پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... | |||
---|---|---|---|
نویسنده: sʏᴍʙᴏʟ ᴏғ ʟᴏʏᴀʟᴛʏ سهشنبه، ۳ شهریور ۱۳۹۴ (۱۶:۰۸) | |||
وقتی که تس شنید پدر و مادرش راجع به برادر کوچکش صحبت می کنند، دختر بچه ای هشت ساله بود که خیلی بیشتر از سنش می فهمید. فقط می دانست که برادرش خیلی بیمار است و پولی هم ندارند. چون پدرش بابت صورتحساب های دکتر و خرج خانه پول نداشت، قرار بود ماه آینده به یک مجتمع آپارتمانی نقل مکان کنند. تنها راه نجات برادرش یک عمل جراحی پرهزینه بود و به نظر می رسید که کسی پیدا نمی شود که پولی به آنها قرض بدهد. شنید که پدر با صدای و ناامید به مادر که به شدت می گریست، گفت:«حالا فقط یک معجزه می تواند او را نجات دهد». تس به اتاق خوابش رفت و قلکی را از مخفیگاهش در کمد بیرون کشید. هر چه پول خرد بود را از آن درآورد و روی زمین ریخت. به دقت آنها را شمرد؛ نه یک بار، نه دو بار بلکه سه بار. باید دقیقا می دانست که چقدر پول دارد. جایی برای اشتباه نبود. سکه ها را به دقت داخل قلکش ریخت. نقاب کلاهش را به عقب چرخاند و مخفیانه از در عقبی بیرون رفت. شش بلوک را پشت سر گذاشت تا به داروخانه رکسالز که تابلوی قرمز رنگ بزرگی بالای در آن نصب بود رسید. منتظر متصدی داروخانه شد تا به او نگاه کند اما سر او خیلی شلوغ بود. تس پاهایش را تکان داد تا کفش هایش صدا کند. خبری نشد. سینه اش را با صدای بلندی صاف کرد تا توجه او را جلب کند. فایده ای نداشت. سرانجام یک سکه 25 سنتی از قلکش درآورد و آن را روی شیشه پیشخوان کوبید. حالا شد! متصدی با تندی پرسید:«تو دیگه چی می خواهی؟» و بدون این که منتظر جواب سوالش شود، گفت:«دارم با برادرم که از شیکاگو آمده حرف می زنم. بعد از سال ها دیدمش». تس هم با همان لحن جواب داد:«خب؛ من هم می خواهم راجع به برادرم صحبت کنم. اون خیلی بیماره، می خواهم برایش یک معجزه بخرم». متصدی داروخانه گفت:«چی؟» تس گفت:«اسمش اندروئه. یه چیز بدی داره تو سرش رشد می کنه. بابام می گه فقط یک معجزه می تونه نجاتش بده. معجزه چنده؟» متصدی داروخانه با لحن ملایم تری گفت:«دختر کوچولو، ما اینجا معجزه نمی فروشیم. متاسفم که نمی توانم کمکت کنم». -«ببین آقا من پولش رو دارم. اگر کمه می روم بقیه اش رو هم می آورم. فقط بگو معجزه چنده؟» برادر متصدی داروخانه که مرد شیک پوشی بود، خم شد و از دخترک پرسید:«برادرت چه جور معجزه ای نیاز داره؟» تس با چشمانی اشک آلود گفت:«نمی دونم.، فقط می دونم که خیلی بیماره. مامان می گه باید عمل بشه. بابام پولش رو نداره. برای همین من هم می خواهم کمک کرده باشم». آقای شیکاگویی پرسید:«چقدر پول داری؟» تس با صدایی که به زحمت شنیده می شد، جواب داد:«یک دلار و یازده سنت. همه اش همینقدر دارم ولی اگر بیشتر هم بخواهید می توانم باز هم بیاورم». مرد لبخندی زد و گفت:«عجب تصادفی! یک دلار و یازده سنت. دقیقا به اندازه پول یک معجزه برای داداش کوچولوها». پول دخترک را در یک دست و با دست دیگر دست او را گرفت و گت:«من را به خانه تان ببر. می خواهم برادر و پدر و مادرت را ببینم. آیا از اون معجزه هایی که تو می خواهی داریم». آن مرد خوش لباس دکتر کارلتون آرمسترانگ، متخصص جراحی مغز بود. عمل با موفقیت و بدون هیچ هزینه ای انجام شد و طولی نکشید که اندرو دوباره به خانه برگشت و حالش خوب شد. مادر دخترک آرام گفت:«اون عمل جراحی واقعا یک معجزه بود. نمی دونم هزینه اش چقدر می شد». تس لبخندی زد. او می دانست که قیمت دقیق معجزه چقدر است ... یک دلار و یازده سنت ... به اضافه ایمان یک کودک. پ.ن : اگر به معجزه باور داشته باشيم، در زندگيمان رخ مي دهد. (آنتونی رابینز) |
تالار گفتمان
آخرین عناوین
آخرین ارسالها
قوانین و مقررات
عاشقان آبی و اناری
مباحث آزاد
لیگ فانتزی
مسابقات سایت
آبی و اناری
گردانندگان سایت
حمایت مالی از سایت
تاریخچه باشگاه
افتخارات باشگاه
زندگینامه بازیکنان
مربیان باشگاه
اسطورههای باشگاه
مقالات سایت
پیوستن به جمع نویسندگان آبی و اناری
مقالات اختصاصی
مقالات آماری تحلیلی
مقالات آنالیز فنی
گالری عکس
پیوستن به جمع همکاران گالری
عکسهای قهرمانی
عکسهای بازیهای بارسا
عکسهای بازیکنان
عکسهای فصل 2016/17
نقشه سایت
سوال یا ابهام خود را مطرح نمایید!
راهنمای عضویت در سایت
مشکل در ورود به سایت
سوالات متداول