مرد ناشناس | |||
---|---|---|---|
نویسنده: مجنون دوشنبه، ۲ اسفند ۱۳۸۹ (۱۱:۴۷) | |||
مرد ناشناس زن بيچاره مشك آب را به دوش كشيده بود و نفس نفس زنان به سوى خانهاش مىرفت. مردى ناشناس به او برخورد و مشك را از او گرفت و خودش به دوش كشيد. كودكان خردسال زن چشم به در دوخته منتظر آمدن مادر بودند. در خانه باز شد. كودكان معصوم ديدند مرد ناشناسى همراه مادرشان به خانه آمد و مشك آب را به عوض مادرشان به دوش گرفته است. مرد ناشناس مشك را به زمين گذاشت و از زن پرسيد: «خوب، معلوم است كه مردى ندارى كه خودت آبكشى مىكنى، چطور شده كه بىكس ماندهاى؟ » . - شوهرم سرباز بود. على بن ابى طالب او را به يكى از مرزها فرستاد و در آنجا كشته شد. اكنون منم و چند طفل خردسال. مرد ناشناس بيش از اين حرفى نزد، سر را به زير انداخت و خداحافظى كرد و رفت، ولى در آن روز آنى از فكر آن زن و بچه هايش بيرون نمىرفت. شب را نتوانست راحت بخوابد. صبح زود زنبيلى برداشت و مقدارى آذوقه از گوشت و آرد و خرما در آن ريخت و يكسره به طرف خانهء ديروزى رفت و در زد. - كيستى؟ . - همان بندهء خداى ديروزى هستم كه مشك آب را آوردم، حالا مقدارى غذا براى بچهها آوردهام. - خدا از تو راضى شود و بين ما و على بن ابى طالب هم خدا خودش حكم كند. در باز گشت و مرد ناشناس داخل خانه شد. بعد گفت: «دلم مىخواهد ثوابى كرده باشم. اگر اجازه بدهى، خمير كردن و پختن نان يا نگهدارى اطفال را من به عهده بگيرم. » . - بسيار خوب، ولى من بهتر مىتوانم خمير كنم و نان بپزم. تو بچهها را نگاهدار تا من از پختن نان فارغ شوم. زن رفت دنبال خمير كردن. مرد ناشناس فورا مقدارى گوشت كه خود آورده بود كباب كرد و با خرما با دست خود به بچهها خورانيد. به دهان هر كدام كه لقمهاى مىگذاشت مىگفت: «فرزندم! على بن ابى طالب را حلال كن اگر در كار شما كوتاهى كرده است. » . خمير آماده شد. زن صدا زد: «بندهء خدا همان تنور را آتش كن. » . مرد ناشناس رفت و تنور را آتش كرد. شعلههاى آتش زبانه كشيد. چهرهء خويش را نزديك آتش آورد و با خود مىگفت: «حرارت آتش را بچش، اين است كيفر آن كس كه در كار يتيمان و بيوه زنان كوتاهى مىكند. » . در همين حال بود كه زنى از همسايگان به آن خانه سر كشيد و مرد ناشناس را شناخت. به زن صاحبخانه گفت: «واى به حالت! اين مرد را كه كمك گرفتهاى نمىشناسى؟ ! اين اميرالمؤمنين على بن ابى طالب است. » . زن بيچاره جلو آمد و گفت: «اى هزار خجلت و شرمسارى از براى من! من از تو معذرت مىخواهم. » . - نه، من از تو معذرت مىخواهم كه در كار تو كوتاهى كردم1 ______________________________________ 1 . بحارالانوار، جلد 7، باب 103، صفحهء 597. |
تالار گفتمان
آخرین عناوین
آخرین ارسالها
قوانین و مقررات
عاشقان آبی و اناری
مباحث آزاد
لیگ فانتزی
مسابقات سایت
آبی و اناری
گردانندگان سایت
حمایت مالی از سایت
تاریخچه باشگاه
افتخارات باشگاه
زندگینامه بازیکنان
مربیان باشگاه
اسطورههای باشگاه
مقالات سایت
پیوستن به جمع نویسندگان آبی و اناری
مقالات اختصاصی
مقالات آماری تحلیلی
مقالات آنالیز فنی
گالری عکس
پیوستن به جمع همکاران گالری
عکسهای قهرمانی
عکسهای بازیهای بارسا
عکسهای بازیکنان
عکسهای فصل 2016/17
نقشه سایت
سوال یا ابهام خود را مطرح نمایید!
راهنمای عضویت در سایت
مشکل در ورود به سایت
سوالات متداول