پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ...!! | |||
---|---|---|---|
نویسنده: MarYam ッ دوشنبه، ۵ تیر ۱۳۹۱ (۱۴:۱۷) | |||
نقل قول مسعود نوشته:ولی به خیر گذشتا هر کی گرفت منظورو لایک کنه خب پس منم اعتراف کنم تو باغ بابا بزرگم یه گاو بود که ازش بدم میومد همیشه محکم میزدم تو سرش بعد فرار میکردم! اردکا رو ور میداشتم مینداختم تو استرخ خروسه رو مینداختم به جون هم و همدیگرو میکشتن بچه های گوسفند بابا بزرگمو میذاشتم تو فرغون بعد یه هو با سرعت میرفتم بعد یه هو وای میستادم و پرت میشدن تو گلای باغچه! جوجه ها رو سوار فرغون میکردم با سرعت بدوبدو میکردم بعد یه هو چپشون میکردم! ملخارو میگرفتم پاهاشونو میکندم و میدادم خروسم بخوره!!! خروسم زخمی شده بود هی جیغ جیغ میکردمیخواسم معلجش کنم هی میخواس فرار کنه و منم هی میزدم تو سرش و میگفتم بشین دیگه!! بازم بگم؟؟ وای یادش بخیر.. |
تالار گفتمان
آخرین عناوین
آخرین ارسالها
قوانین و مقررات
عاشقان آبی و اناری
مباحث آزاد
لیگ فانتزی
مسابقات سایت
آبی و اناری
گردانندگان سایت
حمایت مالی از سایت
تاریخچه باشگاه
افتخارات باشگاه
زندگینامه بازیکنان
مربیان باشگاه
اسطورههای باشگاه
مقالات سایت
پیوستن به جمع نویسندگان آبی و اناری
مقالات اختصاصی
مقالات آماری تحلیلی
مقالات آنالیز فنی
گالری عکس
پیوستن به جمع همکاران گالری
عکسهای قهرمانی
عکسهای بازیهای بارسا
عکسهای بازیکنان
عکسهای فصل 2016/17
نقشه سایت
سوال یا ابهام خود را مطرح نمایید!
راهنمای عضویت در سایت
مشکل در ورود به سایت
سوالات متداول