در حال دیدن این عنوان: |
۱ کاربر مهمان
|
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!
|
|
|
پاسخ به: داستانک! | ||
نام کاربری: Sidarta
پیام:
۱,۸۳۷
عضویت از: ۲۹ اسفند ۱۳۹۳
از: Urmia
طرفدار:
- مسی - ژاوی = عشق - سپاهان . طوفان زرد - اسپانیا - مهدی شریفی . احسان حاج صفی - انریکه . گواردیولا . لوو - ویسی . فرکی . گلمحمدی گروه:
- کاربران عضو - ناظرين انجمن |
نقل قول Strong forever نوشته:پیرمردی با پسر، عروس و نوه پنج ساله اش زندگی می کرد.دستان پیرمرد می لرزید و چشمانش خوب نمی دید وبه سختی می توانست راه برود.شبی هنگام خوردن شام،غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را به زمین انداخت و شکست. پسر و عروسش از این خرابکاری پیرمرد ناراحت شدند و گفتند باید درباره پدر بزرگ کاری کنیم،و گرنه تمام خانه را بهم می ریزد.آنها یک میز کوچک در گوشه ی اتاق قرار دادند و پدر بزرگ مجبور شد تنهایی غذا بخورد. بعد از اینکه یک بشقاب و یک لیوان از دست پدر بزرگ افتاد و شکست، دیگر مجبور بود غذایش را در کاسه چوبی بخورد. یک روز عصر پدر متوجه پسر پنج ساله خود شد که داشت با چند تکه چوب، بازی می کرد. پدر رو به پسرش کرد و گفت :پسرم داری چی درست می کنی؟ پسر گفت: دارم برای شما و مامان کاسه چوبی درست می کنم که وقتی بزرگ شدید توش غذا بخورید، سپس تبسمی کرد و به کارش ادامه داد. از آن به بعد همه سر یک میز غذا می خوردند. خیلی شیک باباشو با خاک یکسان کرد البته با اینجور آدما باس اینجوری رفتار بشه |
||
† † † † Assyrian . Christian † † † † |
|||
۲۷ آذر ۱۳۹۵
|
|
پاسخ به: داستانک! | ||
نام کاربری: Sidarta
پیام:
۱,۸۳۷
عضویت از: ۲۹ اسفند ۱۳۹۳
از: Urmia
طرفدار:
- مسی - ژاوی = عشق - سپاهان . طوفان زرد - اسپانیا - مهدی شریفی . احسان حاج صفی - انریکه . گواردیولا . لوو - ویسی . فرکی . گلمحمدی گروه:
- کاربران عضو - ناظرين انجمن |
مرد دیر وقت، خسته از كار به خانه برگشت.دم در پسر پنج ساله اش را دید كه درانتظار او بود: - سلام بابا ! یك سئوال از شما بپرسم؟ - بله حتما چه سئوالی؟ - بابا ! شما برای هر ساعت كار چقدر پول می گیرید؟ مرد با ناراحتی پاسخ داد: این به تو ارتباطی ندارد. چرا چنین سئوالی می كنی؟ - فقط می خواهم بدانم. - اگر باید بدانی، بسیار خوب می گویم: 20 دلار! پسر كوچك در حالی كه سرش پائین بود آه كشید. بعد به مرد نگاه كرد و گفت: می شود 10 دلار به من قرض بدهید؟ مرد عصبانی شد و گفت: اگر دلیلت برای پرسیدن این سئوال، فقط این بود كه پولی برای خریدن یك اسباب بازی مزخرف از من بگیری كاملاً در اشتباهی. سریع به اطاقت برگرد و برو فكر كن كه چرا اینقدر خودخواه هستی. من هر روز سخت كار می كنم و برای چنین رفتارهای كودكانه وقت ندارم. پسر كوچك، آرام به اتاقش رفت و در را بست. مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد: چطور به خودش اجازه می دهد فقط برای گرفتن پول از من چنین سئوالاتی كند؟ بعد از حدود یك ساعت مرد آرام تر شد و فكر كرد كه شاید با پسر كوچكش خیلی تند و خشن رفتار كرده است. شاید واقعاً چیزی بوده كه او برای خریدنش به 10 دلار نیاز داشته است.به خصوص اینكه خیلی كم پیش می آمد پسرك از پدرش درخواست پول كند . مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز كرد. - خوابی پسرم؟ - نه پدر، بیدارم. - من فكر كردم شاید با تو خشن رفتار كرده ام. امروز كارم سخت و طولانی بود و همه ناراحت یهایم را سر تو خالی كردم.بیا این 10 دلاری كه خواسته بودی. پسر كوچولو نشست، خندید و فریاد زد: متشكرم بابا! بعد دستش را زیر بالشش برد و از آن زیر چند اسكناس مچاله شده در آورد. مرد وقتی دید پسر كوچولو خودش هم پول داشته، دوباره عصبانی شد و با ناراحتی گفت: با این كه خودت پول داشتی، چرا دوباره درخواست پول كردی؟ پسركوچولو پاسخ داد: برای اینكه پولم كافی نبود، ولی من حالا 20 دلار دارم. آیا می توانم یك ساعت از كار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟ من شام خوردن با شما را خیلی دوست دارم...!!! |
||
† † † † Assyrian . Christian † † † † |
|||
۲۷ آذر ۱۳۹۵
|
|
پاسخ به: داستانک! | ||
نام کاربری: Sentimental.Girl
پیام:
۱۲,۱۲۱
عضویت از: ۱۹ دی ۱۳۹۰
از: tehroOn
طرفدار:
- lionel messi - puyol - perspolis - espania - ali karimi - josep goardiola - ebrahim zade گروه:
- کاربران عضو |
نقل قول † † † † sidarta † † † † نوشته:مرد دیر وقت، خسته از كار به خانه برگشت.دم در پسر پنج ساله اش را دید كه درانتظار او بود: - سلام بابا ! یك سئوال از شما بپرسم؟ - بله حتما چه سئوالی؟ - بابا ! شما برای هر ساعت كار چقدر پول می گیرید؟ مرد با ناراحتی پاسخ داد: این به تو ارتباطی ندارد. چرا چنین سئوالی می كنی؟ - فقط می خواهم بدانم. - اگر باید بدانی، بسیار خوب می گویم: 20 دلار! پسر كوچك در حالی كه سرش پائین بود آه كشید. بعد به مرد نگاه كرد و گفت: می شود 10 دلار به من قرض بدهید؟ مرد عصبانی شد و گفت: اگر دلیلت برای پرسیدن این سئوال، فقط این بود كه پولی برای خریدن یك اسباب بازی مزخرف از من بگیری كاملاً در اشتباهی. سریع به اطاقت برگرد و برو فكر كن كه چرا اینقدر خودخواه هستی. من هر روز سخت كار می كنم و برای چنین رفتارهای كودكانه وقت ندارم. پسر كوچك، آرام به اتاقش رفت و در را بست. مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد: چطور به خودش اجازه می دهد فقط برای گرفتن پول از من چنین سئوالاتی كند؟ بعد از حدود یك ساعت مرد آرام تر شد و فكر كرد كه شاید با پسر كوچكش خیلی تند و خشن رفتار كرده است. شاید واقعاً چیزی بوده كه او برای خریدنش به 10 دلار نیاز داشته است.به خصوص اینكه خیلی كم پیش می آمد پسرك از پدرش درخواست پول كند . مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز كرد. - خوابی پسرم؟ - نه پدر، بیدارم. - من فكر كردم شاید با تو خشن رفتار كرده ام. امروز كارم سخت و طولانی بود و همه ناراحت یهایم را سر تو خالی كردم.بیا این 10 دلاری كه خواسته بودی. پسر كوچولو نشست، خندید و فریاد زد: متشكرم بابا! بعد دستش را زیر بالشش برد و از آن زیر چند اسكناس مچاله شده در آورد. مرد وقتی دید پسر كوچولو خودش هم پول داشته، دوباره عصبانی شد و با ناراحتی گفت: با این كه خودت پول داشتی، چرا دوباره درخواست پول كردی؟ پسركوچولو پاسخ داد: برای اینكه پولم كافی نبود، ولی من حالا 20 دلار دارم. آیا می توانم یك ساعت از كار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟ من شام خوردن با شما را خیلی دوست دارم...!!! قضاوت عجولانه |
||
دانی که ز اغیار وفادار ترم من |
|||
۲۸ آذر ۱۳۹۵
|
|
پاسخ به: داستانک! | ||
نام کاربری: Sidarta
پیام:
۱,۸۳۷
عضویت از: ۲۹ اسفند ۱۳۹۳
از: Urmia
طرفدار:
- مسی - ژاوی = عشق - سپاهان . طوفان زرد - اسپانیا - مهدی شریفی . احسان حاج صفی - انریکه . گواردیولا . لوو - ویسی . فرکی . گلمحمدی گروه:
- کاربران عضو - ناظرين انجمن |
رابرت داینس زو- قهرمان مشهور ورزش گلف آرژانتین زمانی در یک مسابقه موفق شد مبلغ زیادی پول برنده شود. در پایان مراسم و پس از گرفتن جایزه زنی بسوی او دوید و با تضرع و زاری از او خواست تا پولی به او بدهد تا بتواند کودک بیمارش را از مرگ نجات دهد. زن گفت که هیچ پولی برای پرداخت هزینه درمان ندارد و اگر رابرت به او کمک نکند کودکش ازدست خواهد رفت. قهرمان گلف درنگ نکرد و تمام پول را به زن داد. هفته بعد یکی از مقامات انجمن گلف به رابرت گفت: ساده لوح خبر جالبی برات دارم! آن زن اصلاً بچه مریضی نداشته که هیچ، حتی ازدواج هم نکرده.اون به تو کلک زده دوست من! رابرت با خوشحالی جواب داد: "خدا رو شکر! پس هیچ کودکی در حال مرگ نبوده! این که خیلی عالیه. |
||
† † † † Assyrian . Christian † † † † |
|||
۲۸ آذر ۱۳۹۵
|
|
پاسخ به: داستانک! | ||
نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام:
۶۱,۶۱۶
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ - یوهان کرویف - پرسپولیس - اسپانیا، آرژانتین - احمد عابدزاده، کریم باقری - فرانک ریکارد - افشین امپراطور گروه:
- لیگ فانتزی - کاربران عضو - مدیران کل |
نقل قول † † † † sidarta † † † † نوشته:رابرت داینس زو- قهرمان مشهور ورزش گلف آرژانتین زمانی در یک مسابقه موفق شد مبلغ زیادی پول برنده شود. در پایان مراسم و پس از گرفتن جایزه زنی بسوی او دوید و با تضرع و زاری از او خواست تا پولی به او بدهد تا بتواند کودک بیمارش را از مرگ نجات دهد. زن گفت که هیچ پولی برای پرداخت هزینه درمان ندارد و اگر رابرت به او کمک نکند کودکش ازدست خواهد رفت. قهرمان گلف درنگ نکرد و تمام پول را به زن داد. هفته بعد یکی از مقامات انجمن گلف به رابرت گفت: ساده لوح خبر جالبی برات دارم! آن زن اصلاً بچه مریضی نداشته که هیچ، حتی ازدواج هم نکرده.اون به تو کلک زده دوست من! رابرت با خوشحالی جواب داد: "خدا رو شکر! پس هیچ کودکی در حال مرگ نبوده! این که خیلی عالیه. چقدر قشنگ تفاوت نگاه آدما به زندگی رو تشریح کرده. |
||
عمری است دخیلم به ضریحی که نداری... |
|||
۲۸ آذر ۱۳۹۵
|
|
پاسخ به: داستانک! | ||
نام کاربری: Sentimental.Girl
پیام:
۱۲,۱۲۱
عضویت از: ۱۹ دی ۱۳۹۰
از: tehroOn
طرفدار:
- lionel messi - puyol - perspolis - espania - ali karimi - josep goardiola - ebrahim zade گروه:
- کاربران عضو |
نقل قول † † † † sidarta † † † † نوشته:رابرت داینس زو- قهرمان مشهور ورزش گلف آرژانتین زمانی در یک مسابقه موفق شد مبلغ زیادی پول برنده شود. در پایان مراسم و پس از گرفتن جایزه زنی بسوی او دوید و با تضرع و زاری از او خواست تا پولی به او بدهد تا بتواند کودک بیمارش را از مرگ نجات دهد. زن گفت که هیچ پولی برای پرداخت هزینه درمان ندارد و اگر رابرت به او کمک نکند کودکش ازدست خواهد رفت. قهرمان گلف درنگ نکرد و تمام پول را به زن داد. هفته بعد یکی از مقامات انجمن گلف به رابرت گفت: ساده لوح خبر جالبی برات دارم! آن زن اصلاً بچه مریضی نداشته که هیچ، حتی ازدواج هم نکرده.اون به تو کلک زده دوست من! رابرت با خوشحالی جواب داد: "خدا رو شکر! پس هیچ کودکی در حال مرگ نبوده! این که خیلی عالیه. |
||
دانی که ز اغیار وفادار ترم من |
|||
۲۹ آذر ۱۳۹۵
|
|
پاسخ به: داستانک! | ||
نام کاربری: CarlesAlenya
پیام:
۳۱,۲۸۰
عضویت از: ۲ فروردین ۱۳۹۱
گروه:
- کاربران عضو - شورای نخبگان سایت |
نقل قول † † † † sidarta † † † † نوشته:رابرت داینس زو- قهرمان مشهور ورزش گلف آرژانتین زمانی در یک مسابقه موفق شد مبلغ زیادی پول برنده شود. در پایان مراسم و پس از گرفتن جایزه زنی بسوی او دوید و با تضرع و زاری از او خواست تا پولی به او بدهد تا بتواند کودک بیمارش را از مرگ نجات دهد. زن گفت که هیچ پولی برای پرداخت هزینه درمان ندارد و اگر رابرت به او کمک نکند کودکش ازدست خواهد رفت. قهرمان گلف درنگ نکرد و تمام پول را به زن داد. هفته بعد یکی از مقامات انجمن گلف به رابرت گفت: ساده لوح خبر جالبی برات دارم! آن زن اصلاً بچه مریضی نداشته که هیچ، حتی ازدواج هم نکرده.اون به تو کلک زده دوست من! رابرت با خوشحالی جواب داد: "خدا رو شکر! پس هیچ کودکی در حال مرگ نبوده! این که خیلی عالیه. |
||
۲۹ آذر ۱۳۹۵
|
|
پاسخ به: داستانک! | ||
نام کاربری: Sidarta
پیام:
۱,۸۳۷
عضویت از: ۲۹ اسفند ۱۳۹۳
از: Urmia
طرفدار:
- مسی - ژاوی = عشق - سپاهان . طوفان زرد - اسپانیا - مهدی شریفی . احسان حاج صفی - انریکه . گواردیولا . لوو - ویسی . فرکی . گلمحمدی گروه:
- کاربران عضو - ناظرين انجمن |
پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم… می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم… هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم… تا اینکه یه روز علی نشست رو به روم و گفت…اگه مشکل از من باشه …تو چی کار می کنی؟…فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر تو رو همه چی خط سیاه بکشم…علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد… گفتم:تو چی؟گفت:من؟ گفتم:آره…اگه مشکل از من باشه…تو چی کار می کنی؟ برگشت…زل زد به چشام…گفت:تو به عشق من شک داری؟…فرصت جواب ندادو گفت:من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم… با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوس داره… گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه… گفت:موافقم…فردا می ریم… و رفتیم…نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید…اگه واقعا عیب از من بود چی؟…سر خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم… طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه…هم من هم اون…هر دو آزمایش دادیم…بهمون گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره… یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید…اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره هردومون دید…با این حال به همدیگه اطمینان می دادیم که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس… بالاخره اون روز رسید…علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو می گرفتم…دستام مث بید می لرزید…داخل ازمایشگاه شدم… علی که اومد خسته بود…اما کنجکاو…ازم پرسید جوابو گرفتی؟ که منم زدم زیر گریه…فهمید که مشکل از منه…اما نمی دونم که تغییر چهره اش از ناراحتی بود…یا از خوشحالی…روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می شد…تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود…بهش گفتم:علی…تو چته؟چرا این جوری می کنی…؟ اونم عقده شو خالی کرد گفت:من بچه دوس دارم مهناز…مگه گناهم چیه؟…من نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم… دهنم خشک شده بود…چشام پراشک…گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو دوس داری…گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی…پس چی شد؟ گفت:آره گفتم…اما اشتباه کردم…الان می بینم نمی تونم…نمی کشم… نخواستم بحثو ادامه بدم…پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم…و اتاقو انتخاب کردم… من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم…تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام طلاقت بدم…یا زن بگیرم…نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم…بنابراین از فردا تو واسه خودت…منم واسه خودم… دلم شکست…نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش کرده بودم…حالا به همه چی پا زده…دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم…برگه جواب ازمایش هنوز توی جیب مانتوام بود… درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم…احضاریه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون… توی نامه نوشته بودم: علی جان…سلام… امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی…چون اگه این کارو نکنی خودم ازت جدا می شم… می دونی که می تونم…دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی شه جدا شم…وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه…باور کن اون قدر برام بی اهمیت بود که حاضر بودم برگه رو همون جاپاره کنم… اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه… توی دادگاه منتظرتم…امضا…مهناز |
||
† † † † Assyrian . Christian † † † † |
|||
۲۹ آذر ۱۳۹۵
|
|
پاسخ به: داستانک! | ||
نام کاربری: Heavenly.Girl
نام تیم: پورتو
پیام:
۱۲,۸۵۳
عضویت از: ۵ اسفند ۱۳۹۲
از: تهران
طرفدار:
- ليونل مسي - لیونل مسي - پرسپوليس - ایران گروه:
- کاربران عضو - لیگ فانتزی - ناظرين انجمن - مدیران اخبار |
نقل قول † † † † sidarta † † † † نوشته:توی نامه نوشته بودم: علی جان…سلام… امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی…چون اگه این کارو نکنی خودم ازت جدا می شم… می دونی که می تونم…دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی شه جدا شم…وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه…باور کن اون قدر برام بی اهمیت بود که حاضر بودم برگه رو همون جاپاره کنم… اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه… توی دادگاه منتظرتم…امضا…مهناز وای ... چقد بد شد مرتیکه ... پن: واسه مامانم خوندم، میگه از نامش معلومه پس دختره هم دنباله بهونه بوده که جدا شه قانعم نمیشه میگه این برداشت منه چیکار داری |
||
who don't pay attention to you |
|||
۲۹ آذر ۱۳۹۵
|
|
پاسخ به: داستانک! | ||
نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام:
۶۱,۶۱۶
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ - یوهان کرویف - پرسپولیس - اسپانیا، آرژانتین - احمد عابدزاده، کریم باقری - فرانک ریکارد - افشین امپراطور گروه:
- لیگ فانتزی - کاربران عضو - مدیران کل |
نقل قول Strong forever نوشته:نقل قول † † † † sidarta † † † † نوشته:توی نامه نوشته بودم: علی جان…سلام… امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی…چون اگه این کارو نکنی خودم ازت جدا می شم… می دونی که می تونم…دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی شه جدا شم…وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه…باور کن اون قدر برام بی اهمیت بود که حاضر بودم برگه رو همون جاپاره کنم… اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه… توی دادگاه منتظرتم…امضا…مهناز وای ... چقد بد شد مرتیکه ... پن: واسه مامانم خوندم، میگه از نامش معلومه پس دختره هم دنباله بهونه بوده که جدا شه قانعم نمیشه میگه این برداشت منه چیکار داری جفتشونو باید کشت. |
||
عمری است دخیلم به ضریحی که نداری... |
|||
۲۹ آذر ۱۳۹۵
|
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!
|
شما میتوانید مطالب را بخوانید. |
شما نمیتوانید عنوان جدید باز کنید. |
شما نمیتوانید به عنوانها پاسخ دهید. |
شما نمیتوانید پیامهای خودتان را ویرایش کنید. |
شما نمیتوانید پیامهای خودتان را حذف کنید. |
شما نمیتوانید نظرسنجی اضافه کنید. |
شما نمیتوانید در نظرسنجیها شرکت کنید. |
شما نمیتوانید فایلها را به پیام خود پیوست کنید. |
شما نمیتوانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید. |