مسلمين افتاد؛ قلبش از خوشحالى تپيد و به سرعت خود افزود. از آن طرف نيز يكى از سپاهيان اسلام از دور چشمش به يك سياهى افتاد كه به سوى آنها پيش مىآمد. به رسول اكرم عرض كرد: «يا رسول اللّٰه! مثل اينكه مردى از دور به طرف ما مىآيد. » . رسول اكرم: «چه خوب است ابوذر باشد. » سياهى نزديكتر رسيد، مردى فرياد كرد: «به خدا خودش است، ابوذر است. » . رسول اكرم: «خداوند ابوذر را بيامرزد، تنها زيست مىكند، تنها مىميرد، تنها محشور مىشود. » . رسول اكرم ابوذر را استقبال كرد، اثاث را از پشت او گرفت و به زمين گذاشت. ابوذر از خستگى و تشنگى بىحال به زمين افتاد. رسول اكرم: «آب حاضر كنيد و به ابوذر بدهيد كه خيلى تشنه است. » . ابوذر: «آب همراه من هست. » . - آب همراه داشتى و نياشاميدى؟ ! . - آرى، پدر و مادرم به قربانت، به سنگى برخوردم ديدم آب سرد و گوارايى است. اندكى چشيدم، با خود گفتم از آن نمىآشامم تا حبيبم رسول خدا از آن بياشامد. » 1 ____________________________________________ 1 . ابوذر غفارى، تأليف عبد الحميد جودة السحار، ترجمهء (با اضافات) على شريعتى. |
||
۳۰ بهمن ۱۳۸۹
|
|
لگد به افتاده | ||
نام کاربری: H_Majnun
نام تیم: بایرن مونیخ
پیام:
۱۳,۵۲۱
عضویت از: ۲ فروردین ۱۳۸۹
از: زمین خدا
طرفدار:
- لیونل آندرس مسی - ریوالدو ویتور بوربا فریرا ویکتور - جوزپ گواردیولا گروه:
- كاربران بلاک شده |
لگد به افتاده عبد الملك بن مروان، بعد از بيست و يك سال حكومت استبدادى، در سال 86 هجرى از دنيا رفت. بعد از وى پسرش وليد جانشين او شد. وليد براى آنكه از نارضاييهاى مردم بكاهد، بر آن شد كه در روش دستگاه خلافت و طرز معامله و رفتار با مردم تعديلى بنمايد. مخصوصا در مقام جلب رضايت مردم مدينه- كه يكى از دو شهر مقدس مسلمين و مركز تابعين و باقيماندگان صحابهء پيغمبر و اهل فقه و حديث بود- برآمد. از اين رو هشام بن اسماعيل مخزونى پدر زن عبد الملك را كه قبلا حاكم مدينه بود و ستمها كرده بود و مردم همواره آرزوى سقوط وى را مىكردند از كار بركنار كرد. هشام بن اسماعيل در ستم و توهين به اهل مدينه بيداد كرده بود. سعيدبن مسيب، محدث معروف و مورد احترام اهل مدينه را به خاطر امتناع از بيعت، شصت تازيانه زده بود و جامهاى درشت بر وى پوشانده، بر شترى سوارش كرده، دورتا دور مدينه گردانده بود. به خاندان على عليه السلام و مخصوصا مهتر و سرور علويين، امام على بن الحسين زين العابدين عليه السلام، بيش از ديگران بدرفتارى كرده بود. وليد، هشام را معزول ساخت و به جاى او عمربن عبد العزيز، پسرعموى جوان خود را كه در ميان مردم به حسن نيت و انصاف معروف بود حاكم مدينه قرار داد. عمر براى بازشدن عقدهء دل مردم دستور داد هشام بن اسماعيل را جلو خانهء مروان حكم نگاه دارند و هركس كه از هشام بدى ديده يا شنيده بيايد و تلافى كند و داد دل خود را بگيرد. مردم دسته دسته مىآمدند. دشنام و ناسزا و لعن و نفرين بود كه نثار هشام بن اسماعيل مىشد. خود هشام بن اسماعيل بيش از همه نگران امام على بن الحسين و علويين بود. با خود فكر مىكرد انتقام على بن الحسين در مقابل آنهمه ستمها و سبّ و لعنها نسبت به پدران بزرگوارش كمتر از كشتن نخواهد بود. ولى از آن طرف، امام به علويين فرمود خوى ما بر اين نيست كه به افتاده لگد بزنيم و از دشمن بعد از آنكه ضعيف شد انتقام بگيريم، بلكه برعكس، اخلاق ما اين است كه به افتادگان كمك و مساعدت كنيم. هنگامى كه امام با جمعيت انبوه علويين به طرف هشام بن اسماعيل مىآمد، رنگ در چهرهء هشام باقى نماند. هر لحظه انتظار مرگ را مىكشيد. ولى برخلاف انتظار وى، امام طبق معمول- كه مسلمانى به مسلمانى مىرسد- با صداى بلند فرمود: «سلام عليكم» و با او مصافحه كرد و بر حال او ترحم كرده به او فرمود: «اگر كمكى از من ساخته است حاضرم. » . بعد از اين جريان، مردم مدينه نيز شماتت به او را موقوف كردند1 _____________________________________________ 1 . بحارالانوار، ج 11/ص 17 و 27، والامام الصادق، ج 1/ص 111، والامام زين العابدين، تأليف عبد العزيز سيدالاهل، ترجمهء حسين وجدانى، صفحهء 92. |
||
۱ اسفند ۱۳۸۹
|
|
مرد ناشناس | ||
نام کاربری: H_Majnun
نام تیم: بایرن مونیخ
پیام:
۱۳,۵۲۱
عضویت از: ۲ فروردین ۱۳۸۹
از: زمین خدا
طرفدار:
- لیونل آندرس مسی - ریوالدو ویتور بوربا فریرا ویکتور - جوزپ گواردیولا گروه:
- كاربران بلاک شده |
مرد ناشناس زن بيچاره مشك آب را به دوش كشيده بود و نفس نفس زنان به سوى خانهاش مىرفت. مردى ناشناس به او برخورد و مشك را از او گرفت و خودش به دوش كشيد. كودكان خردسال زن چشم به در دوخته منتظر آمدن مادر بودند. در خانه باز شد. كودكان معصوم ديدند مرد ناشناسى همراه مادرشان به خانه آمد و مشك آب را به عوض مادرشان به دوش گرفته است. مرد ناشناس مشك را به زمين گذاشت و از زن پرسيد: «خوب، معلوم است كه مردى ندارى كه خودت آبكشى مىكنى، چطور شده كه بىكس ماندهاى؟ » . - شوهرم سرباز بود. على بن ابى طالب او را به يكى از مرزها فرستاد و در آنجا كشته شد. اكنون منم و چند طفل خردسال. مرد ناشناس بيش از اين حرفى نزد، سر را به زير انداخت و خداحافظى كرد و رفت، ولى در آن روز آنى از فكر آن زن و بچه هايش بيرون نمىرفت. شب را نتوانست راحت بخوابد. صبح زود زنبيلى برداشت و مقدارى آذوقه از گوشت و آرد و خرما در آن ريخت و يكسره به طرف خانهء ديروزى رفت و در زد. - كيستى؟ . - همان بندهء خداى ديروزى هستم كه مشك آب را آوردم، حالا مقدارى غذا براى بچهها آوردهام. - خدا از تو راضى شود و بين ما و على بن ابى طالب هم خدا خودش حكم كند. در باز گشت و مرد ناشناس داخل خانه شد. بعد گفت: «دلم مىخواهد ثوابى كرده باشم. اگر اجازه بدهى، خمير كردن و پختن نان يا نگهدارى اطفال را من به عهده بگيرم. » . - بسيار خوب، ولى من بهتر مىتوانم خمير كنم و نان بپزم. تو بچهها را نگاهدار تا من از پختن نان فارغ شوم. زن رفت دنبال خمير كردن. مرد ناشناس فورا مقدارى گوشت كه خود آورده بود كباب كرد و با خرما با دست خود به بچهها خورانيد. به دهان هر كدام كه لقمهاى مىگذاشت مىگفت: «فرزندم! على بن ابى طالب را حلال كن اگر در كار شما كوتاهى كرده است. » . خمير آماده شد. زن صدا زد: «بندهء خدا همان تنور را آتش كن. » . مرد ناشناس رفت و تنور را آتش كرد. شعلههاى آتش زبانه كشيد. چهرهء خويش را نزديك آتش آورد و با خود مىگفت: «حرارت آتش را بچش، اين است كيفر آن كس كه در كار يتيمان و بيوه زنان كوتاهى مىكند. » . در همين حال بود كه زنى از همسايگان به آن خانه سر كشيد و مرد ناشناس را شناخت. به زن صاحبخانه گفت: «واى به حالت! اين مرد را كه كمك گرفتهاى نمىشناسى؟ ! اين اميرالمؤمنين على بن ابى طالب است. » . زن بيچاره جلو آمد و گفت: «اى هزار خجلت و شرمسارى از براى من! من از تو معذرت مىخواهم. » . - نه، من از تو معذرت مىخواهم كه در كار تو كوتاهى كردم1 ______________________________________ 1 . بحارالانوار، جلد 7، باب 103، صفحهء 597. |
||
۲ اسفند ۱۳۸۹
|
|
مقدمه جلد دوم | ||
نام کاربری: H_Majnun
نام تیم: بایرن مونیخ
پیام:
۱۳,۵۲۱
عضویت از: ۲ فروردین ۱۳۸۹
از: زمین خدا
طرفدار:
- لیونل آندرس مسی - ریوالدو ویتور بوربا فریرا ویکتور - جوزپ گواردیولا گروه:
- كاربران بلاک شده |
مقدمه جلد دوم در مردادماه سال 1339 جلد اولداستان راستانچاپ و منتشر شد. نگارنده در نظر داشت خيلى زودتر از اينها كار جلد دوم را تمام كند و تسليم چاپ نمايد، اما گرفتاريهاى گوناگون توفيق سلب كن مجال و فرصت نمىداد. در اين بين جلد اول تجديد چاپ شد و كار جلد دوم همچنان نيمه تمام بود. اكنون خدا را شكر مىكنم كه توفيق عنايت فرمود و اين جلد به پايان رسيد و چاپ شد تا دراختيار خوانندگان محترم قرار گيرد. جلد اول اين كتاب بهطور رضايت بخشى مورد توجه خوانندگان واقع شد و نويسنده بيش از آنچه انتظار داشت از طرف طبقات مختلف مورد تشويق و محبت قرار گرفت. توجه و استقبال عمومى سبب شد كه جلد اول در دى ماه 42 در پنج هزمار نسخه تجديد چاپ شود و جلد دوم نيز از اول در ده هزار نسخه منتشر گردد. در ماه شعبان گذشته از طرف ادارهء راديو ايران به وسيلهء تلفن به اينجانب اطلاع دادند كه در شوراى نويسندگان راديو تصويب شده كه در ماه رمضان از داستانهاى اين كتاب در راديو استفاده شود و اساسا برنامهاى تحت عنوان داستان راستان همه روزه در آن ماه در وقت معين اجرا گردد. اين برنامه در ماه رمضان گذشته اجرا شد و از اينكه هنوز هم در روزهاى تعطيل مذهبى اين برنامه به همين عنوان اجرا مىشود، مىنمايد كه موردپسند و قبول شنوندگان راديو واقع شده است. چيزى كه قابل توجه و موجب خوشوقتى است، اين است كه مردم ما به كتب دينى خود علاقه نشان مىدهند، كتاب دينى اگر خوب و مفيد نگارش يافته باشد بيش از هر نوع كتاب ديگر خريدار دارد و اين خود وظيفهء رهبران و نويسندگان دينى را مشكلتر مىكند. معلوم مىشود مردم آمادهء شنيدن و خواندن مطلب خوب دينى هستند، پس بر فضلا و نويسندگان دينى است كه به خود زحمت بدهند و اثارى سودمند به جامعه عرضه بدارند. . جلد اول اين كتاب 75 داستان و اين جلد 50 داستان است. داستانهاى اين جلد غالباً از داستانهاى جلد اول طولانىتر است، و چون در نظر بود كه حجم اين جلد از جلد اول تجاوز نكند، به پنجاهمين داستان ختم كرديم. داستانهاى اين جلد از نظر شماره گذارى دنبالهء شمارههاى جلد اول است و مستقلاً شماره گذارى نشده؛ از اين رو از شمارهء 76 آغاز مىشود و به 125 پايان مىيابد. اگر توفيقى بود و جلدهاى بعدى آمادهء چاپ شد، به همين ترتيب شمارهها پيش خواهد رفت. . داستانهاى اين جلد نيز مانند جلد اول غالبا از كتب حديث اقتباس شده است، ولى منحصر به داستانهاى احاديث نيست، كتب تاريخ نيز مورد استفاده قرار گرفته است، و هم مانند جلد اول، نويسنده از خود چيزى بر اصل داستان نيفزوده ولى در حدود قرائن احوال، داستان را پرورش داده است. آنجا كه از چند مأخذ نقل شده، كم و زيادهاى مآخذ درنظر گرفته شده و از مجموع آنها استفاده شده است. مآخذ نيز در آخر داستان با قيد صفحه و احيانا چاپ در پاورقى نشان داده شده است. از خداوند متعال مىخواهيم كه فكر و نيت و زبان و قلم ما را اصلاح فرمايد، و به لطف و عنايت و رحمت خود ما را از انحراف و لغزش محفوظ بدارد، و توفيق دهد كه در راه رضاى او و خدمت به خلق گامهاى مفيد و سودمند برداريم. تهران- 13 آبان ماه 1343 شمسى. مطابق 29 جمادى الثانيه 1384 قمرى. مرتضى مطهرى |
||
۳ اسفند ۱۳۸۹
|
|
پسر حاتم | ||
نام کاربری: H_Majnun
نام تیم: بایرن مونیخ
پیام:
۱۳,۵۲۱
عضویت از: ۲ فروردین ۱۳۸۹
از: زمین خدا
طرفدار:
- لیونل آندرس مسی - ریوالدو ویتور بوربا فریرا ویکتور - جوزپ گواردیولا گروه:
- كاربران بلاک شده |
پسر حاتم قبل از طلوع اسلام و تشكيل يافتن حكومت اسلامى، رسم ملوك الطوايفى در ميان اعراب جارى بود. مردم عرب به اطاعت و فرمانبردارى رؤساى خود عادت كرده بودند و احياناً به آنها باج و خراج مىپرداختند. يكى از رؤسا و ملوك الطوايف عرب، سخاوتمند معروف حاتم طائى بود كه رئيس و زعيم قبيلهء «طى» به شمار مىرفت. بعد از حاتم پسرش عدى جانشين پدر شد، قبيلهء طى طاعت او را گردن نهادند. عدى سالانه يك چهارم درآمد هر كسى را به عنوان باج و ماليات مىگرفت. رياست و زعامت عدى مصادف شد با ظهور رسول اكرم و گسترش اسلام. قبيلهء طى بت پرست بودند، اما خود عدى كيش نصرانى داشت و آن را از مردم خويش پوشيده مىداشت. مردم عرب كه مسلمان مىشدند و با تعليمات آزادى بخش اسلام آشنايى پيدا مىكردند، خواه ناخواه از زير بار رؤسا كه طاعت خود را بر آنها تحميل كرده بودند آزاد مىشدند. با همين جهت عدى بن حاتم، مانند همهء اشراف و رؤساى ديگر عرب، اسلام را بزرگترين خطر براى خود مىدانست و با رسول خدا دشمنى مىورزيد. اما كار از كار گذشته بود، مردم فوج فوج به اسلام مىگرويدند و كار اسلام و مسلمانى بالا گرفته بود. عدى مىدانست كه روزى به سراغ او نيز خواهند آمد و بساط حكومت و آقايى او را برخواهند چيد. به پيشكار مخصوص خويش، كه غلامى بود، دستور داد گروهى شتر چاق و راهوار هميشه نزديك خرگاه او آماده داشته باشد و هر روز اطلاع پيدا كرد سپاه اسلام نزديك آمدهاند او را خبر كند. يك روز آن غلام آمد و گفت: «هر تصميمى مىخواهى بگيرى بگير، كه لشكريان اسلام در همين نزديكيها هستند. » عدى دستور داد شتران را حاضر كردند، خاندان خود را بر آنها سوار كرد و از اسباب و اثاث، آنچه قابل حمل بود بر شترها باز كرد و به سوى شام كه مردم آنجا نيز نصرانى و هم كيش او بودند فرار كرد. اما در اثر شتابزدگى زياد از حركت دادن خواهرش «سفانه» غافل ماند و او در همان جا ماند. سپاه اسلام وقتى رسيدند كه خود عدى گريخته بود. سفانه خواهر وى را در شمار اسيران به مدينه بردند و داستان فرار عدى را براى رسول اكرم نقل كردند. در بيرون مسجد مدينه يك چهار ديوارى بود كه ديوارهايى كوتاه داشت. اسيران را در آنجا جاى دادند. يك روز رسول اكرم از جلو آن محل مىگذشت تا وارد مسجد شود. سفانه كه زنى فهميده و زبانآور بود، از جا حركت كرد و گفت: «پدر از سرم رفته، سرپرستم پنهان شده، بر من منت بگذار، خدا بر تو منت بگذارد. » . رسول اكرم از وى پرسيد: «سرپرست تو كيست؟ » گفت: عدى بن حاتم. » فرمود: «همان كه از خدا و رسول او فرار كرده است؟ ! » . رسول اكرم اين جمله را گفت و بىدرنگ از آنجا گذشت. روز ديگر آمد از آنجا بگذرد، باز سفانه از جا حركت كرد و عين جملهء روز پيش را تكرار كرد. رسول اكرم نيز عين سخن روز پيش را به او گفت. اين روز هم تقاضاى سفانه بىنتيجه ماند. روز سوم كه رسول اكرم آمد از آنجا عبور كند، سفانه ديگر اميد زيادى نداشت تقاضايش پذيرفته شود، تصميم گرفت حرفى نزند اما جوانى كه پشت سر پيغمبر حركت مىكرد به او با اشاره فهماند كه حركت كند و تقاضاى خويش را تكرار نمايد. سفانه حركت كرد و مانند روزهاى پيش گفت: «پدر از سرم رفته، سرپرستم پنهان شده، بر من منت بگذار، خدا بر تو منت بگذارد. » . رسول اكرم فرمود: «بسيار خوب، منتظرم افراد مورد اعتمادى پيدا شوند، تو را همراه آنها به ميان قبيلهات بفرستم. اگر اطلاع يافتى كه همچو اشخاصى به مدينه آمدهاند مرا خبر كن. » . سفانه از اشخاصى كه آنجا بودند پرسيد آن شخصى كه پشت سر پيغمبر حركت مىكرد و به من اشاره كرد حركت كنم و تقاضاى خويش را تجديد نمايم كيست؟ گفتند او على بن ابى طالب است. پس از چندى سفانه به پيغمبر خبر داد كه گروهى مورد اعتماد از قبيلهء ما به مدينه آمدهاند، مرا همراه اينها بفرست. رسول اكرم جامهاى نو و مبلغى خرجى و يك مركب به او داد، و او همراه آن جمعيت حركت كرد و به شام نزد برادرش رفت. تا چشم سفانه به عدى افتاد زبان به ملامت گشود و گفت: «تو زن و فرزند خويش را بردى و مرا كه يادگار پدرت بودم فراموش كردى؟ ! » . عدى از وى معذرت خواست. و چون سفانه زن فهميدهاى بود، عدى در كار خود با وى مشورت كرد، به او گفت: «به نظر تو ك محمد را از نزديك ديدهاى صلاح من در چيست؟ آيا بروم نزد او و به او ملحق شوم، يا همچنان از او كناره گيرى كنم. » . سفانه گفت: «به عقيدهء من خوب است به او ملحق شوى، اگر او واقعا پيغمبر خداست زهى سعادت و شرافت براى تو، و اگر هم پيغمبر نيست و سر مُلكدارى دارد، باز هم تو در آنجا كه از يمن زياد دور نيست، با شخصيتى كه در ميان مردم يمن دارى خوار نخواهى شد و عزت و شوكت خود را از دست نخواهى داد. » . عدى اين نظر را پسنديد. تصميم گرفت به مدينه برود و ضمنا در كار پيغمبر باريك بينى كند و ببيند آيا واقعا او پيغمبر خداست تا مانند يكى از امت از او پيروى كند، يا مردى است دنياطلب و سر پادشاهى دارد، تا در حدود منافع مشترك با او همكارى و همراهى نمايد. پيغمبر در مسجد مدينه بود كه عدى وارد شد و بر پيغمبر سلام كرد. رسول اكرم پرسيد: «كيستى؟ » . - عدى پسر حاتم طائىام. پيغمبر او را احترام كرد و با خود به خانه برد. در بين راه كه پيغمبر و عدى مىرفتند، پيرزنى لاغر و فرتوت جلو پيغمبر را گرفت و به سؤال و جواب پرداخت. مدتى طول كشيد و پيغمبر با مهربانى و با حوصله جواب پيرزن را مىداد. عدى با خود گفت: اين يك نشانه از اخلاق اين مرد، كه پيغمبر است. جباران و دنياطلبان چنين خلق و خويى ندارند كه جواب پيرزنى مفلوك را اينقدر با مهربانى و حوصله بدهند. همينكه عدى وارد خانهء پيغمبر شد، بساط زندگى پيغمبر را خيلى ساده و بى پيرايه يافت. آنجا فقط يك تشك بود كه معلوم بود پيغمبر روى آن مىنشيند. پيغمبر آن را براى عدى انداخت. عدى هرچه اصرار كرد كه خود پيغمبر روى آن بنشيند پيغمبر قبول نكرد. عدى روى تشك نشست و پيغمبر روى زمين. عدى با خود گفت: اين، نشانهء دوم از اخلاق اين مرد، كه از نوع اخلاق پيغمبران است نه پادشاهان. پيغمبر رو كرد به عدى و فرمود: «مگر مذهب تو مذهب ركوسى نبود؟ » 1 - چرا. - پس چرا و به چه مجوز يك چهارم درآمد مردم را مىگرفتى؟ در دين تو كه اين كار روا نيست. عدى كه مذهب خود را از همه حتى نزديكترين خويشاوندانش پنهان داشته بود، از سخن پيغمبر سخت درشگفت ماند. با خود گفت: اين، نشانهء سوم از اين مرد، كه پيغمبر است. سپس پيغمبر به عدى فرمود: «تو به فقر و ضعف بنيهء مالى امروز مسلمانان نگاه مىكنى و مىبينى مسلمانان برخلاف ساير ملل فقيرند. ديگر اينكه مىبينى امروزه انبوه دشمنان بر آنها احاطه كرده و حتى بر جان و مال خود ايمن نيستند. ديگر اينكه مىبينى حكومت و قدرت در دست ديگران است. به خدا قسم طولى نخواهد كشيد كه اينقدر ثروت به دست مسلمانان برسد كه فقيرى در ميان آنها پيدا نشود. به خدا قسم آنچنان دشمنانشان سركوب شوند و آنچنان امنيت كامل برقرار گردد كه يك زن بتواند از عراق تا حجاز به تنهايى سفر كند و كسى مزاحم وى نگردد. به خدا قسم نزديك است زمانى كه كاخهاى سفيد بابِل دراختيار مسلمانان قرار مىگيرد. » . عدى از روى كمال عقيده و خلوص نيت اسلام آورد و تا آخر عمر به اسلام وفادار ماند. سالها بعد از پيغمبر اكرم زنده بود. او سخنان پيغمبر را كه در اولين برخورد به او فرموده بود و پيش بينىهايى كه براى آيندهء مسلمانان كرده بود، هميشه به ياد داشت و فراموش نمىكرد، مىگفت: «به خدا قسم نمردم و ديدم كه كاخهاى سفيد بابل به دست مسلمانان فتح شد. امنيت چنان برقرار شد كه يك زن به تنهايى مىتوانست از عراق تا حجاز سفر كند، بدون آنكه مزاحمتى ببيند. به خدا قسم اطمينان دارم كه زمانى خواهد رسيد فقيرى در ميان مسلمانان پيدا نشود. » 2 _______________________________________ 1 . مذهب ركوسى يكى از رشتههاى نصرانيت بوده است: سيرهء ابن هشام. 2 . سيرهءابن هشام، جلد 2، وقايع سال دهم هجرت، صفحهء 578- 580. |
||
۴ اسفند ۱۳۸۹
|
|
امتحان هوش | ||
نام کاربری: H_Majnun
نام تیم: بایرن مونیخ
پیام:
۱۳,۵۲۱
عضویت از: ۲ فروردین ۱۳۸۹
از: زمین خدا
طرفدار:
- لیونل آندرس مسی - ریوالدو ویتور بوربا فریرا ویکتور - جوزپ گواردیولا گروه:
- كاربران بلاک شده |
امتحان هوش تا آخر، هيچ يك از شاگردان نتوانست به سؤالى كه معلم عاليقدر طرح كرده بود جواب درستى بدهد. هركس جوابى داد و هيچ كدام مورد پسند واقع نشد. سؤالى كه رسول اكرم در ميان اصحاب خود طرح كرد اين بود: «در ميان دستگيرههاى ايمان كدام يك از همه محكمتر است؟ » . يكى از اصحاب: نماز. رسول اكرم: نه. ديگرى: زكات. رسول اكرم: نه. سومى: روزه. رسول اكرم: نه. چهارمى: حج و عمره. رسول اكرم: نه. پنجمى: جهاد. رسول اكرم: نه. عاقبت جوابى كه مورد قبول واقع شود از ميان جمع حاضر داده نشد، خود حضرت فرمود: «تمام اينهايى كه نام برديد كارهاى بزرگ و بافضيلتى است، ولى هيچ كدام از اينها آنكه من پرسيدم نيست. محكمترين دستگيرههاى ايمان دوست داشتن به خاطر خدا و دشمن داشتن به خاطر خداست. » 1 __________________________________________ 1 . كافى، جلد 2، باب الحب فى اللّٰه والبغض فى اللّٰه، صفحه 25؛ ووسائل، جلد 2، چاپ اميربهادر، صفحهء 497. |
||
۵ اسفند ۱۳۸۹
|
|
جويبر و ذلفا | ||
نام کاربری: H_Majnun
نام تیم: بایرن مونیخ
پیام:
۱۳,۵۲۱
عضویت از: ۲ فروردین ۱۳۸۹
از: زمین خدا
طرفدار:
- لیونل آندرس مسی - ریوالدو ویتور بوربا فریرا ویکتور - جوزپ گواردیولا گروه:
- كاربران بلاک شده |
جويبر و ذلفا - چقدر خوب بود زن مىگرفتى و خانواده تشكيل مىدادى و به اين زندگى انفرادى خاتمه مىدادى، تا هم حاجت تو به زن برآورده شود و هم آن زن در كار دنيا و آخرت كمك تو باشد. - يا رسول اللّٰه! نه مال دارم و نه جمال، نه حسب دارم و نه نسب، چه كسى به من زن مىدهد؟ و كدام زن رغبت مىكند كه همسر مردى فقير و كوتاه قد و سياهپوست و بدشكل مانند من بشود؟ ! . - اى جوبير! خداوند به وسيلهء اسلام ارزش افراد و اشخاص را عوض كرد. بسيارى از اشخاص در دورهء جاهليت محترم بودند و اسلام آنها را پايين آورد. بسيارى از اشخاص در جاهليت خوار و بىمقدار بودند و اسلام قدر و منزلت آنها را بالا برد. خداوند به وسيلهء اسلام نخوتهاى جاهليت و افتخار به نسب و فاميل را منسوخ كرد. اكنون همهء مردم از سفيد و سياه، قرشى و غيرقرشى، عربى و عجمى در يك درجهاند، هيچ كس بر ديگرى برترى ندارد مرگ به وسيلهء تقوا و طاعت. من در ميان مسلمانان فقط كسى را از تو بالاتر مىدانم كه تقوا و عملش از تو بهتر باشد. اكنون به آنچه دستور مىدهم عمل كن. اينها كلماتى بود كه در يكى از روزها كه رسول اكرم به ملاقات «اصحاب صُفّه» آمده بود، ميان او و جويبر رد و بدل شد. جويبر از اهل يمامه بود. در همان جا بود كه شهرت و آوازهء اسلام و ظهور پيغمبر خاتم را شنيد. او هرچند تنگدست و سياه و كوتاه قد بود، اما باهوش و حق طلب و بااراده بود. بعد از شنيدن آوازهء اسلام، يكسره به مدينه آمد تا از نزديك جريان را ببيند. طولى نكشيد كه اسلام آورد و در سلك مسلمانان درآمد، اما چون نه پولى داشت و نه منزلى و نه آشنايى، موقتا به دستور رسول اكرم در مسجد به سر مىبرد. تدريجا در ميان كسان ديگرى كه مسلمان مىشدند و در مدينه مىماندند، افرادى ديگر هم يافت شدند كه آنها نيز مانند جويبر فقير و تنگدست بودند و به دستور پيغمبر در مسجد به سر مىبردند. تا آنكه به پيغمبر وحى شد مسجد جاى سكونت نيست، اينها بايد در خارج مسجد منزل كنند. رسول خدا نقطهاى در خارج از مسجد در نظر گرفت و سايبانى در آنجا ساخت و آن عده را به زير آن سايبان منتقل كرد. آنجا را «صفّه» مىناميدند و ساكنين آنجا كه هم فقير بدودن و هم غريب، «اصحاب صفّه» خوانده مىشدند. رسول خدا و اصحاب به احوال و زندگى آنها رسيدگى مىكردند. يك روز رسول خدا به سراغ اين دسته آمده بود. در آن ميان چشمش به جويبر افتاد، به فكر رفت كه جويبر را از اين وضع خارج كند و به زندگى او سر و سامانى بدهد. اما چيزى كه هرگز به خاطر جويبر نمىگذشت- با اطلاعى كه از وضع خودش داشت- اين بود كه روزى صاحب زن و خانه و سر و سامان بشود. اين بود كه تا رسول خدا به او پيشنهاد ازدواج كرد، با تعجب جواب داد: مگر ممكن است كسى به زناشويى با من تن بدهد؟ ! ولى رسول خدا زود او را از اشتباه خودش خارج ساخت و تغيير وضع اجتماعى را- كه در اثر اسلام پيدا شده بود- به او گوشزد فرمود. رسول خدا پس از آنكه جويبر را از اشتباه بيرون آورد و او را به زندگى مطمئن و اميدوار ساخت، دستور داد يكسره به خانهء زيادبن لبيد انصارى برود و دختر «ذلفا» را براى خود خواستگارى كند. زيادبن لبيد از ثروتمندان و محترمين اهل مدينه بود. افراد قبيلهء وى احترام زيادى برايش قائل بودند. هنگامى كه جويبر وارد خانهء زياد شد، گروهى از بستگان و افراد قبيلهء لبيد در آنجا جمع بودند. جويبر پس از نشستن مكثى كرد و سپس سر را بلند كرد و به زياد گفت: «من از طرف پيغمبر پيامى براى تو دارم، محرمانه بگويم يا علنى؟ » . - پيام پيغمبر براى من افتخار است، البته علنى بگو. - پيغمبر مرا فرستاده كه دخترت ذلفا را براى خودم خواستگارى كنم. - پيغمبر خودش اين موضوع را به تو فرمود؟ ! ! . - من كه از پيش خود حرفى نمىزنم، همه مرا مىشناسند، اهل دروغ نيستم. - عجيب است! رسم ما نيست دختر خود را جز به هم شأنهاى خود از قبيلهء خودمان بدهيم. تو برو، من خودم به حضور پيغمبر خواهم آمد و در اين موضوع با خود ايشان مذاكره خواهم كرد. جويبر از جا حركت كرد و از خانه بيرون رفت، اما همانطور كه مىرفت با خودش مىگفت: «به خدا قسم آنچه قرآن تعليم داده است و آن چيزى كه نبوت محمد براى آن است غير اين چيزى است كه زياد مىگويد. » . هركس نزديك بود، اين سخنان را كه جويبر با خود زير لب زمزمه مىكرد مىشنيد. ذلفا دختر زيباى لبيد كه به جمال و زيبايى معروف بود، سخنان جويبر را شنيد، آمد پيش پدر تا از ماجرا آگاه شود. - بابا! اين مرد كه همين الآن از خانه بيرون رفت با خودش چه زمزمه مىكرد و مقصودش چه بود؟ . - اين مرد به خواستگارى تو آمده بود و ادعا مىكرد پيغمبر او را فرستاده است. - نكند واقعا پيغمبر او را فرستاده باشد و رد كردن تو او را تمرد امر پيغمبر محسوب گردد؟ ! . - به عقيدهء تو من چه كنم؟ . - به عقيدهء من زود او را قبل از آنكه به حضور پيغمبر برسد به خانه برگردان، و خودت برو به حضور پيغمبر و تحقيق كن قضيه چه بوده است. زياد جويبر را با احترام به خانه برگردانيد و خودش به حضور پيغمبر شتافت. همينكه آن حضرت را ديد عرض كرد: «يا رسول اللّٰه! جويبر به خانهء ما آمد و همچو پيغامى از طرف شما آورد، مىخواهم عرض كنم رسم و عادت جارى ما اين است كه دختران خود را فقط به هم شأنهاى خودمان از اهل قبيله كه همه انصار و ياران شما هستند بدهيم. » - اى زياد! جويبر مؤمن است. آن شأنيتها كه تو گمان مىكنى امروز از ميان رفته است. مرد مؤمن هم شأن زن مؤمنه است. زياد به خانه برگشت و يكسره به سراغ دخترش ذلفا رفت و ماجرا را نقل كرد. - به عقيدهء من پيشنهاد رسول خدا را رد نكن. مطلب مربوط به من است. جويبر هرچه هست من بايد راضى باشم. چون رسول خدا به اين امر راضى است من هم راضى هستم. زياد ذلفا را به عقد جويبر درآورد. مهر او را از مال خودش تعيين كرد. جهاز خوبى براى عروس تهيه ديد. از جويبر پرسيدند: «آيا خانهاى در نظر گرفتهاى كه عروس را به آن خانه ببرى؟ . - من چيزى كه فكر نمىكردم اين بود كه روزى داران زن و زندگى بشوم. پيغمبر ناگهان آمد و به من چنين و چنان گفت و مرا به خانهء زياد فرستاد. زياد از مال خود خانه و اثاث كامل فراهم كرد، به علاوه دو جامهء مناسب براى داماد آماده كرد. عروس را با آرايش و عطر و زيور كامل به آن خانه منتقل كردند. شب تاريك شد. جويبر نمىدانست خانهاى كه براى او درنظر گرفته شده كجاست. جويبر به آن خانه و حجله راهنمايى شد. همينكه چشمش به آن خانه و آنهمه لوازم و عروس آنچنان زيبا افتاد، گذشته به يادش آمد. با خود انديشيد كه من مردى فقير و غريب وارد اين شهر شدم. هيچ چيز نداشتم، نه مال و نه جمال و نه نسب و نه فاميل. خداوند به وسيلهء اسلام اينهمه نعمت برايم فراهم كرد. اين اسلام است كه اينچنين تحولى در مردم به وجود آورده كه فكرش را هم نمىشد كرد. من چقدر بايد خدا را شكر كنم. همان وقت حالت رضايت و شكرگزارى به درگاه ايزد متعال در وى پيدا شد، به گوشهاى از اطاق رفت و به تلاوت قرآن و عبادت پرداخت. يك وقت به خود آمد كه نداى اذان صبح به گوشش رسيد. آن روز را شكرانه نيت روزه كرد. وقتى كه زنان به سراغ ذلفا رفتند وى را بكر و دست نخورده يافتند. معلوم شد جويبر اصلا به نزديك ذلفا نيامده است. قضيه را از زياد پنهان نگاه داشتند. دو شبانه روز ديگر به همين منوال گذشت. جويبر روزها روزه مىگرفت و شبها به عبادت و تلاوت مىپرداخت. كم كم اين فكر براى خانواده ث عروس پيدا شد كه شايد جويبر ناتوانى جنسى دارد و احتياج به زن در او نيست. ناچار مطلب را با خود زياد در ميان گذاشتند. زياد قضيه را به اطلاع پيغمبر اكرم رسانيد. پيغمبر اكرم جويبر را طلبيد و به او فرمود: «مگر در تو ميل به زن وجود ندارد؟ ! » . از قضا اين ميل در من شديد است. - پس چرا تاكنون نزد عروس نرفتهاى؟ . - يا رسول اللّٰه! وقتى كه وارد آن خانه شدم و خود را در ميان آنهمه نعمت ديدم، در انديشه فرو رفتم كه خداوند به اين بندهء ناقابل چقدر عنايت فرموده! حالت شكر و عبادت در من پيدا شد. لازم دانستم قبل از هر چيزى خداى خود را شكرانه عبادت كنم. از امشب نزد همسرم خواهم رفت. رسول خدا عين جريان را به اطلاع زيادبن لبيد رسانيد. جويبر و ذلفا با هم عروسى كردند و با هم به خوشى به سر مىبردند. جهادى پيش آمد. جويبر با همان نشاطى كه مخصوص مردان باايمان است زير پرچم اسلام در آن جهاد شركت كرد و شهيد شد. بعد از شهادت جويبر هيچ زنى به اندازهء ذلفا خواستگار نداشت و براى هيچ زنى به اندازهء ذلفا حاضر نبودند پول خرج كنند. 1 ________________________________________ 1 . كافى، ج 5/ص 34 |
||
۶ اسفند ۱۳۸۹
|
|
يك اندرز | ||
نام کاربری: H_Majnun
نام تیم: بایرن مونیخ
پیام:
۱۳,۵۲۱
عضویت از: ۲ فروردین ۱۳۸۹
از: زمین خدا
طرفدار:
- لیونل آندرس مسی - ریوالدو ویتور بوربا فریرا ویکتور - جوزپ گواردیولا گروه:
- كاربران بلاک شده |
يك اندرز مردى با اصرار بسيار از رسول اكرم يك جمله به عنوان اندرز خواست. رسول اكرم به او فرمود: «اگر بگويم به كار مىبندى؟ » . - بلى يا رسول اللّٰه! . - اگر بگويم به كار مىبندى؟ . - بلى يا رسول اللّٰه! . - اگر بگويم به كار مىبندى؟ . - بلى يا رسول اللّٰه! . رسول اكرم بعد از اينكه سه بار از او قول گرفت و او را متوجه اهميت مطلبى كه مىخواهد بگويد كرد، به او فرمود: «هرگاه تصميم به كارى گرفتى، اول در اثر و نتيجه و عاقبت آن كار فكر كن و بينديش؛ اگر ديدى نتيجه و عاقبتش صحيح است آن را دنبال كن و اگر عاقبتش گمراهى و تباهى است از تصميم خود صرف نظر كن. » 1 ___________________________________________ 1 . «اذا هممت بامر قتدبّر عاقبته، ان يك رشداً فامضه و ان غياً فانته عنه» . وسائل. ج 2/ص 457. |
||
۹ اسفند ۱۳۸۹
|
این عنوان قفل شده است!
|
شما میتوانید مطالب را بخوانید. |
شما نمیتوانید عنوان جدید باز کنید. |
شما نمیتوانید به عنوانها پاسخ دهید. |
شما نمیتوانید پیامهای خودتان را ویرایش کنید. |
شما نمیتوانید پیامهای خودتان را حذف کنید. |
شما نمیتوانید نظرسنجی اضافه کنید. |
شما نمیتوانید در نظرسنجیها شرکت کنید. |
شما نمیتوانید فایلها را به پیام خود پیوست کنید. |
شما نمیتوانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید. |