مردى كه كمك خواست | |||
---|---|---|---|
نویسنده: مجنون جمعه، ۲۱ آبان ۱۳۸۹ (۲۱:۵۱) | |||
مردى كه كمك خواست به گذشتهء پرمشقت خويش مىانديشيد،به يادش مىافتاد كه چه روزهاى تلخ و پرمرارتى را پشت سر گذاشته،روزهايى كه حتى قادر نبود قوت روزانهء زن و كودكان معصومش را فراهم نمايد.با خود فكر مىكرد كه چگونه يك جملهء كوتاه- فقط يك جمله-كه در سه نوبت پردهء گوشش را نواخت،به روحش نيرو داد و مسير زندگانىاش را عوض كرد و او و خانوادهاش را از فقر و نكبتى كه گرفتار آن بودند نجات داد. او يكى از صحابهء رسول اكرم بود.فقر و تنگدستى بر او چيره شده بود.در يك روز كه حس كرد ديگر كارد به استخوانش رسيده،با مشورت و پيشنهاد زنش تصميم گرفت برود و وضع خود را براى رسول اكرم شرح دهد و از آن حضرت استمداد مالى كند. با همين نيت رفت،ولى قبل از آنكه حاجت خود را بگويد اين جمله از زبان رسول اكرم به گوشش خورد:«هركس از ما كمكى بخواهد ما به او كمك مىكنيم،ولى اگر كسى بىنيازى بورزد و دست حاجت پيش مخلوقى دراز نكند خداوند او را بىنياز مىكند.»آن روز چيزى نگفت و به خانهء خويش برگشت.باز با هيولاى مهيب فقر كه همچنان بر خانهاش سايه افكنده بود روبرو شد.ناچار روز ديگر به همان نيت به مجلس رسول اكرم حاضر شد.آن روز هم همان جمله را از رسول اكرم شنيد:«هر كس از ما كمكى بخواهد ما به او كمك مىكنيم،ولى اگر كسى بىنيازى بورزد خداوند او را بىنياز مىكند.»اين دفعه نيز بدون اينكه حاجت خود را بگويد به خانهء خويش برگشت.و چون خود را همچنان در چنگال فقر ضعيف و بيچاره و ناتوان مىديد،براى سومين بار به همان نيت به مجلس رسول اكرم رفت.باز هم لبهاى رسول اكرم به حركت آمد و با همان آهنگ-كه به دل قوّت و به روح اطمينان مىبخشيد-همان جمله را تكرار كرد. اين بار كه آن جمله را شنيد،اطمينان بيشترى در قلب خود احساس كرد.حس كرد كه كليد مشكل خويش را در همين جمله يافته است.وقتى كه خارج شد با قدمهاى مطمئنترى راه مىرفت.با خود فكر مىكرد كه ديگر هرگز به دنبال كمك و مساعدت بندگان نخواهم رفت.به خدا تكيه مىكنم و از نيرو و استعدادى كه در وجود خودم به وديعت گذاشته شده استفاده مىكنم و از او مىخواهم كه مرا در كارى كه پيش مىگيرم موفق گرداند و مرا بىنياز سازد. با خودش فكر كرد كه از من چه كارى ساخته است؟به نظرش رسيد عجالتاً اين قدر از او ساخته هست كه برود به صحرا و هيزمى جمع كند و بياورد و بفروشد. رفت و تيشهاى عاريه كرد و به صحرا رفت،هيزمى جمع كرد و فروخت.لذت حاصل دسترنج خويش را چشيد.روزهاى ديگر به اين كار ادامه داد،تا تدريجا توانست از همين پول براى خود تيشه و حيوان و ساير لوازم كار را بخرد.باز هم به كار خود ادامه داد تا صاحب سرمايه و غلامانى شد. روزى رسول اكرم به او رسيد و تبسم كنان فرمود:«نگفتم،هركس از ما كمكى بخواهد ما به او كمك مىدهيم،ولى اگر بىنيازى بورزد خداوند او را بىنياز مىكند.»1 ____________________________________ 1 .اصول كافى،ج 2/ص 931-«باب القناعة».وسفينة البحار،مادهء«قنع». |
تالار گفتمان
آخرین عناوین
آخرین ارسالها
قوانین و مقررات
عاشقان آبی و اناری
مباحث آزاد
لیگ فانتزی
مسابقات سایت
آبی و اناری
گردانندگان سایت
حمایت مالی از سایت
تاریخچه باشگاه
افتخارات باشگاه
زندگینامه بازیکنان
مربیان باشگاه
اسطورههای باشگاه
مقالات سایت
پیوستن به جمع نویسندگان آبی و اناری
مقالات اختصاصی
مقالات آماری تحلیلی
مقالات آنالیز فنی
گالری عکس
پیوستن به جمع همکاران گالری
عکسهای قهرمانی
عکسهای بازیهای بارسا
عکسهای بازیکنان
عکسهای فصل 2016/17
نقشه سایت
سوال یا ابهام خود را مطرح نمایید!
راهنمای عضویت در سایت
مشکل در ورود به سایت
سوالات متداول