به اولین سایت تخصصی هواداران بارسلونا در ایران خوش آمدید. برای استفاده از تمامی امکانات سایت، ثبت نام کنید و یا با نام کاربری خود وارد شوید!

شناسه کاربری:
کلمه عبور:
ورود خودکار

نحوه فعالیت در انجمن‌های سایت
دوستان عزیز توجه کنید که تا زمانی که با نام کاربری خود وارد نشده باشید، تنها می‌توانید به مشاهده مطالب انجمن‌ها بپردازید و امکان ارسال پیام را نخواهید داشت. در صورتی که تمایل دارید در مباحث انجمن‌های سایت شرکت نمایید، در سایت عضو شده و با نام کاربری خود وارد شوید.

پیشنهاد می‌کنیم که قبل از هر چیز، با مراجعه به انجمن قوانین و شرح وظایف ضمن مطالعه قوانین سایت، با نحوه اداره و گروه‌های فعال در سایت و همچنین شرح وظایف و اختیارات آنها آشنا شوید. به علاوه دوستان عزیز بهتر است قبل از آغاز فعالیت در انجمن‌ها، ابتدا خود را در تاپیک برای آشنایی (معرفی اعضاء) معرفی نمایند تا عزیزان حاضر در انجمن بیشتر با یکدیگر آشنا شوند.

همچنین در صورتی که تمایل دارید در یکی از گروه‌های کاربری جهت مشارکت در فعالیت‌های سایت عضو شوید و ما را در تهیه مطالب مورد نیاز سایت یاری نمایید، به تاپیک اعلام آمادگی برای مشارکت در فعالیت‌های سایت مراجعه نموده و علائق و توانایی های خود را مطرح نمایید.
تاپیک‌های مهم انجمن
ارسال گزارش یک مورد قابل بررسی در مورد پیام زیر در تالار گفتمان
متن گزارش:*
 

پاسخ به: زنگ انشا!
نویسنده: ســـارا
شنبه، ۱۰ تیر ۱۳۹۱ (۲۰:۴۲)
انشا شماره 2


اصلا نمیدونستم این چیزا رو می بینم. اصلا نمیدونستم که شاید دنیای دیگه ای هم در کار باشه. ولی حالا میدونم. فقط به خاطر اون پورشه ای که توی خیابون تند می رفت فهمیدم. خب... شاید نه فقط به خاطر اون.
وقتی اون جا رسیدم اوضاع خیلی داغون بود. همه داشتن آه می کشیدن و به یه نقطه ی خالی خیره شده بودن. می گفتن مرگ مجددی اتفاق افتاده. یه پیرمردی که واقعا براشون اهمیت داشته مرده. مث اینکه این پیرمرده هم بعد از دیدن سرعت زیاد یه پورشه ی آبی دچار سکته ی قلبی شده بود. خیلی برام جالب بود و گفتم شاید این پورشه، همون پورشه ای باشه که منو آورد اینجا. چند روز پرس و جو کردم... البته بعد از اینکه خستگیم در رفت و به شرایط جدیدم عادت کردم... تقریبا دو روز بعد از رسیدنم...

فلش بک - سه روز قبل

زیر خاک

مرده ی اول: آقا شما هنوز نخوابیده اید؟

مرده ی دوم: قربان با بنده هستید؟

مرده ی اول: من با شما نبودم آقا. فقط میخواستم بدانم هنوز کسی بیدار است یا نه.

مرده ی دوم: آه، بله قربان، قربان، قربان، کاملا بیدارم.

مرده ی اول: پس بهتر است بخوابید. شمد را بکشید سرتان تا خوابتان ببرد. نور زیاد به چشم های شما صدمه می زند.

مرده ی دوم: قربان با اجازه ی شما شمد مرا موشها خورده اند. اجازه می دهید کمی از قضله ی سوسکها را با خاک مخلوط کنم و بخورم؟ آقای دکتر می گفتند خواب آور است.

مرده ی اول: میل خود شماست. اما بهتر است به حرف این دکتر های جوان که تازه از راه رسیده اند زیاد اعتماد نکنید. فضله ی سوسک مقدار زیادی گلوکز دارد. ممکن است مرض قند بگیرید.

باد تندی می آمد... کراوات مرده ی اول مرتب پرت می شد روی شانه اش. آدم های عاشق پیشه وقتی به دیدن معشوق می روند دلشان می خواهد همچین حالتی داشته باشند.

مرده ی سوم:ببینم،جناب استاد هنوز هم عصا قورت داده اند و کراوات می زنند؟

مرده ی اول: مودب باشید آقای دکتر! این تقصیر شما بود که سه بار مرا عمل کردید و بالاخره چیزی در نیاوردید.

مرده ی سوم: صحیح است جناب استاد.اما آخر آن عصا، عصای متافیزیکی بود که قورتش داده بودید.نه عصای جسمی. راستی من مدتی است که بیدارم و عقاید شما در مورد خودم را می شنوم. فرمودید که ما دکتر ها چیزی سرمان نمی شود ومدفوع گلوکز دارد. اتفاقا اشتباه به عرضتان رسانده اند. هیچ مدفوعی گلوکز ندارد. این نظریه را کجا خوانده اید استاد؟ در شعر ها و نثر های قدیم که چیزی نوشته نشده است.

مرده ی اول: آقا شما حق ندارید به خاطر گلوکز مرا محاکمه کنید.من می گویم که مدفوع گلوکز دارد. هفتاد سال هم همین را گفته ام. این یک نظریه است و هر نظریه ای صحیح است مگر انکه عکسش برای « خود آدم» ثابت بشود. در ضمن خواستم به شما گوشزد بکنم که هیچ رازی وجود نداشته و ندارد که شعرای کلاسیک ما آن را کشف نکرده باشند. مثلا درباره ی اتم... بله همین اتم که این همه درباره ای سر و صدا راه انداخته اند، ابوسغد سمرقندی میگوید: دل هر ذره را که بشکافی آفتابیش در میان باشد. ملاحظه میکنید؟ همین اتم است دیگر... همین....

مرده ی دوم: واقعا عجیب است جناب استاد، قربان.

مرده ی سوم: اما مثل اینکه اسم شاعرش را عوضی گفتید. مگر جزوه هایی را که تدریس می کردید با خودتان نیاوردید؟

مرده ی اول: آقا مودب باشید! این مربوط به جزوه ها نیست. سه جفت آبدزدک بد قیافه فسفر مغز مرا مکیده اند.

مرده ی سوم: آهسته صحبت کنید. آهسته! ممکن است آن طرفی ها متوجه پوک بودن مغز شما بشوند.

مرده ی اول: متشکرم. یادآوری به جایی بود.

مرده ی دوم: مستفیض شدیم قربان. بحث بسیار جالبی بود. بحث درباره ی هنر های تزئینی هم جلب است قربان. آخ که این موش ها دست از سر من بر نمی دارند.

مرده ی سوم: اگر سرتان را بزنید زیر بغلتان راحت ترید. من گفته ام که مقداری مرگ موش برای ما بفرستند. امشب هم مسافر تازه نداریم؟

مرده ی چهارم: چرا. یک کارمند بازنشسته ی دخانیات، یک آدم بی اسم و رسم ، و یکی از هنرشناسان سرشناس.


مرده ی اول: آخ... اخ چیزی دارد به گوشت قلب من نیش می زند.

مرده ی سوم: کدام قلب استاد؟ شما بیست سال است که آن را از دست داده اید. استخوان که قلب ندارد.

مرده ی اول: مجددا به شما تذکر می دهم مودب باشید آقا! شما خودتان به من یادآوری کردید که چیزی نگویم که آن طرفی ها بشنوند.

مرده ی سوم: بله... اما فعلا که اینجا کسی به حرف من گوش نمی کند. راستی آقا. همه مَردند؟

مرده ی چهارم: آن آدم بی اسم و رسم یک دختر است.یک زن حدودا 21 ساله هم می آید.

مرده ی سوم: ممکن است به من بگویید ساعت چند است؟

مرده ی اول: من از دیروز بعد از ظهر ساعتم را گم کردم.

مرده ی سوم: پس جلسه ی امشب را چگونه تشکیل می دهید؟

مرده ی چهارم: ساعت دیواری من هنوز کار میکند. اگر جناب استاد کرسی هنر های کلاسیک اجازه بدهند می خواهم خواهش کنم که سیزده ضربه بزند.

مرده ی اول: بفرمایید آقا... اینجا من آنقدر قدرت ندارم که جلوی زنگ ساعت شما را بگیرم.

مرده ی سوم: هیس! جناب استاد زیر کرسی ها! آهسته صحبت کنید! مردم می فهمند که شما جلوی زنگ ساعت ها را نمی توانید بگیرید!

مرده ی اول: متشکرم... اما فراموش نکنید که من قبلا این کار را می کردم.

مرده ی سوم: بله میدانم... به کمک...

ساعت سیزده ضربه می زند و همه ساکت می شوند.

مرده ی پنجم: آقایان ساعت درست سیزده است. برای افتتاح جلسه اماده باشید.

مرده ی اول: بگویید چراغهای قبرستان را خاموش کنند. نور زیاد ممکن است چشم های مرا کور کند.

مرده ی سوم: آخ... چقدر به شما بگویم که آهسته صحبت کنید؟ ممکن است آن ها بفهمند که شما...

مرده ی ششم: ما همه حاضریم. فرمان برخاستن را صادر کنید.

روی خاک

اسکلت استاد: آه... چه هوای مطبوعی است. جه نسیم فرح بخشی وزیدن گرفته است. این طبیعت زیبا چقدر سرشار از مواهب جان بخش و روح پرور و جان پرور و سرور بخش است. مشام جان را چنان آکنده از عطر بهشتی میکند که گویی آدمیزاد را در مرغزاری مصفا و با طراوت و تازه و شاداب و روح بخش و روح پرور رها کرده اند. از هر طرف آواز کبک و بلدرچین و هزاردستان بلند است... آه ... آوی...

اسکلت دوم: صحیح می فرمایید جناب استاد. توصیفات فوق العاده ای بود. اما اگر جسارت نباشد کمی هم بوی لاشه می آید.

اسکلت دکتر: این بو از خود ماست آقا. دماغتان را با دستمال بگیرید.

اسکلت دوم: دستمال آقای دکتر؟ منظورتان کدام دستمال است؟

اسکلت دکتر: همان که تمام عمر ازش استفاده کردید. منظورم همان دستمال متافیزیکی است که... به! خانم هم تشریف آوردند! خوش آمدید بانو!

اسکلت زن: متشکرم دکتر! مثل اینکه داشتید درباره ی دستمال صحبت می کردید. من مقدار زیادی دستمال کاغذی دارم. اگر به درد می خورد تقدیم کنم.

اسکلت دکتر: خیر خانم! زحمت نکشید!

اسکلت زن: آه! کو؟ کجا گذاشتم؟ به! جعبه ی توالت مرا برداشته اند!

اسکلت دکتر: مهم نیست خانم. حالا یک شب را توالت نکرده در مجلس ما باشید.

اسکلت زن: به هیچ وجه ممکن نیست. من اصلا حاضر نیستم آرایش نکرده در مجالس عمومی دیده شوم.

اسکلت دکتر: آخر حالا که دیگر شما..

اسکلت زن: آقای دکتر! رنگ همه چیز را عوض میکند.

اسکلت دکتر: صحیح. اما من یک چیز را به شما بگویم. مرد به گوشت اهمیت می دهد، سگ به استخوان. با این وجود سگ هم گوشت دور استخوان را دوست دارد نه خود آن را. زن مورد علاقه ی مرد ها باید گوشت داشته باشد. نه اسکلت باشد. البته شما هنوز کمی گوشت دارید... کاملا تجزیه نشده... اما بحث در این مورد بی فایده است... رنگ هایتان را پیدا کنید.

اسکلت زن: بله متشکرم... آهای... کی جعبه ی توالت مرا برداشته؟

اسکلت رهگذر: مثل اینکه حاجیه سلطان آن را برداشته.

اسکلت زن: همان زن هفتاد ساله که چهل سال است اینجا خانه دارد؟

اسکلت رهگذر: بله خانم . همان پیرزن.

اسکلت زن: دیدید آقا دکتر؟گوشت او کاملا تجزیه شده اما او هم به این جعبه اهمیت می دهد.

اسکلت دکتر: برای اینکه به مغز اهمیت نداده است. سنت پرستی است دیگر. کاری نمی شود کرد.

مدتی می گذرد. مردگان همه جمع می شوند تا جلسه را تشکیل دهند.

منشی: ما اینجا جمع شده ایم تا جناب استاد را برای سفر 3 ساعته شان به آن جهان بدرقه کنیم...

3 ساعت بعد

مردگان منتظر روی قبر ها نشسته اند. به در گورستان نگاه میکنند.

- جناب استاد برگشته اند.

-ظاهرا خیلی خسته شده اند.

- مثل اینکه نمیتوانند راه بروند.

دکتر: من عرض کرده بودم که بهتر از برای خودشان دردسر درست نکنند اما گوش نکردند.

جناب استاد عصا زنان و خسته می آید. لباس هایش تکه پاره شده و تن استخوانیش کاملا معلوم است.

دکتر: این دیگر عصای جسمی است. کمرتان شکست؟ نه؟ خب جناب استاد، بفرمایید ببینم آن طرف چه خبر بود؟

اسکلت دستمالی: قربان ما منتظریم که از نتایج مطالعات پر بار شما باخبر شویم. قربان!

استاد: بس کنید... آن جا هیچ خبری نیست که بشود گفت. آنها حقیقت را به کلی فراموش کرده اند. نمی دانید چه دنیایی شده است. آنجا هیچ کس زبان دیگری را نمی فهمد. یکی از مسافران امشب هم با پنهان کاری می آید.

دکتر: شاید شما زبانشان را نمی فهمید!

استاد: آه دکتر! شما به من توهین میکنید. دکتر... مغزم دارد از کار می افتد.

اسکلت دکتر: کدام مغز آقا؟ همان که می فرمودید آبدزدکها خوردند؟

جناب استاد می افتد. تعادل ندارد.

استاد: آهسته صحبت کنید! ان ها می فهمند!

استاد تلو تلو می خورد و پایش به سنگ قبری گیر می کند و می افتد و متلاشی می شود. صدای سوت قطار می آید و قطاری می ایستد.

یکی از مردگان: مسافران تازه می آیند.

مرده ی دیگر: هیچ شب خوبی نیست.

مرده ی بعدی: زود فراموش می شود.

این یک مرگ مجدد بود.

از ته گورستان صدای قدم های کسی می آید. مردی با چمدان کهنه از راه می رسد. دختر حدودا 15 ساله ای پشت سر اوست.

تازه وارد مرد: چه شده؟ چرا عزا گرفته اید؟

دکتر: مرگ مجددی اتفاق افتاده.

تازه وارد: عجب! من از مرگ مجدد خبر نداشتم.

من: من از هیچی خبر نداشتم.

و شلوار لی اش را بالاتر می کشد و بلوز اسپرتش را پایین تر. دستش را در جیب میکند و با پا به سنگ ها ضربه میزند. کفش آدیداسش گلی می شود. اسکلت زن با تحقیر او را نگاه میکند.

اسکلت زن: چرا این دختر این گونه صحبت می کند؟

اسکلت رهگذر: امروزی است!

مرد تازه وارد: می دانستم که بعضی ها نمی میرند. شاعر می گوید: سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز. بله من این شعر را 29 سال تمام موضوع انشا بچه ها کرده بودم. یادش به خیر... آن روز ها هنوز استاد نشده بودم.

دکتر: پس جانشین جناب استاد هم از راه رسیدند.

اسکلت دوم: آه قربان! من به شما خوشامد می گویم! قربان قربان قربان!

پایان فلش بک

بعد از پرس و جو فهمیدم برایم اتفاقی افتاده که به آن سفر میگن... سفری که اینطور که پیدا بود بازگشتی نداشت!

- شاید بهتر باشه به جای زل زدن به سقف بیای اینجا و وسایل شام رو بیاری.

خب... بعضی رویا ها اینقدر واقعی اند که مرز آنها با واقعیت گم می شه!

the end
فعالترین کاربران ماه انجمن
فعالیترین کاربران سایت
اعضای جدید سایت
جدیدترین اعضای فعال
تعداد کل اعضای سایت
اعضای فعال
۱۷,۹۴۹
اعضای غیر فعال
۱۴,۳۶۳
تعداد کل اعضاء
۳۲,۳۱۲
پیام‌های جدید
هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
انجمن مباحث آزاد
۷۶,۴۹۸ پاسخ
۱۱,۸۲۵,۰۹۸ بازدید
۶ روز قبل
Leo Barca
بحث آزاد در مورد بارسا
انجمن عاشقان آب‍ی و اناری
۵۸,۲۰۷ پاسخ
۸,۵۷۳,۴۲۶ بازدید
۲۳ روز قبل
armanshah
بحث در مورد تاپیک های بخش سرگرمی
انجمن سرگرمی
۴,۶۶۶ پاسخ
۵۵۵,۳۸۷ بازدید
۲۸ روز قبل
مهدی
برای آشنایی خودتون رو معرفی کنید!
انجمن مباحث آزاد
۷,۶۴۳ پاسخ
۱,۲۷۳,۴۱۰ بازدید
۱ ماه قبل
Activated PC
آموزش و ترفندهای فتوشاپ
انجمن علمی و کاربردی
۱۳۵ پاسخ
۴۵,۳۲۸ بازدید
۱ ماه قبل
RealSoftPC
جام جهانی ۲۰۲۲
انجمن فوتبال ملی
۲۳ پاسخ
۲,۲۷۸ بازدید
۱ ماه قبل
Crack Hints
موسیقی
انجمن هنر و ادبیات
۵,۱۰۱ پاسخ
۱,۰۳۲,۵۰۰ بازدید
۱ ماه قبل
Activated soft
علمی/تلفن هوشمند/تبلت/فناوری
انجمن علمی و کاربردی
۲,۴۱۹ پاسخ
۴۴۲,۸۵۸ بازدید
۱ ماه قبل
javibarca
مباحث علمی و پزشکی
انجمن علمی و کاربردی
۱,۵۴۷ پاسخ
۷۵۶,۳۵۳ بازدید
۲ ماه قبل
رویا
مســابــقـه جــــذاب ۲۰ ســــوالـــــــــــــــــــی
انجمن سرگرمی
۲۳,۶۵۸ پاسخ
۲,۲۳۵,۲۵۰ بازدید
۲ ماه قبل
رویا
اسطوره های بارسا
انجمن بازیکنان
۳۴۳ پاسخ
۸۸,۴۳۳ بازدید
۷ ماه قبل
jalebamooz
حاضرین در سایت
۲۹۹ کاربر آنلاین است. (۱۸۶ کاربر در حال مشاهده تالار گفتمان)

عضو: ۰
مهمان: ۲۹۹

ادامه...
هرگونه کپی برداری از مطالب این سایت، تنها با ذکر نام «اف سی بارسلونا دات آی آر» مجاز است!