به اولین سایت تخصصی هواداران بارسلونا در ایران خوش آمدید. برای استفاده از تمامی امکانات سایت، ثبت نام کنید و یا با نام کاربری خود وارد شوید!

شناسه کاربری:
کلمه عبور:
ورود خودکار

نحوه فعالیت در انجمن‌های سایت
دوستان عزیز توجه کنید که تا زمانی که با نام کاربری خود وارد نشده باشید، تنها می‌توانید به مشاهده مطالب انجمن‌ها بپردازید و امکان ارسال پیام را نخواهید داشت. در صورتی که تمایل دارید در مباحث انجمن‌های سایت شرکت نمایید، در سایت عضو شده و با نام کاربری خود وارد شوید.

پیشنهاد می‌کنیم که قبل از هر چیز، با مراجعه به انجمن قوانین و شرح وظایف ضمن مطالعه قوانین سایت، با نحوه اداره و گروه‌های فعال در سایت و همچنین شرح وظایف و اختیارات آنها آشنا شوید. به علاوه دوستان عزیز بهتر است قبل از آغاز فعالیت در انجمن‌ها، ابتدا خود را در تاپیک برای آشنایی (معرفی اعضاء) معرفی نمایند تا عزیزان حاضر در انجمن بیشتر با یکدیگر آشنا شوند.

همچنین در صورتی که تمایل دارید در یکی از گروه‌های کاربری جهت مشارکت در فعالیت‌های سایت عضو شوید و ما را در تهیه مطالب مورد نیاز سایت یاری نمایید، به تاپیک اعلام آمادگی برای مشارکت در فعالیت‌های سایت مراجعه نموده و علائق و توانایی های خود را مطرح نمایید.
تاپیک‌های مهم انجمن
در حال دیدن این عنوان: ۱ کاربر مهمان
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!
     
پاسخ به: یاد بچه های جنگ ...
نام کاربری: henry-xavi
پیام: ۵۱۷
عضویت از: ۱ اردیبهشت ۱۳۸۹
طرفدار:
- ژاوی-مسی-اینیستا
- تیری آنری
- پرسپولیس
- فرانسه
- کریم باقری-علی دایی
- پپ گواردیولا-آرسن ونگر
گروه:
- کاربران عضو

فرمانده تیپ جواد الائمه (ع) مشهد مقدس، شهید والامقام عبدالحسین برونسی
یک روز با دوتا از همرزمهاش آمده بودند خانه . آن وقت ها هنوز کوی طلاب می نشستیم . خانه کوچک بود و تا دلت بخواهد ، گرم . فصل تابستان بود و عرق ، همین طور شر شر از سر و رومان می ریخت .
رفتم آشپزخانه . یک پارچ آب یخ درست کردم و براشان بردم . در همین حال ، یکی از دوست های عبدالحسین ، سینه ای صاف کرد و گفت : ببخشین حاج آقا .
عبدالحسین صورتش را تمام رخ برگرداند طرف او . گفت : اگر جسارت نباشه ، می خواستم بگم کولری رو که دادین به اون بنده خدا ، برای خونه ی خودتون که خیلی واجب تر بود .
یکی دیگر به تایید حرف او گفت : آره بابا ، بچه های شما این جا خیلی بیشتر گرما می خورن .
کنجکاو شدم . با خودم گفتم : پس شوهر ما کولر هم تقسیم می کنه !
منتظر بودم ببینیم عبدالحسین چه می گوید . خنده ای کرد و گفت : این حرف ها چیه شما می زنین ؟
رفیقش گفت : جدی می گیم حاج آقا .
باز خندید و گفت : شوخی نکن بابا جلو این زنها ، الان خانم ما باورش میشه و فکر می کنه اجازه ی تقسیم کولرهای دنیا ، دست ماست .
انگار فهمیدند عبدالحسین دوست ندارد راجع به این موضوع صحبت می شود ؛ دیگر چیزی نگفتند . من هم خیال کولر را از سرم بیرون کردم . می دانستم کاری که نباید بکند ، نمی کند . از اتاق آمدم بیرون .
بعد از شهادتش ، همان رفیقش می گفت : اون روز ، وقتی شما از اتاق رفتین بیرون ، حاج آقا گفت : می شه اون خانواده ای که شهید دادن ، اون مادر شهیدی که جگرش داغ داره ، توی گرما باشه و بچه های من زیر کولر ؟ کولر سهم مادر شهیده ، خانواده ی من گرما رو می تونن تحمل کنن . از این گذشته ، خانواده ی من توی انقلاب سهمی ندارن که بخوان کولر بیت المال رو بگیرن .





۲۷ خرداد ۱۳۸۹
پاسخ به: یاد بچه های جنگ ...
نام کاربری: H_Majnun
نام تیم: بایرن مونیخ
پیام: ۱۳,۵۲۱
عضویت از: ۲ فروردین ۱۳۸۹
از: زمین خدا
طرفدار:
- لیونل آندرس مسی
- ریوالدو ویتور بوربا فریرا ویکتور
- جوزپ گواردیولا
گروه:
- كاربران بلاک شده
محمود کاوه، از فرماندهان سپاه پاسداران ایران در ۸ سال جنگ ایران و عراق است که در یازدهم شهریور بر روی ارتفاعات ۲۵۹ حاج عمران کشته شد. در این زمان او مسئولیت فرماندهی لشکر ویژه شهدا را بر عهده داشت.
کودکی و نوجوانی
در سال ۱۳۴۰ در شهر مشهد به دنیا آمد. پدرش از کسبه مشهدی بود.اصلیتشان از دهستان بیهود توابع قاین بودو از جمله افرادی بود که در دوران شاهنشاهی به لحاظ این که مقلد آیت‌الله خمینی بود و با روحانیون مبارز و برجسته‌ای همچون آیت‌الله خامنه‌ای، هاشمی نژاد ارتباط داشت.

او بعد از اتمام دوره راهنمایی، به کسب علوم دینی در حوزه علمیه پرداخت. مدتی بعد به این نتیجه رسید که اگر با اخذ مدرک پایان دبیرستان وارد حوزه شود، موفق‌تر خواهد بود.او در کلاسهای درسی مسجد جواد و امام حسن مجتبی، بخصوص آیت‌الله خامنه‌ای که در آن زمان با عنوان حاج سید علی آقا شناخته می‌شد شرکت می‌کرد.

جوانی و دوران انقلاب
در پخش اعلامیه‌های خمینی چه در درون دبیرستان و چه در محیط‌های دیگر تلاش می‌نمود و در درگیریها با ماموران حکومت و راهپیمایی‌ها به همراه پدر فعالانه شرکت می‌جست.

دوران جنگ
کاوه یکی ازجوانترین فرماندهانی است که هدایت جنگ ایران و عراق را به عهده گرفتند. روزی که جنگ شروع شد او یک جوان ۱۹ ساله بوداما ۳سال بعد فرماندهی تیپ ویژه شهدا را به عهده گرفت. تیپی که ازکلیدی‌ترین یگانهای سپاه بود. رشادتهاوانجام عملیات خارق العاده توسط این تیپ بافرماندهی کاوه باعث شد به لشگر ویژه ارتقا یابد.

کاوه در ۱۰ شهریور ۱۳۶۵ در منطقه عمومی حاج عمران برروی قله ۲۵۹ حاج‌عمران بر اثر اصابت ترکش گلوله توپ و درسن ۲۵ سالگی به شهادت رسید. محل شهادت ایشان ارتفاع 2519 صحیح است.

مسئولیتها
مربی آموزش نظامی ۱۳۵۸/۳/۱۵ - ۱۳۵۹/۶/۲
مسئول محافظین بیت امام ۱۳۵۹/۶/۳ - ۱۳۵۹/۸/۳
مربی آموزش نظامی ۱۳۵۹/۸/۴ - ۱۳۵۹/۹/۲۲
مسئول عملیات سقز ۱۳۵۹/۹/۲۳ - ۱۳۶۰/۱۲/۷
مسئول عملیات تیپ ویژه شهدا ۱۳۶۰/۱۲/۸ - ۱۳۶۱/۴/۳۱
فرمانده تیپ ویژه شهدا ۱۳۶۱/۵/۱ - ۱۳۶۵/۲/۱
فرمانده لشگر ویژه شهدا ۱۳۶۵/۲/۲ - ۱۳۶۵/۶/۸

مجروحیت‌ها
اصابت گلوله به ناحیه شکم اسفند ماه ۱۳۶۱ پاکسازی روستای محمد شاه از توابع مهاباد
اصابت گلوله به ناحیه شانه چپ مرداد ماه ۱۳۶۳ پاکسازی منطقه عمومی دارلک از توابع مهاباد
اصابت ترکش به ناحیه دست راست وسر بهمن ماه ۱۳۶۳ منطقه عملیاتی بدر
اصابت ترکش به صورت اسفند ماه ۱۳۶۴ منطقه عملیاتی والفجر
اصابت ۱۲ ترکش نارنجک به ناحیه سر اردیبهشت ۱۳۶۵ منطقه عمومی حاج عمران عراق موسوم به تک حاج عمران

سوابق آموزشی
محمود کاوه فقط در سال ۱۳۵۸ یک دوره آموزش عمومی و نیز آموزش جنگ‌های نامنظم را به مدت چهار ماه به همراه سه نفر دیگر از کادر سپاه پاسداران انقلاب اسلامی خراسان در پادگان امام علی گذرانده‌است.

گوشه‌ای از وصیت نامه
دشمن باید بداند و این تجربه را کسب کرده باشد که هر توطئه‌ای را که علیه انقلاب طرح‌ریز کند، امت بیدار و آگاه با پیروی از رهبر عزیز، آن را خنثی خواهد کرد. آینده جنگ هم کاملاً روشن است که پیروزی نصیب رزمندگان اسلام خواهد شد و هیچگاه ما نخواهیم گذاشت که خون شهیدانمان هدر رود





۲۷ خرداد ۱۳۸۹
پاسخ به: یاد بچه های جنگ ...
نام کاربری: KHASHAYARSHA
پیام: ۱,۳۱۹
عضویت از: ۷ آذر ۱۳۸۸
از: Casablanca
طرفدار:
- پویول-ژاوی-والدس
- کرویف-استویچکوف-پپ-ریوالدو-دینهو
- فولاد-استقلال اهواز-نفت
- کـــاتـالـــــونـــــــیـــــــا
- ایمان مبعلی
- کرویف-گواردیولا-فان باستن
- مجید جلالی
گروه:
- کاربران عضو
رنج بسیار برده ایم از جنگ
رنجها بی ثمر نمی گردند

می رسد روزهای بهروزی
دیگر از این بَتر نمی گردند

داغ بسیار هست بر دلها
داغها بیشتر نمیگردند

میرسد روزهای پر شوری
شورهایی که شر نمی گردند

لیکن افسوس کاین شهیدانند
رفتگانی که بر نمی گردند...




President Laporta: We'd Rather To Be Best Than First
نمایش امضا ...
مخفی کردن امضا ...
۲۹ خرداد ۱۳۸۹
پاسخ به: یاد بچه های جنگ ...
نام کاربری: تارا_تاج
پیام: ۱,۱۷۰
عضویت از: ۳۱ فروردین ۱۳۸۹
طرفدار:
- اول ژاوی، دومم ژاوی (میم-ژاوی)، بعدش مسی
- Spain & Argentina
گروه:
- کاربران عضو
- مترجمین اخبار

شما ها به چه مناسبتي ياد بچه هاي جنگ افتاديد؟

ميشه به ما هم بگيد!




گاهی یک نگاه آنقدر مهربان است که چشم هرگز رهایش نمیکند
گاهی یک عشق آنقدر ماندگار است که زمان حریفش نمیشود
و گاهی یک دوست آنقدر عزیز است که قل
۲۹ خرداد ۱۳۸۹
پاسخ به: یاد بچه های جنگ ...
نام کاربری: KHASHAYARSHA
پیام: ۱,۳۱۹
عضویت از: ۷ آذر ۱۳۸۸
از: Casablanca
طرفدار:
- پویول-ژاوی-والدس
- کرویف-استویچکوف-پپ-ریوالدو-دینهو
- فولاد-استقلال اهواز-نفت
- کـــاتـالـــــونـــــــیـــــــا
- ایمان مبعلی
- کرویف-گواردیولا-فان باستن
- مجید جلالی
گروه:
- کاربران عضو
مگه مناسبتی میخواد؟





President Laporta: We'd Rather To Be Best Than First
نمایش امضا ...
مخفی کردن امضا ...
۲۹ خرداد ۱۳۸۹
پاسخ به: یاد بچه های جنگ ...
نام کاربری: H_Majnun
نام تیم: بایرن مونیخ
پیام: ۱۳,۵۲۱
عضویت از: ۲ فروردین ۱۳۸۹
از: زمین خدا
طرفدار:
- لیونل آندرس مسی
- ریوالدو ویتور بوربا فریرا ویکتور
- جوزپ گواردیولا
گروه:
- كاربران بلاک شده
سالهاي نه چندان دور...


سالهاي نه چندان دور همين نزديکي ها،مرداني در همسايگي ما زندگي مي کردند،که زندگي براي شان جدي ترين بازيچه بود.زندگي کردند، چون هيچ وقت اسير وذليل زندگي نشدند.زندگي مي کردند،چون معناي زندگي را فهميدند.

آنها آمدند تا زندگي کردن را به ما ياد دهند وما ياد نگرفتيم.




چشم دوختند در چشم ما وبا سکوت شان فرياد زدند،که جور ديگر هم مي شود زندگي کرد.آنها رفتند وما مانديم.رفتن آنها به رفتن يک ستاره ي دنباله دار مي ماندو ماندن ما به ماندن آب در مرداب روزمرگي ها،انگار که آن ها مانده اند و ما مي رويم.




امروز سربرداشته ايم و چشم دوخته ايم به دنباله ي آن ستاره، تامسيرش را گم نکنيم.




شايد روزي کسي از ما خواست به آنها بپيونديم......







۳۱ خرداد ۱۳۸۹
پاسخ به: یاد بچه های جنگ ...
نام کاربری: H_Majnun
نام تیم: بایرن مونیخ
پیام: ۱۳,۵۲۱
عضویت از: ۲ فروردین ۱۳۸۹
از: زمین خدا
طرفدار:
- لیونل آندرس مسی
- ریوالدو ویتور بوربا فریرا ویکتور
- جوزپ گواردیولا
گروه:
- كاربران بلاک شده
نقل قول
شما ها به چه مناسبتي ياد بچه هاي جنگ افتاديد؟ ميشه به ما هم بگيد!

اگر اذن دهند سعيم اين است که از لاله هاي خونين بگويم،‏ تا شايد نگاهمان کنند و دستي بر آرند و ما را از اين منجلاب دنيا بيرون کشند....




۳۱ خرداد ۱۳۸۹
پاسخ به: یاد بچه های جنگ ...
نام کاربری: H_Majnun
نام تیم: بایرن مونیخ
پیام: ۱۳,۵۲۱
عضویت از: ۲ فروردین ۱۳۸۹
از: زمین خدا
طرفدار:
- لیونل آندرس مسی
- ریوالدو ویتور بوربا فریرا ویکتور
- جوزپ گواردیولا
گروه:
- كاربران بلاک شده
«شهيد جهان آرا به روايت همسرشان»


سوم خرداد با چند اسم عجين شده که هيچوقت از ذهنها بيرون نمي ره، خرمشهر، پيروزي، آزادي، خونين شهر، جهان آرا و.... خيلي بي معرفتيه که تو اين روز از کنار اسم يکي از خالقان اون حماسه ي بزرگ – محمد جهان آرا - راحت بگذريم. جهان آرايي که از قبل از انقلاب خودشو وقف مردم خرمشهر کرده بود و تو ايام جنگ، فرمانده سپاه خرمشهر بود و آخر هم بعد اون همه رشادت با چند تا از سرداران و .... با پروازي که بسمت تهران مي اومد، قبل از رسيدن به مقصد راهش رو عوض کرد و راهي بهشت شد و غمي بزرگ رو تو دل هر ايراني گذاشت.
برا شناختن يکي مثل جهان آرا پاي صحبتهاي همسر گراميش نشستيم تا از زواياي پنهان زندگي خداييشون بگه و ما رو با اون سردار بيشتر آشنا کنه. اين مصاحبه رو تقديم مي کنيم به روح همه شهداي خرمشهر و عمليات "الي بيت المقدس". شادي روح همه شون صلوات
- لطفا خودتان را معرفي کنيد.
صغرا اکبرنژاد و اهل تهران هستم. سال 1335 به دنيا آمده‌ام و در همين شهر بزرگ شده، درس خوانده‌ام.
- زندگي متلاطم شما تا چه مقطعي اجازه داد به تحصيلات خود ادامه دهيد.
تا مقطع ليسانس. سال 1353 بود که در رشته زيست‌شناسي دانشگاه تربيت معلم قبول شدم. از همان روزها راه زندگي‌ام را انتخاب کردم. دوست داشتم با مسائل عميق اسلام آشنا شوم و نه مسائل سنتي آن. مسايل سنتي در خانواده‌ام جا داشت. و از ابتداي زندگي با آن خو گرفته بودم. يک سال بعد يعني سال 1354، چهار، پنج ماه هم زندان شاه را تجربه کردم. در زندان با خاله محمد آشنا شدم. مدتي با هم بوديم. از همين جا بود که با افکار محمد و گروه "منصورون" (يکي از هفت گروه مبارز پيش از انقلاب)، آشنا شدم.
شهيد جهان آرا - قافله شهداء- ارتباط شما بعد از آزادي از زندان با جهان‌آرا چگونه بود؟
خاله محمد دو ماه قبل از من به زندان افتاده بود. ايشان در آن زمان دانشجوي رشته جامعه‌شناسي دانشگاه تهران بود. منتهي دانشگاه را رها کرده بود و همراه جهان‌آرا و ديگر بچه‌هاي گروه منصورون مخفي زندگي مي‌کرد. ايشان در قراري که در ميدان توپخانه داشت دستگير شده بود.
يکي، دو ماه آخر زندان را با هم در يک سلول سر کرديم. بعد از اين که اعتمادمان به هم جلب شد، از صحبتهاي ايشان فهميدم که محمد و آقاي محسن رضايي شاخه نظامي گروه منصورون را تشکيل مي‌دهند. ايشان مي‌گفت که تقوا و مديريت محمد در گروه منصورون شناخته شده است و رابطه من با گروه ريشه در تقواي محمد دارد. اين گونه روحيه‌ها در گروه‌هاي سياسي- نظامي واقعا مفيد است، زيرا بعضي‌ها وارد گروه مي‌شوند و گرايشهاي خاص پيدا مي‌کنند که بيشتر ارضاء نفسشان است يا از قدرت‌طلبي درونشان خبر مي‌دهد. ولي اين خصوصيات نشان مي‌داد که محمد با اين که سن و سال زيادي نداشته، راه خودش را به خوبي پيدا کرده، ادامه داده و سختي‌هاي کار گروهي را با پرورش زهد و تقواي درونش تحمل کرده است.
- مساله زندگي مشترک کي مطرح شد؟
آن روزها بين ما، حرفي از زندگي مشترک مطرح نبود. حرفهاي ما درباره انقلاب و جريانهاي سياسي روز بود. موضوع زندگي مشترک نه در ذهن من بود و نه در ذهن محمد جا افتاده بود. او بعدها،‌يعني اواخر مرداد ماه سال 1358 مساله ازدواج را مطرح کرد که با توجه به ويژگي‌هاي محمد که بالاتر از همه آنها تقواي ايشان بود، قبول کردم. در اين مدت اين خصلت را به طور روشن و بارز در وجود محمد ديده بودم، ولي محمد تقواي ديگري داشت. به همين خاطر با وجود مخالفت خانواده، ازدواج با ايشان را پذيرفتم. فکر مي‌کنم بهترين انتخاب من در آن زمان همين بود. در همان روزهايي که ارتباط داشتيم، از لحاظ آگاهي‌هاي سياسي، اجتماعي و مذهبي از محمد درس زيادي گرفتم. برخوردهايش واقعا آموزش بود.
- از روز خواستگاري بگوييد.
محمد تقاضاي خود را توسط يکي از دوستان به من گفت. مستقيم با خودم مطرح نکرد. و بعد خودش تنها آمد و با خانواده‌ام صحبت کرد. با مادرم و برادرانم. خانواده خيلي موافق نبود. چون محمد در تبريز دانشجو رشته مديريت بود و درس را رها کرده، به کارهاي سياسي پرداخته بود. از نظر خانواده‌ام تحصيلات مهم بود. با اين حال من راهم را انتخاب کرده بودم.
- مهريه شما چقدر تعيين شد؟
يک جلد کلام‌الله مجيد و يک سکه طلا بود. محمد به شوخي مي‌گفت: «با اين طلاهايي که براي مراسم ما خواهند خريد چکار کنيم؟» به او گفتم: «طرح اين مساله کوچک کردن من است.»
محمد آن يک جلد قران را پس از ازدواج خريد و در صفحه اول جمله‌هايي نوشت که هنوز آن را دارم. ايشان در جمله‌اي نوشت: اميدم در اين است که اين کتاب اساس حرکت مشترک ما باشد و نه چيز ديگر که همه چيز فناپذير است جز اين کتاب. حالا هر چند وقت يک بار، وقتي خستگي بر من غلبه مي‌کند اين نوشته‌ها را مي‌خوانم و آرام مي‌گيرم. البته آن يک سکه را هم بعد از عقد بخشيدم.
- مراسم عقد چطور برگزار شد؟
ما عقدمان را سر مزار علي، برادر شهيد محمد در بهشت‌زهرا جاري کرديم. خودمان دو نفر بوديم. يک روز بعد از ظهر بود. متعهد شديم که کمک و همکار هم باشيم. عقد رسمي هم با سادگي در منزل ما و با حضور خانواده محمد و چند نفر از دوستان خوانده شد. اين شروع زندگي ما بود. هفته بعد از مراسم هم راهي خرمشهر شديم.
- علي برادر محمد چطور به شهادت رسيده بود؟
علي برادر بزرگ محمد بود که قبل از انقلاب فکر مي‌کنم حدود سال 1353 به دست ساواک دستگير و زير شکنجه شهيد مي‌شود. محمد علاقه زيادي به علي داشت.
- در خرمشهر زندگي را چطور شروع کرديد؟
محمد مشغله زيادي در سپاه و سطح شهر داشت. من هم کارم را که تدريس بود در دبيرستان ايراندخت شروع کردم. البته سه ماه بيشتر نتوانستم تدريس کنم، زيرا مسؤوليت کتابخانه ملي خرمشهر را به عهده گرفتم. مدتي در خانه پدري ايشان زندگي کرديم. يک اتاق در اختيار ما بود و با خانواده محمد يک جا زندگي مي‌کرديم. بعد از سه ماه به خانه ديگري که متعلق به يکي از دوستان بود اسباب کشيديم. آنجا منزل آقاي قادري بود. در همان زمان آقاي اکبري حاکم شرع خرمشهر، قطعه زميني به محمد داد و گفت: «وام هم به شما تعلق مي‌گيرد؛ شما اين زمين و وام را بگيريد و خانه‌اي براي خودتان بسازيد.» مي‌دانست که محمد مشکل مسکن دارد. محمد با من صحبت کرد و گفت:‌«من به خاطر کارم نمي‌خواهم زمين بگيرم. اين قطعه زمين را مي‌خواهم به دو نفر از عربهاي خرمشهر بدهم که واقعا مستضعف هستند و آنان را مي‌شناسم.» محمد با طرح اين موضوع مي‌خواست موافقت مرا هم بگيرد. من حرفي نداشتم. زمين را تقسيم کرد و به آن دو نفر عرب خرمشهري داد.
- محمد با آن همه مسؤوليت چطور به زندگي مي‌رسيد؟
قبل از جنگ، او فرصت زيادي براي حضور در منزل نداشت. قرار گذاشته بوديم يک روز در ميان به خانه بيايد و مي‌آمد. آن هم ده شب تا هفت صبح. در اين مدت کارهايش را با تلفن انجام مي‌داد. فرصت اين که بتواند به مسائل جانبي منزل برسد، نداشت. بيشتر کارها به عهده من بود. اين شيوه زندگي بنا به گفته‌بچه‌هاي خرمشهر، الگويي شده بود و معتقد بودند که زندگي مشترک ما مزاحمت کاري براي محمد ندارد و کمک هم مي‌کند که با آرامش بيشتر به کارهايش برسد. همين مساله باعث شده بود که بچه‌هاي سپاه احساس کنند مي‌توانند زندگي مشترک خود را شروع کنند و چنين نيز کردند.
- محمد درباره شروع جنگ با شما حرفي زده بود.
بله! با اين که زمان کمي را در خانه مي‌گذراند ولي حرفهاي زيادي بين ما ردو بدل مي‌شد. محمد شش ماه قبل از شروع جنگ درباره آن با من حرف زده بود. مي‌گفت: عراقي‌ها در مرز شلمچه تحرک نظامي دارند و تجهيزات نظامي آورده‌اند و خود را براي حمله به ايران آماده مي‌کنند. محمد اين مسائل را به تهران گزارش مي‌کرد ولي بني‌صدرجواب داده بود که اين حرفها ذهنيت شما است و از حمله عراق به ايران خبري نيست.
- برنامه محمد درباره اين تحرکات چه بود؟
او به همراه همکارانش شبانه‌روز به مرز مي‌رفت و تحرکات عراق را زير نظر داشت. بني‌صدر هم خبرها را قبول نمي‌کرد. محمد با شهيد رجايي هم در ارتباط بود. حتي يک بار خود من که به تهران آمدم با همسر شهيد رجايي درباره موضوع خرمشهر صحبت کردم. اما تلاشهاي آقاي رجايي هم تأثيري در بني‌صدر نداشت. آن روزها تجهيزات کمي در سپاه خرمشهر بود. محمد فقط مي‌توانست دوره‌هاي رزمي را براي نيروهاي سپاه فشرده‌تر و بيشتر کند و آنان را براي مقابله آماده کند. حتي يک بار محمد راهپيمايي بزرگي در خرمشهر به راه انداخت که عرب‌ها هم در آن شرکت کردند. اين تظاهرات به نوعي نمايش آمادگي بود. اما در برابر تجهيزاتي که عراق در مرز مستقر کرده بود چيزي نبود. آنچه محمد مي‌کرد از ديانت و غيرت ديني‌اش بود.
- مساله خلق عرب در خرمشهر براي انقلاب مشکل آفرين بود. محمد چگونه با اين مشکل بزرگ برخورد مي‌کرد؟
داستان خلق عرب از قبل وجود داشت. از سال 1358 به بعد بيشتر شيوخ عرب از خرمشهر رفتند، اما کنسولگري عراق وجود داشت و تحرکات زيرکانه‌اي مي‌کرد. برنامه عراقي‌ها اين بود که به تشکيلات خلق عرب قدرت بدهند و آنان را عليه انقلاب تحريک کنند و حتي دعوت به قيام. جهان‌آرا هم با خبر بود.چون بومي بود و با فرهنگ و منش عربها آشنايي داشت، با آنان صبور بود و با شکيبايي برخورد مي‌کرد. بسياري از عربهاي خرمشهر هم قبولش داشتند. تا آن حد که اطلاعات نظامي لازم را به او مي‌رساندند. محمد هم سعي مي‌کرد تعدادي از عربهاي خرمشهري را وارد سپاه کند. اين در حالي بود که کسي به آنان اعتماد نداشت.
آنان حتي يک بار شايعه کردند جهان‌آرا ترور شده است. آن روز محمد کسالت داشت و زودتر از هميشه به خانه آمد. بي‌سيم به همراه نداشت. تشويش عجيبي در سطح سپاه خرمشهر پيدا شد. تصميمشان اين بود که دامنه شايعه را به جاهاي ديگر هم بکشند، اما بچه‌هاي سپاه پس از آمدن به خانه ما و باخبر شدن از وضع محمد، خيال‌شان راحت شد. تفرقه‌اندازي يکي از کارهاي اعراب منطقه بود. سعه‌صدر جهان‌آرا و رابطه عاطفي‌اش با عرب زبانها باعث شده بود بسياري از آنان جذب شوند. در همان تظاهراتي که گفتم جهان‌آرا در خرمشهر سازماندهي کرد بسياري از شرکت کنندگان، اعراب بودند. و يکي از شعارهايي که مي‌دادند، «لعن علي البعث» بود.
- خانم اکبر‌نژاد! نام خرمشهر و جهان‌آرا به هم گره خورده است.
پيوند جهان‌آرا و خرمشهر به نظر من به علت علاقه زيادي بود که محمد به خرمشهر داشت. جهان‌آرا مي‌گفت: مردم خرمشهر مظلوم واقع شده‌اند. به آنها کمکي نشد. تجهيزاتي نيامد. آنان از دل و جان نيرو گذاشتند. جهان‌آرا مي‌گفت: من بعضي از شبها جسد بچه‌هاي خرمشهر را مي‌بينم که توسط سگها تکه‌پاره مي‌شود، ولي ما نمي‌توانيم از سنگرها و پناهگاهها خارج شويم و اين جنازه‌ها را نجات دهيم. شب و روز جهان‌آرا خرمشهر بود. از روزي که عراق به خرمشهر هجوم آورد، محمد همّ خود را وقف جنگ کرد. يک بار که با «حمزه» پسرم به خرمشهر رفته بوديم و حمزه هم چهار ماهه بود، محمد براي اين که بچه‌هاي خرمشهر را دلداري بدهد و به همه آناني که از راه دور و نزديک براي دفاع از خرمشهر آمده بودند بگويد من با شما هستم، حمزه را به خط اول برد. بعدا به من گفت: وجود حمزه چه اميدي در دل بچه‌هاي خط به وجود آورده بود!
- از رابطه عاطفي محمد و بچه‌هاي سپاه زياد شنيده‌ايم. شما هم بگوييد.
يک بار محمد مي‌گفت: شبي را براي خودم کشيک گذاشته بودم. يکي از بچه‌هاي سپاه هم که از شهر ديگري آمده بود، با من نگهباني مي‌داد. ما هر دو کنار هم بوديم. اين سپاهي مرا نمي‌شناخت. سر حرف را باز کرد و گفت که فرمانده سپاه الآن توي خانه‌اش خوابيده است و ما را در اين موقعيت خطرناک به حال خودمان رها کرده. بعد از چند روز اتفاقا همديگر را ديديم. آن موقع بود که مرا شناخت و چقدر شرمنده شد که آن شب آن طور قضاوت کرده بود.
- باز هم از زندگي مشترکتان بگوييد.
ما در مجموع دو سال و دو ماه با هم زندگي کرديم. در اين مدت هر لحظه‌اش برايم خاطره‌اي است و يادي که در ذهنم جاي عميقي دارد. يکي از يادهاي ماندگار که به خصوصيات ايشان مربوط مي‌شود، هديه دادن محمد به من بود. شايد خيلي از آقايان يادشان برود که روزهاي ازدواج، عقد، تولد و عيد چه روزهايي است. اما محمد تمام اين روزها را به خاطر داشت و امکان نداشت آنها را فراموش کند؛ حتي اگر من در تهران بودم. اين يادکردها هميشه با هديه مادي هم همراه نبود. هر بار نامه‌اي مي‌نوشت و از اين روزها ياد مي‌کرد. در اين نامه‌ها مسؤوليت من و خودش را مي‌نوشت. نامه‌اي نبود که بنويسد و از امام يادي نکند. او با همين شيوه روزهاي خاص زندگي‌مان را يادآور مي‌شد. همه اين نامه‌ها را دارم و هنوز برايم عزيز هستند. هر بار که آنها را مي‌خوانم مي‌بينم چطور اين جوان بيست‌و پنج‌ساله داراي روحيه لطيف و عميقي بوده است. روحيه‌اي که در محيط خشن جنگ همچنان پايدار ماند.
- از علاقه ايشان به امام چه يادي داريد؟
اين علاقه قابل توصيف نيست. يادم هست يک روز صبح محمد گفت: «ديشب خواب ديدم در يک محيط رزمي هستم و حضرت امام هم آنجا هستند و من دارم در برابر حملات دشمن از حضرت امام دفاع مي‌کنم.» آن روز صبح با ذوق و شوق عجيبي مي‌پرسيد: «واقعا من در حال دفاع از امام هستم و دارم از ايشان دفاع مي‌کنم؟» اين خواب اميد بزرگي در وجودش پديد آورده بود.
- از بچه‌هاي خرمشهر درباره تواضع و فروتني جهان‌آرا زياد شنيده‌ايم. شما هم نکته‌اي بگوييد.
درست است. محمد متواضع بود. خودش را نمي‌ديد. آنچه مي‌ديد انقلاب و امام بود. يادم هست يک بار شهيد بهشتي به خرمشهر تشريف آورده بودند. محمد معاون خودش را به عنوان راهنما همراه شهيد بهشتي کرده بود؛ نه به خاطر اينکه خودش مايل نبود، اتفاقا عشق عجيبي هم به شهيد بهشتي داشت. ايشان با اين کار مي‌خواست به بچه‌هاي ديگر سپاه که دلشان مي‌خواست کنار شهيد بهشتي باشند، ولي نمي‌توانستند پاسخي بدهد. بالاخره شهيد بهشتي گفته بودند: «ما اين فرمانده شما را نبايد ببينيم؟» وقتي محمد به ديدن ايشان مي‌آيد مي‌گويد: «من احساس کردم هر کدام از بچه‌هاي سپاه خرمشهر، خودشان يک فرمانده هستند و نقش اساسي در تشکيل سپاه دارند.» محمد از قدرت طلبي به دور بود.
- خانم اکبرنژاد اولين فرزندتان کي به دنيا آمد؟شهيد محمد جهان آرا و حمزه پسرش - قافله شهداء
پسرم «حمزه» دهم مهرماه سال پنجاه و نه به دنيا آمد. آن روزها جنگ شروع شده بود. در همين روزها بود که محمد به بيمارستان تلفن کرد تا از احوال من و فرزندمان خبر بگيرد. مي‌دانست در چنين روزي فرزندمان به دنيا خواهد آمد. وقتي خبر تولد بچه را شنيد خيلي خوشحال شد. از او پرسيدم: «اوضاع جنگ چطور است؟» محمد با خنده گفت: «عراقي‌ها تا راه‌آهن رسيده‌اند.» و بعد خداحافظي کرد. بعدها از بچه‌هاي سپاه خرمشهر شنيدم که وقتي محمد گوشي را مي‌گذارد به آنان مي‌گويد: « من پدر شدم!» و بچه‌هاي سپاه در آن شرايط سخت و تلخ به خاطر پدر شدن محمد شادي مي‌کنند.
محمد در آن بحبوحه جنگ تا سي و پنج روز به ديدن ما نيامد. در کوران جنگ بود و شب و روز نداشت. خرمشهر بدجوري تهديد شده بود. بالاخره يک روز آمد. بعد از ظهر بود که رسيد خانه. فکر کردم تازه از خرمشهر رسيده است. ولي از حرفهايش متوجه شدم که صبح رسيده‌اند و ابتدا رفته‌اند خدمت امام تا اوضاع جنگ و وضعيت بحراني خرمشهر را به عرض ايشان برسانند. محمد نسبت به خانواده‌اش خيلي احساس مسؤوليت مي‌کرد ولي همه اينها در برابر کارش کوچک بود.
- محمدسلمان کي به دنيا آمد؟
يک ماه پس از شهادت محمد، پسر دوم ما به دنيا آمد. هشت روزه بود که مراسم چهلم پدرش برگزار شد. درباره اسم پسر دوم هم به توافق رسيده بوديم نامش سلمان باشد.
بعد از شهادت، طبيعي بود که من و خانواده‌اش بخواهيم نام پسر دوم خود را محمد بگذاريم. همان روزها در خواب ديدم عده‌اي خانم آمده‌اند به اتاقي که من بستري هستم و مي‌خواهند اتاق را پاک کنند. خانمي آمدند که مي‌دانستم حضرت زينب سلام‌الله عليها هستند. به دنبال ايشان محمد هم آمد. محمد مؤدبانه ايستاده بود. من در آن لحظه سؤال‌هايي از حضرتشان کردم. يک سؤال درباره جنگ بود که ايشان خنديدند و با دست زدند پشت محمد و فرمودند: «ما پيروز هستيم و اين شهدا هم در جبهه هستند.» بعد درباره حضرت امام سؤال کردم که آيا امام خميني ما بر حق است؟ نمي‌دانم چرا اين را پرسيدم. حضرت باز خنديدند و گفتند: «بله!»
بعد درباره اسم پسرم به محمد صحبت کردم و گفتم:‌«مي‌خواهيم نامش را محمد بگذاريم.» خيلي ناراحت شد؛ آن قدر که سرش را پايين انداخت. وقتي پرسيدم:«سلمان؟» خنديد و با سر تأييد کرد. حرفهاي ديگر هم زده شد. از خواب که بيدار شدم خواب را براي کسي تعريف نکردم. اما از دلم گذشت که اگر اين خواب درست است، اسم بچه به کس ديگري هم تلفيق شود. اتفاقا يکي از عمه‌هاي بچه‌ها خواب ديد که صدايي به او مي‌گويد: نام بچه «سلمان محمدي» است. پس از اين خواب برايم محرز شد و اسم پسر دومم را «محمدسلمان» گذاشتم.
- شما در خرمشهر مانديد؟
قبل از اين که جنگ به طور رسمي از طرف عراق شروع شود، ما از خرمشهر اسباب کشيديم و آمديم اهواز. قرار بود محمد فرمانده سپاه اهواز شود. بعد از جنگ هم من تهران بودم ولي به طور مدام مي‌رفتم خرمشهر و چند هفته‌اي مي‌ماندم. با حمزه هم مي‌رفتم. ديگر برايم عادي شده بود. محمد برنامه‌ريزي کرده بود در خرمشهر بمانيم ولي با شهادتش نشد!
- يکي از ابعاد شخصيتي شهيد جهان‌آرا فرماندهي نظامي او در جنگ بود. فرمانده نظامي از خطر به دور نيست.
درست است! ولي مرگ و زندگي براي محمد يکسان بود. يکي از دوستانش تعريف مي‌کرد؛ جلسه‌اي داشتيم و جهان‌آرا مشغول صحبت بود. همان موقع تيراندازي شروع شد و گلوله‌اي از کنار گوش محمد رد شد. او هيچ عکس‌العملي نشان نداد. فقط کمي خود را جا به جا کرد و صحبتش را ادامه داد. جهان‌آرا و همرزمانش با دست خالي جنگيدند. بني‌صدر به تماس‌هاي آنان توجهي نمي‌کرد. بني‌صدر پيغام داده بود شما برويد جلو؛ ما با يک حرکت گازانبري خرمشهر را آزاد خواهيم کرد! توهماتي بود که در سر داشت. مي‌خواست بچه‌هاي خرمشهر را دست به سر کند. وقتي جهان‌آرا به تهران آمد و به ديدار حضرت امام رفت، مسائل را گفت. شهيد رجايي که در آن جلسه حضور داشت با خانه ما تماس گرفت و به من گفت که به جهان‌آرا بگويم بني‌صدر تجهيزات نخواهد داد، با اين که امام تاکيد کرده بود که بفرستيد؛ تجهيزات نخواهد آمد و با توکل به خدا بجنگيد. بني‌صدر در حضور امام قول داده بود تدارک کند. حتي امام بني‌صدر را به خاطر اين موضوع بازخواست کرده بودند. اعتقاد جهان‌آرا به عنوان يک فرمانده نظامي و يارانش اين بود که بايد بايستند و مقاومت کنند هر چند کمکي به آنان نشود.
- مي‌دانيم که يکي از برادران شهيد جهان‌آرا مفقودالاثر است.
بله! ايشان در همان روزهاي اول جنگ وقتي به خرمشهر مي‌آمد به دست عراقيها اسير شد. ايشان فرهنگي بود. آمده بود تهران تا خانواده‌اش را مستقر کند که در بازگشت، عراقيها سرنشينان اتوبوسي که ايشان مسافر آن بود به اسارت مي‌برند. البته عراقيها تعدادي از زنان را آزاد مي‌کنند ولي مردها را مي‌برند. همان روزها، خبرهايي از او آمد. چون با نام مستعار خودش را معرفي کرده بود. حتي صحبت هم کرد، اما ديگر خبري نيامد و تا به امروز مفقودالاثر است.
- شهيد جهان‌آرا درباره شهادت هم با شما صحبت کرده بود؟
بله! محمد يک روز از من پرسيد:«اگر شهيد شوم چطور برخورد مي‌کني؟» من هم يک جواب داشتم: «چون شهادت حق است، خدا هم صبر آن را مي‌دهد.» همان چيزي که از خالق خودمان انتظار داريم به من عطا کرد. همان صبر را.
- از آخرين روزها هم بگوييد.
قرار بود محمد با ماشين بيايد تهران. پدرشان با من تماس گرفتند که محمد با هواپيما آمده. رفتم فرودگاه نيروي هوايي. همان جايي که قرار بود هواپيما بنشيند. مسؤولين آنجا به من نگفتند که اين هواپيما کي خواهد نشست. در همين گير و دار شنيديم هواپيما سقوط کرده است. پدرشان به دنبال يافتن محمد بود. بالاخره محمد را در پزشک قانوني پيدا مي‌کند. به من اطلاع دادند. رفتم پزشکي قانوني. خيلي شلوغ بود. فقط عکس‌ها را نشان مي‌دادند. من عکس محمد را ديدم. با اين که صورتش تغيير کرده بود، اما آرامش عجيب و خاصي در آن بود. همان آرامشي که ساليان سال در انتظارش بود. با ديدن آن آرامش بود که من هم آرام شدم. من به اين آرامش اعتقاد دارم و آن را يکي از موهبت‌هاي خدا مي‌دانم که به من هديه کرده است.
- آخرين ديدارتان را به ياد داريد؟
چطور به ياد نداشته باشم. يک ماه قبل از شهادتش در تهران بود. حال خاصي داشت. مي‌ديدم موقع نماز قنوت‌هايش عوض شده. بيش از حد در قنوت مي‌ايستد. همين نشانه‌ها مرا به فکر برد که شهادت محمد نزديک است. در همان روزهاي آخر برخوردهاي عاطفي‌اش بيشتر شده بود. اين آخرين باري بود که محمد را ديدم. موقع خداحافظي با حال عجيبي حمزه را بغل کرد. آن موقع حمزه کمتر از يک سال داشت. چنان او را در آغوش گرفت که گمان کردم دارد او را مي‌بويد، با تمام وجود. انگار سير نمي‌شد. بعد کنده شد و رفت. يک ماه بعد هم در پزشکي قانوني چشمم به عکسش افتاد. بعد از آن در مراسم هم توانستم جنازه‌اش را ببينم. هنوز بعد از گذشت اين همه سال آرامش چهره‌اش برايم تازه است و اين آرامش هنوز مرا سر پا نگه داشته و خواهد داشت.





۱ تیر ۱۳۸۹
پاسخ به: یاد بچه های جنگ ...
نام کاربری: H_Majnun
نام تیم: بایرن مونیخ
پیام: ۱۳,۵۲۱
عضویت از: ۲ فروردین ۱۳۸۹
از: زمین خدا
طرفدار:
- لیونل آندرس مسی
- ریوالدو ویتور بوربا فریرا ویکتور
- جوزپ گواردیولا
گروه:
- كاربران بلاک شده
«ز مثل زين الدين ...»


- نزديک عمليات بود. مي دانستم دختردار شده. يک روز ديدم سرِ پاکت نامه از جيبش زده بيرون. گفتم: «اين چيه؟» گفت: «عکس دخترمه». گفتم: «بده ببينمش». گفت: «خودم هنوز نديده مش». گفتم: «چرا؟» گفت: «الان موقع عملياته. مي ترسم مهر پدر و فرزندي کار دستم بده. باشه بعد.»
- عروسم که حامله بود به دلم افتاده بود اگر بچه پسر باشد، معنيش اين است که خدا مي خواد يکي از پسرهام را عوضش بگيره. خدا خدا مي کردم دختر باشد. وقتي بچه دختر شد، يک نفس راحت کشيدم. مهدي که شنيد بچه دختره، گفت: «خدا رو شکر. در رحمت به روم باز شد. رحمت هم که براي من يعني شهادت.»
- ازش گله کردم که چرا دير به دير سر مي زنه. گفت: «پيش زن هاي ديگه م ام.» گفتم: «چي؟» گفت: «نمي دونستي؟!! چهار تا زن دارم!!» ديدم شوخي مي کنه چيزي نگفتم. گفت: «جدي مي گم. من اول با سپاه ازدواج کردم، بعد با جبهه، بعد با شهادت، آخرش هم با تو.»
- وقتي منطقه آرام بود، بساط فوتبال راه مي افتاد. همه خودشون رو مي کشتند که توي تيم مهدي باشند. مي دونستند که تيم مهدي تا آخرِ بازي، توي زمينه.
- اگر از کسي مي پرسيدي چه جور آدميه؟ لابد مي گفتند: «خنده روست.» وقت کار اما، برعکس؛ جدي بود. نه لبخندي، نه خنده اي؛ انگار نه انگار که اين، همان آدم است. توي بحث، نه که فکر کني حرفش رو نمي زد، مي زد. ولي توي حرف کسي نمي پريد. هيچ وقت. مي دونستم پاش تازه مجروح شده و درد مي کنه. اما تمام جلسه رو دو زانو نشست. تکون نخورد.
- جاده هاي کردستان آنقدر نا امن بود که وقتي مي خواستي از شهري به شهر ديگر بري، مخصوصا توي تاريکي، بايد گاز ماشين رو مي گرفتي، پشت سرت رو هم نگاه نمي کردي. اما زين الدين که همراهت بود، موقع اذان، بايد مي ايستادي کنار جاده تا نمازش رو بخونه. اصلا راه نداشت. بعد از شهادتش، يکي از بچه ها خوابش رو ديده بود؛ توي مکه داشته زيارت مي کرده. يک عده هم همراهش بوده اند. گفته بود: «تو اينجا چي کار مي کني؟» جواب داده بود: «به خاطر نمازهاي اول وقتم، اينجا هم فرمانده ام.»
- شب هاي جمعه، دعاي کميل به راه بود. زين الدين مي آمد مي نشست. يکي از بچه هاي خوش صدا هم مي خوند. آخرين شب جمعه، يادم هست، توي سنگر بچه هاي اطلاعات سردشت بوديم. همه جمع شده بودند براي دعا. اين بار خود زين الدين خوند . پرسوز هم خوند.



شهيد زين الدين - قافله شهدا- چند روز قبل از شهادتش، از سردشت مي رفتيم باختران. بين حرف هايش گفت: «بچه ها! من دويست روز روزه بده کارم.» تعجب کرديم. گفت: «شش ساله هيچ جا ده روز نمونده م که قصد روزه کنم.» وقتي خبر رسيد شهيد شده، توي حسينيه انگار زلزله شد. کسي نمي تونست جلوي بچه ها رو بگيره. توي سر و سينه شان مي زدند. چند نفر بي حال شدند و روي دست بردندشان. آخر مراسم عزاداري، آقاي صادقي گفت: «شهيد، به من سپرده بود که دويست روز روزه ي قضا داره. کي حاضره براش اين روزه ها رو بگيره؟» همه بلند شدند. نفري يک روز هم روزه مي گرفتند، مي شد ده هزار روز.
- خيلي وقت ها که گير مي کنم، نمي دونم چه کار کنم. مي رم جلوي عکسش و مي نشينم و باهاش حرف مي زنم. انگار که زنده باشه. بعد جوابم رو مي گيرم. گاهي به خوابم مي آد يا به خواب کسي ديگه، بعضي وقت ها هم راه حلي به سرم مي زنه که قبلش اصلا به فکرم نمي رسيد. به نظرم مي آيد انگار مهدي جوابم داده.






۱ تیر ۱۳۸۹
پاسخ به: یاد بچه های جنگ ...
نام کاربری: Mohamad.Barani
پیام: ۱۲,۶۳۱
عضویت از: ۴ دی ۱۳۸۸
از: ساری، دارالملک ایران
طرفدار:
- .:رونالدینهو:.
- .:لوییز انریکه:.
- .:استقلال تهران:.
- .:هــلـــنـــــــــــــد:.
- .:فرهاد مجیدی:.
- .:رایکارد:.
- .:فیروز کریمی:.
گروه:
- کاربران عضو
افتخارات
وصيت‌نامه شهيد محمود خادم سيدالشهدا
... باور كنيد كه شهادت از عسل شيرين‌تر است اگر در بطن كلمه شهادت برويد متوجه خواهيد شد كه چقدر كشته شدن در راه خدا شيرين است. برادرم احمد روح من در انتظار فداكاري توست تو مانند يك مسلمان واقعي زندگيت را وقف خدمت به اسلام كن.




به هوای حرم امن حسین محتاجم
۵ تیر ۱۳۸۹
< ۱ ... ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ ... ۵۶ >
     
برو به صفحه
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!

اختیارات
شما می‌توانید مطالب را بخوانید.
شما نمی‌توانید عنوان جدید باز کنید.
شما نمی‌توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید.
شما نمی‌توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید.
شما نمی‌توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید.
شما نمی‌توانید نظرسنجی اضافه کنید.
شما نمی‌توانید در نظرسنجی‌ها شرکت کنید.
شما نمی‌توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید.
شما نمی‌توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید.

فعالترین کاربران ماه انجمن
فعالیترین کاربران سایت
اعضای جدید سایت
جدیدترین اعضای فعال
تعداد کل اعضای سایت
اعضای فعال
۱۷,۹۴۹
اعضای غیر فعال
۱۴,۳۶۳
تعداد کل اعضاء
۳۲,۳۱۲
پیام‌های جدید
هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
انجمن مباحث آزاد
۷۶,۴۹۸ پاسخ
۱۱,۷۹۸,۰۸۲ بازدید
۱۶ ساعت قبل
Leo Barca
بحث آزاد در مورد بارسا
انجمن عاشقان آب‍ی و اناری
۵۸,۲۰۷ پاسخ
۸,۵۴۴,۵۷۸ بازدید
۱۷ روز قبل
armanshah
بحث در مورد تاپیک های بخش سرگرمی
انجمن سرگرمی
۴,۶۶۶ پاسخ
۵۵۴,۳۲۹ بازدید
۲۲ روز قبل
مهدی
برای آشنایی خودتون رو معرفی کنید!
انجمن مباحث آزاد
۷,۶۴۳ پاسخ
۱,۲۶۸,۷۲۳ بازدید
۱ ماه قبل
Activated PC
آموزش و ترفندهای فتوشاپ
انجمن علمی و کاربردی
۱۳۵ پاسخ
۴۵,۲۸۷ بازدید
۱ ماه قبل
RealSoftPC
جام جهانی ۲۰۲۲
انجمن فوتبال ملی
۲۳ پاسخ
۲,۲۶۶ بازدید
۱ ماه قبل
Crack Hints
موسیقی
انجمن هنر و ادبیات
۵,۱۰۱ پاسخ
۱,۰۳۰,۹۵۷ بازدید
۱ ماه قبل
Activated soft
علمی/تلفن هوشمند/تبلت/فناوری
انجمن علمی و کاربردی
۲,۴۱۹ پاسخ
۴۴۲,۱۳۱ بازدید
۱ ماه قبل
javibarca
مباحث علمی و پزشکی
انجمن علمی و کاربردی
۱,۵۴۷ پاسخ
۷۵۵,۳۱۸ بازدید
۲ ماه قبل
رویا
مســابــقـه جــــذاب ۲۰ ســــوالـــــــــــــــــــی
انجمن سرگرمی
۲۳,۶۵۸ پاسخ
۲,۲۳۱,۶۴۱ بازدید
۲ ماه قبل
رویا
اسطوره های بارسا
انجمن بازیکنان
۳۴۳ پاسخ
۸۸,۰۳۰ بازدید
۷ ماه قبل
jalebamooz
حاضرین در سایت
۲۶۱ کاربر آنلاین است. (۱۷۲ کاربر در حال مشاهده تالار گفتمان)

عضو: ۰
مهمان: ۲۶۱

ادامه...
هرگونه کپی برداری از مطالب این سایت، تنها با ذکر نام «اف سی بارسلونا دات آی آر» مجاز است!