به اولین سایت تخصصی هواداران بارسلونا در ایران خوش آمدید. برای استفاده از تمامی امکانات سایت، ثبت نام کنید و یا با نام کاربری خود وارد شوید!

شناسه کاربری:
کلمه عبور:
ورود خودکار

نوشته تأثیرگذار دنی آلوز؛ بخش اول: «بگذارید با یک راز آغاز کنم...»اسطوره‌ها
فرستنده سید سجاد زرگرنتاج در تاريخ جمعه، ۱۲ خرداد ۱۳۹۶ (۱۹:۲۶) (۹۷۶ بار خوانده شده) خبر‌های فرستاده شده توسط این شخص
منبع: Players' Tribune
مترجم: سید سجاد زرگرنتاج / FCBarcelona.ir


دنی آلوز در نوشته‌ای که در Players' Tribune (تریبون بازیکنان) منتشر کرد، از بزرگ شدن در برزیل، عشق به بارسلونا و دشواری ترک این تیم، دوران حضور در یووه و باقی ماندن به عنوان یک هوادار دو آتشه بارسا، و البته فینال لیگ قهرمانان سخن گفت. در بخش نخست، از کودکی او تا زمان انتقالش به بارسا از سویا را خواهید خواند.


کانون هواداران بارسلونا در ایران

می‌خواهم با یک راز آغاز کنم. البته شاید بیشتر از یک راز باشد، چون احساس می‌کنم که توسط مردم بد فهمیده شده‌ام. اما خب، ابتدا با همان یکی شروع می‌کنیم.

سه ماه قبل، وقتی بارسلونا آن بازگشت بی‌نظیر را مقابل پاریس-سنت ژرمن انجام داد، همه لحظات آن را از تلویزیون تماشا می‌کردم. شاید تصور کنید – با توجه به آنچه روزنامه‌ها گفته‌اند – من امیدوار بودم که باشگاه قبلی‌ام شکست بخورد. اما وقتی برادرم نیمار آن ضربه‌آزاد را به زیبایی به گل تبدیل کرد، از جایم پریدم و جلوی تلویزیون فریاد می‌زدم. و وقتی سرجی روبرتو با ضربه‌اش معجزه را تکمیل کرد، مثل هر هوادار بارسای دیگر، داشتم رسماً دیوانه می‌شدم! چون حقیقت این است که بارسا هنوز در خون من است.

کانون هواداران بارسلونا در ایران

آیا من پیش از ترک باشگاه از رفتاری که مدیران با من داشتند ناراحت شدم؟ قطعاً. این چیزی‌ست که من احساس می‌کنم و نمی‌توان کاری در موردش کرد. اما نمی‌توان هشت سال برای یک باشگاه بازی کرد و بعد به همه آن‌چه ما به آن رسیدیم رسید و تا پایان عمر آن باشگاه را در قلب خود نداشت. مربیان، بازیکنان و مدیران می‌آیند و می‌روند، اما بارسا هیچ‌گاه از بین نمی‌رود.

قبل از این‌که به یوونتوس برم، هشدار نهایی را به مدیران باشگاه دادم: «شما دلتنگ من خواهید شد». منظورم این نبود که فقدان من در زمین حس می‌شود؛ بارسا پر از بازیکنان فوق‌العاده است. منظورم این بود که آن‌ها دلتنگ روحیه‌ من خواهند شد. آن‌ها دلتنگ اهمیتی می‌شوند که من برای رختکن تیم قائل بودم. برای تعصبی که هر بار با پوشیدن این پیراهن به خرج دادم.


وقتی در دور بعد مجبور بودم جلوی بارسا بازی کنم، احساس خیلی عجیبی بود. خصوصاً در دیدار برگشت در نیوکمپ، احساس می‌کردم که دوباره در خانه‌ام هستم. درست پیش از این‌که بازی آغاز شود، به سمت نیمکت بارسا رفتم تا به دوستان قدیمی‌ام سلام کنم، و آن‌ها به من می‌گفتند: «دنی، بیا پیش ما بشین! جایت را نگه داشته‌ایم».

کانون هواداران بارسلونا در ایران

من در حالی که پشتم به داور بود دست همه را می‌فشردم. ناگهان، صدای سوت شنیدم. رویم را برگرداندم و دیدم که داور بازی را آغاز کرده است. سریعاً دویدم و به جایم در زمین رفتم و می‌توانستم بشنوم که سرمربی قبلی‌ام، لوییز انریکه، دارد از خنده غش می‌کند. خنده‌دار است، نه؟ اما آن بازی اصلاً یک شوخی نبود، خصوصاً برای من. مردم به من نگاه می‌کنند و می‌گویند: دنی همیشه در حال شوخی کردن و خندیدن است. او اصلاً جدی نیست.

گوش کنید، یک راز دیگر به شما می‌گویم: قبل از این‌که بروم و مقابل بهترین مهاجمان دنیا – مسی، نیمار و رونالدو – قرار بگیرم، نقاط قوت و ضعفشان را به شکلی وسواسی مطالعه می‌کنم و سپس نقشه می‌ریزم که چطور قرار است حمله کنم. هدفم این است که به دنیا نشان بدهم دنی آلوز هنوز در همان سطح است. شاید آن‌ها یک یا دو بار از من عبور کنند، اما باید منتظر حمله من هم باشند. من نمی‌خواهم که ناپدید باشم؛ من مرکز توجه را می‌خواهم. حتی بعد از 34 سال و کسب 34 جام، هنوز حس می‌کنم که باید این نکته را اثبات کنم.

اما این مسئله حتی عمیق‌تر است. درست پیش از بازی، من همان روتین را دارم. پنج دقیقه جلوی آینه می‌ایستم و همه چیز را مشخص می‌کنم. و سپس فیلم در ذهنم شروع می‌شود. این فیلم، فیلم زندگی من است...

در صحنه اول، من 10 ساله‌ام. من روی تخت بسیار سفت پدر و مادرم در خانه کوچکمان در خوازریو دراز کشیده‌ام. تشکی که روی تخت را پوشانده، قطری به اندازه انگشت کوچک شما دارد. خانه بوی خاک نمناک می‌دهد و بیرون هوا هنوز تاریک است. ساعت پنج صبح است و خورشید هنوز درنیامده، اما من باید برم و پیش از رفتن به مدرسه، در مزرعه به پدرم کمک کنم. من و برادرم وارد مزرعه می‌شویم و پدرم پیش از ما آنجاست. او یک مخزن بزرگ و سنگین بر پشتش دارد و سعی دارد تا با سمپاشی، میوه‌ها و گیاهان را از خطر باکتری‌ها رها کند.

ما احتمالاً برای کار با سموم خیلی کوچک هستیم، اما به‌هرحال به او کمک می‌کنیم. این راه ما برای نجات یافتن است. برای ساعت‌ها من و برادرم با هم رقابت می‌کنیم تا ببینیم کداممان کارگر بهتری است. چون کسی که پدرم بگوید بیشتر به او کمک کرده، حق استفاده از تنها دوچرخه‌مان را خواهد داشت. اگر دوچرخه را نبرم، باید فاصله 20 کیلومتری مزرعه تا مدرسه را پیاده بروم. برگشتن از مدرسه حتی سخت‌تر است، چون با این وضع به یارگیری مسابقه فوتبال نمی‌رسم. پس من 20 کیلومتر را می‌دوم و خودم را به زمین بازی می‌رسانم.

اما اگر دوچرخه را ببرم؟ می‌توانم با سرعت هرچه تمام‌تر به زمین بازی برسم. پس هرچه می‌توانم تلاش می‌کنم تا دوچرخه را ببرم. وقتی برای رفتن به مدرسه از مزرعه می‌روم، می‌بینم که پدرم هنوز آن مخزن را روی پشتش دارد. او تمام روز را باید در این مزرعه کار کند و سپس شب را باید در کافه‌ای باشد تا پول بیشتری به دست بیاورد. او وقتی جوان بود یک فوتبالیست فوق‌العاده بود، اما پول کافی برای رفتن به شهرهای بزرگتر و دیده شدن توسط استعدادیاب‌ها را نداشت. او می‌خواست، حتی به قیمت جانش، من این فرصت را داشته باشم.

حالا یک‌شنبه است و ما در حال تماشای فوتبال در تلوزیون سیاه و سفید خود هستیم. دور آنتن خود یک کاغذ فلزی پیچیده‌ایم تا بتوانیم سیگنال را از شهر، که خیلی از ما دور است، دریافت کنیم. برای ما، این بهترین روز هفته است. شادی بسیاری در خانه ما موج می‌زند. حالا پدرم دارد مرا با ماشین کهنه خود به خارج شهر می‌برد تا بتوانم پیش چشم چند استعدادیاب خود را نشان بدهم. ماشین پدرم تنها دو دنده دارد و بسیار کند پیش می‌رود.

حالا من سیزده ساله‌ام و در یک آکادمی فوتبال در یک شهر بزرگتر، دور از خانواده‌ام، بازی می‌کنم. 100 کودک در یک خوابگاه کوچک چپانده شده‌اند که بیشتر شبیه به زندان است. روز قبل از رفتن من از خانه، پدرم به شهر رفت و یک پیراهن جدید برای من خرید. بعد از اولین تمرین، پیراهن جدید را آویزان کردم تا خشک شود. روز بعد، دیدم سر جایش نیست. دزدیده شده بود. اینجا بود که فهمیدم دیگر در مزرعه نیستم. این دنیای واقعی است. و به این خاطر این اسم را دارد که اتفاقات مزخرف در اینجا واقعی هستند.

به اتاقم برمی‌گردم و دارم از گرسنگی تلف می‌شوم. ما همه روز را تمرین کردیم . غذای کافی در کمپ نیست. یک نفر پیراهن مرا دزدیده، دلم برای خانواده‌ام تنگ شده و من قطعاً بهترین بازیکن در اینجا نیستم. از بین 100 نفر، شاید به لحاظ قابلیت نفر 51ام باشم، پس یک قول به خودم می‌دهم. به خودم می‌گویم: «تا وقتی کاری نکردی که پدرت به تو افتخار کند، به مزرعه برنمی‌گردی. شاید به لحاظ توانایی نفر 51ام باشی. اما قرار است نفر اول یا دوم شوی. تو قرار است یک قاتل باشی. هر چه که شد، قرار نیست به خانه برگردی».


حالا هجده ساله‌ام و دارم یکی از معدود دروغ‌هایی که در فوتبال گفته‌ام را می‌گویم. من برای باهیا در لیگ برزیل بازی می‌کنم که یک استعدادیاب بزرگ پیش من می‌آید و می‌گوید: «سویا قصد دارد تو را به خدمت بگیرد». من می‌گویم: «سویا! چه فوق‌العاده». استعدادیاب می‌گوید: «می‌دانی اصلاً سویا کجاست؟» می‌گویم: «البته که می‌دانم. من عاشق سویا هستم».

اما هیچ ایده‌ای ندارم که سویا کجاست. حتی ممکن است در ماه باشد. اما او طوری آن نام را ادا می‌کند که مهم به نظر می‌آید، پس من دروغ می‌گویم. چند روز بعد، من شروع به پرسیدن می‌کنم و می‌فهمم که سویا جلوی بارسا و رئال مادرید بازی می‌کند. در پرتغالی، اصطلاحی برای این موقعیت وجود دارد. به خودم می‌گویم: «Agora! بنگ! بزن بریم!».

کانون هواداران بارسلونا در ایران

من حالا در سویا هستم، اما اینقدر لاغر به نظر می‌آیم که سرمربی و بازیکنان فکر می‌کنند باید برای تیم جوانان بازی کنم. من در میانه سخت‌ترین شش ماهه زندگی‌ام هستم. زبان آن‌ها را بلد نیستم، مربی به من بازی نمی‌دهد و این اولین باری است که واقعاً به رفتن به خانه فکر می‌کنم. اما ناگهان به دلیل نامعلومی به یاد پیراهن جدیدی که در 13 سالگی پدرم برای من خریده بود می‌افتم. همانی که دزدیده شد. تصویر او را با آن مخزن سنگین به پشتش به یاد می‌آورم و تصمیم می‌گیرم که بمانم، زبان را یاد بگیرم و دوستانی پیدا کنم تا حداقل وقتی به برزیل برمی‌گردم تجربه‌ای برای تعریف کردن داشته باشم.

وقتی فصل شروع می‌شود، سرمربی دستور می‌دهد که در سویا مدافعان از خط میانه زمین جلوتر نمی‌روند. هیچ‌وقت! چند بازی به همین ترتیب توپ را دور می‌کردم و اصلاً به خط نزدیک نمی‌شدم، مثل سگی که از یک دیوار فرضی که برایش ساخته‌اند می‌ترسد. سپس، در یک بازی، ناگهان این ترس را رها کردم. باید خودم باشم. می‌گویم: Agora. و سپس حمله، حمله، حمله. مثل یک معجزه کار می‌کند. سرمربی به من می‌گوید: «باشد، دنی. در سویا، تو می‌توانی حمله کنی». در طول چند فصل، ما از یک باشگاه در منطقه سقوط، به باشگاهی با دو قهرمانی در جام یوفا می‌رسیم.

تلفنم زنگ می‌خورد. مدیر برنامه‌هایم است: «دنی، بارسا می‌خواهد تو را به خدمت بگیرد». این بار دروغ نمی‌گویم. می‌دانم بارسلونا کجاست. این فیلمی است که در ذهن من هر بار پیش از بازی و وقتی در آینه زل زده‌ام تکرار می‌شود. و هر بار، قبل از این‌که از رختکن خارج شوم، چیزی را با خود زمزمه می‌کنم: «من از ناکجا آمدم. و حالا اینجا هستم. غیر ممکن به نظر می‌رسد، اما من اینجا هستم...»...
ارزش: ۹.۰۰ (۲ رای) | ارزش‌گذاری این خبر
نظرات کاربران
samanehbarca
پاسخ به: نوشته تأثیرگذار دنی آلوز؛ بخش اول: «بگذارید با یک راز آغاز کنم...»
چقدر سختي كشيد.هر تيمي كه هست موفق باشه😊


یکشنبه، ۱۴ خرداد ۱۳۹۶ (۱۲:۲۷)
 
Lucho.The.Great
پاسخ به: نوشته تأثیرگذار دنی آلوز؛ بخش اول: «بگذارید با یک راز آغاز کنم...»
فوق العاده است اين بشر. نه به خاطر بهترين بودن تو پستش كه به خاطر روحيه بى نظيرش.

كاش برگرده...


شنبه، ۱۳ خرداد ۱۳۹۶ (۱۳:۲۲)
 
toraj
پاسخ به: نوشته تأثیرگذار دنی آلوز؛ بخش اول: «بگذارید با یک راز آغاز کنم...»
دنی عزیز تو برای ما همیشه بارسایی هستی به طوری که تو این فصل هر وقت توپ در دفاع راست به سرجی روبرتو میرسید ما تو رو تصور میکردیم و از این بنده خدا انتظار جادوهای تو رو داشتیم تو همیشه در دل آبی و اناری ما هستی


جمعه، ۱۲ خرداد ۱۳۹۶ (۲۱:۴۱)
 
006007
پاسخ به: نوشته تأثیرگذار دنی آلوز؛ بخش اول: «بگذارید با یک راز آغاز کنم...»
بازیکن عالییی بود برامون و امیدوارم همیشه خوش باشه. ما بارساییم و بدور از بازیکنان و مدیران و مربیان، بارسایی خواهیم بود و این راه ادامه داره


جمعه، ۱۲ خرداد ۱۳۹۶ (۲۱:۳۱)
 
Bella
پاسخ به: نوشته تأثیرگذار دنی آلوز؛ بخش اول: «بگذارید با یک راز آغاز ک...
وقتی یه باشگاهی فراتر از یک باشگاه باشه، بازیکناشم فراتر از یک بازیکن خواهند بود.
دنی گرگه همیشه در قلب ماها خواهی بود



جمعه، ۱۲ خرداد ۱۳۹۶ (۲۰:۲۱)
 
بی‌شک دیدگاه هرکس نشانه تفکر اوست. ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم!
نوع نمایش نظرات:       
حاضرین در سایت
۱۸۴ کاربر آنلاین است. (۲۸ کاربر در حال مشاهده اخبار بارسا)

عضو: ۰
مهمان: ۱۸۴

ادامه...
هرگونه کپی برداری از مطالب این سایت، تنها با ذکر نام «اف سی بارسلونا دات آی آر» مجاز است!