پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... | |||
---|---|---|---|
نویسنده: محمدعلي یکشنبه، ۱۰ فروردین ۱۳۹۳ (۱:۵۰) | |||
نقل قول سجاد نوشته:روز عجیبی بود، چه از خوابی که دمِ صبحم - بخونید ظهر - رو تحت شعاع قرار داد و یه حال عجیبی داشتم! چه از رو به رو شدن با یکی از ترس هایی که مدت هاست از بودنشون ملولم؛ خیلی موفق نبودم در مقابلش، ولی رو به رو شدن خودش یه پوئن مثبته! چه از خاطره بازی صفحه های قبل این تاپیک... خاطرات خوب، بد؛ نوستالژی های زیادی داره این تاپیک! با وجود اینکه میشد از خیلی از دلتنگی ها نوشت و گفت و خالی شد، یاد بچگی هام افتادم... بچگی من در دو چیز خلاصه میشد؛ فوتبال، ترس از "بابا". با وجود اینکه این دو همیشه از پی هم بودن، ولی بودن دومی، باعث نشد ذره ای از عشقم به اولی کم بشه... استعداد خارق العاده نداشتم، ولی عاشق فوتبال بودم. دوست داشتم یه توپ داشته باشم و 9 نفر آدم عاشق مثل خودم تا بعد از یه "دَه گُله" بازی کردن خسته نشن و نگن بسه بریم خونه، تا پای مرگ بازی کنیم... تا نوبتی بیان توو حیاط خونه ی ما از شیلنگی که از شدت گرما داغ شده و نرم، آب بخورن، با همون طعم خاص خودش... ولی کمتر بودن این بچه ها! هیچ کسی نبود که صبح ها بیایم و بازی کنیم، همه میگفتن گرمه و سیاه میشیم توو این آفتاب - پوست تیره ی به زعمِ نزدیکان سبزه ی خودم رو هم مدیون این روزا هستم -، که من باید برای پیدا کردن یه همبازی تا ساعت 5 بعد از ظهر - وقتی ساعت قدیم بود، میشد 4 - منتظر باشم، چون مامانش نمیذاشت قبل از چایی خوردن بیاد بیرون. پنجره ای که واسه یکی از خونه هایی بود که زمین بازی ما بهش محصور میشد، محافظی که داشت و ما مسابقه ی "هر کی تونست شوت بزنه و توپش تو نرده گیر کنه" می دادیم! من صبح ها تمرین می کردم و بعد از ظهر ها با آمادگی کامل مسابقه می دادم! دروازه آهنی هایی که مال بزرگا بود و بعد از بازی هاشون قفل میکردن یه گوشه و ما حسرت یه بار بازی کردن با اونا رو داشتیم؛ هیچکس به اندازه ی من حسرت نمی خورد... از لحظه ای و شوق و ذوق اون لحظه که یکی از بزرگا بهم گفت بیا توو زمین، نمی تونم بگم! کلمه ای برای توصیفش ندارم... از اولین گلی که در جمع بزرگا زدم و خوشحالی زاید الوصفی که داشتم؛ اون روز حس میکردم واقعا رونالدینیو هستم! از باغی که مجاورتش با زمین بازی ما، باعث شده بود میزبان خیلی از توپ های پلاستیکی - با اون فرم خاصش - ما باشه! از کتکی که مادرم جلوی صاحب اون باغ، وقتی بی اجازه و از روی دیوار - فقط برای برداشتن توپ هایی که همه ی زندگیم بودن - به من زد، و صاحب باغ که هر وقت من و مادرم رو با هم می بینه و فرصت حرف زدن پیدا می کنه، از پشیمون بودنش بابت خبر کردن مادرم در اون روز، میگه! یاد روزی به خیر که صاحب خونه ی رو به روی زمین بازی، به دلیل مزاحمتی که سر و صدای فوتبال - جیغ و داد - برای آرامشش ایجاد می کرد، به 110 متوسل شد و ما در کنار بزرگترهای فوتبالیست محل ایستادیم و جواب پلیس رو دادیم... گرچه نتونست کاری کنه، ولی از همون روز تا حالا، اون صاحب خونه یه "110" پشت اسمش داره - به عنوان دُم کیشمیش -، وقتی بخوایم در موردش حرف بزنیم! از رونالدینیویی که من بودم و از رونالدویی که دوستِ "دروازه خالی گل نزنِ من" بود، و همیشه بعد از هر گلی که میزد یا میزدم می گفت: "رونالدو-رونالدینیو"... رکوردهایی که برای روپایی داشتیم! مدتی بود که صدرنشین جدول بودم، با 270 تا روپایی پشت هم، ولی یکی از بچه ها با 900 تا منو پایین کشید و خودش به صدر رسید! بازی هایی که توو حیاط خونه با خودم داشتم، اونم با گزارشگری خودم! یاد مصاف های ایران و برزیل توو حیاط خونه ی ما، که همیشه پر گل و دیدنی بود؛ و همیشه هم ایران باخت 4-0 رو در یک دقیقه ی پایانی با برد 5-4 عوض می کرد و قهرمان می شد، به خیر... سوالی که همیشه ذهن منو مشغول کرده بود، این بود که چرا با وجود اینکه من توو محل از بازیکن های خوب به حساب میام، توو مدرسه اینقدر ضعیفم ؟! در مدرسه جزء اون دسته ای بودم که همیشه آخر انتخاب می شدن... یاد صدای خاصی که ماشین بابام موقع ورودش به کوچه داشت و صدای بوقی که از اومدنش به سر کوچه خبر می داد و دویدنِ بی وقفه و سریع من به داخل خونه، به خیر! گرچه بعضی وقت ها فاز "بیخیال" هم داشتم! که "به درک هر چی میخواد بشه" و موندن توو جریان بازی... حرف زیاد دارم، ولی دیگه مجالی برای نوشتن بیشتر نیست؛ فقط ... هنوزم عاشق فوتبالم، فقط دنیام دیگه اونقدر قشنگ نیست... سجاد داداش دمت گرم . دقیقا یاده بچگی ها خودم افتادم یعنی اون موقع دیوانه وار فوتبال بازی میکردیم تو تابستون ساعت 3 بعد از ظهر میرفتیم فوتبال تا اذان ینی مثل جنازه میشدیم. یادم میاد یه بار تو زمستون رفتیم زمین چمنه محلمون زمین پر آب بود . ولی ما اینقدر دیوونه بودیم رفتیم توش بازی کردیم. تو اون سرما وقتی توپ میخورد بهمون دادمون میرفت هوا. بیشتر ازینکه شبیهه فوتبال باشه به واترپلو شباهت داشت. تکل که میزدیم مثل جت اسکی سر میخوردیم رو زمین وقتی داشتیم میومدیم خونه خیسه خالی بودیم. اون روز مردم که ما رو میدیدن یا غش غش میخندیدن یا سرشون رو به نشانه ی تاسف مثل برف پاکن تیکون میدادن. یاده تو کوچه بازی کردن هامون بخیر چه شیشه هایی که نشکستیم ؟؟ بعد از شکستن شیشه مثل مهدی مهدوی کیا فرار میکردیم. یادش بخیر اینگار همین دیروز بود. |
تالار گفتمان
آخرین عناوین
آخرین ارسالها
قوانین و مقررات
عاشقان آبی و اناری
مباحث آزاد
لیگ فانتزی
مسابقات سایت
آبی و اناری
گردانندگان سایت
حمایت مالی از سایت
تاریخچه باشگاه
افتخارات باشگاه
زندگینامه بازیکنان
مربیان باشگاه
اسطورههای باشگاه
مقالات سایت
پیوستن به جمع نویسندگان آبی و اناری
مقالات اختصاصی
مقالات آماری تحلیلی
مقالات آنالیز فنی
گالری عکس
پیوستن به جمع همکاران گالری
عکسهای قهرمانی
عکسهای بازیهای بارسا
عکسهای بازیکنان
عکسهای فصل 2016/17
نقشه سایت
سوال یا ابهام خود را مطرح نمایید!
راهنمای عضویت در سایت
مشکل در ورود به سایت
سوالات متداول