Re: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ... | |||
---|---|---|---|
نویسنده: Erica دوشنبه، ۱۲ تیر ۱۳۸۵ (۱۶:۱۵) | |||
سلام میدارم! این بار میخوام انشانی در باره ی عمو حمید بنویسانم که قرار بود من را به مسابقات جان جهانی بفرستاند. که نشد!!! درست سه هفته پیش همه ی ماجرا شروع گردیده است. همه در حال فوتفال میبودیم و جو فوتفال در جان جهانی اینقدر همه را گرفتوده بودید که همه ی همسایه ها میگفتن بیا شیشه ی خونه ی ما را بشکن. دایی مملی خیلی شانس میداشته و در مشابقات قوطی نوباشه پرنده گشتوده بود و آلما میرفت که امدوده بود با خاله بهار خداحافظتی بنمایاند! بقلی سه شیشه و من یک شیشه شکستودیم که دایی لونوفر از خانه ی ما بیرون آمد و گفتود من نمیخواهم تهنایی بروم آلما چون از بهارم دور میدارم و دلم مث گنگیشک میشکونه! من با خودم گفتیدم که دایی حیوونی مث دامبو فیل پرنده گنگیشک شده است و با خاله بهار که مث خاله خرس مهربون میماند چه زوج عشقولانه ای به هم می ایند بسیار! دایی گفت که بلیطش را به بابای بقلی میدهاند تا او آلما باشد و مامان بزرگ داد زد بیا تو دارم پاپی( سگ بقلی اینا) را حمام میدارم، بهار هم میخواهد به تو دیکته بنمایاند. من در اتقا خاله بهار نشستوده بودم و خاله بهار قارت قارت به من دیکته مینمود. از فوتفال و راجع به تیم مکزوک و تیم انگولینا و تیم پرتقال خونی صحبت مینمودش. مادربزرگم هم پاپی را شستیده بود و داشت گوشهایش را چنگ میزد تا برق بیاندازد. بابا بزرگ هم یک طناب به تیفال حیاط میبستود که سگ خشک کن باشد و از جوانیهایش و بازی در تیمهای ملی اش خاطره میساختیدندی. مادرم داشت خانه را جاروب مینمو که ناگهانی یک نفر از پشت درب داد زد:" زیننننننننننننننگ" مامانم داد زد خاک بر سر بابایم رفت چقدر گفتیدم این زنگ در حیاط همه را برق میگیراند. که عمو حمید از راه دور به خانه ی ما امدیده بود. او مردی دکتر میباشد، من فکر میداشتم همه ی دکترها امپول به مردم میزنند اما خاله بهار گفتیده بوداند که این دکتر از اون دکترها نمیباشیده و از این دکترهای خیلی مدیر میباشد که الان هم در وسط بیابان مغشول اقتصاد میباشد. من نمیفهمم هنوز که در بیابان به مردم چه آمپول میدارند؟ وقتی عمو حمید را به داخل خانه کشیدند و موهایش سیخ سیخ رفته میبود. بابابزرگ گفت: کمی نباتش میدهم که پیدا نمیشده بود و من دویدم و زیر کابینت قدر یک کف دست از آن را در حلقوم عمو حمید فرو ریختم! خاله لهار قرمز رفت و گفت: خاک وچوک! اون زنجفیل میبود برای روز موادا مخفی مینمودمش( من میدانم روز موادا کی میباشد، روزی است که دایی اینها رویش را زید بگرداند، این را مامان بزرگ میگویاند) عمو حمید تا شب همی نمی نشست و همی گفت سوخیدم و یک چیزی پشتش را میسوزانید! عمو حمید که گوشه ی خانه افتوده بود صورتش قرمز میشده بود و موهایش سیخ سیخ بود و قارت قارت درد دل مینمود. بابا و من مقش مینمودیم که دیدم یک دفه همه فریادی از سر شادونگی ترکاندند و من ترسودم و بعد مثل بیل را بکش به سر من ریختند و ماچیدندم و خیلی تبریکات گفتودند. من جو گیر میشدم و با لگدم شوتی داشتم کعبی گون که زیر دماغ عمو حمید خورد و خیلی فریادی شادمانی از خودش در کرد( من خیلی خوشحال میباشم که او اینقدر شادمان است از آمدن به خانه مان) بعد از نیم ساعت که باد دماغ عمو حمید از سر خشنودی نصف شد به من گفتید که دوستش حامد که شوهر خاله ی من که مادر دختر خاله آلماست ( که الهی ... برود) انشانهای مرا خواندیده و خوشش رفته و برای مسابقات جان جهانی من و اون را به خانه اش دعوت نمودیده است.... بقیه ی انشانم را بعدا مینوشتودم! |
تالار گفتمان
آخرین عناوین
آخرین ارسالها
قوانین و مقررات
عاشقان آبی و اناری
مباحث آزاد
لیگ فانتزی
مسابقات سایت
آبی و اناری
گردانندگان سایت
حمایت مالی از سایت
تاریخچه باشگاه
افتخارات باشگاه
زندگینامه بازیکنان
مربیان باشگاه
اسطورههای باشگاه
مقالات سایت
پیوستن به جمع نویسندگان آبی و اناری
مقالات اختصاصی
مقالات آماری تحلیلی
مقالات آنالیز فنی
گالری عکس
پیوستن به جمع همکاران گالری
عکسهای قهرمانی
عکسهای بازیهای بارسا
عکسهای بازیکنان
عکسهای فصل 2016/17
نقشه سایت
سوال یا ابهام خود را مطرح نمایید!
راهنمای عضویت در سایت
مشکل در ورود به سایت
سوالات متداول