پاسخ به: اتاق فکر طراحی داستان گروهی | |||
---|---|---|---|
نویسنده: Ramona جمعه، ۷ آبان ۱۳۹۵ (۱۰:۱۳) | |||
هرآنچه خورده بودم بالا اوردم. چند نفس عميق كشيدم . احساس سبكى مى كردم. نمى دونستم چه مدت بي هوش بودم. سرم رو بالا گرفتم. ديگه درختا ساكت شده بودن. بجز نسيمي خنك و آرام چيزي رو در اطرافم حس نمى كردم. - اون دختله بيدال شده . چي دارم مى بينم؟ پسري جوان كه دختر كوچيكي رو بغل كرده بود داشت بهم نزديك مى شد. آيا اون قارچا منو به يه روياي عجيب و شيرين يا شايد تلخ برده بودن؟ لباساش پاره شده و به خون آغشته بود. روي پيشونيش زخم بزرگى برداشته بود. هر قدم كه به سمتم برميداشت قلبم تندتر مى تپيد. فقط طي چند ثانيه سوالاي زيادي ذهنمو تير بارون كردن. بعد از مدت ها يه آدم جديد به جزيره اومده؟ يا آدماي جديد؟ بالاخره وقتش رسيده يا بايد منتظر باشم اينا هم بميرن؟ قراره خلاص بشم؟ يا... آرزو كردم كاش همه ي زندگي من يه خواب بود و هرچه زودتر از اين خواب بلند بيدار مى شدم. با شنيدن صداي خش خش برگ هاي زير پاش به خودم اومدم. مثل آدم نديده ها تيركمونمو از جيبم درآوردم و به سمتش نشونه گرفتم. دخترك جيغي كشيد و روشو برگردوند. پسر جوان فرياد كشيد:"داري چيكار مى كنى؟ ما كه كاري بت نداريم". تيركمون رو پايين گرفتم. از زمين بلند شدم و به سمتش رفتم. نفسم بند اومده بود. با صدايي نامفهوم گفتم :" تو... كي هستي؟ اينجا چي.. كار مى كنى؟ - خود تو كى هستي؟ ب لباست نمى خوره از مسافراي هواپيما باشي با حالتى بهت زده گفتم: - كدوم هواپيما؟ - پرواز zx555 - نه من از مسافرا نيستم - پس كي؟ - نمى دونم - يعني چي نمى دونم؟ من حتى نمى دونم چرا هر كسي مياد تو جزيره مى تونم به زبون اون ها صحبت كنم. البته آخرين باري كه اين اتفاق افتاد برمى گرده به مدت ها پيش اما دقيقا نمى دونم چه زمانى. ديگه باورم شده بود كه اونا واقعين. شايد بايد خوشحال مى بودم كه كسي رو پيدا كردم ولي احساس يأسي اجازه ي فكر كردن به يه داستان خوش رو نميداد. پسر جوان مرتب از من سوال مى كرد كه اينجا كجاست؟ ولي من تو يه عالم ديگه بودم. با سوالاش كلافه ام كرده بود تا اينكه خشمگينانه گفتم: اگه لازم باشه زنده مى مونى و به جواب سوالات مى رسى اگر نه..! ديگه ساكت شد. دخترك با نگاه بدي منو ورانداز مى كرد. بهش گفتم: - اسم من رزه تو چي؟ - هادي - واين دختر كوچولوي زيبا؟ - هليا از مسافراي هواپيماست مادرشو گم كرده با شنيدن اين حرف قلبم تير كشيد. شايد هليا كوچولو هم به سرنوشت من دچار ميشد. وقتي ياد گذشته و سختي هايي كه به تنهايي توي اين جزيره سپري كردم افتادم بغض داشت خفه م مى كرد اما نذاشتم احساس ضعف بر من غلبه كنه. يه نگاهي به آسمون انداختم هوا داشت تاريك مي شد. به هادي گفتم شب اين قسمت از جنگل خطرناكه بايد هرچه زودتر از اينجا بريم. دنبالم راه افتاد. بايد اونا رو به كلبه مى رسوندم. كم كم نااميدي اي كه دروجودم بود داشت رخت برمي بست و از اعتماد اونا به خودم احساس خوشايندي داشتم. صداي زوزه گرگ ها بلند شده بود. هادي مشغول آروم كردن هليا بود و از طرفي كاملا مشخص بود بخاطر زخم هاي بدنش درد شديدي رو تحمل مى كنه. ازش پرسيدم: كسي تو اين سفر همراهت بود؟ بعد از مكثي طولاني گفت: عزيزترين كسم. حدس زدم حتما اونو از دست داده و ديگه ادامه ندادم. از درختاي نزديك ساحل دور شده بوديم و تنها با نور ماه مى شد كمى جلوي پامون رو ببينيم. هادي كه خيلي خسته شده بود هليا رو زمين گذاشت و خودش هم نشست. بهش گفتم بايد عجله كنيم. دستش رو جلوي صورتش گرفت. و بعد با صدايي بغض آلود گفت: خسته ام. اِما مرده. معلوم نيست كِي ميان كمكمون و از اين جزيره لعنتي خلاص ميشيم. تو هم كه هيچي نميگي اينجا كجاست. مى خواستم درباره ي بقيه مسافرا باهاش صحبت كنم ولي الان وقتش نبود. جيغ بلند هليا نشون داد كه اومدن. هادي ناگهان از جاش پريد و زير لب گفت: - آه خداي من به سرعت هليا رو بغل كردم و رو به هادي داد زدم: بدو فقط بدو هر دو وحشت زده شروع به دويدن كرديم. با اينكه آخرين چيزي كه خورده بودم همون قارچ ها بود اما ترس نيروي بدنم رو مضاعف كرده بود. هليا سرش رو روي شونه م گذاشته بود و جيغ مى كشيد و گريه مى كرد. من اين صحنه رو همراه پدرم تجربه كرده بودم. يه نگاه به عقبم انداختم. اونا با دندوناي خونين و چشم هاي از حدقه بيرون اومدشون دنبال ما ميومدن. سرعتم كم شده بود. هادي به كنارم اومد و در حين دويدن هليا رو ازم گرفت. با صداي بلند گفت: - اونا كين؟ - زامبي! بادي كه به صورتم مى خورد چشم هام رو اشك آلود كرده بود. هم چنان در حال دويدن بوديم كه پام به يه چيزي گير كرد و افتادم زمين. پيش خودم گفتم كارم تمومه. هادي سعي داشت كمكم كنه ولي زامبي ها فاصله شون با ما كم شده بود. هرچه در بدن داشتم گذاشتم تا بلند شم و موفق هم شدم اما صداي وحشتناك يك زامبي پشت سرم نشون ميداد كه خيلي دير شده. چشم هام رو بستم و آماده تبديل شدن به يكي مثل اونا شدم اما... غرش گرگ ها! سرم رو برگردوندم سه گرگ خاكستري با نگاهي خوفناك آماده حمله به زامبي ها بودن. اما زامبي ها قبل از اينكه بدنشون با دندون هاي تيز گرگ ها تكه تكه بشه پا به فرار گذاشتن. به سمت يكي از گرگ ها رفتم. گردنشو در آغوش گرفتم و دوتاي ديگر هم نزديكم اومدن و اون ها رو هم نوازش كردم. هادي با حيرت به ما خيره شده بود. - اين چه جزيره ايه؟ تو با اون گرگا دوستي؟ - هنوز خيلي مونده تا بفهمي اينجا چه جور جاييه... |
تالار گفتمان
آخرین عناوین
آخرین ارسالها
قوانین و مقررات
عاشقان آبی و اناری
مباحث آزاد
لیگ فانتزی
مسابقات سایت
آبی و اناری
گردانندگان سایت
حمایت مالی از سایت
تاریخچه باشگاه
افتخارات باشگاه
زندگینامه بازیکنان
مربیان باشگاه
اسطورههای باشگاه
مقالات سایت
پیوستن به جمع نویسندگان آبی و اناری
مقالات اختصاصی
مقالات آماری تحلیلی
مقالات آنالیز فنی
گالری عکس
پیوستن به جمع همکاران گالری
عکسهای قهرمانی
عکسهای بازیهای بارسا
عکسهای بازیکنان
عکسهای فصل 2016/17
نقشه سایت
سوال یا ابهام خود را مطرح نمایید!
راهنمای عضویت در سایت
مشکل در ورود به سایت
سوالات متداول