پاسخ به: داستانک! | |||
---|---|---|---|
نویسنده: beautiful queen سهشنبه، ۲۹ مهر ۱۳۹۹ (۲۲:۵۴) | |||
نقل قول Lily نوشته:عصر پاییزی آرامی بود.صدای کلاغها در جنگل دوردست شنیده میشد. بوی دلنشین کیک دارچینی از آشپزخانه به مشام میرسید و به خانه کوچک چوبی صفا داده بود. صدای غژ غژ لولای در جلویی خانه خبر از آمدن پدر ژپتو داد؛ امروز به دریا رفته بود و از برق چشمان خستهاش میتوانستی بخوانی که دست پر به خانه بازگشته است. «نمیدانی چه روزی بود امروز! دخترکهای شر و شیطان کنار ساحل داستانهایی از شهر میگفتند که شک کرده بودم افسانه باشد». پدر ژپتو با صدای زمختش تقریبا فریاد میکشید. «حالا دیگر میدان گازی دارند. زمین را حفر میکنند و خدا میداند چه از دل آن بیرون میآورند. دخترک معلوم نیست از کجا این کلمات قلمبه سلمبه را یاد گرفته بود. حرف از میعانات گازی و نفت میزد». همچنان که پدر ژپتو با دست و روی شسته و لیوانی چای بحارالانوارش را زیر بغل زده و به سمت صندلی مخصوصش روی ایوان خانه میرفت، صدایش رو به خاموشی میگرایید... «خدا میداند چند مرتبه به این پیتر بیمغز گفتم جلوی بچه هر حرفی را نباید بزند. ذهن معصوم و جوانشان را سیاه میکنند». پدر ژپتو به صندلی تکیه داد، پتوی زمختی روی پاهایش انداخت و کتابش را باز کرد. دوباره صدای محو کلاغها به گوش میرسید... احسنت. خیلی خوب نوشته بودی توصیفاتت هم خیلی قشنگ و عالی بود |
تالار گفتمان
آخرین عناوین
آخرین ارسالها
قوانین و مقررات
عاشقان آبی و اناری
مباحث آزاد
لیگ فانتزی
مسابقات سایت
آبی و اناری
گردانندگان سایت
حمایت مالی از سایت
تاریخچه باشگاه
افتخارات باشگاه
زندگینامه بازیکنان
مربیان باشگاه
اسطورههای باشگاه
مقالات سایت
پیوستن به جمع نویسندگان آبی و اناری
مقالات اختصاصی
مقالات آماری تحلیلی
مقالات آنالیز فنی
گالری عکس
پیوستن به جمع همکاران گالری
عکسهای قهرمانی
عکسهای بازیهای بارسا
عکسهای بازیکنان
عکسهای فصل 2016/17
نقشه سایت
سوال یا ابهام خود را مطرح نمایید!
راهنمای عضویت در سایت
مشکل در ورود به سایت
سوالات متداول