در حال دیدن این عنوان: |
۱ کاربر مهمان
|
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!
|
|
|
پاسخ به: داستان گروهی [ داستان توماس ] | ||
نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام:
۶۱,۶۱۷
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ - یوهان کرویف - پرسپولیس - اسپانیا، آرژانتین - احمد عابدزاده، کریم باقری - فرانک ریکارد - افشین امپراطور گروه:
- لیگ فانتزی - کاربران عضو - مدیران کل |
داستان توماس، بخش ۹توماس آنقدر عصبانی و در هم ریخته بود که نفهمید کی به خانه باز گشته است. زمانی که رشته افکار در هم پیچیده اش پاره شد، خودش را در حیاط خانه شان یافت. به سرعت به سمت در عمارت حرکت کرد، اما پیش از آنکه در را باز کند، دختری در را از داخل باز کرد و با دیدن توماس جا خورد. - اِ... سلام. توماس که با حالتی شکاک به او نگاه می کرد، چیزی نگفت. دختر با دستپاچگی به داخل عمارت برگشت و صدا زد: «زولا...». چند لحظه بعد، زولا مثل جن بوداده جلوی در ظاهر شد. - اومدی توماس؟ دوستام رو معرفی می کنم: سلین و موریس. توماس تازه متوجه غریبه دوم شد که ساکت کنار سلین - غریبه اول - ایستاده بود. به نظر نمی رسید که زولا بخواهد توضیح بیشتری دهد اما آن دو دختر قطعا از هم کلاسی های او بودند. - ناهار هستی؟ توناس که همچنان با نگاهی شکاک - و در عین حال بی تفاوت، انگار که اصلا آنجا نباشد - به دخترها نگاه می کرد، سرش را به نشانه نفی تکان داد. - باید برم جایی. زولا کمی جلوتر آمد و در حالی که کمی نگران به نظر می رسید، آهسته گفت: «در مورد دکتر رابینسن ه؟» توماس نگاهش را به سمت او چرخاند. - نمی دونم. باید یه نفرو ببینم. زولا ابروهایش را لنگه به لنگه کرد. - لابد کول؟! توماس به چشمان او خیره شد ولی پاسخی نداد. زولا که دوباره نگران به نظر می رسید، پرسید: «فکر می کنی کار اونه؟». توماس همچنان بی صدا به خواهرش خیره شده بود. احتمالا داشت سعی می کرد او را دست بیاندازد و بعد از رفتنش کلی به او می خندیدند. چیزی درون ذهنش خیلی سریع پاسخ داد: «برام مهم نیست». سپس بی آنکه به این فکر کند که اصلا برای چه به خانه آمده بود، برگشت و از در خارج شد. باید کول را پیدا می کرد. زولا بی تفاوت به اتاق نشیمن برگشت. - دخترا بیاین. موریس سقلمه ای به سلین زد که همچنان به دور شدن توماس خیره مانده بود. - اوی، چته؟ سلین که انگار حسابی در فکر فرو رفته بود، سعی کرد حالت چهره اش را عادی جلوه دهد. - هیچی. بریم. توماس دوباره به وسط حیاط رسیده بود. آنقدر افکار گوناگون در سرش وول می خورد که احساس می کرد مغزش درد گرفته است! هیچ ایده ای نداشت جایی که کول رفته بود کجاست، اما به هر حال باید او را پیدا می کرد. به سمت در خروجی خانه حرکت کرد اما درست زمانی که می خواست از چهارچوب در خارج شود، احساس کرد سرش سیاهی می رود. چند لحظه بعد که به حال عادی برگشت، کنار یک دریاچه خیلی بزرگ ایستاده بود. توماس نگاهی به اطراف انداخت. هیچ چیز آن اطراف برایش آشنا نبود. هیچ آدمی هم آن دور و بر نبود. تنها یک قایق جلوی پایش توی آب بود و یک پارو. انگار که چیزی او را هل داده باشد، بدون فکر وارد قایق شد و شروع به پارو زدن کرد. نیم ساعت بعد، به جزیره کوچکی نزدیک شد. هوا به طرز غیر طبیعی در حال تاریک شدن بود - در حالی که هنوز نباید حتی ظهر شده باشد - و آب دریاچه به شکل ترسناکی به سیاهی می گرایید، اما توماس احساس ترس نداشت. یک حس سرد منجمد، انگار درونش داشت یخ می زد؛ خالی از هر احساسی؛ و عجیب، حتی برای آدمی به منحصر به فردی او! سرانجام به جزیره رسید و از قایق پیاده شد. ده دقیقه جلوتر، به کلبه ای رسید که به نظر می آمد سوخته است، اما دیواره های چوبی سوخته آن کاملا استوار سر جایشان ایستاده بودند. پیش از آنکه توماس بخواهد نزدیکتر برود، در کلبه باز شد و کول بیرون آمد. به نظر می رسید که کول از دیدن توماس دچار حمله قلبی شده است. توماس انگار که هیچ اتفاق عجیبی نیفتاده، خیلی عادی سلام کرد. - توماس... سلام... تو اینجا... چطوری اومدی؟ توماس کمی جلوتر آمد. هنوز درونش سرد و خالی بود. نمی دانست این نشانه خوبی است یا بد. - نمی دونم. فقط یادم بود گفتی اینجا خیلی دوره. فکر می کردم باید یه نصف روز یا بیشتر توی راه باشم. اما نبودم. بعد با خودم فکر کردم که تو شب پیش من بودی و حالا می بینم که اینجایی. کول بی حرکت و آرام به توماس نگاه می کرد. به نظر بسیار دستپاچه می رسید. اما به سختی تلاش می کرد خود را عادی نشان دهد. - خب به هر حال مهم اینه که الان پیش همیم. بیا بریم تو. توماس لبخندی مصنوعی زد و به دنبال کول به سمت کلبه حرکت کرد. پیش از آنکه وارد کلبه شود، برگشت و نگاهی به اطراف انداخت. هیچ چیز آنجا عادی نبود، اما آن حس سرد خالی درونش به او می گفت که این رویا یا توهم نیست. |
||
عمری است دخیلم به ضریحی که نداری... |
|||
۲۳ تیر ۱۳۹۴
|
|
پاسخ به: داستان گروهی [ داستان توماس ] | ||
نام کاربری: The.Hundredth.One
نام تیم: منچستر یونایتد
پیام:
۲,۱۸۳
عضویت از: ۲۶ خرداد ۱۳۹۲
از: مشهد
طرفدار:
- مسی - رونالدینیو - پرسپولیس - فرانسه - علی کریمی - لوئیز انریکه - یحیی گل محمدی گروه:
- کاربران عضو - ویراستاران اخبار |
داستان توماس، بخش 10توماس در حالی که وارد کلبه می شد مدام تصویر تلویزیون رو به خاطرش می آورد و برای صحبت راجع به اون اتفاق عجیب بی تابی می کرد. وارد کلبه که شدند، توماس خشکش زد؛ انگار قبلا اونجا بوده. کلبه ای چوبی که وسط آن یک میز بزرگ قرار داده بودند. چند قاب عکس سیاه و سفید که مربوط به خیلی سال پیش بود و شومینه ای که قسمتی از آن خراب شده بود بیشتر از همه نظر توماس رو به خودشون جلب کردند. - هی کول اینجا دیگه کجاست؟ خیلی آشنا به نظر می رسه! - اینجا مال پدربزرگم بوده که بعد از مرگش به دایی ام می رسه و الان هم من گاهی اوقات برای تفریح به اینجا میام. آرامش عجیبی به آدم میده. توماس و کول همچنان در حال صحبت کردن درباره اون خونه بودند که ناگهان توماس با دیدن تلویزیونی که گوشه کلبه بود به یاد خبر قتل دکتر رابینسن افتاد. در این لحظه آشفته شد و با سراسیمگی از جایش پرید. رو به کول کرد و گقت: - راستی، تو خبر قتل دکتر رابینسن رو شنیدی؟ کول با این حرف کمی خودش رو جمع و جور کرد و بعد از صاف کردن صدایش گفت: - آره... یه چیزایی از تلویزیون دیدم. و پس از اون در حالی که سعی می کرد بحث رو منحرف کند با لحنی مهربانانه گفت: - چای یا قهوه؟. بذار حدس بزنم. تو با قهوه میونه بهتری داری. الان ردیفش می کنم. کول از روی صندلی بلند شد و خواست به سمت آشپزخانه برود که توماس دستش را گرفت. - صبر کن. داشتم حرف می زدم ها!!! من برای این به اینجا اومدم که یه سوال ازت بپرسم. چه بلایی سر دکتر اومده؟ کول که اصرارهای زیاد توماس را دید، دوباره روی صندلی نشست و گفت: - ببین توماس. اگه منظورت اینه که من اونو کشتم باید بگم سخت در اشتباهی. نکنه جمله اون روز باعث شده به این فکر بیفتی؟ از تو انتظار نداشتم. به نظرت من از کجا باید بدونم؟ توماس که با شنیدن این حرفها کمی آرام شده بود، سرش را به نشانه تایید پایین آورد. - آره کول. من مطمئن بودم. خب به من حق بده. اون جمله تو، غیب شدن ناگهانی درست قبل از مسابقات بسکتبال، اومدن به این کلبه عجیب. راستی چرا یک مدتی سر تمرینات نمیای؟ - دوست ندارم بقیه فکر کنند تو دیوونه ای. -چرا؟ - آخه تو بازی همیشه منو صدا می کنی و همه بهت چپ چپ نگاه می کنند! آخه اونا که منو نمی بینند... هر دو نفر با صدای بلند می خندند. کول برای درست کردن قهوه به آشپزخانه می رود. توماس برای چند لحظه در اتاق نشیمن تنها می شود. مدام اطراف را نگاه می کند. انگار هیچ چیز سر جایش نیست. ترسی وجودش را فرا می گیرد و تنش می لرزد. صدایش بلند می شود. - کول... کجایی؟ بیا دیگه. صدای ضعیف کول از آشپزخانه به گوش می رسد. - اومدم. در همین لحظه ناگهان صدای شکست شیشه ای از بیرون کلبه شنیده می شود. توماس از جا می پرد و از ترس به سمت آشپزخانه می دود... |
||
|
|||
۲۴ تیر ۱۳۹۴
|
|
پاسخ به: داستان گروهی [ داستان توماس ] | ||
نام کاربری: RAMONA
نام تیم: آژاکس
پیام:
۱۲,۷۱۷
عضویت از: ۳۰ بهمن ۱۳۹۰
از: همين حوالى...
طرفدار:
- همه ی بازیکنای بارسا + فابرگاس - استقلال♥ - اسپانیا - خسرو حیدری - گواردیولا و انریکه گروه:
- کاربران عضو - لیگ فانتزی - مدیران گالری - ناظرين انجمن - شورای نخبگان سایت - مدیران نظرات |
وقتي توماس وارد آشپزخانه شد كول را ديد كه در حال ريختن قهوه در فنجان است.كول سرش را به طرف توماس بر مي گرداند و نگاهي به هم مي كنند.گويي توماس بانگاهش از كول مى پرسد صداي شكستن چه بود. كول با آرامش گفت: -بيا بريم بيرون تا ببينيم چي شده نگراني توماس با ديدن آرامش كول خوابيد. با هم از كلبه خارج شدند كه توماس با مردي بلندقد، قوي هيكل،چشم آبي با موهاي بلندِ فرفري قهوه اي رنگي كه از پشت آن را بسته و پيراهني كهنه و شلوار جين به تن دارد رو به رو مي شود. آن مرد با صدايي كلفت كه به همان هيكل هم مي آمد گفت: -كول نميخواي دوستتو معرفي كني؟ -توماس بهترين دوست من كه اهل شهر ليتل هنلگتونه. درباره ـٓش قبلا با شما صحبت كرده بودم. توماس همچنان درحال وراندازي آن مرد بود كه گفت: -ايشون هم حتما دايي شماست نه؟ -بله همين طوره دايي بِنيت كول ادامه داد: -دايي بنيت ما صداي شكستن شيشه اي رو شنيديم -آره چند تا تخته چوب و شيشه آوردم كه اين كلبه سوخته رو تعمير كنيم. وقتي داشتم اونا رو از قايق بيرون مي آوردم يكي از شيشه ها شكست.حالا بيا كمك بقيه ـٓش رو بياريم. -اول بفرماييد داخل با توماس قهوه بخوريم بعد. هوا گرم شده بود. توماس نگاهي به اطراف جزيره كرد. قايقي را كه با آن به اين جزيره آمده بود مشاهده نكرد. دوباره غرق در افكارش شد.دلش ميخواست خودش راز و رمز آن جزيره را كه به طور شگفت انگيزي از آنجا سر در آورده بود كشف كند نه با سوال پرسيدن از كول. -توماس بيا ديگه چيكار ميكني؟ -الان ميام دايي بنيت نزديك كول شد و آرام گفت: -چيز زيادي كه بش نگفتي؟ -نه هنوز... |
||
که فکر هیچ مهندس چنین گره نگشاد |
|||
۲۵ تیر ۱۳۹۴
|
|
پاسخ به: داستان گروهی [ داستان توماس ] | ||
نام کاربری: The.Hundredth.One
نام تیم: منچستر یونایتد
پیام:
۲,۱۸۳
عضویت از: ۲۶ خرداد ۱۳۹۲
از: مشهد
طرفدار:
- مسی - رونالدینیو - پرسپولیس - فرانسه - علی کریمی - لوئیز انریکه - یحیی گل محمدی گروه:
- کاربران عضو - ویراستاران اخبار |
هر سه نفر وارد کلبه شدند. دایی بِنیت وسایلی که با خود آورده بود را به دیوار تکیه داد، نفس عمیقی کشید و در حالی که از زیر عینک قدیمی اش توماس رو ورانداز می کرد روی یکی از صندلی ها نشست و فنجان قهوه را برداشت. |
||
|
|||
۲۶ تیر ۱۳۹۴
|
|
پاسخ به: داستان گروهی [ داستان توماس ] | ||
نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام:
۶۱,۶۱۷
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ - یوهان کرویف - پرسپولیس - اسپانیا، آرژانتین - احمد عابدزاده، کریم باقری - فرانک ریکارد - افشین امپراطور گروه:
- لیگ فانتزی - کاربران عضو - مدیران کل |
قسمت بعدی با خودم...
|
||
عمری است دخیلم به ضریحی که نداری... |
|||
۲۶ تیر ۱۳۹۴
|
|
پاسخ به: داستان گروهی [ داستان توماس ] | ||
نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام:
۶۱,۶۱۷
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ - یوهان کرویف - پرسپولیس - اسپانیا، آرژانتین - احمد عابدزاده، کریم باقری - فرانک ریکارد - افشین امپراطور گروه:
- لیگ فانتزی - کاربران عضو - مدیران کل |
داستان توماس، بخش ۱۳توماس وحشتزده به اطراف نگاه می کرد اما در آن ظلمات هیچ چیز نمی دید. چند ثانیه بعد، تیر دیگری درست به سمت صورت توماس پرتاب شد و او تازه زمانی نوک فلزی تیر را دید که برای واکنش نشان دادن خیلی دیر شده بود. اما در کمال شگفتی، تیر تغییر جهت داد و داخل آب افتاد، انگار که نیروی نامریی آن را از مسیرش خارج کرده باشد. چند لحظه طولانی سکوت برقرار شد. انگار این اتفاق مهاجمین را هم گیج کرده بود. صدایی، سکوت طولانی را شکست. - خودشه. سیل تیرها به سمت توماس روانه شد. او صدایشان را شنید و می دانست که تا چند لحظه دیگر دهها تیر با او برخورد خواهند کرد. چشمانش را به آرامی بست. همه اتفاقات عجیب گذشته درست از زمانی که ۲ سال قبل کول را برای اولین بار دیده بود، از برابر چشمانش گذشت. همه فکر می کردند که او دچار نوعی بیماری روانی شده است، اما او می دانست که ماجرا چیزی فراتر از اینهاست. گرچه دیگر اهمیتی نداشت، او چند لحظه بیشتر قرار نبود زنده بماند. توماس پلک چشمانش را به هم می فشرد و آماده بود تا هر لحظه درد سوراخ شدن بدنش در اثر برخورد تیرها را حس کند. اما چند لحظه طولانی دیگر سپری شد و اتفاقی نیفتاد. او چشمانش را به آرامی گشود. هوا روشن بود و توماس در وسط حیاط عمارت ایستاده بود. به پشت سر برگشت و سلین را دید که از لای در ورودی عمارت به او نگاه می کند. نکند همه اینها واقعا توهم بوده؟ نکند او اصلا از خانه خارج نشده و همه این اتفاقات را در خیالش دیده است؟ اما صدای آرامی شبیه گریه کردن توجه او را به خود جلب کرد. توماس سرش را برگرداند و کول را دید که در گوشه ای از حیاط نشسته و سر دایی اش را به زانو گرفته و آهسته اشک می ریزد. توماس به آرامی به سمت او حرکت کرد. «پس خیال نبوده... اما چطور...» کول سرش را بالا آورد؛ تمام صورتش از اشک خیس بود اما آرام به نظر می رسید. - خودش می دونست که اینطور میشه... اما همیشه می گفت تو ارزشش رو داری... توماس با شگفتی به هیکل تنومند و بیجان دایی بنیت نگاه می کرد که هیچ آثار جراحت و خونریزی رویش دیده نمی شد. - ارزشش رو دارم؟ یعنی چی؟ کول سعی می کرد تا با پشت دست، اشکهایش را پاک کند. - همه اینا یه بخشی از نقشه اون بوده توماس. تو باید برای پذیرشش آماده می شدی. - برای پذیرش چی؟ - اون درست می گفت. تو رو درست انتخاب کرده بود. تو همونی هستی که پیشگویی در موردش انجام شده. تو باید برگردی توماس. دیگه وقتش رسیده. توماس با شگفتی به کول نگاه می کرد. دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید اما نمی توانست انبوه سوالات را دسته بندی کند. ترجیح داد چند لحظه ساکت بماند و فکر کند. سرانجام با لحنی آرام و بدون شگفتی گفت: «همیشه می دونستم که هیچ چیز در مورد من عادی نیست. همیشه می دونستم قراره کار بزرگی انجام بدم». سپس با چهره ای مصمم به چشمان کول خیره شد. - من آمادم. |
||
عمری است دخیلم به ضریحی که نداری... |
|||
۲۷ تیر ۱۳۹۴
|
|
پاسخ به: داستان گروهی [ داستان توماس ] | ||
نام کاربری: The.Hundredth.One
نام تیم: منچستر یونایتد
پیام:
۲,۱۸۳
عضویت از: ۲۶ خرداد ۱۳۹۲
از: مشهد
طرفدار:
- مسی - رونالدینیو - پرسپولیس - فرانسه - علی کریمی - لوئیز انریکه - یحیی گل محمدی گروه:
- کاربران عضو - ویراستاران اخبار |
داستان توماس، بخش 14یک روز در بین راه مدرسه توماس به مردی شیک پوش با موهایی زرد رنگ برخورد. آن مرد انگار با کسی حرف می زد. بلند بلند در خیابان بر سرش فریاد می کشید و مدام او را نهی می کرد. - نه؛ گفتم که. تو نباید ترکش می کردی. فکر نکردی ممکن بود با رفتنت اون رو به کشتن بدی؟ دوست داری داستان بنیت دوباره تکرار بشه؟ توماس با شنیدن کلمه «بنیت» از خود بی خود شد. به سمت آن مرد دوید و با نگرانی از او پرسید: - ببخشید شما الان گفتید بنیت؟؟؟؟ مرد که انتظار نداشت کسی این سوال را از او بپرسد جواب داد: - شما؟ - من بنیت رو می شناسم. اون رو تو دریاچه کشتند. شما اون رو از کجا می شناسید؟ - پسر، من نمی دونم از کجا بنیت رو می شناسی. الان هم زیادی داری فضولی می کنی. برگرد خونتون و درستو بخون. مواظب باش دردسر برات ایجاد نشه! - ولی آخه!!! مرد پرید وسط حرف توماس. - آخه نداره دیگه. مواظب خودت باش. خیلی مواظب باش. پس از آن در حالی که چپ چپ به توماس نگاه می کرد به طرز ناباورانه ای در انتهای خیابان محو شد... |
||
|
|||
۲۸ تیر ۱۳۹۴
|
|
پاسخ به: داستان گروهی [ داستان توماس ] | ||
نام کاربری: Mahshid.Shr
نام تیم: میلان
پیام:
۱,۸۷۹
عضویت از: ۵ مهر ۱۳۸۹
از: جایی همین نزدیکی
طرفدار:
- ژاوی.مسی - ! - پرسپولیس قرمزته - اسپانیا گروه:
- کاربران عضو - مترجمین اخبار |
حالا که وقتش رسیده بود، حالا که همچی داشت اونجور پیش میرفت تا جواب تمام تفاوتهاشو با بقیه رو بدونه و اونی باشه که باید، سکون وارد زندگیش شد.... روزها میگذشت و غیر از مدرسه رفتن و حل تمرینات ابکی هیچ اتفاق دیگه ای نمیوفتاد. ولی توماس هنوزم هربار که بیرون میرفت دنبال همون مردی میکشت که اسم دایی بنیت رو اورده بود، با هیجان میدوید به خیال پیدا کردن اون مردو عاقبت تنها سراب بود. کلافش کرده بود این روزا و دعواهاش با زولا هم بیشتر شده بود،همه بیشتر ازینکه نگران گوشه گیری توماس باشن خوشحال بودن ازینکه دیگه با دوست خیالیش حرف نمیزنه. اما یشب، وقتی که ستاره ها از همیشه بیشتر میدرخشیدن باد پنجره ی اتاق توماسو باز کردو لرزی وجود توماس رو گرفت لرزی ازجنسه همون سرمایی. که اولین بار کنار دریاچه وقتی چشماشو باز کرد تو وجودش پیچید. از جاش بلند شد تا پنجره رو ببنده که یدفه چشمش به یه برگه خشک شده افتاد که پایین پنجره روی فرش اتاق افتاده بود، رنگ عجیبی داشت، اول فکر کرد از جنسه همین برگای پاییزی درخت خونشونه ک باد اونو با خودش اورده اما وقتی دستشو برد سمتش تا برش داره یه حسه بد تو سرش پیچید، چیزی مثه بیاد آوردن یه خاطره، تصویر دایی بنیت و اون تیرا.... |
||
۱۲ اسفند ۱۳۹۴
|
|
پاسخ به: داستان گروهی [ داستان توماس ] | ||
نام کاربری: Montazer_59
پیام:
۴,۲۷۷
عضویت از: ۱۷ شهریور ۱۳۹۲
از: جمهوری اسلامی ایران 🇮🇷
طرفدار:
- لیونل مسی - کرایف، ریوالدو، رونالدینیو، پویول، ژاوی و اینیستا - پرسپولیس - آلمان - انریکه، یورگن کلوپ - یحیی گل محمدی، برانکو، افشین قطبی گروه:
- کاربران عضو |
ملت داستان نویس این توماس بنده خدا تقریبا 4 سالی هست رفته که یاد اون خاطره ش بیوفته،فکری به حالش بکنید از اون خاطره ش در بیاد
|
||
|
|||
۱۱ مرداد ۱۳۹۸
|
|
پاسخ به: داستان گروهی [ داستان توماس ] | ||
نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام:
۶۱,۶۱۷
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ - یوهان کرویف - پرسپولیس - اسپانیا، آرژانتین - احمد عابدزاده، کریم باقری - فرانک ریکارد - افشین امپراطور گروه:
- لیگ فانتزی - کاربران عضو - مدیران کل |
نقل قول سَیّد منتظِر نوشته:ملت داستان نویس این توماس بنده خدا تقریبا 4 سالی هست رفته که یاد اون خاطره ش بیوفته،فکری به حالش بکنید از اون خاطره ش در بیاد اشباح الرجال داستان نویسی گروهی رو به قهقهرا کشوندن... |
||
عمری است دخیلم به ضریحی که نداری... |
|||
۱۱ مرداد ۱۳۹۸
|
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!
|
شما میتوانید مطالب را بخوانید. |
شما نمیتوانید عنوان جدید باز کنید. |
شما نمیتوانید به عنوانها پاسخ دهید. |
شما نمیتوانید پیامهای خودتان را ویرایش کنید. |
شما نمیتوانید پیامهای خودتان را حذف کنید. |
شما نمیتوانید نظرسنجی اضافه کنید. |
شما نمیتوانید در نظرسنجیها شرکت کنید. |
شما نمیتوانید فایلها را به پیام خود پیوست کنید. |
شما نمیتوانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید. |