پاسخ به: داستان گروهی [ داستان توماس ] | |||
---|---|---|---|
نویسنده: _مهشـــــــید_ چهارشنبه، ۱۲ اسفند ۱۳۹۴ (۱۳:۳۴) | |||
حالا که وقتش رسیده بود، حالا که همچی داشت اونجور پیش میرفت تا جواب تمام تفاوتهاشو با بقیه رو بدونه و اونی باشه که باید، سکون وارد زندگیش شد.... روزها میگذشت و غیر از مدرسه رفتن و حل تمرینات ابکی هیچ اتفاق دیگه ای نمیوفتاد. ولی توماس هنوزم هربار که بیرون میرفت دنبال همون مردی میکشت که اسم دایی بنیت رو اورده بود، با هیجان میدوید به خیال پیدا کردن اون مردو عاقبت تنها سراب بود. کلافش کرده بود این روزا و دعواهاش با زولا هم بیشتر شده بود،همه بیشتر ازینکه نگران گوشه گیری توماس باشن خوشحال بودن ازینکه دیگه با دوست خیالیش حرف نمیزنه. اما یشب، وقتی که ستاره ها از همیشه بیشتر میدرخشیدن باد پنجره ی اتاق توماسو باز کردو لرزی وجود توماس رو گرفت لرزی ازجنسه همون سرمایی. که اولین بار کنار دریاچه وقتی چشماشو باز کرد تو وجودش پیچید. از جاش بلند شد تا پنجره رو ببنده که یدفه چشمش به یه برگه خشک شده افتاد که پایین پنجره روی فرش اتاق افتاده بود، رنگ عجیبی داشت، اول فکر کرد از جنسه همین برگای پاییزی درخت خونشونه ک باد اونو با خودش اورده اما وقتی دستشو برد سمتش تا برش داره یه حسه بد تو سرش پیچید، چیزی مثه بیاد آوردن یه خاطره، تصویر دایی بنیت و اون تیرا.... |
تالار گفتمان
آخرین عناوین
آخرین ارسالها
قوانین و مقررات
عاشقان آبی و اناری
مباحث آزاد
لیگ فانتزی
مسابقات سایت
آبی و اناری
گردانندگان سایت
حمایت مالی از سایت
تاریخچه باشگاه
افتخارات باشگاه
زندگینامه بازیکنان
مربیان باشگاه
اسطورههای باشگاه
مقالات سایت
پیوستن به جمع نویسندگان آبی و اناری
مقالات اختصاصی
مقالات آماری تحلیلی
مقالات آنالیز فنی
گالری عکس
پیوستن به جمع همکاران گالری
عکسهای قهرمانی
عکسهای بازیهای بارسا
عکسهای بازیکنان
عکسهای فصل 2016/17
نقشه سایت
سوال یا ابهام خود را مطرح نمایید!
راهنمای عضویت در سایت
مشکل در ورود به سایت
سوالات متداول