پاسخ به: زنگ انشا! | |||
---|---|---|---|
نویسنده: سجاد دوشنبه، ۱۲ تیر ۱۳۹۱ (۱۲:۵۶) | |||
انشای شماره ی پنج چقدر حوصله م سر رفته بود! 3 روز بود که کنکورم رو داده بودم و حالا بیکار تر از هر زمان دیگه ای تو خونه نشسته بودم و تنها سرگرمیم نت بود که اونم دیگه خیلی نمیتونست سرگرمم کنه! داشتم با گوشیم ور میرفتم و پوشه ی موسیقیم رو مرتب میکردم و که یهو زنگ خورد! بلافاصله دکمه ی پاسخ رو زدم! -اووووووه بزار زنگ بخوره بعد بردار. -هه سلام میلاد خوبی؟ -خوبم، فقط حوصله م ترکیده!! -آخ گفتی داداش منم دارم دیوونه میشم! -سجاد پایه ای بریم مسافرت دو تایی؟ -دوتایی؟ کجا بریم؟ -نمیدونم به اونجاش فکر نکردم ولی خوب میشه اگه بریم مسافرت، نه؟ -آره از بیکاری بهتره ولی کجا بریم؟؟؟ -اووووووم نمیدونم ... بریم مشهد؟؟؟ یهو دلم یه جوری شد! دو سال میشد که نرفته بودم پا بوسِ آقا! -الوووووو کجایی تو؟ مردی؟ -نه.. نه اینجام! ببین من پایه م. کی بریم؟ -اول برو از بابا جونت اجازه بگیر بعد بگو من پایه م. -باشه پس خبرت میکنم خدافظ! مهلت ندادم بگه خدافظ و قطع کردم! بابام داشت اخبار میدید و مامانم تو آشپزخونه ظرفای شام رو میشست! رفتم کنار بابام نشستم و زل زدم بهش! زیر چشمی نگام کرد و در حالی که چشمام به تلویزیون بود گفت : - چیه؟ باز پول میخوای؟ -نه بابا!! پول دارم! روشو کرد سمتِ منو گفت : -پس چی میخوای؟ زود بگو ببینم! -مگه حتماً باید چیزی بخوام که نگاتون کنم؟ -پسر جون سرِ منو نمیخواد شیره بمالی! میگی یا برم بخوابم؟ -خب... بابا میشه من با دوستم برم مشهد؟ -چی؟ مشهد بری چیکار؟ -خب مشهد میرن چیکار؟زیارت دیگه. -با کدوم دوستت؟نکنه میلاد؟ -خب آره... میشه؟؟ و با نگاهی مظلومانه بهش چشم دوختم! -باشه حرفی نیست. وای خدا قبول کرد... فکرشم نمیکردم!! زود رفتم سمتشو گفتم مرسی بابا جون و یه بوسِ محکم از صورتش که سیخ سیخی بود کردم! -برو بچه حوصله ندارم! یعنی کمالِ ابرازِ محبت همینه!! زود رفتم تو اتاقم و گوشیمو برداشتم و اس ام اس دادم به میلاد که بابام قبول کرده! زنگ زد!! –قبول کرد؟ -پَ نَ پَ.. منو دستِ کم گرفتی؟ -خب حالا، اسمِ منو بردی قبول کرد وگرنه عمراً!! -برو عمو الان دیگه میخوام بخوابم ! کپه تو بزار خدافظ! - بیتربی... نذاشتم تموم شه حرفش و قطع کردم گوشیو! خیلی خوشحال بودم! اِ معلوم نشد کی بریم!! بهش اس ام اس دادم! -فردا آماده ای برای حرکت دیگه؟ دو دقیقه بعد جواب اومد.. -داداش بدجور داغیا! فردا چیه؟ پس فردا 3 شنبه راه میفتیم! جواب دادم. -باشه کچل.. خدافظ! دیگه جواب نداد! چشمامو بستم و سعی کردم بخوابم!تو دلم خیلی ذوق داشتم و به قولِ بچه ها تو پوستِ خودم نمیگنجیدم! داشتم به حرمِ زیبای امام رضا فکر میکردم که خوابم برد! بیدار شدم.. هنوز چشمامو باز نکرده بودم ولی بوی خیلی خوبی میومد!بوی عطر حرم، خنکی ه حرم! چشمامو باز کردم.. تو حرم بودم! خدای من، من اینجا چیکار میکنم؟ یعنی خوابم؟سعی کردم از دستم نیشگون بگیرم!دستم خیلی درد اومد وای من بیدارم و واقعاً تو حرمم!اطرافم کسی نبود! فضا توی یه تاریکی فرو رفته بود و فقط یه نور سبز رنگی از سمتِ حرم ساطع میشد و همون واسه دیدنِ اطراف کافی بود! بلند شدم و به سمتِ حرم حرکت کردم! یه ترسی تو دلم بود! نمیدونم ترس از چی ولی حس خوبی داشتم. همینطور که میرفتم چشمم رو از حرم برنمیداشتم! رسیدم به ضریح! وای خدا قلبم داشت وایمیستاد از حرکت!! وقتی عطر حرم رو استشمام کردم. دستم رو رسوندم بهش! یه سردی ه خاصّی داشت.سرمو چسبوندم به ضریح! دیگه اشک امونم نمیداد! «یا امام رضا چقدر دلم برات تنگ شده بود. دوس داشتم هرچه زودتر بیام پیشت آقا. شرمندتم آقا جون ؛ این مدت خیلی بد بودم.. منم مثل همون آهو هستم! ضامن من پیش خدا باش یا امام رضا.. » اینا جملاتی بود که همینطور همراه با اشک زمزمه میکردم! همینطور که سرمو چسبونده بودم به ضریح حس کردم یکی پشتِ سرمه! دستشو گذاشت رو شونم! دستای بزرگی داشت! اصلاً نترسیدم، شاید چون حرم امن ترین جای دنیاست.. ! برگشتم! یه پیرمرده نورانی با لباس سبز بود! بی اختیار پرسیدم.. –شما کی هستید؟ -پسرم خوش اومدی به حرم! -ممنون آقا -دنبال من بیا. بعد دستمو گرفت و منو برد به سمت دیگه ی ضریح! دیدم داره درِ ضریح رو باز میکنه!ترسیدم.. -چیکار میکنید؟ -پسرم نگران نباش دنبالم بیا. در باز شد و منو با خودش برد داخل حرم! وقتی رفتم تو یه دلشوره ی لذت بخشی تو دلم بود نمیدونم نمیدونم نمیدونم چم شده بود فقط حسِ وصف نشدنی ای داشتم!! اون پیرمرد پول های کفِ ضریح رو کنار زد و یه در نمایان شد! گفتم .. آقا این در به کجا میره؟ با یه لبخندِ ملیح بهم گفت به من اعتماد کن! خیلی خوب حرف میزد، حرفاش به دلم مینشست. در رو باز کرد و با هم واردش شدیم!دستمو تو دستاش گرفته بود، یه پله ای بود که ازش رفتیم پایین! تهِش به یه زیر زمین نمور میخورد!اونجا خیلی تاریک بود و صدای چکه های آب تنها صدایی بود که سکوت رو میشکست! من چیزی نمیدیدم ولی از صداها مشخص بود که اون پیرمرد یه دری رو باز کرده و واردِ یه فضای دیگه شدیم! یک آن خیلِ عظیم نور به سمت چشمهامون سرازیر شد و من از شدتِ اون چشمامو بستم! بعد از یه چند ثانیه کم کم چشمامو باز کردم و در حالی که هنوز چشمام کاملاً باز نشده بود، دیدم تو یه بیابون هستیم! از فرطِ تعجب با سرعت چشمام رو باز کردم! تا چشم کار میکرد بیابون بود و آفتابِ سوزان! کنارمو نگاه کردم! پیرمرد نبود.. سرمو برگردوندم!! صحنه ای که دیدم خیلی واسه م عجیب بود! کلی آدم با لباس های سفید نشسته بودن و اونقدر سکوتشون سنگین بود که من متوجه حضورشون نشدم! خبری از اون زیر زمین و حرم نبود!پیرمرد داشت به سمت جمعیت حرکت میکرد! منم بدونِ اینکه چیزی بگم دنبالش رفتم! اون رفت و کنار جمعیت رو زمین نشست! با نگاهش بهم فهموند که برم و پیشش بشینم! رفتم اونجا کنار دستش نشستم و به امتدادِ نگاهش خیره شدم! داشت به یه تپه ی نزدیک نگاه میکرد که یه نفر روش ایستاده بود! اونقدر چهره ش نورانی بود که از اون فاصله هم میشد تشخیص داد! اون مرد داشت دعایی میخوند! به عربی میخوند و من خیلی متوجه نمیشدم چی میگه! فقط از لحن کلماتش حدس زدم دعا باشه! وقتی دعاش تموم شد من به پیرمرد گفتم اون مرد کیه؟ پیرمرد با همون لبخندِ زیبا بهم گفت اون امام هشتم، امام رضا (ع) ه! همون لحظه یه بادِ شدیدی وزیدن گرفت و بارون شدیدی شروع شد! همه ی مردم که انگار از این بارون خیلی خیلی خوشحال شده بودند به هر طرف میدویدند! یک آن صدای بلندی همه جا رو فرا گرفت! شدت اون صدا اونقدر زیاد بود که از هوش رفتم... ! وقتی چشمامو باز کردم رو تختم دراز کشیده بودم! خیلی ناراحت بودم که چرا از اون خواب پا شدم و کاش اون اصلاً یه خواب نبود!... |
تالار گفتمان
آخرین عناوین
آخرین ارسالها
قوانین و مقررات
عاشقان آبی و اناری
مباحث آزاد
لیگ فانتزی
مسابقات سایت
آبی و اناری
گردانندگان سایت
حمایت مالی از سایت
تاریخچه باشگاه
افتخارات باشگاه
زندگینامه بازیکنان
مربیان باشگاه
اسطورههای باشگاه
مقالات سایت
پیوستن به جمع نویسندگان آبی و اناری
مقالات اختصاصی
مقالات آماری تحلیلی
مقالات آنالیز فنی
گالری عکس
پیوستن به جمع همکاران گالری
عکسهای قهرمانی
عکسهای بازیهای بارسا
عکسهای بازیکنان
عکسهای فصل 2016/17
نقشه سایت
سوال یا ابهام خود را مطرح نمایید!
راهنمای عضویت در سایت
مشکل در ورود به سایت
سوالات متداول