پاسخ به: داستانک! | |||
---|---|---|---|
نویسنده: beautiful queen شنبه، ۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۶ (۲:۴۴) | |||
کارگاه انسان سازیبه گفته ی بزرگان و صاحب نظران، سربازی و خوابگاه دو وسیله هستند برای انسان سازی پسر ها و دخترها . و اصولا اگر کسی از هر دوی این موارد قسر در برود، در همان خریت خود، روزگار به¬سر خواهد برد. لذا چون از جماعت نسوان بودم، از برای ورود به درجه ی آدمیت، چاره ای جز انتخاب خوابگاه نداشتم. ترم ها یکی پس از دیگری سپری می¬شدند. از شب های امتحان گرفته، که به¬خاطر از میان بردن رقبا، تا صبح، منچ و ماروپله بازی می¬کردیم و میوه و چای و بیسکوییت روانه خندق بلا می¬¬¬¬نمودیم، تا شب های آخر ترم که تک و تنها، تک سوار خوابگاه می¬شدیم و عرصه را برای چهار نعل تاختن باز میدیدیم و هر آنچه در اتاق ها باقی مانده بود را به یغما می¬بردیم. در تمامی این سال ها به خوبی آدم بودن را به ما آموخته بودند، به خصوص سر سفره ی غذا که کمال انسانیت را از خود نشان می دادیم. به محض فرود قابلمه بر سر سفره، غذا همچو عدم نیست می¬گشت و جز تکه آهن پاره ای چیزی باقی نمی-ماند. کافی بود تازه واردی، نظافت به خرج دهد، و به فکر شستن دست¬ها، قبل از غذا بیافتد، آن شب، سر را گشنه بر زمین می-گذاشت. در تمام این ترم ها، مسئولان محترم خوابگاه و دانشگاه بسیار دلسوز و مراقبِ سلامت روحی و جسمی دانشجویان بودند . از این رو به حدی امکانات در خوابگاه و دانشگاه ، زیاد بود، که حتی در اواخر ترم هم کسی میل و رغبتی برای رفتن به خانه نداشت. امکاناتی چون، فراهم آوردن حیوانات دست آموز، مانند: سوسک و مارمولک و موش برای طبیعت دوستان، اتاق¬های فراخی که، از خانه ی اخروی، بند انگشتی بزرگتر بود، تلویزیونی که تمامی سال روزهای برفی را نشان می¬داد ، سالن ورزشی که هیچ مدیر دانشگاهی افتخار افتتاح آن نصیبش نگشه بود و سایر امکاناتی که حتی قابل ذکر هم نیستند. روزها و ترم ها به همین منوال گذشت. تا رسیدیم به ترم آخر، ترمی که قرار بود مدرک انسان شدن را تحویلمان دهند. مدرکی بسیار با اهمیت که هر جوانی بدون آن هیچ نخواهد داشت. آن ترم هم از تدبیر و آینده نگری مسئولان در امان نماندیم، و ما را به همراه شش نفر دیگر، با دیوانه¬¬ای، که گواهی پزشک برای اثبات دیوانگی اش داشت، هم اتاق کردند. روانی¬ای که مشکل روحی¬اش 11 ترم زبان زد خاص و عام بود، و از بخت بلند قرعه هم اتاقی شدن با او، به نام ما هفت نفر افتاده بود. کل ترم را به هر جان کندنی بود گذراندیم، هر شب از حرکت روح وارش در اتاق، مو بر تنمان سیخ می¬گشت، و از صداهایی که از خودش در می¬آورد، و داد و بیدادهایی که گاهی با موجودات خیالی می¬کرد، شب بیداری می¬گرفتیم و از ترس جان تا صبح خواب به چشممان نمی رسید. به مشاور خوابگاه عرض اعتراض بردیم. با رویی گشاده، بسیار منطقی برخورد کرد و گفت: او 11 ترم است بلایی سر کسی نیاورده، و تا این ترم هم، بلا سر کسی نیاورد، نمی¬توانیم از اتاق بیرونش کنیم! ما هم که دیدیم حرفش بسی منطقی است، قانع گشتیم و تصمیم گرفتیم که هرچه زودتر یکی از ما، بلایی سرش بیاید، تا بازماندگان آسوده باشند. اما هیچ کسی برای قربانی شدن پا پیش نمی¬گذاشت. تا روزهای آخر ترم و فرجه ی امتحانات، همه هم اتاقی¬های سالم مان به خانه رفته بودند، و من مانده بودم و دیوانه از قفس پریده. بیشترین فاصله ممکن را با او حفظ می¬کردم، تا مبادا خاطرش مکدّر شود و ما را به دیدار رب نایل آورد. تا آن شب سرد زمستانی... هوای اتاق، از بوی گند مرغی که، توسط فرد مذکور، بدون پیاز و ادویه و ... سوزانده شده بود، به هوای اتاقی می¬مانست، که لاشه ده سگ و گربه، ماه ها در آنجا محبوس شده باشند. و علاوه بر آن¬ها ده جفت جوراب ده روز در کفش مانده هم کنارشان گذاشته باشند. تحمل اتاق، برابر بود با مرگ به علت خفگی، آن هم با فجیع ترین حالت ممکن. از طرفی هم ساعت 2 نصف شب نه اتاق دوستان می¬توانستم بروم، نه می¬توانستم به علت سرمای زیاد، شب را بیرون سرکنم. بین دو راهی مرگ توسط خفگی، و مرگ به و سیله ی سرما، مانده بودم، که فکر بکری به ذهنم رسید. به محض اینکه غول بی شاخ و دم به رختخواب رفت، و خوابش سنگین شد، از تخت پایین پریدم. با خود گفتم: تا به خدمت خلیفه می¬رسم و برمی¬گردم، لای در را به اندازه پشت ناخن پشه¬ای باز می¬گذارم، تا شاید بوی تعفن از بین برود، و یا حداقل کمتر شود. خدمت خلیفه بودیم، ناگهان صدایی وحشتناک که مانند بسته شدن درب سنگین و آهنی¬ای بود به گوش رسید. از ترس میخکوب شده بودم. زیرا از بین تمام اتاق¬های خوابگاه، تنها در آهنی، متعلق به اتاق ما بود. پشت درب اتاق، یک ساعت تعلل کردم. بلکه دیو دوسرِ درون اتاق دوباره به خواب رود، اما به¬علت سرمای زیاد، بالاجبار بعد از آن یک ساعت، پا درون اتاق نهادم. پا درون اتاق نهادن همانا، و بلند شدن صدایش به فریاد، با آخرین تُن صدا همانا، که: یابــــو، چطور جرات کرده¬ای درب اتاق را باز گذاری؟ و در ادامه صحبت¬های گران بارش، هر آنچه که در مورد روش¬های نمره گرفتنش از اساتید بلد بود، نثار ما کرد و ما نسبت داد. آن شب، تازه به عظمت دانشگاه، این کارگاه انسان سازی، پی بردم.زیرا توانسته بود، به یک دیوانه زنجیر پاره کرده، طوری انسانیت بیآموزد، که انگشت بر دهان انسانیت هم بماند. دوست دیوانه مان، فحش¬ها و ناسزاهایی نثار روح پر فتوح ما کرد، که من تا به حال در عمرم نشنیده بودم، و تا آن روز، فکر می¬کردم، این قسم ناسزاها مختص جنس ذکور است. در همان لحظه، او قیچی بزرگی را برداشت و من در دل گفتم: انالله و انا الیه راجعون. حال که از آن ماجرا چند روزی می¬گذرد، به خواب شما دوستانِ هم اتاقی آمده ام. تا هم وقایع بر من رفته را شرح دهم، و هم وصیت ام را بگویم، تا اجرا نمایید. باشد که روح این عزیز قیچی شده آرامش یابد. وصیت نامه ام به شرح زیر است: دو عدد لیوان دارم، دزدی هستند. البته نه دزدی واقعی، یک روز، مستخدم در آشپزخانه، از بس چرک و کپک زده بودند، میخواست دور بیاندازشان. نمی¬دانم ازآن کدام انگل بودند که آنطور چرک رهایشان کرده بود. من هم برای اینکه حیف نشوند، پیچاندمشان و به استفاده رساندمشان. حال بعد از مرگم خیراتشان کنید. یک چاقو دارم، بسیار تیز و بز است، ته دسته اش هم اسمم را نوشته ام، یک روز صاحبش دیدش، و گفت چقدر شبیه چاقوی گم شده من است، به صاحبش برگردانید، بگویید خیرات است، بلکه فاتحه¬ای بخواند. دوستان، وقت لباس شستن زیاد از شوینده های شما استفاده کرده¬ام. حال که دیگر، دستم از شوینده هایتان کوتاه است، حلالم کنید. از میوه و غذاهایی که در یخچال می¬گذاشتید زیاد کش رفتم، این را هم حلال کنید. قول می¬دهم، بیایید این طرف برایتان جبران کنم. هرکه زودتر آمد، برایش سنگ تمام می¬گذارم. اینجا، آب جوش به وفور یافت می¬شود، فقط چایی خشک و بیسکوییت یادتان نرود. لباس¬ها و رختخواب هایم را، به خانواده ام بگویید، بیاییند ببرند، نمی¬خواهم دست شما لاشخورهای گشنه بیافتد. کتاب¬های درسی¬ام نیز، مال کتابخانه است. از اول ترم هر هفته تمدیدشان می¬کردم، مبادا کسی غیر از من بتواند از آن¬ها استفاده کند. آن¬ها را هم، تحویل کتابخانه دهید، نمی¬خواهم بعد از مرگم جریمه شوم. و در آخر، برایتان از خداوند، صبر و تحمل در غم از دست دادن خودم را آرزومندم. مطمئن باشید، نمی¬گذارم این آسودگی بعد از رفتن من و دیوانه، راحت از گلویتان پایین برود. آنقدر به خوابتان می¬آیم تا این آرامش کوفتتان شود. . پ.ن: میدونم خیلی شبیه داستان نبود، ولی چون خاطره ی خودم بود و آخرش رو دستکاری کرده بودم، نمیشد توی بخش خاطره نویسی بفرستم.(تا قبل از وصیت نامه عین واقعیت بود) همینجا بخونید اگه حوصله داشتید باشد که رستگار شوید |
تالار گفتمان
آخرین عناوین
آخرین ارسالها
قوانین و مقررات
عاشقان آبی و اناری
مباحث آزاد
لیگ فانتزی
مسابقات سایت
آبی و اناری
گردانندگان سایت
حمایت مالی از سایت
تاریخچه باشگاه
افتخارات باشگاه
زندگینامه بازیکنان
مربیان باشگاه
اسطورههای باشگاه
مقالات سایت
پیوستن به جمع نویسندگان آبی و اناری
مقالات اختصاصی
مقالات آماری تحلیلی
مقالات آنالیز فنی
گالری عکس
پیوستن به جمع همکاران گالری
عکسهای قهرمانی
عکسهای بازیهای بارسا
عکسهای بازیکنان
عکسهای فصل 2016/17
نقشه سایت
سوال یا ابهام خود را مطرح نمایید!
راهنمای عضویت در سایت
مشکل در ورود به سایت
سوالات متداول