پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ... | |||
---|---|---|---|
نویسنده: Ghasemluigi Buffon یکشنبه، ۱۷ دی ۱۳۸۵ (۱۲:۰۰) | |||
خیلی قشنگ بود . دستتون درد نکنه آتنا خانم . ---------------------------------------------------------- دو خط موازى زاییـده شدند . پسرکى در کلاس درس آنها را روى کاغذ کشید . آن وقت دو خط موازىچشمشــان به هم افتاد . و در همان یک نگاه قلبشـان تپیـد و مهر یکدیگر را در سینه جای دادند . خط اولى گفت : ما مى توانیم زندگی خوبی داشته باشیم و خط دومی از هیجان لــرزید . خط اولی گفت : و خانه اى داشته باشیم در یک صفحه دنج کـاغذ . من روزها کار میکنم . می توانم بروم خط کنار یک جاده دور افتاده و متروک شوم ، یا خط کنار یک نردبان . خط دومی گفت : من هم می توانم خط کنار یک گلدان چهار گوش گل سرخ شوم ، یا خط یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و خـــلوت . خط اولی گفت : چه شغل شاعـــرانه اى و حتمأ زندگی خوشی خواهیــم داشـت . در همین لحظه معلم فریاد زد : دو خط موازی هرگز به هم نمىرسند و بچه ها تکرار کردند : دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند . دو خط موازی لـرزیدند . به همدیگــر نگـاه کردند و بغض خط دومی ترکید . خط اولی گفت : نه این امکان ندارد . حتمأ یک راهی پیدا میشود .خط دومی گفت : شنیدی که چه گفتند ؟ هیچ راهی وجود ندارد . ما هیچ وقت به هم نمی رسیم . و دوباره زد زیر گریه . خط اولی گفت : نباید نا امید شد . ما از این صفحه کاغذ خارج می شویم و دنیا را زیر پا می گذاریم . بالاخره کسی پیدا میشود که مشکل ما را حل کند . خط دومی آرام گرفت . و اندوهناک از صفحه کاغذ بیرون خزید . از زیر در کلاس گذشتند . و وارد حیاط شدند . و از آن لحظه به بعد سفرهای دو خط موازی شروع شد . آنها از دشتها گذشتند ، از صحراهای سوزان ، از کوههای بلند ، از دره های عمیق ، از دریاها ، از شهرهای شلوغ . سالها گذشت ؛ و آنها دانشمندان زیادی را ملاقات کردند . ریاضیدان به آنها گفت : این محال است . هیچ فرمولی شما را به هم نخواهد رساند . شما همه چیز را خراب میکنید . فیزیکدان گفت : بگذارید از همین الآن نا امیدتان کنم. اگر می شد قوانین طبیعت را نادیده گرفت ، دیگر دانشی به نام فیزیک وجود نداشت . پزشک گفت : از من کاری ساخته نیست ، دردتان بی درمان است . شیمی دان گفت : شما دو عنصر غیر قابل ترکیب هستید . اگر قرار باشد با یکدیگر ترکیب شوید ، همه مواد خواص خود را از دست خواهند داد . ستاره شناس گفت : شما خودخواه ترین موجودات روی زمین هستید . رسیدن شما به هم مساوی است با نابودی جهان . سیـارات از مدار خارج می شوند . کرات با هم تصادم میکنند . نظام دنیا از هم می پاشد . چون شما یک قانون بزرگ را نقض کرده اید . فیلسوف گفت : متاسفم... جمع نقیضین محــال است . و بالاخره به کودکی رسیدند . کودک فقط سه جمله گفت : شما به هم میرسید . نه در دنیاى واقعیات . آن را در دنیاى دیگری جستجو کنید . دو خط موازی او را هم ترک کردند و باز هم به سفرهایشان ادامه دادند. اما حالا یک چیز داشت در وجودشان شکل میگرفت . « آنها کم کم میل به هم رسیدن را از دست میدادند . » خط اولی گفت : این بی معنی است . خط دومی گفت : چی بی معنی است ؟ خط اولی گفت : این که به هم برسیم . خط دومی گفت: من هم همینطور فکر میکــنم . و آنها به راهشان ادامه دادند . یک روز به یک دشت رسیدند . یک نقاش میان سبزه ها ایستاده بود و نقاشی میکرد .خط اولی گفت : بیـا وارد آن بوم نقاشی شویم و از این آوارگی نجات پیــدا کنیم . خط دومی گفت : شاید ما هیچوقت نباید از آن صفحه کاغذ بیرون می آمدیم . خط اولی گفت : در آن بوم نقاشی حتمأ آرامش خواهیم یافت . و آن دو وارد بوم شـدند . روی دست نقاش رفتند و بعد روی قلمش . نقاش فکری کرد و قلمش را حرکت داد. و آنها دو ریل قطار شدند که از دشتی می گذشت و آنجا که خورشید سرخ آرام آرام پایین می رفت ، سر دو خط موازی عاشقانه به هم میرسید ... |
تالار گفتمان
آخرین عناوین
آخرین ارسالها
قوانین و مقررات
عاشقان آبی و اناری
مباحث آزاد
لیگ فانتزی
مسابقات سایت
آبی و اناری
گردانندگان سایت
حمایت مالی از سایت
تاریخچه باشگاه
افتخارات باشگاه
زندگینامه بازیکنان
مربیان باشگاه
اسطورههای باشگاه
مقالات سایت
پیوستن به جمع نویسندگان آبی و اناری
مقالات اختصاصی
مقالات آماری تحلیلی
مقالات آنالیز فنی
گالری عکس
پیوستن به جمع همکاران گالری
عکسهای قهرمانی
عکسهای بازیهای بارسا
عکسهای بازیکنان
عکسهای فصل 2016/17
نقشه سایت
سوال یا ابهام خود را مطرح نمایید!
راهنمای عضویت در سایت
مشکل در ورود به سایت
سوالات متداول