ابن سيابه | |||
---|---|---|---|
نویسنده: مجنون شنبه، ۶ فروردین ۱۳۹۰ (۱:۴۰) | |||
ابن سيابه عبد الرحمن بن سيابهء كوفى، جوانى نورس بود كه پدرش از دنيا رفت. مرگ پدر از يك طرف، فقر و بيكارى از طرف ديگر روح حساس او را رنج مىداد. روزى در خانه نشسته بود كه كسى در خانه را زد. يكى از دوستان پدرش بود. به او تسليت گفت و دلدارى داد. سپس پرسيد: «آيا از پدرت سرمايهاى باقى مانده است؟ » . «نه. » . - اين هزار درهم را بگير، اما بكوش كه اينها را سرمايه كنى و از منافع آنها خرج كنى. » . اين را گفت و از دم در برگشت و رفت. عبد الرحمن خوشحال و خرم پيش مادرش رفت و كيسهء پول را به او نشان داد و جريان را نقل كرد. طبق توصيهء دوست پدرش به فكر كاسبى افتاد. نگذاشت به فردا بكشد. تا شب آن پول را تبديل به كالا كرد. دكانى براى خود در نظر گرفت و مشغول كار و كسب شد. طولى نكشيد كه كار و كسبش بالا گرفت. حساب كرد ديد گذشته از اينكه با اين سرمايه زندگى خود را اداره كرده، مبلغ زيادى نيز بر سرمايه افزوده شده است. فكر كرد به حج برود. با مادرش مشورت كرد. مادر گفت: «اول برو پيش همان دوست پدرت و هزار درهم او را كه سرمايهء بركت زندگى ما شده بده، بعد برو به مكه. » . عبد الرحمن پيش آن مرد رفت و كيسهاى داراى هزار درهم جلو او گذاشت و گفت: «پولتان را بگيريد. » آن مرد اول خيال كرد كه مبلغ پول كم بوده است و عبد الرحمن پس از چندى عين پول را به او برگردانده است، گفت: «اگر اين مبلغ كم است، مبلغى ديگر بيفزايم؟ » . عبد الرحمن گفت: «خير، كم نيست، بسيار پول پربركتى بود. و چون من اكنون از خودم داراى سرمايهاى هستم و به اين مبلغ نيازمند نيستم، آمدم ضمن اظهار تشكر از لطف شما پولتان را رد كنم، خصوصا كه الآن عازم سفر حجّم و ميل داشتم پول شما خدمت خودتان باشد. » عبد الرحمن اين را گفت و از آن خانه خارج شد و بار سفر حج بست. پس از انجام مراسم حج به مدينه آمد، همراه جمعيت به محضر امام صادق رفت. جمعيت انبوهى در خانهء حضرت گرد آمده بودند. عبد الرحمن كه جوانى نورس بود، رفت پشت سر همه نشست و شاهد رفت و آمدها و سؤال و جوابهايى كه از امام مىشد بود. همينكه مجلس كمى خلوت شد، امام صادق با اشاره او را نزديك طلبيده پرسيد: - شما كارى داريد؟ . - من عبد الرحمن پسر سيابهء كوفى بجلى هستم. - احوال پدرت چطور است؟ . - پدرم به رحمت خدا رفت. - اى واى، اى واى، خدا او را رحمت كند. آيا از پدرت ارثى هم براى شما باقى ماند؟ . - خير، هيچ چيز از او باقى نماند. - پس چطور توانستى حج كنى؟ . - قضيه از اين قرار است: ما بعد از پدرمان خيلى پريشان بوديم. مرگ پدر از يك طرف و فقر و پريشانى از طرف ديگر بر ما فشار مىآورد، تا آنكه روزى يكى از دوستان پدرم هزار درهم آورد و ضمن تسليت به ما، گفت من اين پول را سرمايه كنم. همين كار را كردم و از سود آن اقدام به سفر حج نمودم. . . . » . همينكه سخن عبد الرحمن به اينجا رسيد، امام پيش از اينكه او داستان را به آخر برساند فرمود: - بگو هزار درهم دوست پدرت را چه كردى؟ . - با اشارهء مادرم، قبل از حركت به خودش رد كردم. - احسنت. حالا ميل دارى نصيحتى بكنم؟ ! . - قربانت گردم، البته! . - بر تو باد به راستى و درستى. آدم راست و درست شريك مال مردم است. . . » 1 ____________________________________ 1 . سفينة البحار، جلد 2، مادهء «عبد» . |
تالار گفتمان
آخرین عناوین
آخرین ارسالها
قوانین و مقررات
عاشقان آبی و اناری
مباحث آزاد
لیگ فانتزی
مسابقات سایت
آبی و اناری
گردانندگان سایت
حمایت مالی از سایت
تاریخچه باشگاه
افتخارات باشگاه
زندگینامه بازیکنان
مربیان باشگاه
اسطورههای باشگاه
مقالات سایت
پیوستن به جمع نویسندگان آبی و اناری
مقالات اختصاصی
مقالات آماری تحلیلی
مقالات آنالیز فنی
گالری عکس
پیوستن به جمع همکاران گالری
عکسهای قهرمانی
عکسهای بازیهای بارسا
عکسهای بازیکنان
عکسهای فصل 2016/17
نقشه سایت
سوال یا ابهام خود را مطرح نمایید!
راهنمای عضویت در سایت
مشکل در ورود به سایت
سوالات متداول