خداحافظ «بابا اصغر»... | |||
---|---|---|---|
نویسنده: یا لثارات الحسن یکشنبه، ۲۶ دی ۱۳۸۹ (۱۷:۱۲) | |||
پدر بزرگم 87 سالش بود. جز ضعف و لرزش ناشی از کهولت سن، هیچ بیماری نداشت. حتی بعضی وقتا که سر حال بود، نرمش هم می کرد. ولی از وقتی 4 سال پیش مادر بزرگم فوت شد، خیلی تنها شد. همیشه می گفت می ترسم تو تنهایی بمیرم، و ساعت ها طول بکشه باخبر بشین... کار خدا بود که اون شب خونه عمم بود، و صبح بین کسایی که دوسشون داشت و دوسش داشتن از دنیا رفت... اما امروز، مراسمش خیلی باشکوه برگزار شد. اولین باری بود که یه تشییع جنازه رو کامل شرکت می کردم. از اول که آوردنش توی پارکینگ خونه، بچه هاش فرصت خواستن یه بار دیگه بیارنش توی خونه ش. بردیمش توی خونه، می دونین کمتر مرده ای چنین فرصتی پیدا می کنه. آوردیمش توی خونه، رو به قبله، براش دعا و زیارت عاشورا خوندیم. با خونه اش خداحافظی کرد... اولین بارم بود که غسال خونه رو می دیدم. الحق که مو به تن آدم سیخ میشه. به خصوص وقتی می بینی کسی که هزارها خاطره ازش داری، دیگه هیچ احساسی توی چهره اش نیست؛ دستش دیگه نمی لرزه، دیگه اسمتو اشتباه صدا نمی کنه ... آخر هم توی پارچه می پیچن، و می بندنش. انگار تازه می فهمی کفن یعنی چی... بعد که با کفن بیرون میاد، زیر تابوتش رو می گیری و لا اله الا الله میگی. انگار هنوز باور نداری... نماز میت رو می خونی، پیش خودت فکر می کنی الان چه حالی داره؟ می تونی دستش رو بگیری؟ می تونی کمکش کنی؟ نگاه به تابوت می کنی و از خودت می پرسی، کی برای تو نماز میت می خونن؟ اما انگار وقتی گذاشتیش توی قبر، صورتش رو باز کردی، تلقین براش خوندی، سنگ لحد رو گذاشتی، و با دستای خودت، روش خاک ریختی، تازه باور می کنی که واقعا رفته... تو خاک سرد بهشت زهرا گذاشتیمش و اومدیم. همون طور که همیشه از تنهایی بدش می اومد، امروز دورش کلی شلوغ بود. مراسمش از مراسمای عادی خیلی طولانی تر بود. همه چیز با آرامش و شکوه برگزار شد. حتی تا نیم ساعت بعد از گذاشتن سنگ قبر، هنوز کسی نمی تونست ترکش کنه... صادقانه بگم، فکر نمی کردم براش انقدر گریه کنم. اون قدرها بهش نزدیک نبودم، شاید خیلی کوتاهی کردم تو سر زدن بهش. اما انگار، آدم تا از دست نده، نمی فهمه. ان الانسان لفی خسر... وقتی تلفن زنگ می زنه، و چند لحظه سکوته، ناخودآگاه با خودم میگم: «بابا اصغره!» اما یادم میاد که دیگه نیست. دیگه کسی نیست که زنگ بزنه و چون نمی تونه ما رو تشخیص بده، بپرسه: «تو کدوم یکی هستی؟» امروز خیلی دلم گرفت. وقتی مادر بزرگم رفت، چراغ اون خونه روشن بود، اما امروز جای خالیش توی اون خونه بیشتر از قبل احساس می شد. مادرم جانمازش رو پهن کرد و پلیوری که خیلی دوست داشت رو روش گذاشت. انگار کسی نمی خواست باور کنه که بدون اون برگشتیم. من هم برگشتم خونه. دیگه تحمل اون خونه خالی برام آسون نبود. فکر نمی کردم برام اینقدر عزیز بوده باشه که نوشتن اینها هم به گریه بندازتم... از خودش و خونه اش، که خاطرات زیادی از بچگیم اونجا دارم، خداحافظی کردم، و برگشتم، فقط با یه قاب عکس... خداحافظ «بابا اصغر»؛ امیدوارم مهمون سفره مولا علی باشی... |
تالار گفتمان
آخرین عناوین
آخرین ارسالها
قوانین و مقررات
عاشقان آبی و اناری
مباحث آزاد
لیگ فانتزی
مسابقات سایت
آبی و اناری
گردانندگان سایت
حمایت مالی از سایت
تاریخچه باشگاه
افتخارات باشگاه
زندگینامه بازیکنان
مربیان باشگاه
اسطورههای باشگاه
مقالات سایت
پیوستن به جمع نویسندگان آبی و اناری
مقالات اختصاصی
مقالات آماری تحلیلی
مقالات آنالیز فنی
گالری عکس
پیوستن به جمع همکاران گالری
عکسهای قهرمانی
عکسهای بازیهای بارسا
عکسهای بازیکنان
عکسهای فصل 2016/17
نقشه سایت
سوال یا ابهام خود را مطرح نمایید!
راهنمای عضویت در سایت
مشکل در ورود به سایت
سوالات متداول