در حال دیدن این عنوان: |
۲۰ کاربر مهمان
|
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!
|
![]() ![]() ![]() |
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ... | ||
![]() ![]() نام کاربری: Loyal.Boy
پیام:
۲,۷۰۲
عضویت از: ۵ مرداد ۱۳۸۶
از: تبریز
طرفدار:
- ژاوی - مسی - اینیستا - مارادونا - ریوالدو - اسپانیا - آرژانتین - کریم باقری - پپ گواردیولا گروه:
- کاربران عضو ![]() |
دیروز یه نفر خیلی قشنگ گفت که یزیدیان و کوفیان در ظهر عاشورا سوت میزدند و هلهله میکردند امسال هم آشوبگران که مستقیما از امثال موسوی و خاتمی و کروبی ملعون که در راسشون هاشمی حضور داره خط میگیرند همین کار ها رو تکرار کردند اینجاست که آدم نتیجه میگیره این سبز واقعا سبز امویه و اینها نوادگان معاویه و یزید ملعون هستند ! دیروز با رحیم صارمی صحبت میکردم که الان توی گروه تفحص کار میکنه و قبلا هم توی جبهه های جنگ حق علیه باطل شرکت کرده در مورد شهید سید حسین علم الهدی ازش پرسیدم واقعا خاطرات عجیبی نقل میکرد من 5 6 سال قبل زندگی نامه این شهید سرافراز رو خوندم و از اون موقع به بعد حس عجیبی نسبت به این شهید داشتم تا اینکه دیروز مطمئن شدم حسین علم الهدی واقعا انسان معمولی نبود خیلی جالبه که این شهید که تا زمان جنگ هم توی دانشگاه فعالیت میکرده زمان جنگ در منطقه هویزه و در عملیات بستان به طرز عجیبی شهید میشه ! شب عملیات حسین با 72 نفر از سربازانش صحبت میکنه و به قول معروف براشون خطبه امام حسین میخونه و نهایتا در هویزه با 72 نفر دوستان خودش به طرز فجیعی شهید میشن که موقع شناسایی هیچ کدوم رو نتونستن بشناسند به جز حسین علم الهدی به واسطه قرآن توی جیبش که گفته میشه قبل از هر سخن رانی چند آیه از اون رو تلاوت میکرده ! حاج آقا صارمی بهم گفت وقتی خبر شهادت حسین علم الهدی رو به محضر امام (ره) میرسونند امام به افراد حاضر در اتاقش میگه که اتاق رو ترک کنند و امام شروع میکنه به گریه کردن ! امامی که برای مصطفی گریه نکرده بود برای حسین علم الهدی گریه میکنه و در اولین سخن رانی خودش میگه که "ای کاش من یک پاسدار بودم" !!!! واقعا که حسین علم الهدی زمینی نبود ! |
||
بعد از این هم آشیانت هر کس است ، باش با او یاد تو ما را بس است . | |||
۸ دی ۱۳۸۸
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ... | ||
مهمان_مهمان
|
نقل قول ببخشید اگه از حدود خارج شدم، واقعا دلم به درد و خونم به جوش اومده! بدجایی دست گذاشتن نامردا که از اونجا بد هم خواهند دید!نه اتفاقا! تمام حرفات به جاس؛ اونایی که از حدود خارج شدن، به روی مبارکشون هم نمیارن؛ امروز دیگه وقت مصالحه نیست! امروز دیگه وقت مدارا کردن نیست؛ که این جماعت حرف حق نمی تونن بشنون، نیم تونن بفهمن! نقل قول میگن امامو قبول دریم ولی عکس امام پاره میشهاینها از اول هم انقدر خوار بودن که امام رو نفهمن! از اولش هم امام رو قبول نداشتن؛ منتها آخه اینا که چیزی برای جذب عوام نداشتن! مجبور شدن دم از امام و انقلابی بودن بزنن تا 4 جا حرفشون شنیده بشه! اما خیلی زود چهره واقعی شون رو نشون دادن و خیلی زود اونایی که فریب خورده بودن، این رو فهمیدن! دیگه هر چی از اینا مونده، یا احمقایی هستن که در جهل مرکب، ابد الدهر می مونن، یا یه عده که تو گنداب خودشون گیر کردن و الان به هر چی بگید چنگ می زنن تا غرق نشن، چون نتونستن ایران ما رو لکه دار کنن! فکر کردن اینجا هم گرجستان و قرقیزستانه که انقلاب مخملی راه بندازن! فکر کردن با مظلوم نمایی شون، می تونن دیکتاتوری اقلیت راه بندازن! انگار یادشون رفته، مردم این کشور، همون مردمین که برای آزادی خون دادن! برای اسلام خون دادن! من نمی دونم تا کی می خوان بگن ما زمان انقلاب چنین بودیم، چنان بودیم؛ این کارو کردیم، اون کارو کردیم! دیگه از پیشنیه اسلامی طلحه و زبیر که پیشنیه انقلابی بیشتری ندارن! لعنت به دشمن این مرز و بوم، لعنت به خائن به این آب و خاک! اگه این گستاخی ها ادامه داشته باشه، دیگه نمی شه هیچ جوری مدارا کرد! |
||
۸ دی ۱۳۸۸
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ... | ||
|
خدا بزرگه![]() *** نمی دونم چرا چند وقته حال ارسال ندارم ![]() |
||
۸ دی ۱۳۸۸
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ... | ||
مهمان_مهمان
|
نقل قول SMS - MohaMMad - SMS نوشته:خدا بزرگه ![]() *** بله خدا بزرگه؛ اما این دلیل به سبک گرفتن ما نمی شه! توکل با شونه خالی کردن فرق داره. |
||
۸ دی ۱۳۸۸
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ... | ||
![]() ![]() نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام:
۶۱,۶۱۶
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ - یوهان کرویف - پرسپولیس - اسپانیا، آرژانتین - احمد عابدزاده، کریم باقری - فرانک ریکارد - افشین امپراطور گروه:
- لیگ فانتزی - کاربران عضو - مدیران کل ![]() |
امروز چقدر شعار جالبی می دادن: سکوت هر مسلمان ... خیانت است به قرآن واقعا سکوت امروز، سکوت مردم کوفه س که گرچه یاری یزید رو نکردن اما تماشاگر شهادت حسین (علیه السلام) بودن و به همین جهت به نفرین خدا گرفتار شدن. فردا وعده بچه مسلمونا ساعت 3 عصر میدان انقلاب! |
||
عمری است دخیلم به ضریحی که نداری... |
|||
۸ دی ۱۳۸۸
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ... | ||
![]() ![]() نام کاربری: Agent.47
پیام:
۲,۲۷۲
عضویت از: ۲۴ شهریور ۱۳۸۷
از: Behind You
طرفدار:
- اسپانیا - پپ گروه:
- کاربران عضو ![]() |
زندگی! دیگه نمیدونم چی خوبه چی خوب نیست چی بده! زندگی! |
||
![]() ![]() ![]() ![]() |
|||
۸ دی ۱۳۸۸
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ... | ||
|
نقل قول The Queen Of Hearts نوشته:نقل قول SMS - MohaMMad - SMS نوشته:خدا بزرگه ![]() *** بله خدا بزرگه؛ اما این دلیل به سبک گرفتن ما نمی شه! توکل با شونه خالی کردن فرق داره. حالا مگه کی گفته شما سبک بگیرید؟! ![]() البته که کسی منکر این امر نیست. توکل وقتی ارزش داره که آدما با همه ی تواناییشون تلاش کنن. امید است که توکل من رو؛ با شونه خالی کردن یکی نکرده باشید ![]() البته از چیزی که شما نوشتید جز این برداشت نمیشه. اگر فکر می کنید لازمه؛ فعالیت هام رو براتون با پیام شخصی بنویسم ![]() اینجا نمی نویسم تا ریا نشه ![]() درست نیست هم دیگه رو اینقدر راحت متهم کنیم. ایشالا که من اشتباه برداشت کردم. |
||
۸ دی ۱۳۸۸
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ... | ||
مهمان_مهمان
|
نقل قول SMS - MohaMMad - SMS نوشته:نقل قول The Queen Of Hearts نوشته:نقل قول SMS - MohaMMad - SMS نوشته:خدا بزرگه ![]() *** بله خدا بزرگه؛ اما این دلیل به سبک گرفتن ما نمی شه! توکل با شونه خالی کردن فرق داره. حالا مگه کی گفته شما سبک بگیرید؟! ![]() البته که کسی منکر این امر نیست. توکل وقتی ارزش داره که آدما با همه ی تواناییشون تلاش کنن. امید است که توکل من رو؛ با شونه خالی کردن یکی نکرده باشید ![]() البته از چیزی که شما نوشتید جز این برداشت نمیشه. اگر فکر می کنید لازمه؛ فعالیت هام رو براتون با پیام شخصی بنویسم ![]() اینجا نمی نویسم تا ریا نشه ![]() درست نیست هم دیگه رو اینقدر راحت متهم کنیم. ایشالا که من اشتباه برداشت کردم. من برداشت نکردم؛ گفتم که دیگران برداشت نکنن. وگرنه من الان آخرین چیزی که ممکنه بخوام، متهم کردن شماست؛ توی این شلم شوربا! ![]() |
||
۸ دی ۱۳۸۸
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ... | ||
|
![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() بیانیه ی منافقین: بعد از فروپاشی حکومت ایران مریم رجبی رئیس جمهور ایران خواهد شد... من حاضرم یه ...... رئیس جمهور بشه ولی این آشغالا پاشون رو تو ایران نزارن...هیچ وقت یادم نمیره چند سال پیش که بچه بودم و وقتی فیلم خیانت منافقین به ایران{در یک جلسه با صدام}رو دیدم چقدر عصبانی شدم و ... به قول یکی که میگفت آقای ابریشم چی{!}زنش رو تقدیمه مسعود رجبی کرد و فرداش جلوی تابلوی این دو نفر خم و راست شد... |
||
لطافت زیبای گل در زیر انگشت های تشریح می پژمرد!آه که عقل این ها را نمی فهمد!
نمایش امضا ...
![]() مخفی کردن امضا ... |
|||
۹ دی ۱۳۸۸
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ... | ||
|
قاصدک از آب و آتش نيستم ، وز باد سرکش نيستم خاک منقـش نيستم ، من برهمه خـنديده ام مولانا خورشيد بخواب رفت و ماه پر عشوه ، پرده از رخ کنار زد "غريبه "حرکت کرد و قاصدک بيدار شد . گنجشک به ماه خيره گشت . دشت پرنيان نسيم را بروي خود کشيد ، و قاصدک شبي با باد همراه گشت... از نسيم پرسيد : زندگي چيست ؟ چشمان غريبه برقي زد . نسيم جواب داد : " چرا از بيد مجنون نميپرسي ؟ " قاصدک از لابلاي شاخه هاي بيد گذشت و شنيد : "رقصي به آواز نسيم . . ." . نسيم لبخندي زد اما ابهام قاصدک هنوز برجاي بود . براستي معناي زندگي چه بود ؟ از کجا آغاز ميشد و به کجا ختم ميگرديد ؟ چرا ميبايست زيست و با چه ميبايست آنرا بسر برد ؟ . . . اينها ابهامات قاصدک کوچکي بود که هنوز از مفهوم زندگي چيزي نميدانست و از هنگاميکه مصمم شده بود تا شبي را با باد بگذراند با خود عهد کرده بود تا به همراه نسيم ، راز اين ابهام را بيابد . نسيم آرام حرکت ميکرد و قاصدک همراه او بود . به گنجشک نگريست : "به چه مي انديشي ؟ " پرندة کوچک آهي کشيد : " آيا او نيز مرا ميبيند ؟ " قاصدک به فکر فرو رفت . . . سر بلند کرد و به آسمان نگريست . ابري ديد در خلسة باد . . . با خود گفت : "چه گذرا ! " نسيم آرام در گوشش زمزمه کـرد : " من آنگـاه که طوفانم ، خـود ميبينم که هيـچ چيــزي آنطور که هست نميماند ." قاصدک پرسيد :"حتي زندگي ؟" و نسيم پاسخ داد :" حتي او ." غريبه نگاه عجيبش را به قاصدک دوخت . گنجشک در خود تکرار کرد : نميماند ؛ هيچ . به خاک نگريست ، خاک جلوه ي اين حقيقت بود . و خاک در رخوتي فرورفته به ابديت مي انديشيد . غريبه نزديک ميشد . . . باد وزيد و قاصدک بالا رفت . برگي خشک از روي زمين فرياد زد : " قاصدک بالا مرو " . اما قاصدک خنديد : "ميخواهم ببينم ." ژاله اي رقص کنان ، از روي گلبرگهاي مريم سر ميخورد ، و عاقبت بر خاک غلتيد ، و خاکِ خاموش و بي حس ، براي لحظه اي زندگي را فهميد ، و در لحظه اي کلام باد را از ياد برد . دريا پرابهت و پر تلاطم چه به رازهاي خود ميباليد .خاک رو به دريا کرد و گفت : " تو ياد آور ازلي ! گهواره ي حياتي ! اما چيزي " غريب " در عمق نهفته داري . " دريا گفت :" و تو يادآور ابدي ! خداي نسياني ! و آنچه در آغوش کشي فراموش ميشود " و غريبه هنوز مي آمد . . . قاصدک بيتاب از شهوات خود با باد بالا ميرفت . آتش ، مغرور و خود خواه ، با جادوي خويش تا ميتوانست مي بلعيد تا به نسيــم بگويد که زندگـي چيست !!! (نسيمي که خود حيات آتش بود). و نسيم رها از آب و خاک و آتش ، در دنياي خود پيش ميرفت و همراه بيتاب خود را تا دنيايي ميبرد که در غربتش ، غريبـه اي به انتظار ايستاده بود . . . . و قاصدک در اوج ، همه را ميديد و کلامشان را ميشنيد و بالبخندي بر لب ، اندوهي در دل ، و خوفي در وجود ، پيش ميرفت . گويي در اين افق حقايق جوري ديگرند . معاني بزرگند و تو همه چيز را کوچک ميبيني ـ اگر ببيني ـ . گويي حرفهايي که ارتفاع ميزند ، با حرفهايي که تا کنون شنيده اي متفاوت است. مکان غرائب است ، و غريبه کليد چشمان مقفول ! و تو تا غريبه را در نيابي ، اسيري ! قاصدک با ورود به اين دنياي ناشناخته ، چيزي را در دل خود در تلاطم ميديد : خوف ؟ اشتياق ؟ پوچي ؟ بي تفاوتي ؟ جنون ؟؟ . . . او هم ندانست ! قاصدک اوج ميگرفت ، ميديد ، ميفهميد و غافل از تاوان آن ، در شهوت خويش پيش ميرفت . در اين اوج همه چيز حقير ، اما دوست داشتني است .(گردابي در بياباني تفتيده )! قاصدک آرام آرام به مرزهاي شهوات خود نزديک ميشد ؛ آنجا که اجلها خانه دارند ! او ميخنديد ؛ به حقارت همه چيز ؛ به پوچي آنهمه ديدني و شنيدني . صداي قدمهاي غـريبه به گوش ميرسيد . نزديک بود ؛ خيلي نزديک . قاصدک هرچه اوج ميگرفت ، بيشتر ميدانست و به غريبه نزديکتر ميشد ! اما عجيب آنکه غريبه هم به او ميخنديد ! . . . * فلک را بيش از اين تاب تحقير نبود . همه چيز آرام بود ، اما ناگاه برقي درخشيد ودر سايه اش رعدي با غرور خروشيد . طوفاني بپا شد تا رقص جنون فلک را فرياد زند . آنان به بازي برخواستند ، زيرا تبسمي آنان را به بازي گرفته بود ! همراهي را تا به کجا پنداشتي ؟ پيوندها ميگسلند . . . آنجا که همسفر دشنه از پشت ميزند . . . خاطرات خواهند مرد . . . قاصدک ضعيف تر از آن بود که در برابر اين طوفان تاب بياورد ؛ که تازيانه ي دهر ، وحشي بود . سنگين بر زمين افتاد . . . (کودکي ، زير باران ، پرنشاط ميدويد . . . و غريبه چه نزديک بود . . . ) قاصدک روي خاک دراز کشيد . ( خاک نامهربان بود ) و قاصدک خسته . از دانستن ، از ديدن . صداي قدمهاي غريبه نزديکتر ميشد ؛ و باران چه بي امان ميباريد . کودک در دنياي زيباي خود ، غرق در روياهاي کودکانه ي خويش ، پا بر روي قاصدک نهاد . . . و قاصدک تاوان عروجش را در هبوط خود ديد . . . . . . . کماني رنگين و زيبا ، در سياهي شب ناپيدا بود ! گنجشک هنوز به ماه مي انديشيد . باد ، آتش را به بازي گرفته بود . و باران چه با خاک هم آغوشي ميکرد . و در همين نزديکي غريبه با زهرخندي به زندگي مينگريست . صداي قدمهاي او هنوز مي آيد . . . آيا نميشنوي ؟ |
||
۹ دی ۱۳۸۸
|
![]() ![]() ![]() |
|
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!
|
شما میتوانید مطالب را بخوانید. |
شما نمیتوانید عنوان جدید باز کنید. |
شما نمیتوانید به عنوانها پاسخ دهید. |
شما نمیتوانید پیامهای خودتان را ویرایش کنید. |
شما نمیتوانید پیامهای خودتان را حذف کنید. |
شما نمیتوانید نظرسنجی اضافه کنید. |
شما نمیتوانید در نظرسنجیها شرکت کنید. |
شما نمیتوانید فایلها را به پیام خود پیوست کنید. |
شما نمیتوانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید. |