در حال دیدن این عنوان: |
۱ کاربر مهمان
|
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!
|
|
|
داستان گروهی [ داستان توماس ] | ||
نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام:
۶۱,۶۱۷
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ - یوهان کرویف - پرسپولیس - اسپانیا، آرژانتین - احمد عابدزاده، کریم باقری - فرانک ریکارد - افشین امپراطور گروه:
- لیگ فانتزی - کاربران عضو - مدیران کل |
دوستان قصد داریم توی این تاپیک یه داستان گروهی بنویسیم. به این شکل که هرکس میاد و یه پاراگراف (در حد متوسط 10 خط) به داستان ادامه می کنه و همین طور میریم جلو. به تجربه دیدم اگر افراد باحالی شرکت داشته باشن چیز خیلی جالب و جذابی در میاد. البته کسایی که می خوان شرکت کنن اول باید یه مطلب تستی برای زهرا خانم بفرستن تا ببینه به قدر کافی ذوق و قریحه و تخیل دارن که توی این داستان مشارکت داده بشن یا خیر. بله همین طوری الکی نیست که! فعلا هم خودمون دو نفر شروع می کنیم تا کم کم افراد دیگه ای به این تیم اضافه بشن. هرگونه نظر، نکته، راهکار، پیشنهاد و انتقادتون رو هم برای خودتون نگه دارید. |
||
عمری است دخیلم به ضریحی که نداری... |
|||
۲۱ تیر ۱۳۹۴
|
|
پاسخ به: داستان گروهی | ||
نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام:
۶۱,۶۱۷
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ - یوهان کرویف - پرسپولیس - اسپانیا، آرژانتین - احمد عابدزاده، کریم باقری - فرانک ریکارد - افشین امپراطور گروه:
- لیگ فانتزی - کاربران عضو - مدیران کل |
برای شروع به نظرم بهتره با یه داستان ساده سطحی مسخره شروع کنیم ببینیم چقدر آدم با ذوق اینجا داریم. فقط این نکات رو حتما رعایت کنید: - می تونید داستان رو از یه جایی که تموم شده ادامه بدید یا کلا از یه صحنه جدید شروع کنید، اما چیزی که کاملا بی ربط و متناقض با نوشته های قبلی باشه ننویسید. - حتی الامکان سعی کنید لحن و نوع نگارش داستان رو مطابق قبل حفظ کنید. مثلا اگر ادبیات محاوره ایه، رسمی ننویسید و بر عکس. میزان رسمی و محاوره ای بودن لحن رو هم تا جایی که می تونید رعایت کنید. - سعی کنید واقعی بنویسید. مثلا اگه تو پایان قسمت قبلی کسی داره از ساختمون 20 طبقه سقوط می کنه، ننویسید بال زد و رفت و هیچیش نشد. - شخصیتی که قبلا شکل گرفته رو نابود نکنید. یعنی خصوصیاتی که قبلا براش وصف شده رو زمانی که می خواید در موردش بنویسید حفظ کنید تا یکپارچگی شخصیت ها حفظ بشه و رفتار متناقض و غیر واقعی نکنن. - می تونید شخصیت جدید به داستان اضافه کنید و می تونید اصلا یه شخصیت معادل خودتون یا یه آدم واقعی دیگه اضافه کنید و شبیه خودشون توصیف کنید. شک نکنید که افراد واقعی زیادی رو خواهم کشوند توی دوستان. - می تونید در مورد فضاها و ابعاد مختلف داستان که در موردش بحثی نشده بنویسید. هرچی خلاقیت بیشتر باشه و صرفا مطالب قبلی رو با کمی جابجا کردن تکرار نکنید، چیز بهتری از آب در میاد. - اگه دیدیم کار تیمی خوبی شکل گرفت، بعدا یه تاپیک برای کامنت و نمره دادن و ... برای بخشای مختلف داستان می ذاریم. |
||
عمری است دخیلم به ضریحی که نداری... |
|||
۲۱ تیر ۱۳۹۴
|
|
پاسخ به: داستان گروهی | ||
نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام:
۶۱,۶۱۷
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ - یوهان کرویف - پرسپولیس - اسپانیا، آرژانتین - احمد عابدزاده، کریم باقری - فرانک ریکارد - افشین امپراطور گروه:
- لیگ فانتزی - کاربران عضو - مدیران کل |
داستان ۱، بخش ۱توماس خوشگلترین (بله ) پسر شهر کوچک «لیتل هنلگتون» بود، و البته بدشانس ترین! او همیشه به بدترین آدمهای شهر علاقمند می شد و بدترین افراد را برای دوستی انتخاب می کرد! اصلا خنگ نبود، اتفاقا خیلی هم باهوش بود، فقط با آدمها بلد نبود چطور باید رفتار کند! شاید برای همین اصلاً دوست نداشت دوستان زیادی داشته باشد! خانواده او در قدیمی ترین و بزرگترین عمارت شهر زندگی می کردند، جایی که از نظر اغلب مردم ترسناک و طلسم شده به نظر می آمد، اما اتفاقاً توماس خانه شان را خیلی دوست داشت. آن قدر اتاق و پستو و سوراخ سمبه گوشه و کنار عمارت بزرگ بود و آن قدر چیزهای عجیب و غریب و قدیمی در آنها پیدا می شد، که او اصلاً تا مجبور نمی شد از خانه بیرون نمی رفت! شاید برای همین اهل مهمانی و خوشگذرانی با رفقا نبود؛ شاید اصلاً برای همین تنها بودن را ترجیح می داد؛ دنیای او قشنگ تر از دنیای آدمهای بیرون بود! اما خب مدرسه رفتن اجباری بود! راه فراری نداشت. هر روز صبح، ماشین قدیمی پدرش را به جای آن یکی ماشین مدل بالای گران قیمت بر می داشت و به مدرسه می رفت. طبق معمول به گروه گروه دختری که کشته مرده اش بودند و با نگاه های معنی دار از کنارش می گذشتند، توجهی نمی کرد. همه فکر می کردند او بسیار مغرور و مذهبی است، اما واقعیت این بود که از ریخت هیچ کدامشان خوشش نمی آمد. همیشه برایشان سوال بود که بین آن همه دختر، حتی یک نفر، نه اینکه به خوشگلی او، که حتی قابل تحمل هم نبود. «چندش ها»؛ اما فکر می کرد که بالاخره در یک عصر پاییزی، وقتی خش خش برگها زیر پایش صدا می کنند و در حال خواندن یک شعر عاشقانه است، یک پری رویایی – احتمالاً از بیرون شهر – می آید و دل او را با خودش می برد. طفلکی هنوز بچه بود و خوش خیال. اتفاقا عصر همان روز – که اتفاقاً یک روز پاییزی هم بود – وقتی خسته و بی حال به سمت خانه رانندگی می کرد و در افکارش در اعماق پنهان ابعاد وجودی اش کنکاش می کرد، آن قدر از خود بیخود شده بود که اصلاً ندید چطور مستقیم چراغ قرمز را رد کرد و دوچرخه یک دختر بچه را زیر گرفت. وقتی به خودش آمد و سراسیمه از ماشین پایین پرید، قبل از اینکه چندان از آن منظره وحشتزده شود، با خودش گفت: «همچین هم بچه نیستا...» و احساس کرد که بله، چیزی درون سینه اش وول می خورد! بالاخره وقتی عقل، پس گردنی محکمی به دلش زد و گفت که «این بچه را جمع کن و برسان بیمارستانی چیزی» او تازه فهمید که دختر بچه بیهوش روی زمین افتاده است و از سرش خون می رود. خیلی هم صحنه رمانتیکی برای آشنایی نبود؛ خیلی سریع او را بلند کرد و توی ماشین انداخت و به طرف بیمارستان به راه افتاد. همان طور که با سرعت رانندگی می کرد، از آینه زیر چشمی حواسش به دخترک بود – البته خیلی هم نیاز به زیر چشمی نگاه کردن نداشت چون او هنوز بیهوش بود! او را نمی شناخت، اهل آنجا نبود. یک چیزی ته دلش می گفت «خودشه» و از اینکه رویایش عصرِ صبحِ همان روزی که فکرش را کرده بود به واقعیت پیوسته بود، احساس هیجان عجیبی داشت. شاید این دختر همان دختر آرزوهای او بود، البته اگر به هوش می آمد؛ پس گردنی بعدی از عقل به دل. خلاصه هر طور که بود او را به بیمارستان رساند. وقتی بیرون آمدن دکترها از آن اتاقی که آدمهای بدحال را می بردند خیلی طول کشید، کم کم نگران شد. اولین دکتر که بیرون آمد، به او گفت که دختر به خاطر ضربه ای که به سرش وارد شده به کما رفته و شانس زنده ماندنش 50 – 50 است. تازه اگر به هوش هم بیاید، احتمالاً حافظه اش را از دست می دهد و بخشی از بدنش فلج خواهد شد! توماس به آرامی روی صندلی نشست. نمی دانست که این بهترین روز زندگی اوست یا بدترین. روزی که دختر رویاهایش را پیدا کرده بود یا روزی که یک نفر را کشته بود. عقلش می گفت «بلند شو گورت رو از اینجا گم کن تا پات گیر نیفتاده» و دلش می گفت «شاید به هوش اومد و خوب شد و 87 سال با هم خوش و خرم زندگی کردیم». وسط دعوای عقل و دل بود که توماس اولین تصمیم احمقانه زندگی اش را گرفت... |
||
عمری است دخیلم به ضریحی که نداری... |
|||
۲۱ تیر ۱۳۹۴
|
|
پاسخ به: داستان گروهی | ||
نام کاربری: Ree.raa
پیام:
۳,۲۵۷
عضویت از: ۱۴ شهریور ۱۳۹۱
طرفدار:
- مسی،ویا،اینیستا - pep - اسپانیا - pep - گروه:
- کاربران عضو |
کمی این پا و آن پا کرد و بالاخره تصمیم خودش را گرفت نگاهی به اطرافش می اندازد و سریع از جایش بلند میشود؛ اما.. _ آه خدای من! این دیگه چیه؟ _ انگار پایش ناگهان به لبه ی پتو گیر میکندو از خواب میپرد بازهم قصه ی همیشگی؛ مثل اینکه دیشب بازهم خوردن قرص هایش را فراموش کرده است.. |
||
ناگفته ی ما میشنود |
|||
۲۱ تیر ۱۳۹۴
|
|
پاسخ به: داستان گروهی | ||
نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام:
۶۱,۶۱۷
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ - یوهان کرویف - پرسپولیس - اسپانیا، آرژانتین - احمد عابدزاده، کریم باقری - فرانک ریکارد - افشین امپراطور گروه:
- لیگ فانتزی - کاربران عضو - مدیران کل |
داستان ۱، بخش 3طبق معمول، ورود وحشیانه خواهرش «زولا» به اتاق بود که توماس را از خواب بیدار کرد. - نمی تونی عین آدم بیای تو؟ کور که نیستی خوابیدم! زولا خواهر کوچکتر توماس بود که شباهت چندانی به او نداشت، نه از نظر ظاهری و نه از نظر اخلاقی. نه به اندازه او خوشگل بود و نه به اندازه او باهوش. یک دختره بد عنق که بیشتر اوقات با داد و بیداد حرف می زد و تعطیلات تابستانی توماس را زهر مار کرده بود. - بلند شو ببینم لنگ ظهره. غذا رو آماده کردم. مسخرت که نیستم. با همان داد و بیداد همیشگی حرفش را زد و با زبان درازی از اتاق خارج شد. توماس دوباره روی تخت دراز کشید، اما صدای فریاد دیگری او را مجبور کرد از جایش بلند شود. - پاشوووووو... عصر آن روز قرار بود توماس با تنها دوستش «کول» به سراغ ساختمان قدیمی انتهای عمارت بروند. سالها بود که کسی از آنجا استفاده نمی کرد و بیشتر اتاق هایش قفل بود. شاید به همین خاطر برای آنها بهترین محل برای وقت گذرانی بود. البته به شرطی که توماس می توانست به شکلی خواهرش را از سر وا کند. هر دو با چنان هیجانی به سراغ آن ساختمان قدیمی می رفتند که انگار قرار است گنج پیدا کنند. اما این بار پیش از آنکه به زحمت در بزرگ و سنگین ورودی عمارت را باز کنند، فکری به ذهن توماس رسید. - چطوره این باره بریم سراغ زیر زمین؟! چشمان کول برقی زد. - بزن بریم! |
||
عمری است دخیلم به ضریحی که نداری... |
|||
۲۱ تیر ۱۳۹۴
|
|
پاسخ به: داستان گروهی | ||
نام کاربری: RAMONA
نام تیم: آژاکس
پیام:
۱۲,۷۱۷
عضویت از: ۳۰ بهمن ۱۳۹۰
از: همين حوالى...
طرفدار:
- همه ی بازیکنای بارسا + فابرگاس - استقلال♥ - اسپانیا - خسرو حیدری - گواردیولا و انریکه گروه:
- کاربران عضو - لیگ فانتزی - مدیران گالری - ناظرين انجمن - شورای نخبگان سایت - مدیران نظرات |
داستان ۱، بخش ۴كول و توماس در حالي كه حس كنجكاويشان با برداشتن هر قدم بيشتر مي شد به سمت زيرزمين حركت كردند. براي ورود به راه پله ي زيرزمين با درب قديمي چوبي رنگ و رورفته اي روبرو شدند. توماس دستگيره زنگ زده ي در را به سمت پايين كشيد اما در قفل بود. كول گفت حالا چيكار كنيم؟ توماس با لحن طعنه آميزي جواب داد: اين سوال از تو بعيد بود اين در آنقدر پوسيده است كه با يك ضربه باز مي شود. به سمت عقب حركت كرد و با قدرت زيادي تن خود را به در كوباند و در هم از يك طرف شكست. گردوخاك زيادي بلند شد و هر دو به سرفه افتادند. توماس وارد راه پله شد دلش ميخواست هرچه زودتر بفهمد در آن زيرزمين مرموز چه چيزي است. كول چراغ قوه اي را كه با خود به همراه آورده بود روشن كرد و جلوتر از توماس به راه افتاد. - توماس آنجا را ببين ديوار آن سمت عمارت خراب شده است. - مطمئنا قبل از ما كسي قصد ورود به اينجا را داشته كه نمي توانسته از داخل عمارت به زيرزمين برود. - ممكنه پله ها را كه ارتفاع زيادي داشتند و هر از چند گاهي حالت مارپچي به خود مي گرفتند با سرعت طي كردند. كول: فكر ميكردي اين زير زمين اين همه پله داشته باشد؟ توماس: نه راستش ولي از اين بابت خيلي هيجان زده ام. بعد از چند دقيقه پله ها به آخر رسيدند. توماس و كول با تعجب نگاهي به يكديگر مي اندازند. اين بار آنها با پنج در روبرو شدند. اما نه مثل آن درب اول بلكه درهاي محكم فلزي كه آن ها را به ياد در هاي بازداشتگاه ها مي اندازد. يكي يكي آنها را امتحان مي كنند تا ببيند كدام يك از آنها باز است. - آه كول بيا اينجا اين يكي باز است. اتاق تقريبا كوچكي كه گچ هاي سقفش فرو ريخته و كٓفٓش پر شده از فضله هاي موش ها. دو گاو صندوق يكي سمت راست و ديگري در سمت چپ اتاق قرار داشتند. يك كامپيوتر درب و داغون هم روي زمين افتاده كه كِيسش آنجا نيست! توماس به سمت يكي از گاو صندوق ها كه از دور درش باز به نظر مي رسيد رفت. - كول آن چراغ قوه را به من بده. توماس در گاو صندوق دست مي اندازد و چند كاغذ پاره را بيرون مي آورد سر سري به آن ها نگاهي مي اندازد. كه ناگهان به كاغذي بر مي خورد كه مشخصات پدرش به همراه وظايفي كه برعهده دارد در آن نوشته شده بود. به پايين كاغذ نگاهي مي اندازد كه تاريخي ثبت شده بود آن نوشته ها برمي گشت به سي سال پيش. درهمين حال كول در حال ور رفتن با گاو صندوق ديگر بود كه ناگهان صداي باز شدن قفل يكي از درها آمد... |
||
که فکر هیچ مهندس چنین گره نگشاد |
|||
۲۲ تیر ۱۳۹۴
|
|
پاسخ به: داستان گروهی | ||
نام کاربری: Ree.raa
پیام:
۳,۲۵۷
عضویت از: ۱۴ شهریور ۱۳۹۱
طرفدار:
- مسی،ویا،اینیستا - pep - اسپانیا - pep - گروه:
- کاربران عضو |
کنار اون غذای لعنتی چیز دیگه ای ندیدی؟ چرا اینقدرهمه رو اذیت میکنی؟ اخه چرا اون قرصا رو نمیخوری.. تا کی باید نگران این حال و اوضاع تو و دنیای خیالیت باشم ؟ پاشو ول کن این زیر زمین خراب شده رو _ زولادست ازسرم بردار تو هیچی نمیفهمی.. باشه من چیزی نمیفهمم یک عمر تو خیالات خودت سر کردی کافی نبود؟ خوشگل ترین پسر شهر؟! _ تنهام بذار لطفا ..شما آدمها هیچ چیز رو درک نمیکنین هیچ چیز رو.. بخدا خسته م کردی دیگه..اصلا بمون همینجا و کل زندگیتو بذار پای این توهمات بچگونه ت؛ میرم بگم دکتر بیاد پایین.. زولا رفت و توماس هنوز با خود می اندیشد که حقیقتی پنهان پشت تمام این اتفاقات نهفته است که بالاخره کشفش خواهد کرد؛ حقیقتی از جنس توهم! |
||
ناگفته ی ما میشنود |
|||
۲۲ تیر ۱۳۹۴
|
|
پاسخ به: داستان گروهی | ||
نام کاربری: MoOn.Girl
پیام:
۴,۲۸۴
عضویت از: ۳۰ مهر ۱۳۹۲
از: بابل
طرفدار:
- مسی - رونالدینیو - پرسپولیس - آرژانتین - اسپانیا - لوچو❤ - پپ گروه:
- کاربران عضو |
با صدای پا، سرش را به سمت در زیر زمین چرخاند و با دیدن دکتر رابینسِن بلند شد و سلام کرد. طبق معمول دکتر چند کاغذ از سامسونت ـش درآورد و روبروی توماس گذاشت و از او خواست به آن سوال ها پاسخ دهد.. توماس زیاد توجه نداشت و تمام وقت به خواب ـش و کول فکر می کرد.. بعد از اتمام تست ها، دکتر نگاهی به جواب ها انداخت و آن ها را به سامسونت ـش بازگرداند، سرش را بالا آورد و گفت: - توماس تو حتی ذره ای تغییر نکردی، واقعا نمیدونم دیگه باید واست چیکار کنم، روز به روز داری بدتر میشی و کاملا متوهم شدی!! - من متوهم نیستم!! این شمایین که هیچی نمیفهمین! من کول رو میبینم، من باهاش حرف میزنم، لمسش می کنم! چطور امکان داره اینا توهم باشه؟ هااا؟ چطور امکان داره؟ - توماس بیا از اول شروع کنیم! موافقی؟ برای چند ثانیه بین شان سکوت حاکم شد.. - خب تو به من بگو دقیقا چیا میبینی؟ با کیا در ارتباطی؟ مثلا امروز چیا دیدی؟ چه حرفایی بین تو کول رد و بدل شد؟ توماس اتفاقات امروز را برای دکتر تعریف کرد و بعد از تمام شدن حرفایش نفس عمیقی کشید.. دکتر رابینسن به فکر فرو رفته بود.. سرش را بالا آورد و به توماس زل زد، انگار رنگ چهره اش تغییر کرده بود و چشم هایش به خون نشسته بود.. |
||
خوبی که از حد بگذرد نادان خیال بد کند .. |
|||
۲۲ تیر ۱۳۹۴
|
|
پاسخ به: داستان گروهی | ||
نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام:
۶۱,۶۱۷
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ - یوهان کرویف - پرسپولیس - اسپانیا، آرژانتین - احمد عابدزاده، کریم باقری - فرانک ریکارد - افشین امپراطور گروه:
- لیگ فانتزی - کاربران عضو - مدیران کل |
داستان شماره ۱، بخش ۷توماس آرام و بی حرکت، روی تابی که بین دو درخت بسیار بلند حیاط بسته شده بود، با نفرت عجیبی به بیرون رفتن دکتر از عمارت نگاه می کرد. - سخت نگیر. ماگل ن دیگه! توماس بی آنکه به سمت کول برگردد، پرسید: «ماگل یعنی چی؟». کول نزدیک آمد و دستهایش را روی شانه های توماس قرار داد و با لحن مرموزی گفت: «به موقعش می فهمی». توماس آنقدر عصبانی بود که بیشتر پیگیر ماجرا نشد. - همیشه همین طور بودن. آدمهای احمق. از چیزایی که نمی فهمن می ترسن. دوست دارن روی هر کسی یه اسمی بذارن. من دیوونم چون شبیه اینا نیستم! کول در حالی که لبخند بر لب داشت، روی تخته سنگی در برابر توماس نشست. - همیشه همین طور بود. یادمه از وقتی خیلی بچه بودم، با همه فرق داشتم. این تفاوت حتی برای پدر مادرمم ترسناک بود، هیچ وقت نفهمیدم چرا. شاید به خاطر اتفاقات عجیب و غریبی که برای آدمای دور و برم می افتاد. کول سرش را به نشانه تایید تکان داد؛ «یادمه». توماس که انگار تازه متوجه او شده بود، با تعجب پرسید: «یادته؟! تو فقط دو ساله اومدی اینجا!». کول لبخندی زد و زیر لب گفت: «شاید» اما توماس صدای او را نشنید و دوباره به حال قبلی اش برگشت. - همیشه آزارم می دادن چون مثل بقیه نبودم. اما من چیزی که هستم رو دوست دارم. نمی خوام مثل اینها باشم. همشون به یه شکلی احمقن. مثل یه سری ربات، خالی از هر احساس و توان ماورایی. - می فهمم. - و احتمالا تنها کسی هستی که می فهمه! یه نگاه به این زولا بکن. از قیافه ش معلومه این روانی ه، بعد هی این دکتره ابله رو می فرستن سراغ من. کول لبخندی زد و گفت: «اوووه ترجیح میدم در مورد خواهرت نظری ندم» و دستش را زیر گلویش کشید و هر دو با صدای بلند خندیدند. اما دوباره همان حس غم به چهره توماس برگشت. - شاید بهتر باشه از اینجا برم. چرا باید جایی عمرم رو تباه کنم که هیچ کس قادر به درک تمام چیزهای فوق العاده ای که هستم نیست؟ - ای بابا باز جوگیر شد! توماس از روی تاب به پایین پرید و کول به موقع پا به فرار گذاشت، اگرچه در نهایت با برخورد سنگی به پایش روی زمین افتاد. - هی چته وحشی؟ پام رو داغون کردی! معلومه اون خواهر وحشیت به کی رفته! توماس با ژستی فاتحانه بالای سر کول آمد که روی زمین نشسته بود و پای زخمیش را محکم می فشرد. توماس در کنار او زانو زد و با لحنی بی تفاوت گفت: «نچ نچ نچ، چقدر لوس و نازک نارنجی». سپس انگشتش را روی محل زخم او گذاشت و خون روی انگشتش را مکید. کول با حالتی متعجب به او خیره شده بود. توماس از جایش بلند شد و انگار که کار بزرگی را به انجام رسانده باشد، گفت: «می خواستم ببینم راست میگن که خیالی هستی یا نه» سپس دستش را با سمت کول دراز کرد. - پاشو بریم تو خونه زخمت رو ببندیم. زیر شانه کول را گرفته بود تا مجبور نباشد چندان از پای زخمی اش استفاده کند. - راستی چرا اینا فکر می کنن تو وجود نداری؟ کول شانه هایش را بالا انداخت و گفت: «ماگلن دیگه» و در حالی که هنوز چهره اش دردمند بود، نگاهش را به سمت دیگری چرخاند. - باید یه بار وقتی این دکتره الاغ میاد بیای بزنی توی گوشش تا ببینه درد می گیره یا نه! توماس شروع به خندیدن کرد اما کول همچنان دلخور به نظر می رسید. سپس ناگهان با خوشحالی گفت: «می خوای اصلا بکشمش؟» صدای خنده توماس بلندتر شد. - دکتره رو؟ - نه پس جادوگر شهر اوز رو! توماس همچنان بلند بلند می خندید و کول نیز لبخند می زد. خنده های توماس را خیلی دوست داشت. - خب بکشیش که نمی تونه بفهمه واقعی هستی. یعنی وقتی می فهمه که مرده، پس معلوم نیست آخر فهمیده و مرده یا نفهمیده. کول با لبخند پاسخ داد: «عوضش تو از شرش راحت میشی». توماس به طرف او برگشت و با خنده گفت: «اوه راست میگی اینش فوق العاده س». سپس هر دو وارد ساختمان اصلی عمارت شدند و به سمت اتاق توماس رفتند. صبح روز بعد، توماس دوباره با صدای جیغ زولا از خواب بیدار شد، اما این بار مثل همیشه نبود. توماس با نگرانی از تخت بیرون آمد و به سمت اتاق نشیمن حرکت کرد. زولا در حالی که دستانش را در برابر دهانش گرفته بود، به سمت او برگشت. توجه توماس به صفحه بزرگ تلویزیون جلب شد که در حال پخش اخبار محلی بود. تیتر اصلی از این قرار بود: دکتر رابینسن شب گذشته در دفتر کارش به قتل رسیده است! |
||
عمری است دخیلم به ضریحی که نداری... |
|||
۲۲ تیر ۱۳۹۴
|
|
پاسخ به: داستان گروهی [ داستان توماس ] | ||
نام کاربری: RAMONA
نام تیم: آژاکس
پیام:
۱۲,۷۱۷
عضویت از: ۳۰ بهمن ۱۳۹۰
از: همين حوالى...
طرفدار:
- همه ی بازیکنای بارسا + فابرگاس - استقلال♥ - اسپانیا - خسرو حیدری - گواردیولا و انریکه گروه:
- کاربران عضو - لیگ فانتزی - مدیران گالری - ناظرين انجمن - شورای نخبگان سایت - مدیران نظرات |
-شب گذشته دكتر جاكوب رابينسن در خانه شخصي اش به قتل رسيد. جسد اين فرد به پزشكي قانوني منتقل شده و علت مرگ، مسموميت ناشي از سمي كه در قهوه وي ريخته شده بوده تشخيص داده شده است. پليس ها يك كاغذ در جيب آقاي رابينسن پيدا كردند كه روي آن نوشته شده "همه چيز آن طور كه تو فكر مي كني نيست". به محض رسيدن اخبار تكلميلي آن را دراختيار شما خواهيم گذاشت. توماس با دهان باز به تلويزيون نگاه مي كرد. نگراني شديدي وجودش را فرا گرفته بود و در ذهنش مدام اين جمله را تكرار مي كرد كه "كار كول نيست". زولا رو به توماس كرد و گفت:فكر ميكني چرا اونو كشتن؟ توماس به ساعت نگاهي كرد. ساعت هشت صبح بود تصميم گرفته بود هرچه زودتر با كول ارتباط برقرار كند ولي شماره تماسي از او نداشت. تنها جايي كه مي توانست او را ببيند سالن تمريني بسكتبال بود كه اولين بار كول را آنجا ديده بود. به سرعت حاضر شد و به سمت درب خروجي عمارت رفت. مادر توماس كه مشغول چيدن ميز صبحانه بود با صداي بلند گفت: -معلوم هست كجا ميري تام؟ -برمي گردم مادر. توماس سوار دوچرخه اش شد و به راه افتاد. تا سالن با دوچرخه حدودا پنج دقيقه راه بود. در حين راه مكالمات ديروز خودرا با كول مرور مي كرد كه صدايي شنيد. -صبح بخير ديوانه توماس به عقب برگشت و پسر همكلاسي اش را ديد كه هميشه سعي ميكرد با حرف هايش توماس را آزار دهد. از نظر توماس او يك كودن به تمام معنا بود. -باتو بودم ديوانه نميتوني جواب بدي؟ توماس از دوچرخه اش پياده شد و در حالي كه مشت هايش را گره كرده بود به سمت آن پسر حركت كرد. -چرا اين قدر عصباني اي ديوانه؟ حقيقت آزارت ميده؟ توماس بدون هيچ درنگي يك مشت محكم به صورت آن پسر خواباند و پسر بيچاره از شدت درد به زمين افتاد. توماس نشست و يقه اش را گرفت. -جيمز احمق اگر يك بار ديگر اين حرف را به زبون بياري خودم مي كشمت. جيمز درحالي كه دستش را روي بيني اش گذاشته بود گفت: همان طور كه دكتر رابينسن رو كشتي؟. باشنيدن اين جمله باز هم نگراني به جان توماس افتاد بلند شد و بدون توجه به حرف هاي نامفهوم جيمز با دوچرخه اش به راه افتاد. به سالن كه رسيد با سراسيمگي به اين طرف و آن طرف نگاه مي كرد تا شايد كول را ببيند. -دنبال چي ميگردي توماس عزيز؟ اين صداي آقاي ماير بود. مربي توماس. كسي كه توماس بيش از هركس ديگه اي به او اعتماد داشت و آقاي ماير هم توماس را مثل پسر خودش دوست مي داشت او چيز هاي زيادي به توماس آموخته بود و هميشه كنار او بود. توماس نفس نفس زنان گفت: -آقاي ماير دنبال كول مي گردم اونو ديدي؟ -كول همان پسرك دوس داشتني -ديديش؟ -نه ولي خودت گفتي او تا يك ماه آينده به تمرينات بر نمي گرده. -امروز چند شنبه س؟ -دوشنبه -آه پاك فراموش كرده بودم كول چند روز قبل به توماس گفته بود صبح روز دوشنبه براي كار در مزرعه دايي اش مجبور است به شهر نزديك درياچه كه چيزي حدود ٩٠٠كيلومتر از شهر آنها فاصله داشت سفركند. حال توماس براي ديدن كول بايد به آن شهر سفر مي كرد؟ |
||
که فکر هیچ مهندس چنین گره نگشاد |
|||
۲۲ تیر ۱۳۹۴
|
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!
|
شما میتوانید مطالب را بخوانید. |
شما نمیتوانید عنوان جدید باز کنید. |
شما نمیتوانید به عنوانها پاسخ دهید. |
شما نمیتوانید پیامهای خودتان را ویرایش کنید. |
شما نمیتوانید پیامهای خودتان را حذف کنید. |
شما نمیتوانید نظرسنجی اضافه کنید. |
شما نمیتوانید در نظرسنجیها شرکت کنید. |
شما نمیتوانید فایلها را به پیام خود پیوست کنید. |
شما نمیتوانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید. |