به اولین سایت تخصصی هواداران بارسلونا در ایران خوش آمدید. برای استفاده از تمامی امکانات سایت، ثبت نام کنید و یا با نام کاربری خود وارد شوید!

شناسه کاربری:
کلمه عبور:
ورود خودکار

نحوه فعالیت در انجمن‌های سایت
دوستان عزیز توجه کنید که تا زمانی که با نام کاربری خود وارد نشده باشید، تنها می‌توانید به مشاهده مطالب انجمن‌ها بپردازید و امکان ارسال پیام را نخواهید داشت. در صورتی که تمایل دارید در مباحث انجمن‌های سایت شرکت نمایید، در سایت عضو شده و با نام کاربری خود وارد شوید.

پیشنهاد می‌کنیم که قبل از هر چیز، با مراجعه به انجمن قوانین و شرح وظایف ضمن مطالعه قوانین سایت، با نحوه اداره و گروه‌های فعال در سایت و همچنین شرح وظایف و اختیارات آنها آشنا شوید. به علاوه دوستان عزیز بهتر است قبل از آغاز فعالیت در انجمن‌ها، ابتدا خود را در تاپیک برای آشنایی (معرفی اعضاء) معرفی نمایند تا عزیزان حاضر در انجمن بیشتر با یکدیگر آشنا شوند.

همچنین در صورتی که تمایل دارید در یکی از گروه‌های کاربری جهت مشارکت در فعالیت‌های سایت عضو شوید و ما را در تهیه مطالب مورد نیاز سایت یاری نمایید، به تاپیک اعلام آمادگی برای مشارکت در فعالیت‌های سایت مراجعه نموده و علائق و توانایی های خود را مطرح نمایید.
تاپیک‌های مهم انجمن
در حال دیدن این عنوان: ۱ کاربر مهمان
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!
     
پاسخ به: شعر
نام کاربری: Mrxavi
پیام: ۲۷۶
عضویت از: ۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۰
از: اصفهان
طرفدار:
- ژاوي هرناندز
- سپاهان
- اسپانيا
- پاپي
- خوزه مورينو
- هیچکدوم
گروه:
- كاربران بلاک شده
بيژن ارژن

با این ره و این قدم نخواهیم رسید

تا قله صبحدم نخواهیم رسید

من هرچه که فکر می کنم می بینم

هرگز من و تو به هم نخواهیم رسید

******

تو بومی و من کبوتر چاه خودم

تو چون شب یلدایی و من ماه خودم

آب من و تو نمی رود در یک جوی

تو راه خودت بگیر و من راه خودم

******

عشق من و تو حرام شد هرچه که بود

قربانی انتقام شد هرچه که بود

دیگر حرفی نمانده با هم بزنیم

بین من و تو تمام شد هرچه که بود

******

با رفتن تو به زندگی کردم پشت

من ماندم و حلقه طنابی در مشت

بگذار که فردا برسد می شنوی

دیروز غروب شاعری خود را کشت

******

من بودم و آن غزال گلپوش سفید

با آن سر و سینه و برودوش سفید

دیدند عقاب می شوم لرزیدند

برسینه برفی اش دو خرگوش سفید




۶ مهر ۱۳۹۰
پاسخ به: شعر
نام کاربری: HO3INR
نام تیم: والنسیا
پیام: ۴,۳۹۱
عضویت از: ۱۱ بهمن ۱۳۸۷
از: Winterfell
طرفدار:
- Carles Puyol
گروه:
- کاربران عضو
این فصل را با من بخوان باقی فسانه است


مثنوی بلند هجرت از استاد علی معلم

[فصل آغاز]

این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است
این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است

هفتاد باب از هفت مصحف برنبشتم
این فصل را خواندم، ورق را درنبشتم
از شش منادى، رازِ هفت اختر شنیدم
این رمز را از پنج دفتر برگزیدم
این بانگ را از پنج نوبت‏زن گرفتم
این عطر را از باد در برزن گرفتم
این جاده را با ریگ صحرا پویه كردم
این ناله را با موج دریا مویه كردم
این نغمه را با جاشوان سند خواندم
این ورد را با جوكیان هند خواندم
این حرف را در سِحرِ بودا آزمودم
این ساحرى را با یهودا آزمودم
از باغ اهل وجد، چیدم این حكایت
با راویان نجد، دیدم این روایت
این چامه را چون گازران از بط شنیدم
وین شعر را چون ماهیان از شط شنیدم
شط این نوا را در تب حیرت سروده است
وین نغمه را در بستر هجرت سروده است

این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است
این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است


در آب و خاك و باد، در صلصال راندم
چل سال راندم در طلب، چل سال راندم
مانا كه در طوفان حریف نوح بودم
زان پیشتر در آسمان با روح بودم
در كتم صحراى عدم مركب دواندم
منزل به منزل تا هبوط اشهب دواندم
از پیر مكتب زحم تأدیب آزمودم
ظلمات زندان سراندیب آزمودم
عمرى به سوداى غمش بیگاه كردم
وین كاروانگه را نشستنگاه كردم
اى كاروانى را مسافر نام كرده
ما را پرستوى مهاجر نام كرده
دانى كه مرغان مهاجر نقشبندند
در غربت ار آزاد اگر نى، در كمندند
دانى كه مردان مسافر كم‏شكیب‏اند
گر در زمین، گر آسمان، هر جا غریب‏اند
دانى غریبان را دماغ رنگ و بو نیست
در سینه‏هاى تنگشان ذوقى جز او نیست

[ فصل نوح ][/b]

دانى كه در غربت سخنها عاشقانه است
این قصه را با من بخوان، باقى فسانه است
این قصه را بر عرش اعلى روح خوانده است
بر عرشه در طوفان دریا نوح خوانده است
در شهر خاموشان خروش آمد كه برخیز

بر نخبه انسان سروش آمد كه برخیز
هان، در تباهى چند ذوق این دیارت؟
اى نوح! هجرت كن به نام كردگارت
اى كاروانى را مسافر نام كرده!
ما را پرستوى مهاجر نام كرده

[فصل ابراهیم ]

دانى كه در غربت سخنها عاشقانه است
این قصه را با من بخوان، باقى فسانه است
وین قصه را پیوسته با تكریم خواندند
هم این حكایت را بر ابراهیم خواندند
كآواى هجرت را بلى گوى سفر شو
حالى ز حران سوى كنعان رهسپر شو
هم این ندا در طبع سارا كارگر شد
تا هاجر از سوداى انسش بارور شد
خود این نوا در جان سارا آذر انگیخت
تا چون ذبیح از دامن هاجر درآویخت
هم زین حكایت هاجر آهنگ سفر كرد
وین راز را سربسته در عالم سمر كرد
اى رازدان عالم بالا! خدا را
رازى شنیدى سر به مهر و آشكارا؟
این است آن سرّى كه با عام اوفتاده است
این است آن طشتى كه از بام اوفتاده است
این است جولانى كه مرسوم طرب نیست
این است عرفانى كه موقوف طلب نیست
این سیر ملّاحان نحوى بر قراضه است
صرف افاضه است این افاضه است این افاضه است
آنك برآمد هاجر، اسماعیل با او

بر بوقبیس استاده جبرائیل با او
پا بر بلند عرصه مشعر نهاده
تمكین احكام ازل را سر نهاده
بر اوج حیرت روح را پرواز داده
آنگه خلیل‏اللَّه را آواز داده
كاى پیشتاز! افتاده را واپس گذارند؟
اى راعى! آخر گلّه را بى‏كس گذارند؟
زین سو به شهر و واحه راهى هست آیا؟
ما را در این وادى پناهى هست آیا؟
هاجر فراز قلّه غمناك ایستاده
بر صخره ابراهیم چالاك ایستاده
كاى عورت! از من نیست فرمان مى‏گذارم
گردن به تیغ حكم پنهان مى‏گذارم
هاجر به پرسش كین غرامت بارى از اوست؟
در پاسخ ابراهیم، كاى زن! آرى از اوست
از اوست آرى، ما هم از اوییم ما هم
من سر به فرمان مى‏نهم، اكنون شما هم
چندى به لطفم پاسبانى داد بر تو
آرى مرا مالك شبانى داد بر تو
حالى تو را در مرتع خود دوست دارد
چندى مرا دور از تو لابد دوست دارد
گیرم تهى‏دستم - كه هستم - غلّه از اوست
از او شكایت كى توانم؟ گلّه از اوست
جاى تغافل نیست، ما پیغبرانیم

هاجر به رخصت گفت: ما فرمانبرانیم
آن‏گه فرو شُد بت‏شكن با بردبارى
آن قامت بشكوه، گم شد در صحارى
اىن كاروانى را مسافر نام كرده!
ما را پرستوى مهاجر نام كرده

[فصل لوط]

این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است
این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است

مر لوط را بر قوم خود قیّوم كردند
او را به هجرت راهى سدّوم كردند
از هفت شهرش هفت كس فرمان نبردند
عمریش بارى یك‏نفس فرمان نبردند
در فسق، در افساد، در فحشا تنیدند
تا رب انصرنى على القومش شنیدند
آنگه ملایك دررسیدند آتشین‏خو
بر جملگى نفرین و بر لوط آفرین‏گو
كاى لوط! هجرت را بساز اینك كه گاه است
تا صبحِ نزدیك اختر شب عذرخواه است
چون صبحِ صادق چهره از مشرق فرو زد،
برق غرامت بیخ این ظلمت بسوزد
پس لوط از آن وادى كلیم‏آسا برآمد
از محنت آن قوم جانفرسا برآمد

[فصل یعقوب]

هم قصه یعقوب از این فصل بلند است
در شهر عشق از قصه‏هاى دلپسند است
اى كاش ما را رخصت زیر و بمى بود
چون نى به شرح عشقبازیمان دمى بود
این نى عجب شیرین‏زبانى یاد دارد
تقریر اسرار نهانى یاد دارد
مسكین به عیّارى چه درویش است با او
در عین مهجورى عجب خویش است با او
در غصه‏هایش قصه پنهان بسى هست
در دمدمه‏ى او عطر دَم‏هاى كسى هست
زآن خم به عیّارى چشیدن مى‏تواند
چون ذوق مى دارد، كشیدن مى‏تواند
خود معرفت موقوف پیمانه است گویى
وین خاكدان بیغوله میخانه است گویى
تقدیر میخانه است با مطرب تنیدن
از ناى شكّر جستن و از دف شنیدن
و آن ناى را دَم مى‏دهد مطرب كه هستم
وز شور خود بر دف زند سیلى كه مستم
اى كاش ما را رخصت زیر و بمى بود
چون نى به شرح عشقبازى‏مان دمى بود
لاكن مرا استاد نایى دف تراشید
نى را نوازش كرد و من را دل خراشید
زآن زخمها رنگ فراموشى است با من
در نغمه‏ام جاوید و خاموشى است با من
سهلست در غم دم فراموشى پذیرد
در باد نسیان شعله خاموشى پذیرد
حالى طراز نامه مطلوب است، بشنو
افسانه پرواز یعقوب است، بشنو
طالب به كنعان آمد و مطلوب را برد

سوداى راحیل آمد و یعقوب را برد
قهر محبان محض طنازى است گاهى
در بى‏سبب‏سوزى سبب‏سازى است گاهى
مقصود ابریشم‏فروش از كرم، پیله است
هجرت جوان را مى‏برد، راحیل حیله است
افزون دویده روز در دامان جاده
چون صخره شب را سر به دامان بر نهاده
تا خود شبانگاهى نهانش در كشیدند
چون ذره از این خاكدانش بركشیدند
ممهوره‏هاى آسمان را بر گشودند
این قلعه ذات‏الصور را در گشودند
نامحرمان را پاسبانى برنهادند
وز بام گردون نردبانى در نهادند
بر آن ملایك در فرودى عاشقانه
لولى‏صفت گرم سرودى عاشقانه
آنگه ندا كردندش از اعماق آفاق
كاینك منم، من، رب ابراهیم و اسحاق
آنك تویى یعقوب، فحل برگزیده
خاص خلافت را ز كنعان بركشیده
حالى به رحمت منتشر خواهم به رادى
ذرّیه‏ات را در زمین چون ریگ وادى
هر جا كه باشى با تو باشم، شادمان باش
خود من تورایم تو مرایى، كامران باش
یعقوب در مستى از آن سامان برآمد
در گرمگاه واحه بر لابان درآمد
راحیل را از خیمه او آرزو كرد
خود را به كیش آرزو تسلیم او كرد
مر چارده سالش به مزد و رایگانى
آموختند آموزگارانش شبانى
آنگه به شور نغمه پنهان قدم زد
یعنى كه هجرت كرد و در كنعان علم زد
اى نطق مرغان مهاجر فهم كرده!
اسرار ابراهیم و هاجر فهم كرده
خوانده طلسمات معانى سر به سر را
دانسته راز روح و نوح و بوالبشر را
احوال عالم را سراسر راز دیده
هر ذره را سیلى‏خور پرواز دیده
در جمله هستى فهم كرده سرخوشان را
در رقص و جولان دیده كوه و كهكشان را
سنجیده جذب جذبه‏هاى كوه‏كش را
پرواز نرم صخره‏هاى مرغ‏وش را
برخوانده سرّ شور ابسال و سلامان
در منطق‏الطیر غزلهاى سلیمان
درسى به‏غیر از دفتر فطرت نخوانده
حرفى، مگر در لوحه هجرت، نرانده
خود چیست هجرت؟ حركت دایم در عالم
هستى است ابر بركت دایم در عالم
اسرار رویش در بهاران است هجرت
فهم سلوك برگ و باران است هجرت
هر ذره‏اى اینجا به سودا مى‏خرامد
هر قطره‏اى غرق تمنّا مى‏خرامد
هر ساجدى ذوق جلال خویش دارد
هر واجدى رو در كمال خویش دارد
وادى به وادى مى‏روند این كاروانها
تا شهر شادى مى‏روند این كاروانها
آنان كه حیرت‏نامه فطرت نوشتند
این رفتن پیوسته را هجرت نوشتند
لیكن به نفس خود به فتواى تقابل
مجبور و مختار است هجرت در تكامل
مجبور را در نطفه امشاج راندت
شصت قضا چون تیر تا آماج راندت
مختار را خود فهم كن از این معانى
هجرت كن از كنعان به مصر كامرانى







نمایش امضا ...
مخفی کردن امضا ...
۶ مهر ۱۳۹۰
پاسخ به: شعر
نام کاربری: M@ryam.ml10
پیام: ۹۳۴
عضویت از: ۲۴ مرداد ۱۳۹۰
طرفدار:
- √҉ √҉ JuST ஜ MeSSI √҉ √҉
گروه:
- کاربران عضو
به سراغ من اگر می آیید،




پشت هیچستانم .



پشت هیچستان جایی است.



پشت هیچستان رگ های هوا ،



پر قاصد ها ییست که خبر می آرند،



از گل واشده ی دورترین بوته ی خاک .



روی شنها هم نقشهای سم اسبان سواران ظریفی است



که صبح،به سر تپهی معراج شقایق رفتم







پشت هیچستان ، چتر خواهش باز است:



تا نسیم عطشی در بن برگی بدود،



زنگ باران به صدا می آید.



آدم اینجا تنهاست



و در این تنهایی، سایه ی نارونی تا ابدیت جاریست .



به سراغ من اگر می آیید،



نرم و آهسته بیایید



مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من.



"سهراب سپهری "




ببینیــد حرفــxـــ زدن چه چیـــز وحشتناکــــی است که بزرگتــرین احـتـــرام به هر کســـ این است که برایــش یکــــ دقه سکوتــــ♥ـــ کنند!
۷ مهر ۱۳۹۰
پاسخ به: شعر
نام کاربری: M@ryam.ml10
پیام: ۹۳۴
عضویت از: ۲۴ مرداد ۱۳۹۰
طرفدار:
- √҉ √҉ JuST ஜ MeSSI √҉ √҉
گروه:
- کاربران عضو
به یاد شبهایی که ما بودیم و مین



جستجوی مرگ در زیز زمین



همدم شبهایمان سجاده بود



حمله کردن، خط شکستن ساده بود



حسرت رفتن در این دل مانده است



دست و پایم سخت در گل مانده است



عاشقان رفتند و ما جا مانده ایم



زیر بار غصه ها وا مانده ایم



**********



کوچه هایمان را بنام شهدا کردیم تا هروقت نشانی منزلمان را



می دهیم بدانیم از گذرگاه کدام شهید به آرامش میرسیم.







ببینیــد حرفــxـــ زدن چه چیـــز وحشتناکــــی است که بزرگتــرین احـتـــرام به هر کســـ این است که برایــش یکــــ دقه سکوتــــ♥ـــ کنند!
۷ مهر ۱۳۹۰
پاسخ به: شعر
نام کاربری: H_Majnun
نام تیم: بایرن مونیخ
پیام: ۱۳,۵۲۱
عضویت از: ۲ فروردین ۱۳۸۹
از: زمین خدا
طرفدار:
- لیونل آندرس مسی
- ریوالدو ویتور بوربا فریرا ویکتور
- جوزپ گواردیولا
گروه:
- كاربران بلاک شده
بنام او که تمامی بندگانش را میآزماید

یـاد آرم یـک غـروب سـرده سـرد
میگذشت از کوچه ما دوره گرد
دوره گردم کهنه قـالی مـیـخرم
دسته دوم جنس عالی میخرم
کاسه و ظـرف سفـالی مـیـخرم
گر نداری کوزه خالی میخرم
اشک در چشمان بـابـا حـلقه بـست
عاقبت آهی کشید بغضش شکست
اول ماه است و نان درسفره نیست
ای خدا شکرت ولی این زندگیست
بـوی نان تازه هـوش را برده بود
اتـفـاقــا مـادرم هــم روزه بــود
خـواهرم بـی روسری بیـرون دوید
گـفـت آقـا سـفـره خالی مـیـخـریـد






۷ مهر ۱۳۹۰
پاسخ به: شعر
نام کاربری: M@ryam.ml10
پیام: ۹۳۴
عضویت از: ۲۴ مرداد ۱۳۹۰
طرفدار:
- √҉ √҉ JuST ஜ MeSSI √҉ √҉
گروه:
- کاربران عضو
بنویس بابا مثل هر شب نان ندارد
سارا به سین سفره مان ایمان ندارد

بعد از همان تصمیم کبری ابرها هم
یا سیل می بارد و یا باران ندارد

بابا انار و سیب و نان را می نویسد
حتی برای خواندنش دندان ندارد

انگار بابا همکلاس اولی هاست
هی می نویسد این ندارد آن ندارد

بنویس کی آن مرد در باران می آید
این انتظار خیسمان پایان ندارد

ایمان برادر گوش کن نقطه سر خط
بنویس بابا مثل هرشب نان ندارد

غلامعلی شکوهیان





ببینیــد حرفــxـــ زدن چه چیـــز وحشتناکــــی است که بزرگتــرین احـتـــرام به هر کســـ این است که برایــش یکــــ دقه سکوتــــ♥ـــ کنند!
۸ مهر ۱۳۹۰
پاسخ به: شعر
نام کاربری: M@ryam.ml10
پیام: ۹۳۴
عضویت از: ۲۴ مرداد ۱۳۹۰
طرفدار:
- √҉ √҉ JuST ஜ MeSSI √҉ √҉
گروه:
- کاربران عضو

ای دریغا که همه مزرعه دلها را

علف هرزه کین پوشانده ست

و همه مردم شهر

بانگ برداشته اند

که چرا سیمان نیست

و کسی فکر نکرد

که چرا ایمان نیست!!

و زمانی شده است

__________________که به غیر از انسان

__________________هیچ چیز ارزان نیست!!







ببینیــد حرفــxـــ زدن چه چیـــز وحشتناکــــی است که بزرگتــرین احـتـــرام به هر کســـ این است که برایــش یکــــ دقه سکوتــــ♥ـــ کنند!
۸ مهر ۱۳۹۰
پاسخ به: شعر
نام کاربری: asd123
پیام: ۱,۸۸۰
عضویت از: ۱۴ شهریور ۱۳۸۹
از: البرز
گروه:
- کاربران عضو
نام تو رخصت رویش است و طراوت/ زین سبب برگ و باران تو را می‌شناسند

چشمه‌های خروشان تو را می‌شناسند

موج‌های پریشان تو را می‌شناسند



پرسش تشنگی را تو آبی، جوابی

ریگ‌های بیابان تو را می‌شناسند



نام تو رخصت رویش است و طراوت

زین سبب برگ و باران تو را می‌شناسند



از نشابور بر موجی از «لا» گذشتی

ای که امواج طوفان تو را می‌شناسند



اینک ای خوب، فصل غریبی سر آمد

چون تمام غریبان تو را می‌شناسند



کاش من هم عبور تو را دیده بودم

کوچه‌های خراسان، تو را می‌شناسند

امام رضا (ع)





۸ مهر ۱۳۹۰
پاسخ به: شعر
نام کاربری: Xavi_TheBest
پیام: ۱,۱۲۷
عضویت از: ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۰
از: Shiraz
طرفدار:
- Cesc fabregas-Xavi Hernandez
- Ronaldinho
- Esteghlal
- Spain
- milad meydavoodi-shahab gordan
- Arsen Wenger-Pep Guardiola
گروه:
- کاربران عضو
در جنگلی او را به درختی بستند
چشمانش را چنان بر هم نهاد
که پنداری خوابی پر رویا را آماده می شود
یخ بادی وزید
که مرگ را هم به لرزه درآورد
این خون اوست
که با صدای سفیدش قصه می گوید

به زانو نشستند
ما شه ها را چکاندند
قلبش لانه یی شد کلاغان سربی را
یخ بادی وزید
که مرگ را هم به لرزه درآورد

کبوتری ان شب بر کف دستان او خوابید
و دست بندش را
گل حلقه یی از خون پوشانید
این خون اوست
که با صدای سفیدش قصه می گوید

احمد کایا







وای که این واژه ها لالند در پیش تو

آه چه بد زخمی

که فردا کیست هم آغوش تو ...
۸ مهر ۱۳۹۰
پاسخ به: شعر
نام کاربری: M@ryam.ml10
پیام: ۹۳۴
عضویت از: ۲۴ مرداد ۱۳۹۰
طرفدار:
- √҉ √҉ JuST ஜ MeSSI √҉ √҉
گروه:
- کاربران عضو
اهل کاشانم روزگارم بد نیست ...

اهل كاشانم.

روزگارم بد نیست.

تكه نانی دارم ، خرده هوشی ، سر سوزن ذوقی .

مادری دارم ، بهتر از برگ درخت .

دوستانی ، بهتر از آب روان .





و خدایی كه در این نزدیكی است :

لای این شب بوها ، پای آن كاج بلند.

روی آگاهی آب ، روی قانون گیاه .





من مسلمانم .

قبله ام یك گل سرخ .

جانمازم چشمه ، مهرم نور .

دشت سجاده ی من .

من وضو با تپش پنجره ها می گیرم.

در نمازم جریان دارد ماه ، جریان دارد طیف .

سنگ از پشت نمازم پیداست :

همه ذرات نمازم متبلور شده است .

من نمازم را وقتی می خوانم

كه اذانش را باد ، گفته باشد سر گلدسته ی سرو.

من نمازم را ، پی « تكبیرة الاحرام » علف می خوانم،

پی « قد قامت » موج .





كعبه ام بر لب آب

كعبه ام زیر اقاقی هاست .

كعبه ام مثل نسیم ، می رود باغ به باغ ، می رود شهربه شهر.





« حجر الاسود » من روشنی باغچه است .



اهل كاشانم

پیشه ام نقاشی است:

گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ ، می فروشم به شما

تا به آواز شقایق كه در آن زندانی است

دل تنهایی تان تازه شود .

چه خیالی ، چه خیالی ، ... می دانم

پرده ام بی جان است .

خوب می دانم ، حوض نقاشی من بی ماهی است .





اهل كاشانم .

نسبم شاید برسد

به گیاهی در هند ، به سفالینه ای از خاك « سیلك » .

نسبم شاید ، به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد .





پدرم پشت دوبار آمدن چلچله ها ، پشت دو برف ،

پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی ،

پدرم پشت زمان ها مرده است .

پدرم وقتی مرد ، آسمان آبی بود ،

مادرم بی خبر از خواب پرید ، خواهرم زیبا شد .

پدرم وقتی مرد ، پاسبان ها همه شاعر بودند .

مرد بقال ازمن پرسید: چند من خربزه می خواهی ؟

من ازاو پرسیدم : دل خوش سیری چند ؟





پدرم نقاشی می كرد .

تار هم می ساخت ، تار هم می زد .

خط خوبی هم داشت .





باغ ما در طرف سایه ی دانایی بود .

باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه ،

باغ ما نقطه ی برخورد نگاه و قفس و آینه بود .

باغ ما شاید ، قوسی از دایره ی سبز سعادت بود .

میوه ی كال خدا را آن روز ، می جویدم در خواب .

آب بی فلسفه می خوردم .

توت بی دانش می چیدم .

تا اناری تركی بر می داشت، دست فواره ی خواهش می شد .

تا چلویی می خواند ، سینه از ذوق شنیدن می سوخت .

گاه تنهایی ، صورتش را به پس پنجره می چسبانید .





شوق می آمد ، دست در گردن حس می انداخت .

فكر ، بازی می كرد

زندگی چیزی بود ، مثل یك بارش عید ، یك چنار پر سار .

زندگی در آن وقت ، صفی از نور و عروسك بود .

یك بغل آزادی بود .

زندگی در آن وقت ، حوض موسیقی بود .





طفل پاورچین پاورچین ، دور شد كم كم در كوچه ی سنجاقكها.

بار خود را بستم ، رفتم از شهر خیالات سبك بیرون

دلم از غربت سنجاقك پر.





من به مهمانی دنیا رفتم:

من به دشت اندوه ،

من به باغ عرفان ،

من به ایوان چراغانی دانش رفتم.

رفتم از پله ی مذهب بالا .

تا ته كوچه ی شك ،

تا هوای خنك استغنا ،

تا شب خیس محبت رفتم .

من به دیدار كسی رفتم در آن سر عشق .

رفتم ، رفتم تا زن ،

تا چراغ لذت ،

تا سكوت خواهش ،

تا صدای پر تنهایی .





چیزها دیدم در روی زمین :

كودكی دیدم . ماه را بو می كرد .

قفسی بی در دیدم كه در آن ، روشنی پرپر می زد .

نردبانی كه از آن ، عشق می رفت به بام ملكوت .

من زنی را دیدم ، نور در هاون می كوبید .

ظهر در سفره ی آنان نان بود ، سبزی بود ، دوری شبنم بود ،

كاسه ی داغ محبت بود .





من گدایی دیدم ، در به درمی رفت آواز چكاوك می خواست

و سپوری كه به یك پوسته ی خربزه می برد نماز





بره ای را دیدم ، بادبادك می خورد.

من الاغی دیدم ، یونجه را می فهمید.

در چرا گاه « نصیحت » گاوی دیدم سیر.





شاعری دیدم هنگام خطاب ، به گل سوسن می گفت : « شما »





من كتابی دیدم ، واژه هایش همه از جنس بلور.

كاغذی دیدم ، از جنس بهار .

موزه ای دیدم ، دور از سبزه ،

مسجدی دور از آب.

سر بالین فقیهی نومید ، كوزه ای دیدم لبریز سؤال.





قاطری دیدم بارش « انشا »

اشتری دیدم بارش سبد خالی « پند و امثال » .

عارفی دیدم بارش « تنناها یاهو».





من قطاری دیدم ، روشنایی می برد .

من قطاری دیدم ، فقه می برد و چه سنگین می رفت .

من قطاری دیدم ، كه سیاست می برد ( و چه خالی می رفت.)

من قطاری دیدم ، تخم نیلوفر و آواز قناری می برد .

و هواپیمایی ، كه در آن اوج هزاران پایی

خاك از شیشه ی آن پیدا بود :

كاكل پوپك ،

خالهای پر پروانه ،

عكس غوكی در حوض

و عبور مگس از كوچه ی تنهایی .

خواهش روشن یك گنجشك ، وقتی از روی چناری به زمین می آید .

و بلوغ خورشید .

و هم آغوشی زیبای عروسك با صبح .





پله هایی كه به گلخانه ی شهوت می رفت .

پله هایی كه به سردابه ی الكل می رفت .

پله هایی كه به بام اشراق

پله هایی به سكوی تجلی می رفت.





مادرم آن پایین

استكان ها را در خاطره ی شط می شست.





شهر پیدا بود:

رویش هندسی سیمان ، آهن ، سنگ.

سقف بی كفتر صدها اتوبوس.

گل فروشی گلهایش را می كرد حراج.

در میان دو درخت گل یاس ، شاعری تابی می بست.

پسری سنگ به دیوار دبستان می زد.

كودكی هسته ی زردآلو را، روی سجاده ی بیرنگ پدر تف می كرد.

و بزی از « خزر » نقشه ی جغرافی ، آب می خورد.





بند رختی پیدا بود : سینه بندی بی تاب.





چرخ یك گاری در حسرت واماندن اسب،

اسب در حسرت خوابیدن گاری چی ،

مرد گاری چی در حسرت مرگ.





عشق پیدا بود ، موج پیدا بود.

برف پیدا بود ، دوستی پیدا بود.

كلمه پیدا بود.

آب پیدا بود ، عكس اشیا در آب.

سایه گاه خنك یاخته ها در تف خون.

سمت مرطوب حیات.

شرق اندوه نهاد بشری.

فصل ول گردی در كوچه ی زن.

بوی تنهایی در كوچه ی فصل .





دست تابستان یك بادبزن پیدا بود .





سفر دانه به گل .

سفر پیچك این خانه به آن خانه .

سفر ماه به حوض .

فوران گل حسرت از خاك .

ریزش تاك جوان از دیوار .

بارش شبنم روی پل خواب .

پرش شادی از خندق مرگ .

گذر حادثه از پشت كلام .





جنگ یك روزنه با خواهش نور .

جنگ یك پله با پای بلند خورشید .

جنگ تنهایی با یك آواز .

جنگ زیبای گلابی ها با خالی یك زنبیل .

جنگ خونین انار و دندان .

جنگ « نازی » ها با ساقه ی ناز .

جنگ طوطی و فصاحت با هم .

جنگ پیشانی با سردی مهر .





حمله ی كاشی مسجد به سجود .

حمله ی باد به معراج حباب صابون .

حمله ی لشگر پروانه به برنامه ی « دفع آفات » .

حمله ی دسته ی سنجاقك ، به صف كارگر « لوله كشی » .

حمله ی هنگ سیاه قلم نی به حروف سربی .

حمله ی واژه به فك شاعر .





فتح یك قرن به دست یك شعر .

فتح یك باغ به دست یك سار .

فتح یك كوچه به دست دو سلام .

فتح یك شهر به دست سه چهار اسب سوار چوبی .

فتح یك عید به دست دو عروسك ، یك توپ.





قتل یك جغجغه روی تشك بعد از ظهر.

قتل یك قصه سر كوچه ی خواب.

قتل یك غصه به دستور سرود.

قتل مهتاب به فرمان نئون.

قتل یك بید به دست « دولت ».

قتل یك شاعر افسرده به دست گل یخ.





همه ی روی زمین پیدا بود:

نظم در كوچه ی یونان می رفت.

جغد در « باغ معلق » می خواند.

باد در گردنه ی خیبر ، بافه ای از خس تاریخ به خاور می راند.

روی دریاچه ی آرام « نگین » ، قایقی گل می برد.

در بنارس سر هر كوچه چراغی ابدی روشن بود.





مردمان را دیدم.

شهرها را دیدم.

دشت ها را ، كوه ها را دیدم.

آب را دیدم ، خاك را دیدم .

نور و ظلمت را دیدم.

و گیاهان را در نور ، و گیاهان را درظلمت دیدم.

جانور را در نور ، جانور را در ظلمت دیدم.

و بشر را در نور ، و بشر را در ظلمت دیدم.





اهل كاشانم ، اما

شهرمن كاشان نیست .

شهر من گم شده است .

من با تاب ، من با تب

خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ام .





من در این خانه به گم نامی نمناك علف نزدیكم .

من صدای نفس باغچه را می شنوم

و صدای ظلمت را ، وقتی از برگی می ریزد .

و صدای ، سرفه ی روشنی از پشت درخت ،

عطسه ی آب از هر رخنه ی سنگ ،

چكچك چلچله از سقف بهار.

و صدای صاف ، باز و بسته شدن پنجره ی تنهایی .

و صدای پاك ، پوست انداختن مبهم عشق،

متراكم شدن ذوق پریدن در بال

و ترك خوردن خودداری روح .

من صدای قدم خواهش را می شنوم

و صدای ، پای قانونی خون را در رگ .

ضربان سحر چاه كبوترها ،

تپش قلب شب آدینه ،

جریان گل میخك در فكر،

شیهه ی پاك حقیقت از دور.

من صدای وزش ماده را می شنوم

من صدای ، كفش ایمان را در كوچه ی شوق.

و صدای باران را ، روی پلك تر عشق،

روی موسیقی غمناك بلوغ،

روی آواز انارستان ها.

و صدای متلاشی شدن شیشه ی شادی در شب ،

پاره پاره شدن كاغذ زیبایی،

پرو خالی شدن كاسه ی غربت از باد.





من به آغاز زمین نزدیكم.

نبض گل ها را می گیرم.

آشنا هستم با ، سرنوشت تر آب ، عادت سبز درخت.





روح من در جهت تازه ی اشیا جاری است .

روح من كم سال است .

روح من گاهی از شوق ، سرفه اش میگیرد .

روح من بیكار است :

قطره های باران را ، درز آجرها را ، می شمارد .

روح من گاهی ، مثل یك سنگ سر راه حقیقت دارد.





من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن .

من ندیدم بیدی ، سایه اش را بفروشد به زمین .

رایگان می بخشد ، نارون شاخه ی خود را به كلاغ .

هر كجا برگی هست ، شوق من می شكفد .

بوته ی خشخاشی ، شست و شو داده مرا در سیلان بودن .





مثل بال حشره وزن سحر را می دانم .

مثل یك گلدان ، می دهم گوش به موسیقی روییدن .

مثل زنبیل پر از میوه تب تند رسیدن دارم .

مثل یك میكده در مرز كسالت هستم .

مثل یك ساختمان لب دریا نگرانم به كشش های بلند ابدی.





تا بخواهی خورشید ، تا بخواهی پیوند ، تا بخواهی تكثیر.





من به سیبی خوشنودم

و به بوییدن یك بوته ی بابونه .

من به یك آینه ، یك بستگی پاك قناعت دارم .

من نمی خندم اگر بادكنك می تركد .

و نمی خندم اگر فلسفه ای ، ماه را نصف كند .

من صدای پر بلدرچین را ، می شناسم ،

رنگ های شكم هوبره را ، اثر پای بز كوهی را .

خوب می دانم ریواس كجا می روید،

سار كی می آید ، كبك كی می خواند ، باز كی می میرد،

ماه در خواب بیابان چیست ،

مرگ در ساقه ی خواهش

و تمشك لذت ، زیر دندان هم آغوشی.





زندگی رسم خوشایندی است .

زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ ،

پرشی دارد اندازه ی عشق .

زندگی چیزی نیست ، كه لب طاقچه ی عادت از یاد من و تو برود.

زندگی جذبه ی دستی است كه می چیند .

زندگی نوبر انجیر سیاه ، در دهان گس تابستان است .

زندگی ، بعد درخت است به چشم حشره .

زندگی تجربه ی شب پره در تاریكی است .

زندگی حس غریبی است كه یك مرغ مهاجر دارد.

زندگی سوت قطاری است كه در خواب پلی می پیچد.

زندگی دیدن یك باغچه از شیشه ی مسدود هواپیماست .

خبر رفتن موشك به فضا ،

لمس تنهایی « ماه » ،

فكر بوییدن گل در كره ای دیگر .





زندگی شستن یك بشقاب است .





زندگی یافتن سكه ی دهشاهی در جوی خیابان است .

زندگی « مجذور » آینه است .

زندگی گل به « توان » ابدیت ،

زندگی « ضرب » زمین د رضربان دل ما،

زندگی « هندسه ی» ساده و یكسان نفس هاست .





هر كجا هستم ، باشم ،

آسمان مال من است .

پنجره ، فكر ، هوا ، عشق ، زمین مال من است .

چه اهمیت دارد

گاه اگر می رویند

قارچ های غربت ؟



من نمی دانم

كه چرا می گویند : اسب حیوان نجیبی است ، كبوتر زیباست .

و چرا در قفس هیچكسی كركس نیست.

گل شبدر چه كم از لاله ی قرمز دارد.

چشم ها را باید شست ، جور دیگر باید دید.

واژه ها را باید شست .

واژه باید خود باد ، واژه باید خود باران باشد





چترها را باید بست ،

زیر باران باید رفت .

فكر را ، خاطره را ، زیر باران باید برد .

با همه مردم شهر ، زیر باران باید رفت .

دوست را ، زیر باران باید دید.

عشق را، زیر باران باید جست .

زیر باران باید با زن خوابید .

زیر باران باید بازی كرد .

زیر باران باید چیز نوشت ، حرف زد . نیلوفر كاشت.

زندگی تر شدن پی درپی،

زندگی آب تنی كردن در حوضچه ی« اكنون » است .





رخت ها را بكنیم :

آب در یك قدمی است.



روشنی را بچشیم .

شب یك دهكده را وزن كنیم ، خواب یك آهو را .

گرمی لانه لك لك را ادراك كنیم .

روی قانون چمن پا نگذاریم

در موستان گره ذایقه را باز كنیم .

و دهان را بگشاییم اگر ماه درآمد .

و نگوییم كه شب چیز بدی است .

و نگوییم كه شب تاب ندارد خبر از بینش باغ .





و بیاریم سبد

ببریم این همه سرخ ، این همه سبز .





صبح ها نان و پنیرك بخوریم.

و بكاریم نهالی سر هرپیچ كلام .

و بپاشیم میان دو هجا تخم سكوت .

و نخوانیم كتابی كه در آن باد نمی آید

و كتابی كه در آن پوست شبنم تر نیست

و كتابی كه در آن یاخته ها بی بعدند .

و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد .

و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون .

و بدانیم اگر كرم نبود ، زندگی چیزی كم داشت .

و اگر خنج نبود، لطمه می خورد به قانون درخت .

و اگر مرگ نبود ، دست ما در پی چیزی می گشت .

و بدانیم اگر نور نبود ، منطق زنده ی پرواز دگرگون می شد .

و بدانیم كه پیش از مرجان ، خلائی بود در اندیشه ی دریاها.





و نپرسیم كجاییم ،

بو كنیم اطلسی تازه ی بیمارستان را .





و نپرسیم كه فواره ی اقبال كجاست .

و نپرسیم كه پدرها ی پدرها چه نسیمی . چه شبی داشته اند .

پشت سرنیست فضایی زنده .

پشت سر مرغ نمی خواند .

پشت سر باد نمی آید .

پشت سرپنجره ی سبز صنوبر بسته است .

پشت سرروی همه فرفره ها خاك نشسته است .

پشت سرخستگی تاریخ است .

پشت سرخاطره ی موج به ساحل صدف سرد سكون می ریزد .





لب دریا برویم ،

تور در آب بیندازیم

و بگیریم طراوت را از آب .





ریگی از روی زمین برداریم

وزن بودن را احساس كنیم.





بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم

(دیده ام گاهی در تب ، ماه می آید پایین ،

می رسد دست به سقف ملكوت .

دیده ام ، سهره بهتر می خواند .

گاه زخمی كه به پا داشته ام

زیر و بم های زمین را به من آموخته است .

گاه در بستر بیماری من ، حجم گل چند برابرشده است .

و فزون تر شده است ، قطر نارنج ، شعاع فانوس .)

و نترسیم از مرگ

(مرگ پایان كبوتر نیست .

مرگ وارونه ی یك زنجره نیست .

مرگ در ذهن اقاقی جاری است .

مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد .

مرگ در ذات شب دهكده از صبح سخن می گوید .

مرگ با خوشه ی انگور می آید به دهان .

مرگ در حنجره ی سرخ ـ گلو می خواند .

مرگ مسئول قشنگی پر شاپرك است .

مرگ گاهی ریحان می چیند .

مرگ گاهی ودكا می نوشد .

گاه در سایه نشسته است به ما می نگرد .

و همه می دانیم

ریه های لذت ، پراكسیژن مرگ است.)





در نبندیم به روی سخن زنده ی تقدیر كه از پشت چپرهای صدا می شنویم .





پرده را برداریم :

بگذاریم كه احساس هوایی بخورد .

بگذاریم بلوغ ، زیر هر بوته كه می خواهد بیتوته كند .

بگذاریم غریزه پی بازی برود .

كفش ها را بكند ، و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد .

بگذاریم كه تنهایی آواز بخواند .

چیز بنویسد.

به خیابان برود .





ساده باشیم .

ساده باشیم چه در باجه ی یك بانك چه در زیر درخت .





كار ما نیست شناسایی « راز» گل سرخ ،

كار ما شاید این است

كه در « افسون » گل سرخ شناور باشیم .

پشت دانایی اردو بزنیم .

دست در جذبه ی یك برگ بشوییم و سر خوان برویم .

صبح ها وقتی خورشید ، در می آید متولد بشویم .

هیجان ها را پرواز دهیم .

روی ادراك فضا ، رنگ ، صدا ، پنجره گل نم بزنیم .

آسمان را بنشانیم میان دو هجای « هستی » .

ریه را از ابدیت پر و خالی بكنیم .

بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم .

نام را باز ستانیم از ابر ،

ازچنار ، از پشه ، از تابستان .

روی پای تر باران به بلندی محبت برویم .

در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز كنیم.





كار ما شاید این است

كه میان گل نیلوفر و قرن

پی آواز حقیقت بدویم .



سهراب سپهری











ببینیــد حرفــxـــ زدن چه چیـــز وحشتناکــــی است که بزرگتــرین احـتـــرام به هر کســـ این است که برایــش یکــــ دقه سکوتــــ♥ـــ کنند!
۹ مهر ۱۳۹۰
     
برو به صفحه
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!

اختیارات
شما می‌توانید مطالب را بخوانید.
شما نمی‌توانید عنوان جدید باز کنید.
شما نمی‌توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید.
شما نمی‌توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید.
شما نمی‌توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید.
شما نمی‌توانید نظرسنجی اضافه کنید.
شما نمی‌توانید در نظرسنجی‌ها شرکت کنید.
شما نمی‌توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید.
شما نمی‌توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید.

فعالترین کاربران ماه انجمن
فعالیترین کاربران سایت
اعضای جدید سایت
جدیدترین اعضای فعال
تعداد کل اعضای سایت
اعضای فعال
۱۷,۹۵۰
اعضای غیر فعال
۱۴,۳۶۳
تعداد کل اعضاء
۳۲,۳۱۳
پیام‌های جدید
هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
انجمن مباحث آزاد
۷۶,۴۹۸ پاسخ
۱۱,۸۹۲,۴۷۶ بازدید
۱۷ روز قبل
Leo Barca
بحث آزاد در مورد بارسا
انجمن عاشقان آب‍ی و اناری
۵۸,۲۰۷ پاسخ
۸,۶۵۰,۲۱۱ بازدید
۱ ماه قبل
armanshah
بحث در مورد تاپیک های بخش سرگرمی
انجمن سرگرمی
۴,۶۶۶ پاسخ
۵۶۰,۳۲۹ بازدید
۱ ماه قبل
مهدی
برای آشنایی خودتون رو معرفی کنید!
انجمن مباحث آزاد
۷,۶۴۳ پاسخ
۱,۲۸۵,۲۹۴ بازدید
۱ ماه قبل
Activated PC
آموزش و ترفندهای فتوشاپ
انجمن علمی و کاربردی
۱۳۵ پاسخ
۴۵,۴۷۲ بازدید
۱ ماه قبل
RealSoftPC
جام جهانی ۲۰۲۲
انجمن فوتبال ملی
۲۳ پاسخ
۲,۳۵۰ بازدید
۱ ماه قبل
Crack Hints
موسیقی
انجمن هنر و ادبیات
۵,۱۰۱ پاسخ
۱,۰۳۹,۳۲۱ بازدید
۱ ماه قبل
Activated soft
علمی/تلفن هوشمند/تبلت/فناوری
انجمن علمی و کاربردی
۲,۴۱۹ پاسخ
۴۴۴,۶۸۱ بازدید
۱ ماه قبل
javibarca
مباحث علمی و پزشکی
انجمن علمی و کاربردی
۱,۵۴۷ پاسخ
۷۵۸,۳۳۰ بازدید
۲ ماه قبل
رویا
مســابــقـه جــــذاب ۲۰ ســــوالـــــــــــــــــــی
انجمن سرگرمی
۲۳,۶۵۸ پاسخ
۲,۲۵۳,۱۴۹ بازدید
۲ ماه قبل
رویا
اسطوره های بارسا
انجمن بازیکنان
۳۴۳ پاسخ
۸۹,۳۵۶ بازدید
۸ ماه قبل
jalebamooz
حاضرین در سایت
۱۷۱ کاربر آنلاین است. (۹۴ کاربر در حال مشاهده تالار گفتمان)

عضو: ۰
مهمان: ۱۷۱

ادامه...
هرگونه کپی برداری از مطالب این سایت، تنها با ذکر نام «اف سی بارسلونا دات آی آر» مجاز است!