به اولین سایت تخصصی هواداران بارسلونا در ایران خوش آمدید. برای استفاده از تمامی امکانات سایت، ثبت نام کنید و یا با نام کاربری خود وارد شوید!

شناسه کاربری:
کلمه عبور:
ورود خودکار

نحوه فعالیت در انجمن‌های سایت
دوستان عزیز توجه کنید که تا زمانی که با نام کاربری خود وارد نشده باشید، تنها می‌توانید به مشاهده مطالب انجمن‌ها بپردازید و امکان ارسال پیام را نخواهید داشت. در صورتی که تمایل دارید در مباحث انجمن‌های سایت شرکت نمایید، در سایت عضو شده و با نام کاربری خود وارد شوید.

پیشنهاد می‌کنیم که قبل از هر چیز، با مراجعه به انجمن قوانین و شرح وظایف ضمن مطالعه قوانین سایت، با نحوه اداره و گروه‌های فعال در سایت و همچنین شرح وظایف و اختیارات آنها آشنا شوید. به علاوه دوستان عزیز بهتر است قبل از آغاز فعالیت در انجمن‌ها، ابتدا خود را در تاپیک برای آشنایی (معرفی اعضاء) معرفی نمایند تا عزیزان حاضر در انجمن بیشتر با یکدیگر آشنا شوند.

همچنین در صورتی که تمایل دارید در یکی از گروه‌های کاربری جهت مشارکت در فعالیت‌های سایت عضو شوید و ما را در تهیه مطالب مورد نیاز سایت یاری نمایید، به تاپیک اعلام آمادگی برای مشارکت در فعالیت‌های سایت مراجعه نموده و علائق و توانایی های خود را مطرح نمایید.
تاپیک‌های مهم انجمن
در حال دیدن این عنوان: ۱ کاربر مهمان
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!
     
پاسخ به: اتاق فکر طراحی داستان گروهی
نام کاربری: Kiavash13
نام تیم: آرسنال
پیام: ۹,۹۶۵
عضویت از: ۹ آذر ۱۳۸۸
از: Kermanshah
طرفدار:
- Andres Iniesta
- Rivaldo
- Esteghlal
- Netherlands
- Mojtaba jabbari
- Frank De Boer
- Majid Namjoomotlagh
گروه:
- کاربران عضو
- لیگ فانتزی
افتخارات
صادق.4


هی. کسی اینجا پزشک هست؟
انگار که همه جا ساکت شده بود. همه با نگاه های ملتمسانه داشتن به اطراف نگاه میکردن و دنبال یکی بودن که دستشو بلند کنه.

نه انگار که هیچکس نبود. یعنی ما تو جزیره ای هستیم که هیچ دکتری وجود نداره. باورش سخت بود. ولی انگار حقیقت داشت. رفتم به سمت هواپیما. میخواستم برم دنبال تقویت کننده. هرچند که احساس میکردم هیچ چیزی وجود نداره، اما یه اصلی رو همیشه باید رعایت کرد؛"در اوج ناامیدی امیدوار باش". داخل کابین خلبان شدم که یکدفعه با چهره ترسناکی مواجه شدم. خلبان و کمکش مرده بودن و چند تا مار نسبتا بزرگ داشتن دور و بر خلبان و کمک خلبان حرکت میکردن. مار؟ اینجا چیکار میکنن؟ از کجا اومدن؟ چرا کس دیگه ای ندیدتشون؟ چرا اومدن پیش خلبان ؟
از کابین اومدم بیرون. نمیخواستم بعد از زنده موندن از سقوط هواپیما یه مار نیشم بزنه.
بدون هیچ دلیلی به سمت راهروی هواپیما رفتم. حالا که فکر میکنم به این فکر نکردم که شاید مار تو راهروی هواپیما هم باشه. میخواستم وسایل ضروری رو از کیف این و اون پیدا کنم و مرتبشون کنم.

چند تا کیف رو گشتم و اتفاقا چیزهای به درد بخور زیادی هم پیدا کردم. چراغ قوه(که نمیدونم چرا حتی اونجا بود). رادیو(که شاید قطعاتش به درد میخورد) و یه مقدار الکل و مواد غذایی و چیز های دیگه. بعد از این که چند تا کیف گشتم نوبت رسید به کیف کوله صورتی. احساس کردم این کیف زنونه است و چیز خاصی نداره برای گشتن، ولی حسّ کنجکاویم باعث شد کیف رو باز کنم. خدای من. این چی بود دیگه؟ یه بمب؟ کاملا شوک بودم.

از هواپیما که اومدم بیرون به سمت ساحل روانه شدم.-حتی اون لحظه هم شوک بودم- میخواستم بمب رو بندازم داخل آب که از شدّتش گرفته بشه. اون لحظه حدس زدم که اگه برم به سمتی که هواپیما فرود اومده احتمالا زودتر به ساحل برسم. چون نمیدونستم این جزیره دقیقا چقدر بزرگه. خوشبختانه بمب، تایمری بود و میتونستم حساب کنم چقدر وقت دارم. بیست و هشت دقیقه دیگه بمب منفجر میشد و من حتّی نمیدونستم این کیف برای کیه؟ یعنی الان بینمونه؟ مُرده؟ زنده است؟ اگه زنده است کدومشونه؟ این همه چیز رو به هم میریخت.

بعد پونزده دقیقه بی قفه دویدن صدا شنیدم. یک لحظه ترسیدم. خشکم زد. اینا کی بودن؟ ولی من یه بمب دستم بود و باید از شرّش خلاص میشدم. رفتم جلو و شوکه شدم. ما تنها بازمانده های هواپیما نبودیم.

همه داشتن به طرز بدی به من نگاه میکردن و من نمیدونستم چی بگم. فقط گفتم ببخشید من یه بمب پیدا کردم که قراره منفجر بشه. میشه بگین ساحل کدوم سمته؟ میخوام این رو بندازم داخل آب. یه خانومی دستشو دراز کرد به سمت ساحل. من هم دویدم. اون لحظه واقعا واسم مهم نبود که این ها کین. حتی مهم نبود که دم هواپیما هم سالمه. من میخواستم بمب رو بندازم تو آب.

در حالی که تایمر چهار دقیقه رو نشون میداد به لب دریا رسیدم. تا جایی که میتونستم رفتم جلو. حتی کمی هم شنا کردم. حدود سیصد متر از ساحل دور شدم. بمب رو ول کردم و ته نشین شدنش رو دیدم. برگشتم به ساحل. یکم از دریا دور شدم و نشستم. میخواستم ببینم چه اتفاقی میفته. دو دقیقه منتظر شدم تا منفجر بشه و یکهو
بووووووووم.
انفجار بمب به حدی زیاد بود که موج انفجارش رو حتی تو آب هم احساس کردم. هرچند کم ولی احساس کردم. صدای انفجار وحشتناک بود. خدای من. اگه اون مار ها نبودن، همه ما سلّاخی شده بودیم. یه چیزی تو این جزیره درست نبود.






The King in the north

نمایش امضا ...
مخفی کردن امضا ...
۱۵ مهر ۱۳۹۵
پاسخ به: اتاق فکر طراحی داستان گروهی
Queen of Forumhall
نام کاربری: Daughter.of.Eve
نام تیم: مالاگا
پیام: ۶,۹۵۲
عضویت از: ۲۰ مهر ۱۳۹۰
از: تبريز
طرفدار:
- مسي
- پویول-ژاوی-کرایف
- تراکتور سازی تبریز(تيراختور)
- آرژانتين و اسپانيا
- پپ گوارديولا
گروه:
- کاربران عضو
- مدیران انجمن
- مترجمین اخبار
- لیگ فانتزی

انیس.۴



یکم اونجا نشستیم انگار گوشیا آنتن نمیدادن که البته طبیعی بود. با نازی حرفی نداشتم بزنم و فکرمم درگیرتر از این بود که بخوام حرف بزنم ترجیح میدادم سعی کنم خاطراتم رو به یاد بیارم! یه مدتی که نفهمیدم چقدر بود گذشت تا اینکه نازنین گفت:" من میرم دور و اطراف رو نگاه کنم! زود برمیگردم." گفتم:"باشه." و لبخند زدم. اگه پام درد نمیکرد منم میخواستم یه دور و اطراف رو نگاه کنم و ببینم چه خبره و چه جور جایی هستیم ولی ترجیح دادم فعلا بشینم و خودمو تو فشار نندازم. داشتم به سمت دریا نگاه میکردم ، موج ها آروم میومدن به ساحل میخوردن و پخش میشدن. فضای آروم و قشنگی داشت. جای خوبی برا سفر تفریحی بود البته شاید قشنگیش به بکر بودنش بود و اگه آدما اینجا رو پیدا میکردن مثل جاهای دیگه خرابش میکردن... یکم که گذشت متوجه شدم یه جنب و جوشایی اون اطراف هست. دور و برمو نگاه کردم و یه تیکه ی دراز از هواپیما رو دیدم که تو یه متریم افتاده بود بعنوان عصا میتونستم ازش استفاده کنم خم شدم و برش داشتم و آروم با کمکش پاشدم گذاشتمش زیر بغلم و راه افتادم برم ببینم چه خبره...

همینطوری که میرفتم چشمم افتاد به اون آقاهه که پامو بسته بود خواستم صداش کنم که دیدم اسمشو نمیدونم
-امممم...
فک کنم این صدا باعث شد به سمتم برگرده و بعد چند لحظه به نظر اومد که شناخت منو
-ما داریم میریم سمت ساحل که کمپ بزنیم جنگل شب جای خطرناکیه شما با ما میاید؟
خب با جمعیت بودن امن تر از تنها بودن بود...
- آره فقط باید اول دوستمو پیدا کنم بعدش میام کنارتون.
-باشه پس میبینمت .

برگشتم که برم نازی رو پیدا کنم اینور اونور رو نگاه کردم ولی اثری ازش نبود سمت جنگل راه افتادم...

بعد یه مدت راه رفتن که هم خیلی سخت بود برام هم خیلی کند پیش میرفتم بالآخره رسیدم به اولین درخت! دستمو تکیه دادم به تنش و دو سه تا نفس عمیق کشیدم که حالم جا بیاد! تو مسیر نازنین رو ندیده بودم صدا زدم نازی ... نازی... صدام تو هوا پیچید ولی کسی جواب نداد ... شاید بهتر بود برم تو جنگل ... دوباره شروع کردم به راه رفتن ۱۵ متر اینا رفتم و دوباره صداش زدم بازم جوابی نیومد! دیگه بیشتر از این نمیتونستم برم! با پای شکسته اگه خطری میشد نمیتونستم فرار کنم. یکم منتظر موندم و دوباره صداش زدم! ولی نه هیچ صدایی جز سکوت نبود! اطراف رو نگاه کردم صدای نفس کشیدنم رو هم میشنیدم عجیب بود که جنگ به اون بزرگی اونهمه ساکت بود.
-جان ، مواظب باش.
صدای فریاد ضعیف و درعین حال محکم و پر از وحشت منو از جا پروند! اطرافمو نگاه کردم کسی نبود صدا به نظر نزدیک میومد و درعین حال دور... نکنه دچار توهم شدم؟شاید اینم اثرات ضربه دیدن سرم بود ... ولی نه صدا رو شنیده بودم مطمئن بودم که توهم نبوده.
داد زدم : آهای کسی اونجاست؟ کمک لازم دارید؟
اما باز سکوت بود و هیچ جوابی نیومد! یکم ترسناک بود اوضاع! نفسام تند تر شده بودن نفس عمیق کشیدم و سعی کردم آروم باشم که صدای علفا و برگایی که زیر پا میموندن توجهمو جلب کرد یکی داشت میومد این سمت. طی یک اقدام غریزی خودمو پشت یا درخت قایم کردم نمیدونستم کی یا شایدم چی داره میاد این سمت و ممکن بود خطرناک باشه. چند دقیقه مثل چند ساعت گذشت و بالآخره دیدم یه مرد پدیدار شد. پشتشو نگاه کردم که ببینم نفر دوم رو میبینم یا نه. ولی تنها بود. نکنه این مرد اون دو نفرو کشته بود؟ یا اینکه این مرد دیوونه شده بود و الکی با خودش حرف میزد یا اینکه دوستش مرده بود... خب در هر صورت تمایلی نداشتم منو ببینه اگه خطرناک بود که منو با این وضعیتی که نمیتونستم از خودم دفاع بکنم میکشت... مرد همچنان داشت به سمت سالحل میرفت. مسیر منم همون ور بود دیگه نمیتونستم بیشتر از این منتظر نازی بمونم و میتونستم با حفظ فاصله از این مرد برگردم پیش بقیه و شاید هم دیوونه یا قاتل نبود و به کمک احتیاج داشت دراین صورت میتونستم کمکش کنم.راه افتادم پشت سرش.
مرد رسیده بود به دم هواپیما و داشت بررسیش میکرد منم حدود ۳۰ متر دورتر وایستادم به عصام تکیه دادم تا نفس تازه کنم. خیس عرق شده بودم و احساس میکرد صورتم داغ شده و قرمز شدم.اینور اونور رو نگاه کردم ببینم بازمونده ها کجا کمپ زدن و نتونستم چیزی تشخیص بدم! انگار تا میشد از دم هواپیما دور شده بودن و البته حق هم داشتن بالآخره خیلیا عزیزاشونو اینجا از دست داده بودن...
بالآخره بررسی مرد از دم هواپیما تموم شد و اومد بیرون به نظرم اومد سردرگمه . شاید اصلا اون صدا از طرف این مرد نبود؟! نمیدونستم باید چیکار کنم صداش کنم یا اینکه نه...




۱۷ مهر ۱۳۹۵
پاسخ به: اتاق فکر طراحی داستان گروهی
The Emperor
نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام: ۶۱,۶۱۳
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ
- یوهان کرویف
- پرسپولیس
- اسپانیا، آرژانتین
- احمد عابدزاده، کریم باقری
- فرانک ریکارد
- افشین امپراطور
گروه:
- لیگ فانتزی
- کاربران عضو
- مدیران کل
افتخارات
دوستان ایام سوگواری هم سپری شد. عزاداری هاتون قبول باشه. لطفا در اسرع وقت اونها که ننوشتن بنویسن.






عمری است دخیلم به ضریحی که نداری...


۲۶ مهر ۱۳۹۵
پاسخ به: اتاق فکر طراحی داستان گروهی
نام کاربری: H7091M
پیام: ۸,۹۹۴
عضویت از: ۱۴ شهریور ۱۳۸۸
از: تهران
طرفدار:
- پدری گاوی یامال
- مسی ریوالدو ، رونالدینهو، پویول ، ژاوی، اینیستا، آلوز
- استقلال
- اسپانیا و فرانسه
- سامان قدوس
- گواردیولا ، فرگوسن ، کلوپ
- فرهاد مجیدی
گروه:
- کاربران عضو
افتخارات
با کیوان جنازه ها رو جابجا کردیم به جایی که از دید زنده ها دور باشه و اذیتشون نکنه
تنبلی بیش از حد کیوان داشت اذیتم میکرد. بعد از اینکه هر جنازه رو میبردیم به جایی که تعبیه کرده بودیم چند دقیقه ای کنارشون مینشست و بعد از اینکه من به سمت لاشه هواپیما برمیگشتم خودش رو به من میرسوند.
کارمون که تموم شد نزدیکی های لاشه هواپیما یه سنگ پیدا کردم و روش نشستم، پاکت سیگارم رو در آوردم و یه نخ از پاکت در آوردم و دنبال فندکم گشتم. دو سه نخ از پاکت استفاده شده بود. به خودم امید میدادم که قرار نیست این سیگارها همش تو این جزیره خاکستر بشه و مطمئنا میان و نجاتمون میدن. همینجوری که سیگار رو میکشیدم به جمعیت دور و برم نگاه کردم. چند نفر که معلوم بود میدونن باید چیکار کنن با ابتدایی ترین وسایل برای خودشون سرپناه درست کرده بودن و چند نفر هم هاج و واج و شوکه از اتفاقی که افتاده بود ( شایدم بخاطر از دست دادن عزیزانشون ) رو زمین نشسته بودن و به یه نقطه خیره شده بودند.
به سمت هواپیما برگشتم کیوان رو دیدم که وارد هواپیما شد و بعد از چند دقیقه خیلی سراسیمه از هواپیما بیرون دوید . انگار داشت یه چیزی رو زیر لباسش مخفی میکرد. کیوان خیلی عجیب به نظر میرسید. میدونستم که طبیعیه در این جور موقعیت ها هواپیما رو بگردی و وسایل به درد بخورش رو جدا کنی اما اینکه اونها رو از بقیه قایم کنی یکم منصافانه نبود.
تو همین فکرها بودم که مردی که خودش رو صادق معرفی کرد رو دیدم که یه کوله قرمز رنگ رو برداشته و میدوئه. صداش کردم اما توجهی نکرد - شایدم نشنید - انگار که یه هدفی داشت و فقط به اون فکر میکرد. اینقدر رفت و رفت که دیگه دیده نمیشد!! حال نداشتم دنبالش برم.
پک آخر رو به سیگارم زدم و رو زمین انداختم و پام رو روش گذاشتم تا خاموش بشه

نمیخواستم مثل بقیه واسه خودم سرپناه درست کنم و منتظر رسیدن کمک باشم
همیشه نظرم این بوده که خودت باید دنبال راه نجاتت باشی نه اینکه منتظر باشی بیان و نجاتت بدن
کیوان رو پیدا کردم و ازش خواستم باهام بیاد تا تو جنگل بگردیم و شاید بتونیم یه ارتفاع مناسب پیدا کنیم و از اونجا با بیرون جزیره ارتباط برقرار کنیم.
کمی من من کرد و بهونه های الکی آورد اما آخر راضی شد اما بهم گفت دو نفری سخته و شاید کاری از دستمون برنیاد. برای همین رفت بین جمعیت و توجه همه رو به خودش جلب کرد و شروع کرد به توضیح دادن موقعیت و آخرش هم گفت که میخواد دنبال راه نجات بگرده و از آدمهایی که اونجا بودن خواست کمکشون کنه
با خودم فکر کردم یعنی کسی توان کمک کردن به ما رو داره... کسی بلند میشه ما رو همراهی کنه؟؟؟




...
۳۰ مهر ۱۳۹۵
پاسخ به: اتاق فکر طراحی داستان گروهی
Queen of Gallerion
نام کاربری: RAMONA
نام تیم: آژاکس
پیام: ۱۲,۷۱۷
عضویت از: ۳۰ بهمن ۱۳۹۰
از: همين حوالى...
طرفدار:
- همه ی بازیکنای بارسا + فابرگاس
- استقلال♥
- اسپانیا
- خسرو حیدری
- گواردیولا و انریکه
گروه:
- کاربران عضو
- لیگ فانتزی
- مدیران گالری
- ناظرين انجمن
- شورای نخبگان سایت
- مدیران نظرات
افتخارات
رز ، پرده چهارم


هرآنچه خورده بودم بالا اوردم. چند نفس عميق كشيدم . احساس سبكى مى كردم. نمى دونستم چه مدت بي هوش بودم. سرم رو بالا گرفتم. ديگه درختا ساكت شده بودن. بجز نسيمي خنك و آرام چيزي رو در اطرافم حس نمى كردم.
- اون دختله بيدال شده .
چي دارم مى بينم؟ پسري جوان كه دختر كوچيكي رو بغل كرده بود داشت بهم نزديك مى شد. آيا اون قارچا منو به يه روياي عجيب و شيرين يا شايد تلخ برده بودن؟ لباساش پاره شده و به خون آغشته بود. روي پيشونيش زخم بزرگى برداشته بود. هر قدم كه به سمتم برميداشت قلبم تندتر مى تپيد. فقط طي چند ثانيه سوالاي زيادي ذهنمو تير بارون كردن. بعد از مدت ها يه آدم جديد به جزيره اومده؟ يا آدماي جديد؟ بالاخره وقتش رسيده يا بايد منتظر باشم اينا هم بميرن؟ قراره خلاص بشم؟ يا...
آرزو كردم كاش همه ي زندگي من يه خواب بود و هرچه زودتر از اين خواب بلند بيدار مى شدم.
با شنيدن صداي خش خش برگ هاي زير پاش به خودم اومدم. مثل آدم نديده ها تيركمونمو از جيبم درآوردم و به سمتش نشونه گرفتم. دخترك جيغي كشيد و روشو برگردوند. پسر جوان فرياد كشيد:"داري چيكار مى كنى؟ ما كه كاري بت نداريم". تيركمون رو پايين گرفتم. از زمين بلند شدم و به سمتش رفتم. نفسم بند اومده بود. با صدايي نامفهوم گفتم :" تو... كي هستي؟ اينجا چي.. كار مى كنى؟
- خود تو كى هستي؟ ب لباست نمى خوره از مسافراي هواپيما باشي
با حالتى بهت زده گفتم:
- كدوم هواپيما؟
- پرواز zx555
- نه من از مسافرا نيستم
- پس كي؟
- نمى دونم
- يعني چي نمى دونم؟

من حتى نمى دونم چرا هر كسي مياد تو جزيره مى تونم به زبون اون ها صحبت كنم. البته آخرين باري كه اين اتفاق افتاد برمى گرده به مدت ها پيش اما دقيقا نمى دونم چه زمانى.

ديگه باورم شده بود كه اونا واقعين. شايد بايد خوشحال مى بودم كه كسي رو پيدا كردم ولي احساس يأسي اجازه ي فكر كردن به يه داستان خوش رو نميداد. پسر جوان مرتب از من سوال مى كرد كه اينجا كجاست؟ ولي من تو يه عالم ديگه بودم. با سوالاش كلافه ام كرده بود تا اينكه خشمگينانه گفتم: اگه لازم باشه زنده مى مونى و به جواب سوالات مى رسى اگر نه..! ديگه ساكت شد. دخترك با نگاه بدي منو ورانداز مى كرد.
بهش گفتم:
- اسم من رزه تو چي؟
- هادي
- واين دختر كوچولوي زيبا؟
- هليا از مسافراي هواپيماست مادرشو گم كرده
با شنيدن اين حرف قلبم تير كشيد. شايد هليا كوچولو هم به سرنوشت من دچار ميشد. وقتي ياد گذشته و سختي هايي كه به تنهايي توي اين جزيره سپري كردم افتادم بغض داشت خفه م مى كرد اما نذاشتم احساس ضعف بر من غلبه كنه.

يه نگاهي به آسمون انداختم هوا داشت تاريك مي شد.
به هادي گفتم شب اين قسمت از جنگل خطرناكه بايد هرچه زودتر از اينجا بريم. دنبالم راه افتاد. بايد اونا رو به كلبه مى رسوندم. كم كم نااميدي اي كه دروجودم بود داشت رخت برمي بست و از اعتماد اونا به خودم احساس خوشايندي داشتم.

صداي زوزه گرگ ها بلند شده بود. هادي مشغول آروم كردن هليا بود و از طرفي كاملا مشخص بود بخاطر زخم هاي بدنش درد شديدي رو تحمل مى كنه. ازش پرسيدم: كسي تو اين سفر همراهت بود؟ بعد از مكثي طولاني گفت: عزيزترين كسم. حدس زدم حتما اونو از دست داده و ديگه ادامه ندادم. از درختاي نزديك ساحل دور شده بوديم و تنها با نور ماه مى شد كمى جلوي پامون رو ببينيم. هادي كه خيلي خسته شده بود هليا رو زمين گذاشت و خودش هم نشست.
بهش گفتم بايد عجله كنيم. دستش رو جلوي صورتش گرفت. و بعد با صدايي بغض آلود گفت: خسته ام. اِما مرده. معلوم نيست كِي ميان كمكمون و از اين جزيره لعنتي خلاص ميشيم. تو هم كه هيچي نميگي اينجا كجاست.
مى خواستم درباره ي بقيه مسافرا باهاش صحبت كنم ولي الان وقتش نبود.
جيغ بلند هليا نشون داد كه اومدن.
هادي ناگهان از جاش پريد و زير لب گفت:
- آه خداي من
به سرعت هليا رو بغل كردم و رو به هادي داد زدم: بدو فقط بدو
هر دو وحشت زده شروع به دويدن كرديم. با اينكه آخرين چيزي كه خورده بودم همون قارچ ها بود اما ترس نيروي بدنم رو مضاعف كرده بود. هليا سرش رو روي شونه م گذاشته بود و جيغ مى كشيد و گريه مى كرد. من اين صحنه رو همراه پدرم تجربه كرده بودم. يه نگاه به عقبم انداختم. اونا با دندوناي خونين و چشم هاي از حدقه بيرون اومدشون دنبال ما ميومدن.
سرعتم كم شده بود. هادي به كنارم اومد و در حين دويدن هليا رو ازم گرفت. با صداي بلند گفت:
- اونا كين؟
- زامبي!
بادي كه به صورتم مى خورد چشم هام رو اشك آلود كرده بود. هم چنان در حال دويدن بوديم كه پام به يه چيزي گير كرد و افتادم زمين. پيش خودم گفتم كارم تمومه. هادي سعي داشت كمكم كنه ولي زامبي ها فاصله شون با ما كم شده بود.
هرچه در بدن داشتم گذاشتم تا بلند شم و موفق هم شدم اما صداي وحشتناك يك زامبي پشت سرم نشون ميداد كه خيلي دير شده. چشم هام رو بستم و آماده تبديل شدن به يكي مثل اونا شدم اما...
غرش گرگ ها!
سرم رو برگردوندم سه گرگ خاكستري با نگاهي خوفناك آماده حمله به زامبي ها بودن. اما زامبي ها قبل از اينكه بدنشون با دندون هاي تيز گرگ ها تكه تكه بشه پا به فرار گذاشتن.
به سمت يكي از گرگ ها رفتم. گردنشو در آغوش گرفتم و دوتاي ديگر هم نزديكم اومدن و اون ها رو هم نوازش كردم.
هادي با حيرت به ما خيره شده بود.
- اين چه جزيره ايه؟ تو با اون گرگا دوستي؟
- هنوز خيلي مونده تا بفهمي اينجا چه جور جاييه...





گره ز دل بگشا و از سپهر یاد مکن

که فکر هیچ مهندس چنین گره نگشاد
۷ آبان ۱۳۹۵
پاسخ به: اتاق فکر طراحی داستان گروهی
نام کاربری: Nobody
پیام: ۴,۹۳۱
عضویت از: ۱۶ آبان ۱۳۹۰
گروه:
- کاربران عضو
افتخارات
با سرعت رفتم سمتش تا ببینم حالش خوبه یا نه که یهو هلیا گفت با لحن بچه گانه اش: اون دختله بیدال شد.
دختری که روی زمین افتاده بود ناباورانه داشت ما دوتا رو نگاه می کرد. سعی کردم نزدیک تر بشم تا ببینم حالش خوبه یا نه. در همین حین بود که یهو تیر کمان رو از جیبش در آورد و‌ به سمت ما نشونه گرفت.
همه چیز در چشم به هم زدنی اتفاق افتاد. هلیا که ترسیده بود جیغ بلندی زد و خودش رو من و‌محکم گرفته بود. من که کاری از دستم بر نمی اومد با فریاد گفتم: داری چیکار می کنی؟ ما که کاری بهت نداریم.
با شنیدن این حرف بود که تایید کمان رو پایین گرفت، از زمین بلند شد و به طرف ما اومد. با صدایی من من کنان و‌ اروم گفت: تو کی هستی؟ اینجا چیکار می کنی؟
-خود تو كى هستي؟ به لباست نمى خوره از مسافراي هواپيما باشی.
با حالتى بهت زده گفت:
- كدوم هواپيما؟
- پرواز zx555
- نه من از مسافرا نيستم
- پس كي؟
- نمى دونم
- يعني چي نمى دونم؟

رفتارش خیلی برام عجیب بود. واقعا معلوم نبود که اون توی اون جنگل چیکار می کنه. اما ظاهرش به قدری ساده بود که می شد خیلی راحت بهش اعتماد کرد. سعی کردم از زیر زبونش بیرون بکشم که اون جزیره کجاست و ... اما اصلا حواسش به من نبود. جواب ندادنش منو بیشتر عصبانی کرد تا اینکه یهو گفت:
اگه لازم باشه زنده می مونی و به جواب سوالات می رسی اگرنه

فهمیدم که خیلی عصبانی ه و واقعا نمیشه باهاش کل کل کرد. دیگه چیزی نپرسیدم. هلیا با نگاهی خاصی توجه اون دختر رو به خودش جلب کرد.
دختر به من گفت:
-اسم من رزه اسم تو چی؟
-هادی
-و این دختر کوچولو
-هلیا از مسافر های هواپیماست که مادرش رو گم کرده.

یه لحظه ناراحتی بدی توی چشم هاش دیدم. نمیدونم برای دزدیدن نگاه بود یا سهوی، نگاهش رو به آسمون دوخت. بعد از چند ثانیه گفت که شب ها جنگل خطرناک ه و باید هرچه سریعتر از اونجا بریم. دنبالش رفتم. نمی دونستم کجا داره میره اما انگار بهترین کار توی اون لحظه اعتماد به رز بود.

کمی از پیاده روی گذشته بود که صدای گرگ ها اومد. ترسناک بود و هلیا هم بدجوری ترسیده بود. سعی کردم ارومش کنم. اما دست ها و بدنم رو به سختی تونستم حرکت بدم. همه بدنم درد می کرد و با سختی خودم رو سر پا نگه داشته بودم.

-کسی توی این سفر همراهت بود؟
_عزیزترین کسم

با این سوال دوباره به یاد اما افتادم و درد بدنم جای خودش رو به درد و عذاب روحی من داد.

دیگه واقعا طاقت هیچ کاری رو نداشتم. هلیا رو روی زمین گذاشتم و خودم هم نشستم.
صدای اعتراض رز بلند شد: باید عجله کنیم.
اما من دیگه واقعا حوصله و رمق نداشتم. با صدایی بغض آلود گفتم: خسته ام. اما مرده. معلوم نیست کی میان کمکمون و از این جزیره لعنتی خلاص می شیم. تو هم که هیچی نمیگی اینجا کجاست.


در همین اوضاع هلیا یهو جیغ زد. از جای خودم به سرعت بلند شدم و با دیدن عجیب ترین صحنه زندگیم فقط گفتم: آه خدای من.
رز هلیا رو بلند کرد و فریاد زد: بدو. فقط بدو.
تمام خستگی ها و درد ها به یک طرف و حالا این موجودات عجیبی که دنبال ما بودن یه طرف! دندان های خونی و چشم های بیرون زده از حدقه اون موجود ها واقعا ترسناک بود.
به رز رسیدم، هلیا رو از دستش گرفتم و پرسیدم: اونا کین؟ جواب داد: زامبی!!
عجیب ترین اتفاق عمرم دقیقا توی اون لحظات اتفاق افتاد. واکینگ دد واقعی بود! زامبی ها وجود خارجی داشتن و حالا دنبال ما بودن.
در حین فرار بود که یهو رز روی زمین افتاد. برگشتم تا بلندش کنم و از اون مخمصه نجات پیدا کنیم اما زامبی ها خیلی بهمون نزدیک شده بودن. بالاخره رز از روی زمین بلند شد اما دیگه دیر شده بود. یه زامبی پشت سر اون بود و‌ نزدیک بود به اون حمله کنه که صدای غرش گرگ ها توجه من رو به خودش جلب کرد.
سه گرگ خاکستری به زامبی ها حمله کردن و اون ها رو فراری دادن.

دهنم از تعجب باز بود و زبانم قاصر بود از حرف زدن. رز رفت نزدیک یکی از گرگ ها و اون رو بغل کرد.

واقعا نمی فهمیدم چه خبره. زامبی، گرگ، حتی همین رز...
کم کم فکر می کردم دارم دیوونه میشم.

پرسیدم: این چه جزیره ایه؟ تو با گرگا دوستی؟؟
-هنوز خیلی مونده تا بفهمی اینجا چه جور جاییه.




نمایش امضا ...
مخفی کردن امضا ...
۸ آبان ۱۳۹۵
پاسخ به: اتاق فکر طراحی داستان گروهی
King of Social Islands
نام کاربری: The.Hundredth.One
نام تیم: منچستر یونایتد
پیام: ۲,۱۸۳
عضویت از: ۲۶ خرداد ۱۳۹۲
از: مشهد
طرفدار:
- مسی
- رونالدینیو
- پرسپولیس
- فرانسه
- علی کریمی
- لوئیز انریکه
- یحیی گل محمدی
گروه:
- کاربران عضو
- ویراستاران اخبار
رامبد؛ پرده چهارم

همون طور که یزدان گفته بود، تمام وقتم رو به بررسی وضعیت زخمی ها اختصاص دادم و خدا رو شکر تونستم تا جایی که می تونم و از دستم برمیاد، کمک کنم. وقتی خیالم از بابت مصدوم ها راحت شد، نفس راحتی کشیدم. نمیدونم! شاید تو تمام این سالها، تا این حد احساس سبکی نکرده بودم. از این که تونسته بودم باری رو از روی دوش دیگران – و البته خودم – بردارم، خوشحال بودم. تو همین حال و هوا بودم که ناگهان صدایی از پشت سر شنیدم. بلند شدم و سرم رو برگردوندم؛ دختر جوانی رو دیدم که تو هواپیما بین مسافرا دیده بودمش. یک هدفون قرمز هم تو گوشش بود داخل هواپیما.

- آقا ببخشید شما هم تو اون هواپیمای گور به گور شده بودید؟! (لبخند تلخی زد)

من که اصلا انتظار چنین عکس العملی رو نداشتم، گفتم:

- آره؛ شما؟

- اسم من رهاست؛ از دور می دیدم که مشغول کمک به مصدومان بودید. خیلی لذت بردم. یادمه وقتی بچه بود، مدتی رو تو کلاسای آموزش کمک های اولیه گذروندم. خوب یادمه. اولین استادمون، یک مرد کچل بود (شروع کرد به خندیدن) و همش سر کلاس چرت می زد. یک بار با بچه ها تصمیم گرفتیم چسب زخم رو پشت کتش بچسبونیم تا مضحکه خاص و عام بشه. شوخیمون نگرفت و فهمید. اونوقت بود که یک تنبیه اساسی برامون در نظر گرفت، اما ...

خیلی پر حرف بود. واقعا داشت با این وراجی هاش خستم می کرد. برام عجیب بود که تو این معرکه، چرا باید یک دختر وراج بدون حتی ذره ای ترس از این سقوط، جلوی راهم قرار بگیره. وسط حرفش پریدم و به آرامی گفتم: «بریم یک جا بشینیم. من خیلی خسته شدم». در واقع چاره خلاصی از پر حرفی های اون دختر رو تو این جمله می دیدم! در همین حین، یزدان رو از دور دیدم که در حال خداحافظی با سجاد بود. با هم دست دادند و سجاد به سمتی دیگه رفت. از دیدن یزدان خوشحال شدم و اون رو فرشته نجات خودم می دونستم! در حالی که بهش اشاره می کردم، رو به رها گفتم: «اونجا رو ببین؛ اونی که اون گوشه ایستاده، اسمش یزدانه؛ با هم تو همین جزیره آشنا شدیم. اون هم تو کمک های اولیه و امداد تبحر داره و پسر خوبیه».

نزدیک یزدان شدیم. یزدان با دیدن من لبخندی زد و با با رها احوال پرسی کرد. یزدان از رها درباره وضعیت جسمانی ش پرسید و اون هم در پاسخ گفت: «آره خوبم چیزیم نشد. پدر و خواهرم هم خوبن. کمکی از دستم برمیاد؟»

تازه تو اون لحظه بود که من فهمیدم پدر و خواهر رها هم تو اون جزیره هستن. از بس که این دختر حرف زد، یادش رفت اون ها رو معرفی کنه!

یزدان به زمین خیره شده بود و جواب رها رو نداد. برام عجیب بود. به چی داشت فکر می کرد؟ باید تو یک فرصت مناسب ازش می پرسیدم. رها برای بار دوم پرسید: «ببخشید با شما بودم. گفتم کمکی از دستم برمیاد؟»

یزدان که انگار از خواب پریده باشه، گفت: اِاِاِاِ ببین باید اول یک جا کمپ بزنیم. جنگل جای امنی نیست مخصوصا شب . پس بهترین کار اینه که بریم به سمت ساحل.

رها که به نظر تازه اوضاع رو جدی گرفته بود، با لحنی آمیخته با استرس گفت: «پس باید مردمو ببریم سمت ساحل؟»

یزدان با سر تایید کرد و رو به من گفت: «رامبد، تو برو و سعی کن مردم رو متقاعد به اومدن سمت ساحل کنی. سجاد و رها هم میرن داخل هواپیما و وسایلی رو که نیاز داریم، با خودشون میارن». با سر حرف های یزدان رو تایید کردم و به سمت جمعیت رفتم. تو این فکر بودم که اول از همه از پدر و خواهر رها که گوشه ای نشسته بودند و با هم صحبت می کردند، شروع کنم تا پیرمرد بدبخت رو هم از این دلواپسی دربیارم. تو همین فکر بودم که بهو یزدان صدام کرد: «رامبد، یک لحظه بیا!»

رفتم سمت یزدان.

- بله؟

- رامبد، کسی رو مجبور نکن. هر کی دوست نداشت با ما بیاد، میتونه همین جا بمونه. فقط بهشون بگو که با ما باشن جاشون امن تره.

از یزدان فاصله گرفتم و سمت خانواده رها رفتم. خودم و ماجرا رو براشون تعریف کردم و اسمشون رو پرسیدم. اسم پدر رها، بیژن بود و اسم خواهرش، سُها. پیشنهادم رو قبول کردند و وقتی فهمیدند رها قراره تو پیدا کردن وسایل همکاری کنه، قبول کردند که با من بیایند و مردم رو به سمت ساحل ببریم. سه نفری به سمت مردم رفتیم ....




.Hope is like DOMINOS. Once one falls, the rest follow
۹ آبان ۱۳۹۵
پاسخ به: اتاق فکر طراحی داستان گروهی
The Emperor
نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام: ۶۱,۶۱۳
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ
- یوهان کرویف
- پرسپولیس
- اسپانیا، آرژانتین
- احمد عابدزاده، کریم باقری
- فرانک ریکارد
- افشین امپراطور
گروه:
- لیگ فانتزی
- کاربران عضو
- مدیران کل
افتخارات
پرده پنجم: ماجراجویی


ادامه ماجراجویی...


در این پرده، کم کم شروع به کار تیمی کردن. افرادی که با هم تیم تشکیل میدن، قبل از نوشتن با هم هماهنگ باشن. سعی کنید کم کم هدفی رو دنبال کنید و صرفا دیگه چرخ الکی تو جزیره نزنید.

تا آخر جمعه 5 آذر برای نوشتن این پرده وقت دارید. هرکس در این وقت ننویسه، از داستان حذف خواهد شد. هیچ بهونه ای بابت تاخیر یا تمدید مهلت در کار نخواهد بود!






عمری است دخیلم به ضریحی که نداری...


۲۱ آبان ۱۳۹۵
پاسخ به: اتاق فکر طراحی داستان گروهی
The Emperor
نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام: ۶۱,۶۱۳
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ
- یوهان کرویف
- پرسپولیس
- اسپانیا، آرژانتین
- احمد عابدزاده، کریم باقری
- فرانک ریکارد
- افشین امپراطور
گروه:
- لیگ فانتزی
- کاربران عضو
- مدیران کل
افتخارات
دوستان نظرتون چیه به مناسبت تابستون این داستان رو ادامه بدیم؟






عمری است دخیلم به ضریحی که نداری...


۹ تیر ۱۳۹۶
پاسخ به: اتاق فکر طراحی داستان گروهی
Queen of Gallerion
نام کاربری: RAMONA
نام تیم: آژاکس
پیام: ۱۲,۷۱۷
عضویت از: ۳۰ بهمن ۱۳۹۰
از: همين حوالى...
طرفدار:
- همه ی بازیکنای بارسا + فابرگاس
- استقلال♥
- اسپانیا
- خسرو حیدری
- گواردیولا و انریکه
گروه:
- کاربران عضو
- لیگ فانتزی
- مدیران گالری
- ناظرين انجمن
- شورای نخبگان سایت
- مدیران نظرات
افتخارات
من نيستم




گره ز دل بگشا و از سپهر یاد مکن

که فکر هیچ مهندس چنین گره نگشاد
۹ تیر ۱۳۹۶
     
برو به صفحه
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!

اختیارات
شما می‌توانید مطالب را بخوانید.
شما نمی‌توانید عنوان جدید باز کنید.
شما نمی‌توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید.
شما نمی‌توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید.
شما نمی‌توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید.
شما نمی‌توانید نظرسنجی اضافه کنید.
شما نمی‌توانید در نظرسنجی‌ها شرکت کنید.
شما نمی‌توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید.
شما نمی‌توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید.

فعالترین کاربران ماه انجمن
فعالیترین کاربران سایت
اعضای جدید سایت
جدیدترین اعضای فعال
تعداد کل اعضای سایت
اعضای فعال
۱۷,۹۳۸
اعضای غیر فعال
۱۴,۳۶۳
تعداد کل اعضاء
۳۲,۳۰۱
پیام‌های جدید
جام جهانی ۲۰۲۲
انجمن فوتبال ملی
۲۳ پاسخ
۲,۰۵۱ بازدید
۶ ساعت قبل
Crack Hints
آموزش و ترفندهای فتوشاپ
انجمن علمی و کاربردی
۱۳۴ پاسخ
۴۴,۸۸۲ بازدید
۶ ساعت قبل
Realcrackers
بحث آزاد در مورد بارسا
انجمن عاشقان آب‍ی و اناری
۵۸,۲۰۱ پاسخ
۸,۴۰۴,۸۱۵ بازدید
۱۰ ساعت قبل
F. DE JONG
موسیقی
انجمن هنر و ادبیات
۵,۱۰۱ پاسخ
۱,۰۲۲,۰۳۷ بازدید
۱ روز قبل
Activated soft
علمی/تلفن هوشمند/تبلت/فناوری
انجمن علمی و کاربردی
۲,۴۱۹ پاسخ
۴۳۷,۶۷۶ بازدید
۷ روز قبل
javibarca
بحث در مورد تاپیک های بخش سرگرمی
انجمن سرگرمی
۴,۶۶۴ پاسخ
۵۴۸,۰۵۳ بازدید
۱۱ روز قبل
یا لثارات الحسن
هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
انجمن مباحث آزاد
۷۶,۴۹۱ پاسخ
۱۱,۶۶۸,۷۷۹ بازدید
۱۱ روز قبل
یا لثارات الحسن
مباحث علمی و پزشکی
انجمن علمی و کاربردی
۱,۵۴۷ پاسخ
۷۴۸,۵۲۸ بازدید
۱ ماه قبل
رویا
مســابــقـه جــــذاب ۲۰ ســــوالـــــــــــــــــــی
انجمن سرگرمی
۲۳,۶۵۸ پاسخ
۲,۲۰۷,۹۴۰ بازدید
۱ ماه قبل
رویا
برای آشنایی خودتون رو معرفی کنید!
انجمن مباحث آزاد
۷,۶۴۲ پاسخ
۱,۲۴۲,۵۹۹ بازدید
۶ ماه قبل
مهسا
اسطوره های بارسا
انجمن بازیکنان
۳۴۳ پاسخ
۸۶,۳۵۶ بازدید
۶ ماه قبل
jalebamooz
تغییرات سایت
انجمن اتاق گفتگوی اعضاء و ناظران
۱,۵۵۷ پاسخ
۲۷۷,۷۵۰ بازدید
۱۱ ماه قبل
یا لثارات الحسن
حاضرین در سایت
۱۶۱ کاربر آنلاین است. (۸۷ کاربر در حال مشاهده تالار گفتمان)

عضو: ۰
مهمان: ۱۶۱

ادامه...
هرگونه کپی برداری از مطالب این سایت، تنها با ذکر نام «اف سی بارسلونا دات آی آر» مجاز است!