پاسخ به: داستانک! | |||
---|---|---|---|
نویسنده: beautiful queen دوشنبه، ۱۲ اسفند ۱۳۹۸ (۱۰:۴۳) | |||
ترس قسمت بیست و پنج مادر پدرم قبل مکه رفتنشون تنها نگرانیشون از بابت من بود. ولی من مدام بهشون اطمینان میدادم که ما اوضاعمون خوب شده دیگه.چون میدیدم حال پدر مادرم همینطوریش هم بخاطر زندگی من خرابه. بالاخره روز رفتن پدر مادرم رسید ، با اینکه مهران به پدر مادرم بی ادبی کرده بود اما پدر مادرم وظیفه خودشون میدونستن ازش حلالیت بخوان. بابام که نمیتونست تا خونه ما ۴طبقه رو بالا بیاد.چون واقعا مریض احوال بود. اونقدری که طواف های مکه اش رو هم، مجبور بود با ویلچر بره، اما مامانم با وجود کمردردش اومد خونه ما. مهران که تا نیم ساعت حتی از اتاق بیرون هم نیومد. آخر سر هم که مامانم گفت مهران حلال کن مارو، گفت ان شاالله سفرتون بی خطر. وقتی هم که مامانم رفت، گفت من که حلالش نکردم. بابام بنده خدا چند بار زنگ زد به مهران و با اینکه هم سن پدرش بود ازش عذر خواهی کرد و حلالیت گرفت، اما مهران کینه تر از اینا بود. آخر سر بابام ،که از طرف من فهمیده بود مهران هنوز حلالشون نکرده، بهش گفت که تو جای پسرمی،و ازش خواهش کرد که، بیا میخوام ببینمت. اگه نیای من میام در خونتون. تا بالاخره مهران دلش راضی شد که حلالشون کنه. و بالاخره بابا مامانم راهی مکه شدن. تقریبا ۱۴ روز بعد رفتن پدر مادرم، یه شب مهران سر اینکه میز کامپیوترش گرد گرفته بود دعوای بدی راه انداخت. با موهام گرفتم و از اتاق پرتم کرد بیرون ، فحش مادر میداد بهم و میگفت همین الان میری خونه بابات. هرچی التماسش میکردم،مهران الان ساعت یکِ شبِ. هیچ کسی خونه اونا نیست. نمیتونم برم، حالیش نبود. آخر سر قسمش دادم، که بذار تا صبح بمونم، صبح خودم میرم. گفت باشه تا صبح بمون، صبح بیدار بشم ببینم هنوز تو خونه ای اونقدر میزنمت که حالیت بشه. فرار کردم توی اتاق و در رو بستم. اونم طبق معمول توی حال خوابید. ساعت حدود ۲.۵شب بود که دیدم داره از توی حال داد میزنه. ریحااااانه زنگ بزن اورژانس حالم بده. آااای کلیه ام. زنگ زدم اورژانس ولی گفتن برای این چیزا کسی رو نمیفرستن. زنگ زدم خونه مادرش، برادرش اومد بالا و کمکش کرد و بردنش بیمارستان. نزدیک ۵صبح بود که برگشت. عجیب بود، هر بار که بلایی سر من میاورد و بی گناه در حقم ظلم میکرد، سریع به چوب خدا گرفتار میشد. چه از گرفتگی صداش که نزدیک ۷ماه میشد همراه دائمش شده بود چه وضع اون شبش. چه خیلی اتفاقای دیگه ای که سرش میومد. بعدها فهمیدم بیمارستان که رفته، فهمیدن همون لحظه که از درد به خودش میپیچیده، سنگ کلیه کوچیک دفع کرده. |
تالار گفتمان
آخرین عناوین
آخرین ارسالها
قوانین و مقررات
عاشقان آبی و اناری
مباحث آزاد
لیگ فانتزی
مسابقات سایت
آبی و اناری
گردانندگان سایت
حمایت مالی از سایت
تاریخچه باشگاه
افتخارات باشگاه
زندگینامه بازیکنان
مربیان باشگاه
اسطورههای باشگاه
مقالات سایت
پیوستن به جمع نویسندگان آبی و اناری
مقالات اختصاصی
مقالات آماری تحلیلی
مقالات آنالیز فنی
گالری عکس
پیوستن به جمع همکاران گالری
عکسهای قهرمانی
عکسهای بازیهای بارسا
عکسهای بازیکنان
عکسهای فصل 2016/17
نقشه سایت
سوال یا ابهام خود را مطرح نمایید!
راهنمای عضویت در سایت
مشکل در ورود به سایت
سوالات متداول