با قلبم برای تو مینویسم؛ اسطورهترین...اختصاصی
فرستنده سعید ایمنی در تاريخ پنجشنبه، ۱۱ خرداد ۱۳۹۶ (۲۱:۲۰) (۲,۷۷۵ بار خوانده شده) خبرهای فرستاده شده توسط این شخص
سعید ایمنی
FCBarcelona.ir
تو از لاماسیا نیامده بودی، متولد کاتالونیا هم نبودی، بلکه در آن سوی دیگر شبه جزیره – خیخون – ریشه داشتی؛ تو حتی از دوستان هم نبودی، مستقیم از دل سپاه دشمن جدا شده و به بارسا پیوسته بودی؛ سالها پیش از آنکه بگویی همواره قلبت آبی و اناری بوده و دست تقدیر تو را به اشتباه به هیاهوی پایتخت کشانده، شاید کمتر کسی باور میکرد انقدر زود بتوانی با ارتش یک نفرهات، کاتالونیا را تسخیر کنی!
شاید کسی باور نمیکرد تو که هنوز تصویرِ با پیراهن سفید مادریدت در ذهنها تازگی داشت، آنقدر زود به شعار اصلی اهالی نیوکمپ بدل گردی، آنقدر زود نعرههایت در میانه زمین، آدرنالین خون بارساییها را به مرز انفجار برساند، آنقدر زود بازوبند کاپیتانی ارتش کاتالونیا را به بازو ببندی... اما همه اینها خیلی زود باورکردنی شد، وقتی تو بعد از گلزنی در برنابئو، آنطور به سمت هواداران مادرید دویدی و آنطور با افتخار، پیراهن جدید آبی و اناریات را نشانشان دادی، و ابایی نداشتی از افتخار به بازگشتت از سیاهی به شکوه. احتمالاً باز هم بیخبر بودی که هزاران کیلومتر آن طرفتر، چند نوجوان عاشق تلاش میکردند بعد از گل زدن در فوتبالهای مدرسهایشان، شادی پس از گل تو را تقلید کنند!
تو ۸ سال در بارسا جنگیدی، نیمی در روشنی روزگار پرافتخار، و نیمی دیگر در دوران تاریک پس از ۲۰۰۰. دورانی که خبری از جام نبود، نبردهای دلاورانه تو و یارانت، اغلب به فتح ختم نمیشد، و تمام آنچه بارساییها را به نیوکمپ میکشاند و پای تلویزیونها میخکوب میکرد، تماشای عرقهای روی پیشانی تو و یارانت بود؛ بیآنکه کسی از نبردن دلگیر باشد، یا در آرزوی جام بگرید؛ همه میتوانستند با فریادهای تو، تمام لذتی که میتوان تصور کرد را در جسم و روح خود احساس کنند و سیراب شوند و برای روی ابرها راه رفتن، نیازی به جامهای رنگارنگ نداشته باشند. سالها بعد که جامها یکی پس از دیگری رسیدند، در میان تمام جشنهایمان اما، انگار جای آن لذت خاطرهانگیز خالی بود؛ انگار پیروزی، طعم آن نبردهای دلاورانه روزهای دیرین را نداشت. انگار آن جنون بیپاداش، چیزی از جنس عشق بود، که عقلِ دوستدار فتح، هرگز نمیتوانست لمسش کند!
تو یکبار دیگر برگشتی، وقتی کشتی قدرتمند بارسا متلاطمتر از همیشه بود و چشمهایی بیشمار، انتظار تماشای به گل نشستنش را میکشیدند. تو کرایوفوار برگشتی و رویای به پایان رسیدن رویای آبی و اناری را برای دشمنان به کابوسی ترسناک مبدل ساختی. با تو، دوباره بارسا مشق جنگ کرد و دلاوری را به خاطر آورد، و آن غول زخمی از زمین برخاست. با تو تمام قلهها فتح شد، تمام طلسمها از میان رفت و دیگر رویایی، دست نیافته باقی نماند. آیا خبر داشتی از آن نوجوانهای عاشق پیشه، که حالا جوانیشان را با تماشای تو روی نیمکت تیم محبوبشان، با اشک شوق سپری میکردند؟
و حالا دوباره میخواهی بروی. و باز هم بیخبری. و دردمندی از زخمِ خودیهای ناسپاس، آنها که لذت نعرههای لذیذتر از جام تو را ندیده بودند و نمیشناسند. شاید برای تو سخت باشد، شاید حتی برای جنگجوی بیمانندی مثل تو سخت باشد، جنگیدن برای رویاهای فراموش شده و عشقهای از یاد رفته. شاید نیوکمپ دیگر مملو از آن عاشقانی نباشد، که برای تماشای مبارزه دلاورانه تو و یارانت روزها و هفتهها را انتظار میکشیدند و نعرههایشان در پیروزی و در شکست، طنین و آوای یکسانی داشت. شاید دیگر آن دوردستها، نوجوانانی نباشند که با شکست تو اشک بریزند و با چشمانی نمناک، نامت را فریاد بزنند...
شاید خیلی چیزها تغییر کرده باشد؛ خیلی چیزهایی که من و تو با هم ساختیم، شاید دیگر از مد افتاده باشد؛ اما تو میدانی و من، که اسطورهها هرچه قدیمیتر و از مد افتادهتر میشوند، باشکوهتر خواهند بود، و هرچه زمان میگذرد، بیشتر شکوهشان دیده خواهد شد. و تو تعریف "اسطوره بودن"ی؛ بودی و هستی و خواهی بود، برای آنها که با اسطورههایشان زندگی کرده و خواهند کرد.
تو باشی یا نه، همیشه هستی، در خاطر، در دل، جایی بالاتر از تصویر تمام جامهای رنگارنگی که برایمان به ارمغان آوردی، جایی عمیقتر از تمام شادیهایی که با پیروزیهای تو زندگی کردهایم.
شاید هنوز هم بیخبر باشی که امروز، حالا که ۲۰ سال از آن روزگار پر شر و شور نوجوانیام با تو سپری شده، باز هم با چشمانی نمناک برایت مینویسم. برای تو که تعریف مفهوم "بارسا" بودی، آغاز رویش دلکش این عشق و پیوند ناگستتنی؛ برای تو که تعبیر تمام رویاهای نوجوانیام بودی، برای تو که زیباترین خاطرهای خواهی بود که برای فرزندان و نوههایم روایت خواهم کرد.
مثل یک قهرمان برو، و مثل همه قهرمانها جاودانه شو، که این همان چیزی است که تو برایش خلق شدهای. هرجا که باشی و در هر حال – حتی اگر بیخبر باشی – اما تصویری خواهی بود جاودانه، بر سینه تمام آن چند هزار نوجوان عاشق پیشهای که هرگز تو و تمام آنچه برایشان فتح کردی را تا لحظه مرگ، از خاطر نخواهند برد.
هرجا که باشی و در هر حال، مثل تمام عشقهای واقعی، مثل تمام داستانهای دلنواز کودکی، تو برای من، برای ما، جاودانه خواهی بود، اسطورهترین اسطوره تاریخ بارسا...
FCBarcelona.ir
وقتی در بازی برگشت بارسا برابر پاناتینایکوس – یک چهارم پایانی لیگ قهرمانان ۲۰۰۱/۰۲ – با سوت پایان نیمه اول، آنطور بر سر همتیمیهایت فریاد میکشیدی، چون میخواستی در آن معدود لحظات وقتهای تلف شده نیمه اول، یک حمله دیگر روی دروازه حریف ترتیب دهی و یارانت تعلل کرده بودند، جایی چند هزار کیلومتر آن طرفتر – بیآنکه بدانی – داشتی غیرت و عشق را برای نوجوانی تازه عاشق، تعریفِ دوباره میکردی؛ تو با آن شور و حرارت بینظیرت و آن بازوبندِ با نقش پرچم کاتالان که روی بازوی تو شکوه دیگری داشت، آن شب دو گل زدی و تیمت را تا جبران شکست ۱-۰ بازی رفت و صعودی دراماتیک به دور بعد، یک تنه رهبری کردی؛ درست مثل قهرمانان دوست داشتنی داستانهای تاریخی! دو سال بعد، وقتی تیمت را به دستان نویدبخش فرانک ریکارد جوان سپردی، و کفشهایت را آویختی، باز هم خبر نداشتی که چند نوجوان عاشق پیشه، هزاران کیلومتر دورتر، رفتنت را با اشکهایشان بدرقه کردهاند. امروز که دوباره ساز رفتن کوک کردهای هم، انگار دوباره بیخبری...
تو از لاماسیا نیامده بودی، متولد کاتالونیا هم نبودی، بلکه در آن سوی دیگر شبه جزیره – خیخون – ریشه داشتی؛ تو حتی از دوستان هم نبودی، مستقیم از دل سپاه دشمن جدا شده و به بارسا پیوسته بودی؛ سالها پیش از آنکه بگویی همواره قلبت آبی و اناری بوده و دست تقدیر تو را به اشتباه به هیاهوی پایتخت کشانده، شاید کمتر کسی باور میکرد انقدر زود بتوانی با ارتش یک نفرهات، کاتالونیا را تسخیر کنی!
شاید کسی باور نمیکرد تو که هنوز تصویرِ با پیراهن سفید مادریدت در ذهنها تازگی داشت، آنقدر زود به شعار اصلی اهالی نیوکمپ بدل گردی، آنقدر زود نعرههایت در میانه زمین، آدرنالین خون بارساییها را به مرز انفجار برساند، آنقدر زود بازوبند کاپیتانی ارتش کاتالونیا را به بازو ببندی... اما همه اینها خیلی زود باورکردنی شد، وقتی تو بعد از گلزنی در برنابئو، آنطور به سمت هواداران مادرید دویدی و آنطور با افتخار، پیراهن جدید آبی و اناریات را نشانشان دادی، و ابایی نداشتی از افتخار به بازگشتت از سیاهی به شکوه. احتمالاً باز هم بیخبر بودی که هزاران کیلومتر آن طرفتر، چند نوجوان عاشق تلاش میکردند بعد از گل زدن در فوتبالهای مدرسهایشان، شادی پس از گل تو را تقلید کنند!
تو ۸ سال در بارسا جنگیدی، نیمی در روشنی روزگار پرافتخار، و نیمی دیگر در دوران تاریک پس از ۲۰۰۰. دورانی که خبری از جام نبود، نبردهای دلاورانه تو و یارانت، اغلب به فتح ختم نمیشد، و تمام آنچه بارساییها را به نیوکمپ میکشاند و پای تلویزیونها میخکوب میکرد، تماشای عرقهای روی پیشانی تو و یارانت بود؛ بیآنکه کسی از نبردن دلگیر باشد، یا در آرزوی جام بگرید؛ همه میتوانستند با فریادهای تو، تمام لذتی که میتوان تصور کرد را در جسم و روح خود احساس کنند و سیراب شوند و برای روی ابرها راه رفتن، نیازی به جامهای رنگارنگ نداشته باشند. سالها بعد که جامها یکی پس از دیگری رسیدند، در میان تمام جشنهایمان اما، انگار جای آن لذت خاطرهانگیز خالی بود؛ انگار پیروزی، طعم آن نبردهای دلاورانه روزهای دیرین را نداشت. انگار آن جنون بیپاداش، چیزی از جنس عشق بود، که عقلِ دوستدار فتح، هرگز نمیتوانست لمسش کند!
تو یکبار دیگر برگشتی، وقتی کشتی قدرتمند بارسا متلاطمتر از همیشه بود و چشمهایی بیشمار، انتظار تماشای به گل نشستنش را میکشیدند. تو کرایوفوار برگشتی و رویای به پایان رسیدن رویای آبی و اناری را برای دشمنان به کابوسی ترسناک مبدل ساختی. با تو، دوباره بارسا مشق جنگ کرد و دلاوری را به خاطر آورد، و آن غول زخمی از زمین برخاست. با تو تمام قلهها فتح شد، تمام طلسمها از میان رفت و دیگر رویایی، دست نیافته باقی نماند. آیا خبر داشتی از آن نوجوانهای عاشق پیشه، که حالا جوانیشان را با تماشای تو روی نیمکت تیم محبوبشان، با اشک شوق سپری میکردند؟
و حالا دوباره میخواهی بروی. و باز هم بیخبری. و دردمندی از زخمِ خودیهای ناسپاس، آنها که لذت نعرههای لذیذتر از جام تو را ندیده بودند و نمیشناسند. شاید برای تو سخت باشد، شاید حتی برای جنگجوی بیمانندی مثل تو سخت باشد، جنگیدن برای رویاهای فراموش شده و عشقهای از یاد رفته. شاید نیوکمپ دیگر مملو از آن عاشقانی نباشد، که برای تماشای مبارزه دلاورانه تو و یارانت روزها و هفتهها را انتظار میکشیدند و نعرههایشان در پیروزی و در شکست، طنین و آوای یکسانی داشت. شاید دیگر آن دوردستها، نوجوانانی نباشند که با شکست تو اشک بریزند و با چشمانی نمناک، نامت را فریاد بزنند...
شاید خیلی چیزها تغییر کرده باشد؛ خیلی چیزهایی که من و تو با هم ساختیم، شاید دیگر از مد افتاده باشد؛ اما تو میدانی و من، که اسطورهها هرچه قدیمیتر و از مد افتادهتر میشوند، باشکوهتر خواهند بود، و هرچه زمان میگذرد، بیشتر شکوهشان دیده خواهد شد. و تو تعریف "اسطوره بودن"ی؛ بودی و هستی و خواهی بود، برای آنها که با اسطورههایشان زندگی کرده و خواهند کرد.
تو باشی یا نه، همیشه هستی، در خاطر، در دل، جایی بالاتر از تصویر تمام جامهای رنگارنگی که برایمان به ارمغان آوردی، جایی عمیقتر از تمام شادیهایی که با پیروزیهای تو زندگی کردهایم.
شاید هنوز هم بیخبر باشی که امروز، حالا که ۲۰ سال از آن روزگار پر شر و شور نوجوانیام با تو سپری شده، باز هم با چشمانی نمناک برایت مینویسم. برای تو که تعریف مفهوم "بارسا" بودی، آغاز رویش دلکش این عشق و پیوند ناگستتنی؛ برای تو که تعبیر تمام رویاهای نوجوانیام بودی، برای تو که زیباترین خاطرهای خواهی بود که برای فرزندان و نوههایم روایت خواهم کرد.
مثل یک قهرمان برو، و مثل همه قهرمانها جاودانه شو، که این همان چیزی است که تو برایش خلق شدهای. هرجا که باشی و در هر حال – حتی اگر بیخبر باشی – اما تصویری خواهی بود جاودانه، بر سینه تمام آن چند هزار نوجوان عاشق پیشهای که هرگز تو و تمام آنچه برایشان فتح کردی را تا لحظه مرگ، از خاطر نخواهند برد.
هرجا که باشی و در هر حال، مثل تمام عشقهای واقعی، مثل تمام داستانهای دلنواز کودکی، تو برای من، برای ما، جاودانه خواهی بود، اسطورهترین اسطوره تاریخ بارسا...
پاسخ به: با قلبم برای تو مینویسم؛ اسطورهترین... | ||
---|---|---|
پنجشنبه، ۱۹ اسفند ۱۳۹۵ (۱۸:۳۰)
|
پاسخ به: با قلبم برای تو مینویسم؛ اسطورهترین... | ||
---|---|---|
متن فوق العاده ای بود و از آقای ایمنی سپاسگزارم مربیگری در بارسا و تحمل جو سنگین آن واقعا طاقت فرسا هست و این را در ظاهر مربیانی که داشتیم کاملا میبینیم که زیر بار این فشارها واقعا پیر می شوند. برای انریکه آرزوی بهترینها را دارم و امیدوارم در آینده در هر جایی که هست موفق باشه یکشنبه، ۱۵ اسفند ۱۳۹۵ (۲۳:۲۸)
|
پاسخ به: با قلبم برای تو مینویسم؛ اسطورهترین... | ||
---|---|---|
شنبه، ۱۴ اسفند ۱۳۹۵ (۱۳:۱۶)
|
پاسخ به: با قلبم برای تو مینویسم؛ اسطورهترین... | ||
---|---|---|
چقد دلم گرفت متن عالی بود شنبه، ۱۴ اسفند ۱۳۹۵ (۲:۳۰)
|
پاسخ به: با قلبم برای تو مینویسم؛ اسطورهترین... | ||
---|---|---|
امیدوارم همیشه هم جا موفق باشه
جمعه، ۱۳ اسفند ۱۳۹۵ (۲:۲۹)
|
پاسخ به: با قلبم برای تو مینویسم؛ اسطورهترین... | ||
---|---|---|
عالی بود
جمعه، ۱۳ اسفند ۱۳۹۵ (۱:۱۴)
|
پاسخ به: با قلبم برای تو مینویسم؛ اسطورهترین... | ||
---|---|---|
کاش حداقل سامپائولی بیاد
پنجشنبه، ۱۲ اسفند ۱۳۹۵ (۲۳:۵۴)
|
پاسخ به: با قلبم برای تو مینویسم؛ اسطورهترین... | ||
---|---|---|
قلمت مثل همیشه حرف نداره سعید جان ممنون بابت این متن زیبای ادبی و دلنشین پنجشنبه، ۱۲ اسفند ۱۳۹۵ (۲۲:۱۱)
|
پاسخ به: با قلبم برای تو مینویسم؛ اسطورهترین... | ||
---|---|---|
امیدوارم یه روز با تجربه بیشتر برگردی
پنجشنبه، ۱۲ اسفند ۱۳۹۵ (۱۹:۴۵)
|
پاسخ به: با قلبم برای تو مینویسم؛ اسطورهترین... | ||
---|---|---|
موفق باشی لوچو
پنجشنبه، ۱۲ اسفند ۱۳۹۵ (۱۹:۴۰)
|
پاسخ به: با قلبم برای تو مینویسم؛ اسطورهترین... | ||
---|---|---|
عالی بود... ممنون از آقای ایمنی....
پنجشنبه، ۱۲ اسفند ۱۳۹۵ (۱۸:۵۱)
|
پاسخ به: با قلبم برای تو مینویسم؛ اسطورهترین... | ||
---|---|---|
متن خوبی بود مارو بردی به اون موقع ها بنده خدا انریکه همیشه مظلوم واقع میشد فقط امیدوارم با آوردن یکی مثه کومان خاطره بارسای داغون فنخالو برامون زنده نکنن پنجشنبه، ۱۲ اسفند ۱۳۹۵ (۱۷:۱۵)
|
پاسخ به: با قلبم برای تو مینویسم؛ اسطورهترین... | ||
---|---|---|
انریکه عزیز ممنون بابت زحماتی که برای بارسا کشیدی.
پنجشنبه، ۱۲ اسفند ۱۳۹۵ (۱۶:۲۲)
|
پاسخ به: با قلبم برای تو مینویسم؛ اسطورهترین... | ||
---|---|---|
متن فوق العاده ای بود.دستتون درد نکنه
پنجشنبه، ۱۲ اسفند ۱۳۹۵ (۱۵:۲۱)
|
پاسخ به: با قلبم برای تو مینویسم؛ اسطورهترین... | ||
---|---|---|
عالی بود سعید جان
پنجشنبه، ۱۲ اسفند ۱۳۹۵ (۱۴:۵۴)
|
پاسخ به: با قلبم برای تو مینویسم؛ اسطورهترین... | ||
---|---|---|
چقدر سخت بود نوشتن اینها با اشک، و با خاطرات اون روزهای دلنشین دور... چقدر دلتنگ اون روزها میشم تو هیاهوی این روزهای بی عشق. لوچو اون دلیلی بود که من عاشق بارسا شدم، ریشه تمام باورها و پیوندهایی که خیلی فراتر از فوتبال و برد و قهرمانی بودن! و مثل خیلی اسطوره های دیگه، یه عده هوادار قدرنشناس باش خوب تا نکردن، تا خیلی زودتر از اونکه باید تصمیم به رفتن بگیره. خوشحالم که مثل یه قهرمان میره، و مثل روزهای بازیش، یه اسطوره جاودانه خواهد بود. و بدا به حال ما بعد از لوچو... پنجشنبه، ۱۲ اسفند ۱۳۹۵ (۱۴:۵۲)
|
پاسخ به: با قلبم برای تو مینویسم؛ اسطورهترین... | ||
---|---|---|
خداحافظ لوچوی دوسداشتنی شرمندم اگه لحظه ای تو تدبیرت درنگ کردم کاش تو میموندی ولی اون بارتومئو احمق میرفت پنجشنبه، ۱۲ اسفند ۱۳۹۵ (۱۴:۵۱)
|
پاسخ به: با قلبم برای تو مینویسم؛ اسطورهترین... | ||
---|---|---|
فوق العاده بود ...
پنجشنبه، ۱۲ اسفند ۱۳۹۵ (۱۴:۴۹)
|