در حال دیدن این عنوان: |
۱ کاربر مهمان
|
این عنوان قفل شده است!
|
|
|
برنامهء كار | ||
نام کاربری: H_Majnun
نام تیم: بایرن مونیخ
پیام:
۱۳,۵۲۱
عضویت از: ۲ فروردین ۱۳۸۹
از: زمین خدا
طرفدار:
- لیونل آندرس مسی - ریوالدو ویتور بوربا فریرا ویکتور - جوزپ گواردیولا گروه:
- كاربران بلاک شده |
برنامهء كار پس از قتل عثمان و زمينهء انقلابى كه فراهم شده بود كسى جز على عليه السلام نامزد خلافت نبود، مردم فوج فوج آمدند و بيعت كردند. در روز دوم بيعت، على عليه السلام بر منبر بالا رفت و پس از حمد و ثناى الهى و درود بر خاتم انبياء و يك سلسله مواعظ، به سخنان خود اينطور ادامه داد: «ايهاالناس! پس از آنكه رسول خدا از دنيا رفت، مردم ابوبكر را به عنوان خلافت انتخاب كردند، و ابوبكر عمر را جانشين معرفى كرد. عمر تعيين خليفه را به عهدهء شورا گذاشت و نتيجهء شورا اين شد كه عثمان خليفه شد. عثمان طورى عمل كرد كه مورد اعتراض شما واقع شد، آخر كار در خانهء خود محاصره شد و به قتل رسيد. سپس شما به من رو آورديد و به ميل و رغبت خود با من بيعت كرديد. من مردى از شما و مانند شما هستم؛ آنچه براى شماست براى من است و آنچه به عهدهء شماست به عهدهء من است. خداوند اين در را ميان شما و اهل قبله باز كرده است و فتنه مانند پارههاى شب تاريك رو آورده است. بار خلافت را كسى مىتواند به دوش بگيرد كه هم توانا و صابر باشد و هم بصير و دانا. روش من اين است كه شما را به سيرت و روش پيغمبر بازگردانم. هرچه وعده دهم اجرا خواهم كرد به شرط آنكه شما هم استقامت و پايدارى بورزيد؛ و البته از خدا بايد يارى بطلبيم. بدانيد كه من براى پيغمبر بعد از وفاتش آنچنانم كه در زمان حياتش بودم. «شما انضباط و اطاعت را حفظ كنيد. به هرچه مىگويم عمل كنيد. اگر چيزى ديديد كه به نظرتان عجيب و غيرقابل قبول آمد در رد و انكار شتاب نكنيد. من در هر كارى تا وظيفهاى تشخيص ندهم و عذرى نزد خدا نداشته باشم اقدام نمىكنم. خداى بينا همهء ما را مىبيند و به همهء كارها احاطه دارد. «من طبعا رغبتى به تصدى خلافت ندارم، زيرا از پيغمبر شنيدم: «هركس بعد از من زمام امور امت را به دست بگيرد در روز قيامت بر صراط نگه داشته مىشود و فرشتگان نامهء اعمال او را جلوش باز مىكنند، اگر عادل و دادگستر باشد خداوند او را به موجب همان عدالت نجات مىدهد و اگر ستمگر باشد صراط تكانى مىخورد كه بند از بند او باز مىشود و سپس به جهنم سقوط مىكند. » . «اما چون شما اتفاق رأى حاصل كرديد و مرا به خلافت برگزيديد، براى من شانه خالى كردن امكان نداشت. » . آنگاه به طرف راست و چپ منبر نگاه كرد و مردم را از نظر گذراند و به كلام خود چنين ادامه داد: «ايهاالناس! من الآن اعلام مىكنم: آن عده كه از جيب مردم و بيت المال جيب خود را پر كرده املاكى سر هم كردهاند، نهرها جارى كردهاند، بر اسبان عالى سوار شدهاند، كنيزكان زيبا و نرم اندام خريدهاند و در لذات دنيا غرق شدهاند، فردا كه جلو آنها را بگيرم و آنچه از راه نامشروع به دست آوردهاند از آنها باز بستانم و فقط به اندازهء حقشان- نه بيشتر- برايشان باقى گذارم، نيايند و بگويند على بن ابى طالب ما را اغفال كرد. من امروز در كمال صراحت مىگويم، تمام مزايا را لغو خواهم كرد، حتى امتياز مصاحبت پيغمبر و سوابق خدمت به اسلام را. هركس در گذشته به شرف مصاحبت پيغمبر نائل شده و توفيق خدمت به اسلام را پيدا كرده، اجر و پاداشش با خداست. اين سوابق درخشان سبب نخواهد شد كه ما امروز در ميان آنها و ديگران تبعيض قائل شويم. هركس امروز نداى حق را اجابت كند و به دين ما داخل شود و به قبلهء ما رو كند، ما براى او امتيازى مساوى با مسلمانان اوليه قائل مىشويم. شما بندگان خداييد و مال مال خداست و بايد بالسويه در ميان همهء شما تقسيم شود. هيچ كس از اين نظر بر ديگرى برترى ندارد. فردا حاضر شويد كه مالى در بيت المال هست و بايد تقسيم شود. » روز ديگر مردم آمدند، خودش هم آمد، موجودى بيت المال را بالسويه تقسيم كرد. به هر نفر سه دينار رسيد. مردى گفت: «يا على! تو به من سه دينار مىدهى و به غلام من نيز كه تا ديروز بردهء من بود سه دينار مىدهى؟ » على فرمود: «همين است كه ديدى. » . عدهاى كه از سالها پيش به تبعيض و امتياز عادت كرده بودند- مانند طلحه و زبير و عبد اللّٰه بن عمر و سعيد بن عاص و مروان حكم- آن روز از قبول سهميه امتناع كردند و از مسجد بيرون رفتند. روز بعد كه مردم در مسجد جمع شدند، اين عده هم آمدند، اما جدا از ديگران گوشهاى دور هم نشستند و به نجوا و شور پرداختند. پس از مدتى وليد بن عقبه را از ميان خود انتخاب كردند و نزد على فرستادند. وليد به حضور على عليه السلام آمد و گفت: «يا اباالحسن! اولا تو خودت مىدانى كه هيچ كدام از ما كه اينجا نشستهايم به واسطهء سوابق تو در جنگهاى ميان اسلام و جاهليت از تو دل خوشى نداريم. غالبا از هر كدام ما يك نفر يا دو نفر در آن روزها به دست تو كشته شده است. از جمله پدر خودم در بدر به دست تو كشته شد. اما از اين موضوع با دو شرط مىتوانيم صرف نظر كنيم و با تو بيعت كنيم، اگر تو آن دو شرط را بپذيرى: «يكى اينكه سخن ديروز خود را پس بگيرى، به گذشته كار نداشته باشى و عطف به ماسبق نكنى. در گذشته هرچه شده شده. هركس در دورهء خلفاى گذشته از هر راه مالى به دست آورده آورده، تو كار نداشته باش كه از چه راه بوده، تو فقط مراقب باش كه در زمان خودت حيف و ميلى نشود. «دوم اينكه قاتلان عثمان را به ما تحويل ده كه از آنها قصاص كنيم؛ و اگر ما از ناحيهء تو امنيت نداشته باشيم ناچاريم تو را رها كنيم و برويم در شام به معاويه ملحق شويم. » . على عليه السلام فرمود: «اما موضوع خونهايى كه در جنگ اسلام و جاهليت ريخته شد، من مسؤوليتى ندارم زيرا آن جنگها جنگ شخصى نبود، جنگ حق و باطل بود. شما اگر ادعايى داريد بايد از جانب باطل عليه حق عرض حال بدهيد نه عليه من. اما موضوع حقوقى كه در گذشته پامال شده، من شرعا وظيفه دارم كه حقوق پامال شده را به صاحبانش برگردانم، دراختيار من نيست كه ببخشم و صرف نظر كنم. و اما موضوع قاتلان عثمان! اگر من وظيفهء شرعى خود تشخيص مىدادم، آنها را ديروز قصاص مىكردم و تا امروز مهلت نمىدادم. » . وليد پس از شنيدن اين جوابها حركت كرد و رفت و به رفقاى خود گزارش داد. آنها دانستند و بر آنها مسلم شد كه سياست على قابل انعطاف نيست. از آن ساعت شروع كردند به تحريك و اخلال. گروهى از دوستان على عليه السلام آمدند نزد آن حضرت و گفتند: «عن قريب اين دسته قتل عثمان را بهانه خواهند كرد و آشوبى بپا خواهد شد. اما قتل عثمان بهانه است، درد اصلى اينها مساواتى است كه تو ميان اينها و تازه مسلمانهاى ايرانى و غيرايرانى برقرار كردهاى. اگر تو امتياز اينها را حفظ كنى و در تصميم خود تجديدنظر كنى، غائله مىخوابد. » . چون ممكن بود اين اعتراض براى بسيارى از دوستان على پيدا شود كه: اينقدر اصرار براى رعايت مساوات چرا، لهذا على عليه السلام روز ديگر در حالى كه شمشيرى حمايل كرده بود و لباسش را دو پارچهء ساده تشكيل مىداد كه يكى را به كمر بسته بود و ديگرى را روى شانه انداخته بود، به مسجد رفت و بالاى منبر ايستاد و به كمان خود تكيه كرد، خطاب به مردم گفت: «خداوند را كه معبود ماست شكر مىكنيم. نعمتهاى عيان و نهان او شامل حال ماست. تمام نعمتهاى او منت و فضل است بدون اينكه ما از خود استحقاق و استقلالى داشته باشيم، براى اينكه ما را بيازمايد كه شكر مىكنيم يا كفران. افضل مردم در نزد خدا آن كس است كه خدا را بهتر اطاعت كند و سنت پيغمبر را بهتر و بيشتر پيروى كند و كتاب خدا را بهتر زنده نگاه دارد. ما براى كسى نسبت به كسى، جز به مقياس طاعت خدا و پيغمبر، برترى قائل نيستيم. اين كتاب خداست در ميان ما و شما، و آن هم سنت و سيرهء روشن پيغمبر شما كه آگاهيد و مىدانيد. » . آنگاه اين آيهء كريمه را تلاوت كرد: «يا ايهاالناس انا خلقناكم من ذكر و انثى وجعلناكم شعوباً و قبائل لتعارفوا ان اكرمكم عنداللّٰه اتقيكم. » . پس از اين خطبه، براى دوست و دشمن قطعى و مسلم شد كه تصميم على قطعى است؛ هركس تكليف خود را فهميد، آن كس كه مىخواست وفادار بماند وفادار ماند و آن كس كه به چنين برنامهاى نمىتوانست تن بدهد، يا مانند عبد اللّٰه عمر كناره گيرى و مجموعه آثار استاد شهيد مطهرى، ج18، ص: 446 انزوا اختيار كرد و يا مانند طلحه و زبير و مروان تا پاى جنگ و خونريزى حاضر شد1 ___________________________________________ 1 . شرح ابن ابى الحديد، چاپ بيروت، ج 2/ص 271- 273، شرح خطبهء 90. |
||
۲۶ فروردین ۱۳۹۰
|
|
خوابى يا بيدار؟ | ||
نام کاربری: H_Majnun
نام تیم: بایرن مونیخ
پیام:
۱۳,۵۲۱
عضویت از: ۲ فروردین ۱۳۸۹
از: زمین خدا
طرفدار:
- لیونل آندرس مسی - ریوالدو ویتور بوربا فریرا ویکتور - جوزپ گواردیولا گروه:
- كاربران بلاک شده |
خوابى يا بيدار؟ حبهء عرنى و نوف بكالى، شب را در صحن حياط دارالامارهء كوفه خوابيدند. بعد از نيمه شب ديدند اميرالمؤمنين على عليه السلام آهسته از داخل قصر به طرف صحن حياط مىآيد، اما با حالتى غيرعادى: دهشتى فوق العاده بر او مستولى است، قادر نيست تعادل خود را حفظ كند، دست خود را به ديوار تكيه داده و خم شده و با كمك ديوار قدم به قدم پيش مىآيد و با خود آيات آخر سورهء آل عمران را زمزمه مىكند: «ان فى خلق السموات والارض و اختلاف الليل والنهار لآيات لاولى الالباب» همانا در آفرينش حيرتآور و شگفتانگيز آسمانها و زمين و در گردش منظم شب و روز نشانههايى است براى صاحبدلان و خردمندان. «الذين يذكرون اللّٰه قياماً و قعوداً و على جنوبهم و يتفكرون فى خلق السموات و الارض ربنا ما خلقت هذا باطلا سبحانك فقنا عذاب النار» آنان كه خدا را در همه حال و همه وقت به ياد دارند و او را فراموش نمىكنند، چه نشسته و چه ايستاده و چه به پهلو خوابيده، و دربارهء خلقت آسمانها و زمين در انديشه فرو مىروند: پروردگارا اين دستگاه باعظمت را به عبث نيافريدهاى، تو منزهى از اينكه كارى به عبث بكنى، پس ما را از آتش كيفر خود نگهدارى كن. «ربنا انك من تدخل النار فقد اخزيته و ما للظالمين من انصار» پروردگارا! هركس را كه تو عذاب كنى و به آتش ببرى بىآبرويش كردهاى، ستمگران يارانى ندارند. «ربنا اننا سمعنا منادياً ينادى للايمان ان آمنوا بربكم فامنا ربنا فاغفر لنا ذنوبنا و كفّر عنّا سيئاتنا و توفّنا مع الابرار» پروردگارا! ما نداى منادى ايمان را شنيديم كه به پروردگار خود ايمان بياوريد، ما ايمان آورديم، پس ما را ببخشاى و از گناهان ما درگذر، و ما را در شمار نيكان نزد خود ببر. «ربنا و آتنا ما وعدتنا على رسلك ولا تخزنا يوم القيامة انك لا تخلف الميعاد» پروردگارا! آنچه به وسيلهء پيغمبران وعده دادهاى نصيب ما كن، ما را در روز رستاخيز بىآبرو مكن، البته تو هرگز وعدهء خلافى نمىكنى. همينكه اين آيات را به آخر رساند، از سر گرفت. مكرر اين آيات را- در حالى كه از خود بيخود شده بود و گويى هوش از سرش پريده بود- تلاوت كرد. حبه و نوف هر دو در بستر خويش آرميده بودند و اين منظرهء عجيب را از نظر مىگذراندند. حبه مانند بهت زدگان خيره خيره مىنگريست. اما نوف نتوانست جلو اشك چشم خود را بگيرد و مرتب گريه مىكرد. تا اينكه على به نزديك خوابگاه حبه رسيد و گفت: «خوابى يا بيدار؟ » . - بيدارم يا اميرالمؤمنين! تو كه از هيبت و خشيت خدا اينچنين هستى پس واى به حال ما بيچارگان! . اميرالمؤمنين چشمها را پايين انداخت و گريست، آنگاه فرمود: «اى حبه! همگى ما روزى در مقابل خداوند نگه داشته خواهيم شد، و هيچ عملى از اعمال ما بر او پوشيده نيست. او به من و تو از رگ گردن نزديكتر است، هيچ چيز نمىتواند بين ما و خدا حائل شود. » . آنگاه به نوف خطاب كرد: «خوابى؟ » . - نه يا اميرالمؤمنين! بيدارم، مدتى است كه اشك مىريزم. - اى نوف! اگر امروز از خوف خدا زياد بگريى فردا چشمت روشن خواهد شد. اى نوف! هر قطره اشكى كه از خوف خدا از ديدهاى بيرون آيد درياهايى از آتش را فرو مىنشاند. اى نوف! هيچ كس مقام و منزلتش بالاتر از كسى نيست كه از خوف خدا بگريد و به خاطر خدا دوست بدارد. اى نوف! آن كس كه خدا را دوست بدارد و هرچه را دوست مىدارد به خاطر خدا دوست بدارد، چيزى را بر دوستى خدا ترجيح نمىدهد، و آن كس كه هرچه را دشمن مىدارد به خاطر خدا دشمن بدارد، از اين دشمنى جز نيكى1به او نخواهد رسيد. هر گاه به اين درجه رسيديد، حقايق ايمان را به كمال دريافتهايد. سپس لختى حبه و نوف را موعظه كرد و اندرز داد؛ آخرين جملهاى كه گفت اين بود: «از خدا بترسيد، من به شما ابلاغ كردم. » . آنگاه از آن دو نفر گذشت و سرگرم احوال خود شد، به مناجات پرداخت، مىگفت: «خدايااى كاش مىدانستم هنگامى كه از تو غفلت مىكنم تو از من رو مىگردانى يا باز به من توجه دارى. اى كاش مىدانستم در اين خوابهاى طولانيم و در اين كوتاهى كردنم در شكرگزارى، حالم نزد تو چگونه است. » . حبه و نوف گفتند: «به خدا قسم دائما راه رفت و حالش همين بود تا صبح طلوع كرد. » 2 ___________________________________________ 1 . عبارت متن اين است: و من ابغض فى اللّٰه لم ينل ببغضه خيراً، و ظاهراً غلط است، صحيح «الا خيراً» است. 2 . بحارالانوار، جلد 9، چاپ تبريز، ص 589؛ والكنى والالقاب، ذيل «البكالى» . |
||
۲۷ فروردین ۱۳۹۰
|
|
كابين خون | ||
نام کاربری: H_Majnun
نام تیم: بایرن مونیخ
پیام:
۱۳,۵۲۱
عضویت از: ۲ فروردین ۱۳۸۹
از: زمین خدا
طرفدار:
- لیونل آندرس مسی - ریوالدو ویتور بوربا فریرا ویکتور - جوزپ گواردیولا گروه:
- كاربران بلاک شده |
كابين خون نزديك بود جنگ صفين پايان يابد و به شكست نهايى سپاه شام منتهى شود كه حيلهء عمرو بن العاص جلو شكست شاميان را گرفت و مبارزه را متوقف كرد. او پس از اينكه احساس كرد چيزى به شكست قطعى باقى نمانده است، دستور داد قرآنها را بر سر نيزهها كنند به علامت اينكه ما حاضريم كتاب خدا را ميان خود و شما حاكم قرار دهيم. همهء افراد بابصيرت، از اصحاب على، مىدانستند حيلهاى بيش نيست، منظور متوقف كردن عمليات جنگى براى جلوگيرى از شكست است، زيرا مكرر- قبل از آنكه كار به اينجاها بكشد- همين پيشنهاد از طرف على شده بود و آنها قبول نكرده بودند. اما گروهى مردم قشرى و ظاهربين، بدون آنكه انضباط نظامى را رعايت كنند و منتظر دستور فرمانده كل بشوند، عمليات جنگى را متوقف كردند. به اين نيز قناعت نكرده پيش على عليه السلام آمدند و با منتهاى اصرار از آن حضرت خواستند فورا دستور دهد عمليات جنگى در جبههء جنگ بكلى متوقف شود. آنها معتقد بودند در اين حال اگر كسى بجنگد با قرآن جنگيده است! ! ! على عليه السلام فرمود: «گول اين كار را نخوريد كه خدعهاى بيش نيست. دستور قرآن اين است كه ما به جنگ ادامه دهيم. آنها هرگز حاضر نبوده و نيستند به قرآن عمل شود. اختلاف ما و آنها بر سر عمل به قرآن است. اكنون كه نزديك است ما به نتيجه برسيم و آنها را ريشه كن كنيم دست به اين نيرنگ زدهاند. » گفتند: «پس از آنكه آنها رسما مىگويند ما حاضريم قرآن را ميان خود و شما حاكم قرار دهيم، براى ما جنگيدن با آنها جايز نيست. از اين پس جنگ با آنها جنگ با قرآن است. اگر فورا دستور متاركه ندهى، در همين جا خود تو را قطعه قطعه خواهيم كرد. » . ديگر ايستادگى فايده نداشت. انشعاب سختى به وجود آمده بود. اگر على عليه السلام در عقيدهء خود پافشارى مىكرد قضايا به نحو بسيار بدترى به نفع دشمن و شكست خودش خاتمه مىيافت. دستور داد موقتا عمليات جنگى خاتمه يابد و سربازان، جبههء جنگ را رها كنند. عمرو بن العاص و معاويه كه ديدند نقشهء آنها گرفت فوق العاده خوشحال شدند، و از اينكه ديدند تيرشان به هدف خورد و در ميان اصحاب على نفاق و اختلاف افتاد در پوست خود نمىگنجيدند، اما نه معاويه و نه عمرو بن العاص و نه هيچ سياستمدار ديگرى- هر اندازه پيش بين و دورانديش مىبود- نمىتوانست حدس بزند اين جريان كوچك مبدأ تكوين يك مسلك و يك طرز تفكر بالخصوص در مسائل دينى اسلامى و تشكيل يك فرقهء خطرناك براساس آن خواهد شد كه حتى براى خود معاويه و خلفاى مانند او بعدها مزاحمتهاى سخت ايجاد خواهد كرد. چنين مسلك و روش و طرز تفكرى به وجود آمد و چنان فرقهاى تشكيل شد: ياغيان لشكر على كه به نام «خوارج» ناميده شدند در آن روز تاريخى در منتهاى استبداد و خودسرى جلو ادامهء جنگ را گرفتند و به قرار حكميت تسليم شدند. قرار شد دو طرف از جانب خود نماينده معين كنند و نمايندگان بنشينند و بر مبناى قرآن حكميت كنند. از طرف معاويه عمرو بن العاص معين شد. على خواست عبد اللّٰه بن عباس را كه حريف عمرو بن العاص بود معين كند. در اينجا نيز خوارج دخالت كردند و به بهانهء اينكه داور بايد بىطرف باشد و عبد اللّٰه بن عباس طرفدار و خويشاوند على است، مانع شدند و خودشان مرد نالايقى را نامزد كردند. حكميت بدون آنكه توافق واقعى صورت گرفته باشد، با خدعهء ديگرى كه عمرو بن العاص به كار برد بىنتيجه خاتمه يافت. جريان حكميت آن قدر شكل مسخره به خود گرفت و جنبهء جدى خود را از دست داد كه كوچكترين اثر اجتماعى بر آن، حتى براى معاويه و عمرو بن العاص، مترتب نشد. سود كلى كه معاويه و عمرو از اين جريان بردند همان بود كه مبارزه را متوقف كردند و در ميان ياران على اختلاف انداختند و ضمنا فرصت كافى براى تجديد قوا و فعاليتهاى ديگر برايشان پيدا شد. از آن طرف همينكه بر خوارج روشن شد كه تمام مقدمات گذشته، قرآن بر نيزه كردن و پيشنهاد حكميت، همه نيرنگ و خدعه بوده است، فهميدند اشتباه كردهاند اما اشتباه خود را به اين صورت تقرير كردند كه اساسا بشر حق حكومت و حكميت ندارد، حكومت حق خداست و داور كتاب خدا. آنها مىخواستند اشتباه گذشتهء خود را جبران كنند، اما از راهى رفتند كه دچار اشتباهى بسيار خطرناكتر شدند. اشتباه اول آنها صرفا يك اشتباه نظامى و سياسى بود. اشتباه نظامى هر اندازه بزرگ باشد مربوط است به زمان و مكان محدود و قابل جبران است. اما اشتباه دوم آنها يك اشتباه فكرى و ابداع يك فلسفهء غلط در مسائل اجتماعى اسلام بود كه اساس اسلام را تهديد مىكرد و قابل جبران نبود. خوارج شعارى براساس اين طرز تفكر به وجود آوردند و آن اينكه: «لا حكم الا للّٰه» يعنى جز خدا كسى حق ندارد در ميان مردم حكم كند. على عليه السلام مىفرمود: «اين سخن درستى است كه براى مقصود نادرستى به كار مىرود. حكم يعنى قانون. قانونگذارى البته حق خداست، و حق كسى است كه خدا به او اجازه داده است. اما مقصود خوارج از اين جمله اين است كه حكومت مخصوص خداست، در صورتى كه جامعهء بشرى به هر حال نيازمند به مدير و گرداننده و اجراكنندهء قانون است. » 1 خوارج بعدها ناچار شدند تا حدودى معتقدات خود را تعديل كنند. خوارج از اين نظر كه حكميت غيرخدا گناه بوده است و آنها مرتكب گناه شدهاند توبه كردند. و چون على عليه السلام هم در نهايت امر تسليم حكميت شده بود از او تقاضا كردند كه تو هم توبه كن. على فرمود متاركهء جنگ و ارجاع به حكميت اشتباه بود، مسؤول اشتباه هم كه شما بوديد نه من. اما اينكه حكميت مطلقا اشتباه است و جايز نيست مورد قبول من نيست. خوارج دنبالهء فكر و عقيدهء خود را گرفتند و على عليه السلام را به عنوان اينكه حكميت را جايز مىداند تكفير كردند. كم كم براى عقيدهء مذهبى خود شاخ و برگهايى درست كردند و به صورت يك فرقهء مذهبى- كه با ساير مسلمين در بسيارى از مسائل اختلاف نظر داشتند- در آمدند. صفت بارز مسلك آنها خشونت و قشرى بودن بود. در باب امر به معروف گفتند هيچ شرط و قيدى ندارد و بايد بى محابا و بىباكانه مبارزه كرد. تا وقتى كه خوارج تنها به اظهارعقيده قناعت كرده بودند على عليه السلام متعرض آنها نشد، حتى به تكفير خود از طرف آنها اهميت نداد، و حقوق آنها را از بيت المال قطع نكرد و با منتهاى جوانمردى به آنها آزادى در اظهار عقيده و بحث و گفتگو داد، اما از آن وقت كه به عنوان امر به معروف و نهى از منكر رسما شورش كردند دستور سركوبى آنها را داد. در نهروان ميان آنها و على عليه السلام جنگ شد و على شكست سختى به آنها داد. مبارزهء با خوارج از آن نظر كه مردمى معتقد و مؤمن بودند بسيار كار مشكلى بود. آنها مردمى بودند كه به اعتراف دوست و دشمن دروغ نمىگفتند، صراحت لهجهء عجيبى داشتند، عبادت مىكردند، آثار سجده در پيشانى بسيارى از آنها نمايان بود، بسيار قرآن تلاوت مىكردند، شب زندهدار بودند؛ اما بسيار جاهل و سبك مغز بودند، اسلام را به صورتى بسيار خشك و جامد و بىروح مىشناختند و معرفى مىكردند. كمتر كسى مىتوانست خود را براى جنگ و ريختن خون چنين مردمى آماده كند. اگر شخصيت بارز و فوق العادهء على نبود، سربازان به جنگ اينها نمىرفتند. على عليه السلام مبارزه با خوارج را يكى از افتخارات بزرگ منحصر به فرد خود مىداند، مىگويد: «اين من بودم كه چشم فتنه را از كاسهء سر درآوردم، غير از من احدى جرئت چنين كارى نداشت. » 2راستى همينطور بود، تنها على بود كه به ظاهر آراسته و جنبهء قدس مآبى آنها اهميت نمىداد و آنها را، با همهء جنبههاى زاهدمنشى و عابدمآبى، خطرناكترين دشمن دين مىدانست. على مىدانست كه اگر اين فلسفه و اين طرزتفكر- كه طبعا در ميان عوام الناس طرفداران زياد پيدا مىكند در عالم اسلام ريشه بگيرد، دنياى اسلام دچار چنان جمود و قشريگرى خواهد شد كه اين درخت را از ريشه خشك خواهد كرد. مبارزهء با خوارج از نظر على عليه السلام مبارزه با يك عدهء چندهزار نفرى نبود، مبارزهء با جمود فكرى و استنباطهاى جاهلانه و يك فلسفهء غلط در زمينهء مسائل اجتماعى اسلام بود. چه كسى غير از على قادر بود در چنين جبههاى وارد مبارزه شود؟ . جنگ نهروان ضربت سختى بر خوارج وارد كرد كه ديگر نتوانستند آنطور كه انتظار مىرفت جايى براى خود در عالم اسلام باز كنند. مبارزهء على با آنها بهترين سندى بود براى خلفاى بعدى كه جهاد با اينها را مشروع و لازم جلوه دهند. اما باقيماندهء خوارج دست از فعاليت برنداشتند: سه نفر از اينان، در مكه، دور هم جمع شدند و به خيال خود به بررسى اوضاع عالم اسلام پرداختند؛ چنين نتيجه گرفتند كه تمام بدبختيها و بيچارگيهاى عالم اسلام زير سر سه نفر است: على، معاويه و عمرو بن العاص. على همان كسى بود كه اينها ابتدا سرباز او بودند. معاويه و عمرو بن العاص هم همانهايى بودند كه حيلهء سياسى و خدعهء نظاميشان موجب تشكيل چنين فرقهء خطرناك و بيباكى شده بود. اين سه نفر- كه يكى عبد الرحمن بن ملجم بود و ديگرى برك بن عبد اللّٰه نام داشت و سومى عمرو بن بكر تميمى- در كعبه با هم پيمان بستند و هم قسم شدند كه آن سه نفر را كه در رأس مسلمين قرار دارند در يك شب يعنى در شب نوزدهم رمضان (يا هفدهم رمضان) بكشند. عبد الرحمن نامزد قتل على و برك مأمور قتل معاويه و عمرو بن بكر متعهد كشتن عمرو بن العاص شد. با اين پيمان وتصميم از يكديگر جدا شدند و هر كدام به طرف حوزهء مأموريت خود حركت كردند. عبد الرحمن به طرف كوفه، مقر خلافت على راه افتاد. برك به طرف شام، مركز حكومت معاويه رفت و عمرو بن بكر به جانب مصر، محل فرماندهى عمرو بن العاص روان شد. دو نفر از اينها، يعنى برك بن عبد اللّٰه و عمرو بن بكر، كار مهمى از پيش نبردند، زيرا برك كه مأمور كشتن معاويه بود تنها توانست در آن شب معهود ضربتى از پشت سر بر سرين معاويه وارد كند كه آن ضربت با معالجهء پزشك بهبود يافت. عمرو بن بكر نيز كه قرار بود عمرو بن العاص را به قتل برساند، شخصاً عمرو بن العاص را نمىشناخت. اتفاقا در آن شب عمرو بيمار بود و به مسجد نيامد، شخص ديگرى را به نام «خارجة بن حذافه» از طرف خود نايب فرستاد. عمرو بن بكر به خيال اينكه عمروعاص همين است او را زد و كشت. بعد معلوم شد كه كس ديگرى را كشته است. تنها كسى كه منظور خود را عملى كرد عبد الرحمن بن ملجم مرادى بود. عبد الرحمن وارد كوفه شد. عقيده و نيت خود را به احدى اظهار نكرد. مكرر در تصميم و رأى خود دچار تزلزل و ترديد گرديد و مكرر از تصميم خود منصرف شد، زيرا شخصيت على طورى نبود كه طرف، هر اندازه شقى و قسى باشد، به آسانى بتواند خود را براى كشتن او حاضر كند. اما تصادفات كه در شام و مصر به نجات معاويه و عمرو بن العاص كمك كرد در عراقطور ديگر پيش آمد و يك تصادف سبب شد كه عبد الرحمن را در تصميم خود جدى كند. اگر اين تصادف پيش نمىآمد عبد الرحمن از تصميم خطرناك خويش بكلى منصرف شده بود؛ پاى عشق يك زن به ميان آمد. يكى از روزها عبد الرحمن به ملاقات يكى از هم مسلكان خود از خوارج رفت. در آنجا با قطام- كه دختر يكى از خوارج بود و پدرش در نهروان كشته شده بود- آشنا شد. قطام بسيار زيبا و دلربا بود. عبد الرحمن در نظر اول شيفتهء او شد و با ديدن قطام پيمان مكه را از ياد برد. تصميم گرفت بقيهء عمر را با قطام به خوشى به سر برد و افكار خود را بكلى فراموش كند. عبد الرحمن از قطام تقاضاى ازدواج كرد. قطام تقاضاى او را پذيرفت، اما وقتى كه قرار شد كابين خود را تعيين كند ضمن قلمهايى كه شمرد چيزى را نام برد كه دود از كلهء عبد الرحمن برخاست؛ قطام گفت: «كابين من عبارت است از سه هزار درهم و يك غلام و يك كنيز و خون على بن ابى طالب! ! ! » 3 عبد الرحمن گفت: «پول و غلام و كنيز هرچه بخواهى حاضر مىكنم، اما كشتن على كار آسانى نيست. مگر ما نمىخواهيم با هم زندگى كنيم؟ چگونه بر على دست يابم و او را بكشم و بعد هم خودم جان به سلامت بيرون ببرم؟ ! » قطام گفت: «مهر من همين است كه گفتم. على را در ميدان جنگ نمىتوان كشت، اما در حال عبادت مىتوان غافلگير كرد. اگر جان به سلامت بردى يك عمر با هم به خوشى و كامرانى به سر خواهيم برد، و اگر كشته شدى اجر و پاداشى كه نزد خدا دارى بهتر و بالاتر است. بعلاوه من مىتوانم افراد ديگرى را با تو همدست كنم كه تنها نباشى. » . عبد الرحمن كه سخت در دام عشق قطام گرفتار بود و اين عشق سركش دوباره او را به همان مسير سوق مىداد كه كينه توزيها و انتقام جوييهاى قبلى او را به آنجا كشيده بود، براى اولين بار راز خود را آشكار كرد، به او گفت: «حقيقت اين است كه من از اين شهر فرارى بودم و اكنون نيامدهام مگر براى كشتن على بن ابى طالب. » قطام از اين سخن بسيار خوشحال شد. مرد ديگرى به نام «وردان» را ديد و او را براى همراهى عبد الرحمن آماده كرد. خود عبد الرحمن نيز روزى به يكى از دوستان و همفكران مورد اعتماد خود به نام «شبيب بن بجرة» برخورد و به او گفت: «آيا حاضرى در كارى شركت كنى كه هم شرف دنياست و هم شرف آخرت؟ » . - چه كارى؟ . - كشتن على بن ابى طالب. - خدا مرگت بدهد، چه مىگويى؟ كشتن على؟ مردى كه اينهمه سابقه در اسلام دارد؟ . - بلى! مگر نه اين است كه او به واسطهء تسليم به حكميت كافر شد؟ سوابق اسلامىاش هرچه باشد، باشد. بعلاوه او در نهروان برادران نمازگزار و عابد و زاهد ما را كشت و ما شرعا مىتوانيم به عنوان قصاص او را به قتل برسانيم. - چگونه مىتوان بر على دست يافت؟ . - آسان است، در مسجد كمين مىكنيم، همينكه براى نماز صبح آمد با شمشيرهايى كه زير لباس داريم حمله مىكنيم و كارش را مىسازيم. عبد الرحمن آنقدر گفت تا شبيب را با خود همدست كرد؛ آنگاه شبيب را با خود به مسجد كوفه نزد قطام برد و او را به قطام معرفى كرد. قطام در آن وقت در مسجد كوفه چادر زده معتكف شده بود. قطام گفت: «بسيار خوب، وردان هم با شما همراه است، هر شبى كه تصميم گرفتيد اول بياييد نزد من. » عبد الرحمن تا شب جمعه نوزدهم (يا هفدهم) رمضان كه با هم پيمانهاى خود در مكه قرار گذاشته بود صبر كرد. در آن شب به همراه شبيب نزد قطام رفت و قطام با دست خود پارچهاى از حرير روى سينهء آنها بست. وردان هم حاضر شد و سه نفرى نزديك آن در كه معمولا على از آن در وارد مسجد مىشد نشستند و مانند ديگران در آن شب- كه شب احياء و عبادت بود- به عبادت و نماز مشغول شدند. اين سه نفر كه طوفانى در دل داشتند، براى اينكه امر را بر ديگران مشتبه كنند، آنقدر قيام و قعود و ركوع و سجود كردند و كمترين آثار خستگى از خود نشان ندادند كه باعث تعجب بينندگان شده بود. از آن طرف على عليه السلام در اين ماه رمضان براى خود برنامهء مخصوصى تنظيم كرده بود: هر شب غذاى افطار را در خانهء يكى از پسران يا دخترانش مىخورد. هيچ شب غذايش از سه لقمه تجاوز نمىكرد. فرزندانش اصرار مىكردند بيشتر غذا بخورد، مىگفت: «دوست دارم هنگامى كه به ملاقات خدا مىروم شكمم گرسنه باشد. » مكرر مىگفت: «طبق علائمى كه پيغمبر به من خبر داده است، نزديك است كه ريش سپيدم با خون سرم رنگين گردد. » . در آن شب على مهمان دخترشام كلثوم بود. بيش از هر شب ديگر آثار هيجان و انتظار در او هويدا بود. همينكه ديگران به بستر رفتند او به مصلاى خود رفت و مشغول عبادت شد. نزديكيهاى طلوع صبح، فرزندش حسن نزد پدر آمد. على عليه السلام به فرزند عزيزش گفت: «فرزندم! من امشب هيچ نخوابيدم و اهل خانه را نيز بيدار كردم، زيرا امشب شب جمعه است و مصادف است با شب بدر (يا شب قدر) ، اما يك مرتبه در حالى كه نشسته بودم مختصر خوابى به چشمم آمد، پيغمبر در عالم رؤيا بر من ظاهر شد، گفتم: «يا رسول اللّٰه از دست امت تو بسيار رنج كشيدم. » پيغمبر فرمود: «دربارهء آنها نفرين كن. » نفرين كردم. نفرين من اين بود: «خدايا مرا از ميان اينان زودتر ببر و با بهتر از اينها محشور كن. براى اينان كسى بفرست كه شايستهء او هستند، كسى كه از من براى آنها بدتر باشد. » . در همين وقت مؤذن مسجد آمد و اعلام كرد: وقت نزديك شده است. على به طرف مسجد حركت كرد. در خانهء على چند مرغابى بود كه متعلق به كودكان بود. مرغابيان در آن وقت صدا كردند. يكى از اهل خانه خواست آنها را خاموش كند، على فرمود: «كارشان نداشته باش، آواز عزا مىخوانند. » . از آن سو عبد الرحمن و رفقايش با بىصبرى ورود على را انتظار مىكشيدند. از راز آنها جز قطام و اشعث بن قيس- كه مردى پست فطرت بود و روش عدالت على را نمىپسنديد و با معاويه سروسرّى داشت- كسى ديگر آگاه نبود. يك حادثهء كوچك نزديك بود نقشه را فاش كند، اما يك تصادف جلو آن را گرفت. اشعث خود را به عبد الرحمن رساند و گفت: «چيزى نمانده هوا روشن شود. اگر هوا روشن شود رسوا خواهى شد، در منظور خود تعجيل كن. » حجربن عدى، از ياران مخلص و صميمى على، ملتفت خطاب رمزى اشعث به عبد الرحمن شد، حدس زد نقشهء شومى در كار است. حجر تازه از سفر مراجعت كرده بود، اسبش جلو در مسجد بود، ظاهرا از مأموريتى بازگشته بود و مىخواست گزارشى تقديم اميرالمؤمنين على عليه السلام بكند. حجر پس از شنيدن آن جمله از اشعث، ناسزايى به او گفت و به عجله از مسجد بيرون آمد كه خود را به على برساند و جلو خطر را بگيرد، اما در همان وقت كه حجر به طرف منزل على رفت، على از راه ديگر به مسجد آمده بود. با اينكه مكرر از طرف فرزندان على و يارانش تقاضا شده بود كه اجازه دهد تا برايش گارد محافظ تشكيل دهند، اما امام اجازه نداده بود. او تنها مىآمد و تنها مىرفت. در همان شب نيز اين تقاضا تجديد شد، باز هم مورد قبول واقع نشد. على وارد مسجد شد و فرياد كرد: «ايهاالناس! نماز، نماز! » در همين وقت دو برق شمشير كه به فاصلهء كمى در تاريكى درخشيد و فرياد «الحكم للّٰه يا على لا لك» همه را تكان داد. شمشير اول را شبيب زد، اما به ديوار خورد و كارگر نشد. شمشير دوم را عبد الرحمن فرود آورد و به فرق سر على وارد شد. از آن طرف حجر با شتاب به طرف مسجد برگشت، اما وقتى رسيد كه فرياد مردم بلند بود: «اميرالمؤمنين شهيد شد، اميرالمؤمنين شهيد شد. » . سخنى كه از على پس از ضربت خوردن بلافاصله شنيده شد يكى اين بود كه گفت: «قسم به پروردگار كعبه رستگار شدم. » 4ديگر اينكه گفت: «اين مرد در نرود. » 5 عبد الرحمن و شبيب و وردان هر سه فرار كردند. وردان چون جلو نيامده بود شناخته نشد. شبيب همچنان كه فرار مىكرد به دست يكى از اصحاب على گرفتار شد. او شمشير شبيب را گرفت و روى سينهاش نشست كه او را بكشد. ولى چون دسته دسته مردم مىرسيدند، ترسيد نشناخته او را به جاى شبيب بكشند، از اين جهت از روى سينهاش برخاست و شبيب فرار كرد و به خانهء خود رفت. در خانه، پسر عمويش رسيد و چون فهميد شبيب در قتل على شركت داشته، فورا رفت و شمشير خود را برداشت و آمد به خانهء شبيب و او را كشت. عبد الرحمن را مردم گرفتند و دست بسته به طرف مسجد آوردند. آنچنان غيظ و خشمى در مردم پديد آمده بود كه مىخواستند هر لحظه با دندانهاى خود گوشتهاى بدن او را قطعه قطعه كنند. على فرمود: «عبد الرحمن را پيش من بياوريد! » وقتى او را آوردند به او فرمود: «آيا من به تو نيكيها نكردم؟ ! » . - چرا. - پس چرا اين كار را كردى؟ . - به هر حال، اين شمشير را چهل صباح مرتب با زهر آب دادم و از خدا خواستم بدترين خلق خدا با اين شمشير كشته شود. - اين دعاى تو مستجاب است، زيرا عن قريب خودت با همين شمشير كشته خواهى شد. آنگاه على به خويشاوندان و نزديكانش كه دور بسترش بودند رو كرد و فرمود: «فرزندان عبد المطّلب! مبادا در ميان مردم بيفتيد و قتل مرا بهانه قرار دهيد و افرادى را به عنوان شريك جرم يا عنوان ديگر متهم سازيد و خونريزى كنيد! » به فرزندش حسن فرمود: «فرزندم! من اگر زنده ماندم، خودم مىدانم با اين مرد چه كنم. و اگر مردم، شما بيش از يك ضربت به او نزنيد، زيرا او فقط يك ضربت به من زده است. مبادا او را مثله كنيد. گوش يا بينى يا زبان او را نبريد، زيرا پيغمبر فرمود: «از مثله بپرهيزيد ولو دربارهء سگ گزنده» . با اسيرتان (يعنى ابن ملجم) مدارا كنيد. مواظب غذا و آسايش او باشيد! » . به دستور امام حسن، اثير بن عمرو، طبيب و متخصص معروف را حاضر كردند. او معاينهاى به عمل آورد و گفت: «شمشير مسموم بوده و به مغز آسيب رسيده، معالجه فايده ندارد. » . از آن ساعت كه على ضربت خورد تا آن ساعت كه جان به جان آفرين تسليم كرد، كمتر از چهل و هشت سال طول كشيد، اما على اين فرصت را از دست نداد، دقيقهاى از پند و نصيحت و راهنمايى خوددارى نكرد؛ وصيتى در بيست ماده به اين شرح تقرير كرد و نوشته شد: «بسم اللّٰه الرحمن الرحيم. اين آن چيزى است كه على پسر ابوطالب وصيت مىكند. على به وحدانيت و يگانگى خدا گواهى مىدهد، و اقرار مىكند كه محمد بنده و پيغمبر خداست؛ خدا او را فرستاده تا دين خود را بر دينهاى ديگر غالب گرداند. همانا نماز و عبادت و حيات و ممات من از آن خدا و براى خداست. شريكى براى او نيست. من به اين امر شدهام و از تسليم شدگان خدايم. «فرزندم حسن! تو و همهء فرزندان و اهل بيتم و هركس را كه اين نوشتهء من به او برسد، به امور ذيل توصيه و سفارش مىكنم: 1. تقواى الهى را هرگز از ياد نبريد، كوشش كنيد تا دم مرگ بر دين خدا باقى بمانيد. 2. همه با هم به ريسمان خدا چنگ بزنيد، و بر مبناى ايمان و خدا شناسى متفق و متحد باشيد، و از تفرقه بپرهيزيد. پيغمبر فرمود: اصلاح ميان مردم از نماز و روزهء دائم افضل است و چيزى كه دين را محو مىكند فساد و اختلاف است. 3. ارحام و خويشاوندان را از ياد نبريد، صلهء رحم كنيد كه صلهء رحم حساب انسان را نزد خدا آسان مىكند. 4. خدا را! خدا را! دربارهء يتيمان، مبادا گرسنه و بىسرپرست بمانند. 5. خدارا! خدا را! دربارهء همسايگان. پيغمبر آنقدر سفارش همسايگان را كرد كه ما گمان كرديم مىخواهد آنها را در ارث شريك كند. 6. خدا را! خدا را! دربارهء قرآن. مبادا ديگران در عمل به قرآن بر شما پيشى گيرند. 7. خدا را! خدا را! دربارهء نماز. نماز پايهء دين شماست. 8. خدا را! خدا را! دربارهء كعبه خانهء خدا. مبادا حج تعطيل شود كه اگر حج متروك بماند مهلت داده نخواهيد شد و ديگران شما را طعمهء خود خواهند كرد. 9. خدا را! خدا را! دربارهء جهاد در راه خدا. از مال و جان خود در اين راه مضايقه نكنيد. 10. خدا را! خدا را! دربارهء زكات. زكات آتش خشم الهى را خاموش مىكند. 11. خدا را! خدا را! دربارهء ذريهء پيغمبرتان، مبادا مورد ستم قرار بگيرند. 12. خدا را! خدا را! دربارهء صحابه و ياران پيغمبر. رسول خدا دربارهء آنها سفارش كرده است. 13. خدا را! خدا را! دربارهء فقرا و تهيدستان. آنها را در زندگى شريك خود سازيد. 14. خدا را! خدا را! دربارهء بردگان، كه آخرين سفارش پيغمبر دربارهء اينها بود. 15. كارى كه رضاى خدا در آن است در انجام آن بكوشيد و به سخن مردم ترتيب اثر ندهيد. 16. با مردم به خوشى و نيكى رفتار كنيد، چنانكه قرآن دستور داده است. 17. امر به معروف و نهى از منكر را ترك نكنيد. نتيجهء ترك آن اين است كه بدان و ناپاكان بر شما مسلط خواهند شد و به شما ستم خواهند كرد، آنگاه هرچه نيكان شما دعا كنند دعاى آنها مستجاب نخواهد شد. 18. بر شما باد كه بر روابط دوستانه ميان خود بيفزاييد، به يكديگر نيكى كنيد، از كناره گيرى از يكديگر و قطع ارتباط و تفرقه و تشتت بپرهيزيد. 19. كارهاى خير را به مدد يكديگر و اجتماعا انجام دهيد، و از همكارى در مورد گناهان و چيزهايى كه موجب كدورت و دشمنى مىشود بپرهيزيد. 20. از خدا بترسيد كه كيفر خدا شديد است. «خداوند همهء شما را در كنف حمايت خود محفوظ بدارد، و به امت پيغمبر توفيق دهد كه احترام شما و احترام پيغمبر خود را حفظ كنند. همهء شما را به خدا مىسپارم. سلام و درود حق بر همهء شما. » . پس از اين وصيت، ديگر سخنى جز «لااله الااللّٰه» از على شنيده نشد تا جان به جان آفرين تسليم كرد6 _____________________________________ 1 . «كلمة حق يراد بها الباطل. نعم انه لاحكم الا للّٰه ولكن هؤلاء يقولون لا امرة الاّ للّٰه و انه لابد للناس من امير بر او فاجر يعمل فى امرته المؤمن و يستمتع فيها الكافر و يبلغ اللّٰه فيه الاجل و يجمع به الفيئ و يقاتل به العدو و تأمن به السبل و يؤخذ به للضعيف من القوى حتى يستريح بر و يستراح من فاجر» : نهج البلاغه، خطبهء 40. 2 . «انا فقأت عين الفتنة و لم يكن ليجترئ عليها غيرى بعد ان ماج غيهبها و اشتد كلبها» : نهج البلاغه، خطبهء 91. 3 . اين موضوع كه زنى خون كسى را كابين خويش معين كند، آنهم خون على، آن قدر حيرتانگيز و شگفتآور بود كه موضوع بحث شعرا واقع شد و يكى از شعرا در آن زمان گفت: ولم ارمهراً ساقه ذو سماحة. كمهر قطام من فصيح واعجم. تلثة آلاف و عبد و قينة. و قتل على بالحسام المصمم. و لا مهر اغلى من على وان علا. ولا فتك الا دون فتك ابن ملجم 4 . فزت و رب الكعبه. 5 . لا يفوتنكم الرجل. 6. مقاتل الطالبيين، ص 28- 44؛ كامل ابن اثير، ج 3/ص 194- 197؛ مروج الذهب مسعودى، ج 2/ ص 40- 44؛ اسدالغابة، جلد 4؛ وبحار، جلد 9، چاپ تبريز. |
||
۲۸ فروردین ۱۳۹۰
|
|
پسرانت چه شدند؟ | ||
نام کاربری: H_Majnun
نام تیم: بایرن مونیخ
پیام:
۱۳,۵۲۱
عضویت از: ۲ فروردین ۱۳۸۹
از: زمین خدا
طرفدار:
- لیونل آندرس مسی - ریوالدو ویتور بوربا فریرا ویکتور - جوزپ گواردیولا گروه:
- كاربران بلاک شده |
پسرانت چه شدند؟ پس از شهادت على عليه السلام و تسلط مطلق معاوية بن ابى سفيان بر خلافت اسلامى، خواه و ناخواه برخوردهايى ميان او و ياران صميمى على عليه السلام واقع مىشد. همهء كوشش معاويه اين بود تا از آنها اعتراف بگيرد كه از دوستى و پيروى على سودى كه نبردهاند سهل است، همه چيز خود را در اين راه نيز باختهاند. سعى داشت يك اظهار ندامت و پشيمانى از يكى از آنها با گوش خود بشنود، اما اين آرزوى معاويه هرگز عملى نشد. پيروان على بعد از شهادت آن حضرت، بيشتر واقف به عظمت و شخصيت او شدند. از اين رو بيش از آنكه در حال حياتش فداكارى مىكردند، براى دوستى او و براى راه و روش او و زنده نگه داشتن مكتب او جرئت و جسارت و صراحت به خرج مىدادند. گاهى كار به جايى مىكشيد كه نتيجهء اقدام معاويه معكوس مىشد و خودش و نزديكانش تحت تأثير احساسات و عقايد پيروان مكتب على قرار مىگرفتند. يكى از پيروان مخلص و فداكار و بابصيرت على، عدى پسر حاتم بود. عدى در رأس قبيلهء بزرگ «طى» قرار داشت. او چندين پسر داشت. خودش و پسرانش و قبيلهاش سرباز فداكار على بودند. سه نفر از پسرانش به نام «طرفه» و «طريف» و «طارف» در صفين در ركاب على شهيد شدند. پس از سالها كه از جريان صفين گذشت و على عليه السلام به شهادت رسيد و معاويه خليفه شد، تصادفات روزگار عدى بن حاتم را با معاويه مواجه كرد. معاويه براى آنكه خاطرهء تلخى براى عدى تجديد كند و از او اقرار و اعتراف بگيرد كه از پيروى على چه زيان بزرگى ديده است، به او گفت: «اين الطرفات؟ پسرانت «طرفه» و «طريف» و «طارف» چه شدند؟ » . - در صفين پيشاپيش على بن ابى طالب شهيد شدند. - على انصاف را دربارهء تو رعايت نكرد. - چرا؟ . - چون پسران تو را جلو انداخت و به كشتن داد و پسران خودش را در پشت جبهه محفوظ نگاه داشت. - من انصاف را دربارهء على رعايت نكردم. - چرا؟ . - براى اينكه او كشته شد و من زنده ماندهام. مىبايست جان خود را در زمان حيات او فدايش مىكردم. معاويه ديد منظورش عملى نشد. از طرفى خيلى مايل بود اوصاف و حالات على را از كسانى كه مدتها با او از نزديك به سر بردهاند و شب و روز با او بودهاند بشنود. از عدى خواهش كرد اوصاف على را همچنانكه از نزديك ديده است برايش بيان كند. عدى گفت: «معذورم بدار. » . - حتما بايد برايم تعريف كنى. - به خدا قسم على بسيار دورانديش و نيرومند بود. به عدالت سخن مىگفت و با قاطعيت فيصله مىداد. علم و حكمت از اطرافش مىجوشيد. از زرق و برق دنيا متنفر و با شب و تنهايى شب مأنوس بود. زياد اشك مىريخت و بسيار فكر مىكرد. در خلوتها از نفس خود حساب مىكشيد و برگذشته دست ندامت مىسود. لباس كوتاه و زندگى فقيرانه را مىپسنديد. در ميان ما كه بود مانند يكى از ما بود. اگر چيزى از او مىخواستيم مىپذيرفت و اگر به حضورش مىرفتيم ما را نزديك خود مىبرد و از ما فاصله نمىگرفت. با اينهمه آنقدر با هيبت بود كه در حضورش جرئت تكلم نداشتيم، و آنقدر عظمت داشت كه نمىتوانستيم به او خيره شويم. وقتى كه لبخند مىزد دندانهايش مانند يك رشته مرواريد آشكار مىشد. اهل ديانت و تقوا را احترام مىكرد و نسبت به بينوايان مهر مىورزيد. نه نيرومند از او بيم ستم داشت و نه ناتوان از عدالتش نوميد بود. به خدا سوگند يك شب به چشم خود ديدم در محراب عبادت ايستاده بود، در وقتى كه تاريكى شب همه جا را فرا گرفته بود، اشكهايش بر چهره و ريشش مىغلتيد، مانند مارگزيده به خود مىپيچيد و مانند مصيبت ديده مىگريست. مثل اين است كه الآن آوازش را مىشنوم. او خطاب به دنيا مىگفت: «اى دنيا متعرض من شدهاى و به من رو آوردهاى؟ برو ديگرى را بفريب (يا هرگز فرصتى اينچنين تو را نرسد) ، تو را سه طلاقه كردهام و رجوعى در كار نيست، خوشى تو ناچيز و اهميتت اندك است. آه آه از توشهء اندك و سفر دور و مونس كم. سخن عدى كه به اينجا رسيد، اشك معاويه بىاختيار فروريخت. با آستين خويش اشكهاى خود را خشك كرد و گفت: «خدا رحمت كند ابوالحسن را، همينطور بود كه گفتى. اكنون بگو ببينم حالت تو در فراق او چگونه است؟ » . - شبيه حالت مادرى كه عزيزش را در دامنش سر بريده باشند. - آيا هيچ فراموشش مىكنى؟ . - آيا روزگار مىگذارد فراموشش كنم1؟ _____________________________________ 1 . الكنى والالقاب، ج 2/ص 105، نقل از كتابالمحاسن والمساوىابراهيم بن محمد بيهقى از اعلام قرن سوم هجرى. |
||
۲۹ فروردین ۱۳۹۰
|
|
پند آموزگار | ||
نام کاربری: H_Majnun
نام تیم: بایرن مونیخ
پیام:
۱۳,۵۲۱
عضویت از: ۲ فروردین ۱۳۸۹
از: زمین خدا
طرفدار:
- لیونل آندرس مسی - ریوالدو ویتور بوربا فریرا ویکتور - جوزپ گواردیولا گروه:
- كاربران بلاک شده |
پند آموزگار معاويه، پسر ابوسفيان، پس از آنكه در سال 41 هجرى بر تخت سلطنت نشست، تصميم گرفت با سلاح تبليغ و ايجاد شعارهاى مخالف، على عليه السلام را به صورت منفورترين مرد عالم اسلام درآورد. انواع وسائل تبليغى را در اين راه به كار انداخت: از يك طرف با شمشير و سرنيزه جلو نشر فضائل على را گرفت و به احدى فرصت نداد لب به ذكر حديث يا حكايتى در مدح على بن ابى طالب بگشايد؛ از طرف ديگر برخى دنياطلبان را با پولهاى گزاف مزدور كرد تا احاديثى از پيغمبر عليه على عليه السلام جعل كنند. اما اينها براى منظور معاويه كافى نبود. او گفته بود كه من بايد كارى كنم كه كودكان با كينهء على بزرگ شوند و پيران با احساسات ضدعلى بميرند. آخرين فكرى كه به نظرش رسيد اين بود كه در سراسر مملكت پهناور اسلامى لعن و دشنام على را به شكل يك شعار عمومى و مذهبى درآورد. دستور داد همه جا روى منابر در روزهاى جمعه لعن على را ضميمهء خطبه كنند. اين كار رايج و عملى شد. پس از معاويه نيز ساير خلفاى اموى- براى اينكه علويين را تا حد نهايى تحقير و آرزوى خلافت اسلامى را از دل آنها براى هميشه بيرون كنند- اين فكر را دنبال كردند. نسلهايى كه از آن تاريخ به بعد به وجود مىآمدند با اين شعار مأنوس بودند و خود به خود آن را تكرار مىكردند. و اين كار در اذهان مردم بيچارهء ساده لوح اثر بخشيده بود، تا آنجا كه يك روز مردى به عنوان شكايت جلو حَجّاج را گرفت و گفت: «فاميلم مرا از خود راندهاند و نام مرا «على» گذاشتهاند، از تو تقاضاى كمك و تغييرنام دارم. » حجاج نام او را عوض كرد و گفت: «به حكم اينكه وسيلهء خوبى (تنفر از على) براى كمك خواهى انتخاب كردهاى، فلان پست را به عهدهء تو وامى گذارم، برو و آن را تحويل بگير. » تبليغات و شعارها كار خود را كرده بود. اما كى مىدانست يك جريان كوچك، آثار تبليغاتى را كه متجاوز از نيم قرن روى آن كار شده بود از بين خواهد برد و حقيقت از پشت اينهمه پردههاى ضخيم آشكار خواهد شد. عمربن عبد العزيز، كه خود از بنى اميه بود، در ايام كودكى يك روز با ساير كودكان همسال خود مشغول بازى بود و طبق معمول تكيه كلام و ورد زبان اطفال همبازى لعن على بن ابى طالب بود. كودكان در حالى كه سرگرم بازى بودند و مىخنديدند و جست وخيز مىكردند، به هر بهانهء كوچكى لعن على را تكرار مىكردند. عمربن عبد العزيز نيز با آنها هماهنگ و همصدا بود. اتفاقا در همان وقت آموزگار وى كه مردى خداشناس و متدين و بابصيرت بود از كنار آنها گذشت. به گوش خود شنيد كه شاگرد عزيزش على را لعن مىكند. آموزگار چيزى نگفت، از آنجا رد شد و به مسجد رفت. كم كم وقت درس رسيد. عمر به مسجد رفت تا درس خود را فرا گيرد، اما همينكه چشم آموزگار به عمر افتاد از جا حركت كرد و به نماز ايستاد و نماز را خيلى طول داد. عمر احساس كرد نماز بهانه است و واقع امر چيز ديگرى است. از هر جا هست رنجش خاطرى پيدا شده است. آنقدر صبر كرد تا آموزگار از نماز فارغ شد. آموزگار پس از نماز نگاهى خشم آلود به شاگرد خود كرد. عمر گفت: «ممكن است حضرت استاد علت رنجش خود را بيان كنند؟ » . - فرزندم! آيا تو امروز على را لعن مىكردى؟ . - بلى. - از چه وقت بر تو معلوم شده كه خداوند پس از آنكه از اهل بدر راضى شده بر آنها غضب كرده است و آنها مستحق لعن شدهاند؟ . - مگر على از اهل بدر بود؟ . - آيا بدر و مفاخر بدر جز به على به كس ديگرى تعلق دارد؟ - قول مىدهم ديگر اين عمل را تكرار نكنم. - قسم بخور. - قسم مىخورم. اين طفل به عهد و قسم خود وفا كرد. سخن دوستانه و منطقى آموزگار همواره در مد نظرش بود و از آن روز ديگر هرگز لعن على را به زبان نياورد؛ اما در كوچه و بازار و مسجد و منبر همواره لعن على به گوشش مىخورد و مىديد كه ورد زبان همه است. تا اينكه چند سال گذشت و يك روز يك جريان ديگر توجه او را به خود جلب كرد كه فكر او را بكلى عوض كرد: پدرش حاكم مدينه بود. طبق سنت جارى، روزهاى جمعه نماز جمعه خوانده مىشد و پدرش قبل از نماز خطبهء جمعه را ايراد مىكرد، و باز طبق عادتى كه امويها به وجود آورده بودند خطبه را به لعن و سبّ على عليه السلام ختم مىكرد. عمر يك روز متوجه شد كه پدرش هنگام ايراد خطابه، در هر موضوعى كه وارد بحث مىشود داد سخن مىدهد و با كمال فصاحت و بلاغت و رشادت آن را بيان مىكند، اما همينكه به لعن على بن ابى طالب مىرسد، نوعى لكنت زبان و درماندگى در او پديد مىآيد. اين جهت خيلى مايهء تعجب عمر شد؛ با خود حدس زد حتما در عمق روح و قلب پدر چيزهايى است كه آنها را نمىتواند به زبان بياورد؛ آنهاست كه خواهى نخواهى در طرز سخن و بيان او اثر مىگذارد و موجب لكنت زبان او مىشود. يك روز اين موضوع را با پدر در ميان گذاشت. - پدر جان! من نمىدانم چرا تو در خطابه هايت در هر موضوعى كه وارد مىشوى در نهايت فصاحت و بلاغت آن را بيان مىكنى، اما هنگامى كه نوبت لعن اين مرد مىرسد مثل اين است كه قدرت از تو سلب مىشود و زبانت بند مىآيد؟ . - فرزندم! تو متوجه اين مطلب شدهاى؟ . - بلى پدر، اين مطلب در بيان تو كاملا پيداست. - فرزند عزيزم! همين قدر به تو بگويم اگر اين مردم كه پاى منبر ما مىنشينند آنچه پدر تو در فضيلت اين مرد مىداند بدانند، دنبال ما را رها خواهند كرد و به دنبال فرزندان او خواهند رفت. عمر كه سخن آموزگار از ايام كودكى به يادش بود و اين اعتراف را رسما از پدر خود شنيد، تكان سختى به روحيهاش وارد شد و با خداى خود پيمان بست كه اگر روزى قدرت پيدا كند، اين عادت زشت و شوم را- كه يادگار ايام سياه معاويه است - از ميان ببرد. سال 99 هجرى رسيد. از زمانى كه معاويه اين عادت زشت را رايج كرده بود در حدود شصت سال مىگذشت. در آن وقت سليمان بن عبد الملك خلافت مىكرد. سليمان بيمار شد و دانست كه رفتنى است. با اينكه طبق وصيت پدرش عبد الملك، مكلف بود برادرش يزيدبن عبد الملك را به عنوان ولايتعهد تعيين كند، اما سليمان بنا به مصالحى عمربن عبد العزيز را به عنوان خليفهء بعد از خود تعيين كرد. همينكه سليمان مرد و وصيتنامهاش در مسجد قرائت شد، براى همه موجب شگفتى شد. عمربن عبد العزيز در آخر مجلس نشسته بود، وقتى كه ديد به نام او وصيت شده است گفت: «انا للّٰه و انا اليه راجعون. » سپس عدهاى زير بغلهايش را گرفتند و او را بر منبر نشانيدند و مردم هم با رضايت بيعت كردند. جزء اولين كارهايى كه عمربن عبد العزيز كرد اين بود كه لعن على را قدغن كرد. دستور داد در خطبههاى جمعه به جاى لعن على آيهء كريمهء: «ان اللّٰه يأمر بالعدل والاحسان. . . » تلاوت شود. شعرا و گويندگان اين عمل عمر را بسيار ستايش و نام نيك او را جاويد كردند1 ___________________________________________ 1 . شرح ابن ابى الحديد، چاپ بيروت، ج 1/ص 464؛ وكامل ابن اثير، جلد 4/ص 154. |
||
۳۰ فروردین ۱۳۹۰
|
|
حق برادر مسلمان | ||
نام کاربری: H_Majnun
نام تیم: بایرن مونیخ
پیام:
۱۳,۵۲۱
عضویت از: ۲ فروردین ۱۳۸۹
از: زمین خدا
طرفدار:
- لیونل آندرس مسی - ریوالدو ویتور بوربا فریرا ویکتور - جوزپ گواردیولا گروه:
- كاربران بلاک شده |
حق برادر مسلمان عبدالاعلى، پسر أعين، از كوفه عازم مدينه بود. دوستان و پيروان امام صادق عليه السلام در كوفه، فرصت را مغتنم شمرده مسائل زيادى كه مورد احتياج بود نوشتند و به عبدالاعلى دادند كه جواب آنها را از امام بگيرد و با خود بياورد. ضمنا از وى درخواست كردند كه يك مطلب خاص را شفاها از امام بپرسد و جواب بگيرد و آن مربوط به موضوع حقوقى بود كه يك نفر مسلمان بر ساير مسلمانان پيدا مىكند. عبدالاعلى وارد مدينه شد و به محضر امام رفت. سؤالات كتبى را تسليم كرد و سؤال شفاهى را نيز مطرح نمود، اما برخلاف انتظار او امام به همهء سؤالات جواب داد مگر دربارهء حقوق مسلمان بر مسلمان. عبدالاعلى آن روز چيزى نگفت و بيرون رفت. امام در روزهاى ديگر هم يك كلمه دربارهء اين موضوع نگفت. عبدالاعلى عازم خروج از مدينه شد و براى خداحافظى به محضر امام رفت. فكر كرد مجددا سؤال خود را طرح كند؛ عرض كرد: «يا بن رسول اللّٰه! سؤال آن روز من بىجواب ماند. » . - من عمدا جواب ندادم. - چرا؟ . - زيرا مىترسم حقيقت را بگويم و شما عمل نكنيد و از دين خدا خارج گرديد. آنگاه امام اينچنين به سخن خود ادامه داد: «همانا از جمله سختترين تكاليف الهى دربارهء بندگان سه چيز است: «يكى رعايت عدل و انصاف ميان خود و ديگران، آن اندازه كه با برادر مسلمان خود آنچنان رفتار كند كه دوست دارد او با خودش چنان كند. «ديگر اينكه مال خود را از برادران مسلمان مضايقه نكند و با آنها به مواسات رفتار كند. «سوم ياد كردن خداست در همه حال، اما مقصودم از ياد كردن خدا اين نيست كه پيوستهسبحان اللّٰه و الحمد للّٰهبگويد، مقصودم اين است كه شخص آنچنان باشد كه تا با كار حرامى مواجه شد، ياد خدا كه همواره در دلش هست جلو او را بگيرد. » 1 ________________________________________ 1 . اصول كافى، ج 2/ص 170. |
||
۳۱ فروردین ۱۳۹۰
|
|
حق مادر | ||
نام کاربری: H_Majnun
نام تیم: بایرن مونیخ
پیام:
۱۳,۵۲۱
عضویت از: ۲ فروردین ۱۳۸۹
از: زمین خدا
طرفدار:
- لیونل آندرس مسی - ریوالدو ویتور بوربا فریرا ویکتور - جوزپ گواردیولا گروه:
- كاربران بلاک شده |
حق مادر زكريا، پسر ابراهيم، با آنكه پدر و مادر و همه فاميلش نصرانى بودند و خود او نيز بر آن دين بود، مدتى بود كه در قلب خود تمايلى نسبت به اسلام احساس مىكرد؛ وجدان و ضميرش او را به اسلام مىخواند. آخر برخلاف ميل پدر و مادر و فاميل، دين اسلام اختيار كرد و به مقررات اسلام گردن نهاد. موسم حج پيش آمد. زكرياى جوان به قصد سفر حج از كوفه بيرون آمد و در مدينه به حضور امام صادق عليه السلام تشرف يافت. ماجراى اسلام خود را براى امام تعريف كرد. امام فرمود: «چه چيز اسلام نظر تو را جلب كرد؟ » گفت: «همين قدر مىتوانم بگويم كه سخن خدا در قرآن كه به پيغمبر خود مىگويد: «اى پيغمبر! تو قبلا نمىدانستى كتاب چيست و نمىدانستى كه ايمان چيست اما ما اين قرآن را كه به تو وحى كرديم نورى قرار داديم و به وسيلهء اين نور هر كه را بخواهيم رهنمايى مىكنيم» 1دربارهء من صدق مىكند. » . امام فرمود: «تصديق مىكنم، خدا تو را هدايت كرده است. » آنگاه امام سه بار فرمود: «خدايا خودت او را راهنما باش. » سپس فرمود: «پسركم! اكنون هر پرسشى دارى بگو. » جوان گفت: «پدر و مادر و فاميلم همه نصرانى هستند، مادرم كور است، من با آنها محشورم و قهرا با آنها همغذا مىشوم، تكليف من در اين صورت چيست؟ » . - آيا آنها گوشت خوك مصرف مىكنند؟ . - نه يا بن رسول اللّٰه، دست هم به گوشت خوك نمىزنند. - معاشرت تو با آنها مانعى ندارد. آنگاه فرمود: «مراقب حال مادرت باش. تا زنده است به او نيكى كن. وقتى كه مرد جنازهء او را به كسى ديگر وا مگذار، خودت شخصاً متصدى تجهيز جنازهء او باش. در اينجا به كسى نگو كه با من ملاقات كردهاى. من هم به مكه خواهم آمد، ان شاء اللّٰه در منا همديگر را خواهيم ديد. » . جوان در منا به سراغ امام رفت. در اطراف امام ازدحام عجيبى بود. مردم مانند كودكانى كه دور معلم خود را مىگيرند و پى درپى بدون مهلت سؤال مىكنند، پشت سرهم از امام سؤال مىكردند و جواب مىشنيدند. ايام حج به آخر رسيد و جوان به كوفه مراجعت كرد. سفارش امام را به خاطر سپرده بود. كمر به خدمت مادر بست و لحظهاى از مهربانى و محبت به مادر كور خود فروگذار نكرد. با دست خود او را غذا مىداد و حتى شخصا جامهها و سر مادر را جستجو مىكرد كه شپش نگذارد. اين تغيير روش پسر، خصوصاً پس از مراجعت از سفر مكه، براى مادر شگفتآور بود. يك روز به پسر خود گفت: «پسر جان! تو سابقا كه در دين ما بودى و من و تو اهل يك دين و مذهب به شمار مىرفتيم، اين قدر به من مهربانى نمىكردى؟ اكنون چه شده است كه با اينكه من و تو از لحاظ دين و مذهب با هم بيگانهايم، بيش از سابق با من مهربانى مىكنى؟ » . - مادر جان! مردى از فرزندان پيغمبر ما به من اينطور دستور داد. - خود آن مرد هم پيغمبر است؟ . - نه، او پيغمبر نيست، او پسر پيغمبر است. - پسركم! خيال مىكنم خود او پيغمبر باشد، زيرا اين گونه توصيهها و سفارشها جز از ناحيهء پيغمبران از ناحيهء كس ديگرى نمىشود. - نه مادر، مطمئن باش او پيغمبر نيست، او پسر پيغمبر است. اساسا بعد از پيغمبر - پسركم! دين تو بسيار دين خوبى است، از همهء دينهاى ديگر بهتر است. دين خود را بر من عرضه بدار. جوان شهادتين را بر مادر عرضه كرد. مادر مسلمان شد. سپس جوان آداب نماز را به مادر كور خود تعليم كرد. مادر فرا گرفت، نماز ظهر و نماز عصر را به جا آورد. شب شد، توفيق نماز مغرب و نماز عشاء نيز پيدا كرد. آخر شب ناگهان حال مادر تغيير كرد، مريض شد و به بستر افتاد. پسر را طلبيد و گفت: «پسركم! يك بار ديگر آن چيزهايى كه به من تعليم كردى تعليم كن. » . پسر بار ديگر شهادتين و ساير اصول اسلام يعنى ايمان به پيغمبر و فرشتگان و كتب آسمانى و روز بازپسين را به مادر تعليم كرد. مادر همهء آنها را به عنوان اقرار و اعتراف بر زبان جارى و جان به جان آفرين تسليم كرد. صبح كه شد، مسلمانان براى غسل و تشييع جنازهء آن زن حاضر شدند. كسى كه بر جنازه نماز خواند و با دست خود او را به خاك سپرد، پسر جوانش زكريا بود2 _________________________________________ 1 . «ماكنت تدرى ما الكتاب ولا الايمان ولكن جعلناه نوراً نهدى به من نشاء من عبادنا» : سورهء شورى، آيهء 52. 2 . اصول كافى، ج 2/ص 160 و 161. |
||
۲ اردیبهشت ۱۳۹۰
|
|
محضر عالم | ||
نام کاربری: H_Majnun
نام تیم: بایرن مونیخ
پیام:
۱۳,۵۲۱
عضویت از: ۲ فروردین ۱۳۸۹
از: زمین خدا
طرفدار:
- لیونل آندرس مسی - ریوالدو ویتور بوربا فریرا ویکتور - جوزپ گواردیولا گروه:
- كاربران بلاک شده |
محضر عالم مردى از انصار نزد رسول اكرم آمد و سؤال كرد: «يا رسول اللّٰه! اگر جنازهء شخصى در ميان است و بايد تشييع و سپس دفن شود و مجلسى علمى هم هست كه از شركت در آن بهرهمند مىشويم، وقت و فرصت هم نيست كه در هر دو جا شركت كنيم، در هر كدام از اين دو كار شركت كنيم از ديگرى محروم مىمانيم، تو كداميك از ايندو را دوست مىدارى تا من در آن شركت كنم؟ » . رسول اكرم فرمود: «اگر افراد ديگرى هستند كه همراه جنازه بروند و آن را دفن كنند، در مجلس علم شركت كن. همانا شركت در يك مجلس علم از حضور در هزار تشييع جنازه و از هزار عيادت بيمار و از هزار شب عبادت و هزار روز روزه و هزار درهم تصدق و هزار حج غيرواجب و هزار جهاد غيرواجب بهتر است. اينها كجا و حضور در محضر عالم كجا؟ مگر نمىدانى به وسيلهء علم است كه خدا اطاعت مىشود، و به وسيلهء علم است كه عبادت خدا صورت مىگيرد. خير دنيا و آخرت با علم توأم است، همانطور كه شر دنيا و آخرت با جهل توأم است. » 1 ________________________________ 1 . بحارالانوار، چاپ جديد، ج 1/ص 204. |
||
۳ اردیبهشت ۱۳۹۰
|
|
هشام و طاووس يمانى | ||
نام کاربری: H_Majnun
نام تیم: بایرن مونیخ
پیام:
۱۳,۵۲۱
عضویت از: ۲ فروردین ۱۳۸۹
از: زمین خدا
طرفدار:
- لیونل آندرس مسی - ریوالدو ویتور بوربا فریرا ویکتور - جوزپ گواردیولا گروه:
- كاربران بلاک شده |
هشام و طاووس يمانى هشام بن عبد الملك، خليفه ی اموى، در ايام خلافت خود به قصد حج وارد مكه شد. دستور داد يكى از كسانى كه زمان رسول خدا را درك كرده و به شرف مصاحبت آن حضرت نائل شده است حاضر كنند تا از او راجع به آن عصر و آن روزگاران سؤالاتى بكند. به او گفتند از اصحاب رسول خدا كسى باقى نمانده است و همه درگذشته اند. هشام گفت: «پس يكى از تابعين [1]را حاضر كنيد تا از محضرش استفاده كنيم. » طاووس يمانى را حاضر كردند. طاووس وقتى كه وارد شد، كفش خود را جلو روى هشام، روى فرش، از پاى خود درآورد. وقتى هم كه سلام كرد برخلاف معمول كه هركس سلام مى كرد مى گفت: السلام عليك يا اميرالمؤمنين، طاووس بهالسلام عليكقناعت كرد و جمله ی «يا اميرالمؤمنين» را به زبان نياورد. بعلاوه فورا در مقابل هشام نشست و منتظر اجازه ی نشستن نشد و حال آنكه معمولا در حضور خليفه مى ايستادند تا اينكه خود مقام خلافت اجازه ی نشستن بدهد. از همه بالاتر اينكه طاووس به عنوان احوالپرسى گفت: «هشام! حالت چطور است؟ » . رفتار و كردار طاووس، هشام را سخت خشمناك ساخت، رو كرد به او و گفت: «اين چه كارى است كه تو در حضور من كردى؟ » . - چه كردم؟ . - چه كرده اى؟ ! ! چرا كفشهايت را در حضور من درآوردى؟ چرا مرا به عنوان اميرالمؤمنين خطاب نكردى؟ چرا بدون اجازه ی من در حضور من نشستى؟ چرا اين گونه توهين آميز از من احوالپرسى كردى؟ . - اما اينكه كفشها را در حضور تو درآوردم، براى اين بود كه من روزى پنج بار در حضور خداوند عزت درمى آورم و او از اين جهت بر من خشم نمى گيرد. اما اينكه تو را به عنوان امير همه ی مؤمنان نخواندم، چون واقعا تو امير همه ی مؤمنان نيستى، بسيارى از اهل ايمان از امارت و حكومت تو ناراضى اند. اما اينكه تو را به نام خودت خواندم، زيرا خداوند پيغمبران خود را به نام مى خواند و در قرآن از آنها به «يا داود» و «يا يحيى» و «يا عيسى» ياد مى كند و اين كار توهينى به مقام انبيا تلقى نمى شود. برعكس، خداوند ابولهب را با كنيه- نه به نام- ياد كرده است. و اما اينكه گفتى چرا در حضور تو پيش از اجازه نشستم، براى اينكه از اميرالمؤمنين على بن ابى طالب شنيدم كه فرمود: «اگر مى خواهى مردى از اهل آتش را ببينى، نظر كن به كسى كه خودش نشسته است و مردم در اطراف او ايستاده اند. » . سخن طاووس كه به اينجا رسيد، هشام گفت: «اى طاووس! مرا موعظه كن. » طاووس گفت: «از اميرالمؤمنين على بن ابى طالب شنيدم كه در جهنم مارها و عقربهايى است بس بزرگ. آن مار و عقربها مأمور گزيدن اميرى هستند كه با مردم به عدالت رفتار نمى كند. » . طاووس اين را گفت و از جا حركت كرد و به سرعت بيرون رفت [2] ____________________________________________ [1] . تابعين به كسانى گويند كه به شرف مصاحبت پيغمبر اكرم نائل نشده اند ولى صحبت اصحاب پيغمبر را درك كرده اند. [2] . سفينة البحار، ماده ی «طوس» . |
||
۴ اردیبهشت ۱۳۹۰
|
|
بازنشستگى | ||
نام کاربری: H_Majnun
نام تیم: بایرن مونیخ
پیام:
۱۳,۵۲۱
عضویت از: ۲ فروردین ۱۳۸۹
از: زمین خدا
طرفدار:
- لیونل آندرس مسی - ریوالدو ویتور بوربا فریرا ویکتور - جوزپ گواردیولا گروه:
- كاربران بلاک شده |
بازنشستگى پيرمرد نصرانى، عمرى كار كرده و زحمت كشيده بود، اما ذخيره و اندوخته اى نداشت، آخر كار كور هم شده بود. پيرى و نيستى و كورى همه با هم جمع شده بود و جز گدايى راهى برايش باقى نگذارد؛ كنار كوچه مى ايستاد و گدايى مى كرد. مردم ترحم مى كردند و به عنوان صدقه پشيزى به او مى دادند و او از همين راه بخور و نمير به زندگانى ملالت بار خود ادامه مى داد. تا روزى اميرالمؤمنين على بن ابى طالب عليه السلام از آنجا عبور كرد و او را به آن حال ديد. على به صدد جستجوى احوال پيرمرد افتاد تا ببيند چه شده كه اين مرد به اين روز و اين حال افتاده است، ببيند آيا فرزندى ندارد كه او را تكفل كند؟ آيا راهى ديگر وجود ندارد كه اين پيرمرد در آخر عمر آبرومندانه زندگى كند و گدايى نكند؟ . كسانى كه پيرمرد را مى شناختند آمدند و شهادت دادند كه اين پيرمرد نصرانى است و تا جوانى و چشم داشت كار مى كرد، اكنون كه هم جوانى را از دست داده و هم چشم را، نمى تواند كار بكند، ذخيره اى هم ندارد، طبعا گدايى مى كند. على عليه السلام فرمود: «عجب! تا وقتى كه توانايى داشت از او كار كشيديد و اكنون او را به حال خود گذاشته ايد؟ ! سوابق اين مرد حكايت مى كند كه در مدتى كه توانايى داشته كار كرده و خدمت انجام داده است. بنابر اين برعهده ی حكومت و اجتماع است كه تا زنده است او را تكفل كند. برويد از بيت المال به او مستمرى بدهيد. » [1] _______________________________________ [1] . وسائل، ج 2/ص 425. |
||
۵ اردیبهشت ۱۳۹۰
|
این عنوان قفل شده است!
|
شما میتوانید مطالب را بخوانید. |
شما نمیتوانید عنوان جدید باز کنید. |
شما نمیتوانید به عنوانها پاسخ دهید. |
شما نمیتوانید پیامهای خودتان را ویرایش کنید. |
شما نمیتوانید پیامهای خودتان را حذف کنید. |
شما نمیتوانید نظرسنجی اضافه کنید. |
شما نمیتوانید در نظرسنجیها شرکت کنید. |
شما نمیتوانید فایلها را به پیام خود پیوست کنید. |
شما نمیتوانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید. |