در حال دیدن این عنوان: |
۵ کاربر مهمان
|
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!
|
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ...!! | ||
|
نقل قول از نوادگان پیکاسو هستم ! میخوام که نسل مردانی مثل پیکاسو و اجداد هنرمندم زنده بمونه ! |
||
من منتظرم زیرا،گفتند:"تو می آیی" تا عابر چشمانت، ره گم نکند در شب بر کوچه بتابان نور، ای ماه تماشایی |
|||
۲۹ شهریور ۱۳۹۰
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ...!! | ||
نام کاربری: Mohamad.Barani
پیام:
۱۲,۶۳۱
عضویت از: ۴ دی ۱۳۸۸
از: ساری، دارالملک ایران
طرفدار:
- .:رونالدینهو:. - .:لوییز انریکه:. - .:استقلال تهران:. - .:هــلـــنـــــــــــــد:. - .:فرهاد مجیدی:. - .:رایکارد:. - .:فیروز کریمی:. گروه:
- کاربران عضو |
برای مسعود نقل قول محمد نوشته:الان دیگه مشکل ت رفع شد؟ دیگه احساس کمبود محبت نداری؟ مسعود جان ادامه بحث اینجا! اونور ناظراش بیاد ما رو پوست می کنه، اینجا کمیل از خودمونه! |
||
|
|||
۲۹ شهریور ۱۳۹۰
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ...!! | ||
|
اهی اوقات ما آدما چقدر از آدمیت دور می شیم. اصلا انگار یادمون می ره انسان هستیم یا اینکه طرفمون انسانه! چقدر گاهی انسان بودنمون رو ارزون می فروشیم. از خودم خجالت می کشم وقتی به یاد می آرم که… ساعت حدود 10 صبح بود. طبق معمول بساطم رو کنار خیابون پهن کرده بودم و با کفشهای جورواجور و پاشنه ها و واکس های رنگارنگ سرگرم بودم. عابرها اکثرا بدون توجه از کنارم رد می شدند و کمتر کسی توجهی بهم می کرد. گهگاه کسی می ایستاد تا واکسی به کفش بزنه یا تعمیر سریع و کوچیکی انجام بده. از وقتی شرکت تعدیل نیرو کرده بود و من هم جزو این تعدیلی ها بودم، چاره ای نداشتم جز اینکه برای حفظ آبروم و خرجی زن و بچم یه کاری دست و پا کنم. سرمایه ای که در کار نبود بعد از کلی این در و اون در زدن یه شغل موقت – واکسی- برای خودم جور کردم تا ببینیم خدا در آینده چی می خواد. سرم پایین بود که احساس کردم یه نفر جلوم واستاده: - بفرمایید خانم. دختر جوونی با چادر رنگ و رو رفته در حالی که نگرانی تو چشماش موج میزد بهم نگاه می کرد. - کاری داشتین؟ - بله، ببخشید آقا، من پاشنه کفشم الان افتاد، دارم می رم دانشگاه، با این وضعیت نمی تونم اصلا راه برم. می تونید برام سریع درستش کنید؟ گفتم کفشاشو درآره تا ببینم پاشنه ش از چه نوعیه؟ با نگرانی و دستپاچگی گفت: نه نه، فقط یک لنگشه، اون یکی سالمه. و لنگه کفشش رو به دستم داد. یه نگاهی به کفش انداختم، با خودم فکر کردم این کفش اصلا ارزش عوض کردن پاشنه رو داره؟! داغون بود و کاملا فرم پای دخترک رو به خودش گرفته بود. خلاصه پاشنه کفش رو عوض کردم و در حالی که کفش رو به دستش می دادم گفتم: میشه پونصد تومن. رنگ از رخسار دختر پرید. با تته پته گفت: ولی قیمت یه پاشنه دویست و پنجاه تومنه، مگه نیست؟! دیگه کفرم داشت بالا می اومد: خب خانم، من پاشنه لنگه به لگنه به چه دردم می خوره؟ و در حالی که لنگه دیگه پاشنه رو به طرفش دراز می کردم، گفتم: بیا، اینهم اون یکی، هر وقت لازم شد خودت استفاده کن. دخترک با خجالت و ناراحتی فراوون کیفش رو باز کرد و به زیر و رو کردن کیف پولش پرداخت. چند دقیقه ای معطل کرد، احساس کردم تا فیلم بازی می کنه، دیگه قاطی کردم: خانم چرا استخاره باز می کنی؟! از کیفش یه اسکناس دویست تومنی و یه صدتومنی در آورد و به سمتم دراز کرد: خب اگه میشه این پاشنه پیش خودتون باشه که استفاده کنید. من پول همراهم نیست، این سیصد تومن رو بگیرین و … با عصبانیت داد زدم: یعنی چی خانم؟ منم کاسبم، خدا رو خوش نمیاد این بازیها رو سر من در بیاری؟خب پول همرات نبود برای چی اومدی کفشت رو درست کنی؟! دستای دخترک می لرزید و من اونقدر عصبانیت و تردید جلوی چشمام رو گرفته بود که چهره رنگ پریده و اشکهای حلقه زده تو چشماش رو ندیدم… در حالی که صدای فریاد من حسابی ترسونده بودش کفشهاش رو به دستم داد و دمپایی هایی که من به مشتری ها می دادم موقتا تموم شدن کار کفشهاشون بپوشن به پا کرد و گفت: الان برمی گردم. در حالی که انگار عقل از سرم پریده بود با ناراحتی و یواشکی تعقیبش کردم. وارد یه داروخونه که نزدیک بساط من بود، شد. لابلای مریضا وایسادم که صدای لرزون دختر جوون در حالی که خیلی آروم با یکی از فروشنده ها صحبت می کرد، تنم رو لرزوند: ببخشید خانم، من دانشجو هستم این کارت دانشجوئیمه، از شهرستان اومدم و پول همراهم نیست، کفشم خراب شد مجبور شدم بدمش برای تعمیر، اگه ممکنه پونصد تومن به من قرض بدید که پول کفاشی رو بدم این کارت دانشجویی و شناسنامه م پیش شما بمونه من رفتم خوابگاه از دوستام پول می گیرم و همین فردا براتون میارم. ببخشید… خانم فروشنده با لبخندی که بیشتر از پیش من رو شرمنده کرد، تقویم کوچکی رو جلوی دخترک باز کرد، چند اسکناس پانصدی و هزاری لاش بود، گفت: بفرمایید، هرچقدر لازم دارید بردارید. دختر یه اسکناس پونصدی برداشت و گفت: همین کافیه … و وقتی برگشت سمت در، دانه های درشت اشک بود که سعی می کرد پشت چادرش پنهان کنه… از خودم خجالت می کشیدم، دلم می خواست آب بشم برم تو زمین، خدایا من بخاطر دویست تومن با این دختر چی کار کردم؟! چرا با رفتارم کاری کردم که مجبور بشه پیش یک نفر دیگه هم سفره دلش رو باز کنه. چرا به حرفاش شک کردم؟ آرزو می کردم کاش زمان چند دقیقه ای به عقب بر می گشت… دخترک با دیدن من دم در داروخانه دست و پا شو گم کرد، چه دختر محجوب و ساده ای بود، خدایا منو ببخش… پول رو به سمتم دراز کرد، دستاش آشکارا می لرزید، چشماش پر اشک بود و انگار منتظر بود که من بگم: نه خانم، باشه خدمتون… تا سرازیر بشه روی صورتش. گفت: بگیر آقا، بگیر، دیگه آبرو واسم نذاشتی، اگه می دونستم اینجوری می شه پابرهنه می رفتم دانشگاه، فکر کردم با سیصد تومن یک لنگه کفشم رو درست می کنم و با پنجاه تومن هم با اتوبوس می رسم دانشگاه، ولی شما… گریه امونش رو برید… اونقدر از خودم بدم می اومد که دلم می خواست همون لحظه بمیرم. در حالی که بغض کرده بودم، گفتم: خانم تو رو خدا پولتو بردار برو، من پول نمی خوام. بدون اینکه حرفی بزنه سرش رو به علامت نفی تکون داد و پول رو گذاشت رو جعبه واکسها. عاجز شده بودم، ناچار واسه اینکه کمی از عذاب وجدان خودم کم کنم، گفتم: خب خانم ببین، من بساطم همینجاست، هر روز همینجا می تونی پیدام کنی، الان پولتو بردار، فردا برام بیار همینجا، خب؟ و ملتمسانه نگاهش کردم. انگار فهمید که خیلی خجالتزذه شدم و شاید دلش برای درماندگیم سوخت. پولش رو برداشت و گفت: فردا صبح براتون میارم. با نگاه تعقیبش کردم، وارد همون داروخونه شد، عجب!!! پول رو به فروشنده پس داد و بیرون اومد… دخترک رفت و من رو در دنیای سیاه و تاریکی که برای خودم درست کردم تنها گذاشت. خدایا یعنی قدر و قیمت انسانیت من همین دویست تومن بود؟!! شرم بر من… غرق در افکارم بودم که یه مشتری دیگه در حالی که می گفت: آقا واکس بی رنگ داری؟ رشته افکارم رو برید: بله دارم، بفرمایید. هنوز راه ننداخته بودمش که یه نفر از پشت سرش پرسید آقا قهوه ای هم داری؟ - بله دارم. - آقا همینجا می تونی کفشمو زود تعمیر کنی، چسب جلوش باز شده؟ پسرکی بود که کنار اون دو نفر دیگه وایساده بود… اون روز تا شب کار و بارم حسابی سکه بود، اونقدر مشتری داشتم که دیگه دخترک رو کلا فراموش کردم. شب که با جیب پر پول بر می گشتم خونه، یاد دختر دانشجو افتادم و با خودم گفتم: نیومد هم نیومد! من که امروز خدا رو شکر کار و کاسبیم خوب بود… صبح تازه داشتم بساطم رو می چیدم که صدای غمگین آشنایی گفت: سلام آقا، صبحتون بخیر. سرم رو بلند کردم… همون دختر دیروزی بود، در حالی که یه اسکناس پونصدی تو دستش بود گفت: بفرمایید. از یکی از همکلاسی هام یکم قرض گرفتم تا حقوق کار دانشجویی این ترم رو گرفتم بهش پس بدم. ببخشید که دیر شد. حلالم کنید. هر جمله ش مثل پتکی روی روحم فرود می اومد. کم مونده بود که اشکم جاری بشه: گفتم نه خانم، نمی خواد، قدمت انقدر خوب بود که من دیروز تا شب اینجا سکه زدم، حلالت، برو من رو هم ببخش. من در مورد شما اشتباه فکر کردم، تو رو خدا منو ببخش… دخترک در حالی که خم می شد و پول رو روی جعبه می گذاشت گفت: خیلی ممنون. فعلا دیگه نیازی ندارم. دست شما درد نکنه، ببخشید، خداحافظ… و رفت… رفت…… ما ادما گاهی وقتا چه قدر انسان بودن برامون سخت میشه ! گاهی بهمون ظلم بزرگی میشه و ساکت میشینیم ! اما وقتی یکی با صداقت میاد جلو این طور رفتار میکنیم ! |
||
۲۹ شهریور ۱۳۹۰
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ...!! | ||
نام کاربری: messi-6810
پیام:
۱,۵۶۶
عضویت از: ۲۵ بهمن ۱۳۸۹
از: کرمانشاه
طرفدار:
- messi - یوهان کرایف - اسپانیا-ارژانتین - کریمی - پپ گواردیولا - - گروه:
- کاربران عضو - تیم گالری - مترجمین اخبار |
شاید برا اینه که صداقت کم شده
|
||
|
|||
۲۹ شهریور ۱۳۹۰
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ...!! | ||
نام کاربری: Mohamad.Barani
پیام:
۱۲,۶۳۱
عضویت از: ۴ دی ۱۳۸۸
از: ساری، دارالملک ایران
طرفدار:
- .:رونالدینهو:. - .:لوییز انریکه:. - .:استقلال تهران:. - .:هــلـــنـــــــــــــد:. - .:فرهاد مجیدی:. - .:رایکارد:. - .:فیروز کریمی:. گروه:
- کاربران عضو |
دوستان پست های منم از 4000 گذشت! اصلا حواسم نبود. مثل بعضی از دوستان بزن و برقص هم راه ننداختم! خیلی متین بودم. اصلا منظورم کیائوش و کمیل نیستند! |
||
|
|||
۲۹ شهریور ۱۳۹۰
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ...!! | ||
|
نقل قول محمد نوشته:برای مسعود نقل قول محمد نوشته:الان دیگه مشکل ت رفع شد؟ دیگه احساس کمبود محبت نداری؟ مسعود جان ادامه بحث اینجا! اونور ناظراش بیاد ما رو پوست می کنه، اینجا کمیل از خودمونه! من اون کامنت رو برا اسپم دادن نداده بودم تا ادامه بدم! نقل قول محمد نوشته:دوستان پست های منم از 4000 گذشت! اصلا حواسم نبود. مثل بعضی از دوستان بزن و برقص هم راه ننداختم! خیلی متین بودم. اصلا منظورم کیائوش و کمیل نیستند! کامنتهام از تو بیشتره |
||
هیچوقت به سرباز نمیگن «جمعهها تعطیله نجنگ» | |||
۲۹ شهریور ۱۳۹۰
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ...!! | ||
نام کاربری: Kiavash13
نام تیم: آرسنال
پیام:
۹,۹۶۵
عضویت از: ۹ آذر ۱۳۸۸
از: Kermanshah
طرفدار:
- Andres Iniesta - Rivaldo - Esteghlal - Netherlands - Mojtaba jabbari - Frank De Boer - Majid Namjoomotlagh گروه:
- کاربران عضو - لیگ فانتزی |
نقل قول اصلا منظورم کیائوش و کمیل نیستند! ما واسه کارمون ارزش قائلیم. وختی 4000 تا پست میزنیم یعنی واسه سایت مفیدیم.پس واسه این خوشحالی میکنیم. ولی کسی مث تو یه موجود بیهوده واسه سایته پس زندگیش در سایت رو بدون هیچ تحرکی انجام میدیم پ.ن:خوردی؟ هستشو بکار سبز شه. دفعه آخرتم باشه غیر مستقیم تیکه بندازی به بزرگتر از خودت |
||
|
|||
۲۹ شهریور ۱۳۹۰
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ...!! | ||
|
اووووووووووه ! دعوا رو بیاین تماشا کنین ! نقل قول دفعه آخرتم باشه غیر مستقیم تیکه بندازی به بزرگتر از خودتبه این میگن اقتدار جوون ایرانی ! خوشمان آمد ! نقل قول <span class='quoter'>متین نوشته:</span>شاید برا اینه که صداقت کم شده آره قبول دارم که صداقت کم شده ! اما انگار یادمون رفته که ما قدرت تشخیص داریم ! میتونیم خیلی چیزا رو مثل صداقت واقعی , عشق واقعی و محبت واقعی رو با قلبمون حس کنیم ! آدمای این دوره و زمونه از سنگ هم بی حس ترن ! |
||
۲۹ شهریور ۱۳۹۰
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ...!! | ||
نام کاربری: Mohamad.Barani
پیام:
۱۲,۶۳۱
عضویت از: ۴ دی ۱۳۸۸
از: ساری، دارالملک ایران
طرفدار:
- .:رونالدینهو:. - .:لوییز انریکه:. - .:استقلال تهران:. - .:هــلـــنـــــــــــــد:. - .:فرهاد مجیدی:. - .:رایکارد:. - .:فیروز کریمی:. گروه:
- کاربران عضو |
نقل قول cesc fabregas نوشته:نقل قول اصلا منظورم کیائوش و کمیل نیستند! ما واسه کارمون ارزش قائلیم. وختی 4000 تا پست میزنیم یعنی واسه سایت مفیدیم.پس واسه این خوشحالی میکنیم. ولی کسی مث تو یه موجود بیهوده واسه سایته پس زندگیش در سایت رو بدون هیچ تحرکی انجام میدیم پ.ن:خوردی؟ هستشو بکار سبز شه. دفعه آخرتم باشه غیر مستقیم تیکه بندازی به بزرگتر از خودت از وقتی پات سی درجه شده روت زیاد شده ها. نقل قول مسعود نوشته:نقل قول محمد نوشته:دوستان پست های منم از 4000 گذشت! اصلا حواسم نبود. مثل بعضی از دوستان بزن و برقص هم راه ننداختم! خیلی متین بودم. اصلا منظورم کیائوش و کمیل نیستند! کامنتهام از تو بیشتره مسعود جان؛ آدم خوبه لطف دیگران رو یادش نره. کی تو رو کرد مسئول اخبار اسپانیا؟ کی فوندانسیون نظارتت رو ریخت؟ تو از کل پستات 1000تاش احوال پرسی ه! 1000تای دیگه اش هم پست های اخبار اسپانیاست. پ.ن:خوردی؟ هستشو بکار سبز شه. |
||
|
|||
۲۹ شهریور ۱۳۹۰
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ...!! | ||
|
نقل قول کی تو رو کرد مسئول اخبار اسپانیا؟ کی فوندانسیون نظارتت رو ریخت؟بارانی جان! منو اون زمان مسئول اخبار اسپانیا کردی؟ ممنون! همچین شق القمر نکردی که هی بگی! اگه قرار باشه منت بذاریم من بیشتر میتونم روت منت بذارم ولی اصلا و ابدا اینکارو نمیکنم! فونداسیون نظارتم رو هم هرکی ریخته باشه تو نریختی نقل قول تو از کل پستات 1000تاش احوال پرسی ه!آخه من به تو چی بگم؟! هرچقدر هم اسپم داده باشم از پیامهای با محتوای تو بهتره! نقل قول پ.ن:خوردی؟ هستشو بکار سبز شه. کیاوش صد بار بهت نگفتم جلو بچه از این حرفا نزن؟! در ضمن! پسرم(بارانی)اول بزار خوب حفظ شي بعد قرقره كن |
||
هیچوقت به سرباز نمیگن «جمعهها تعطیله نجنگ» | |||
۲۹ شهریور ۱۳۹۰
|
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!
|
شما میتوانید مطالب را بخوانید. |
شما نمیتوانید عنوان جدید باز کنید. |
شما نمیتوانید به عنوانها پاسخ دهید. |
شما نمیتوانید پیامهای خودتان را ویرایش کنید. |
شما نمیتوانید پیامهای خودتان را حذف کنید. |
شما نمیتوانید نظرسنجی اضافه کنید. |
شما نمیتوانید در نظرسنجیها شرکت کنید. |
شما نمیتوانید فایلها را به پیام خود پیوست کنید. |
شما نمیتوانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید. |