برای قهرمانترینِ اساطیر زندگیام...اسطورهها
فرستنده سعید ایمنی در تاريخ دوشنبه، ۲۸ آذر ۱۴۰۱ (۱:۱۶) (۱,۰۲۵ بار خوانده شده) خبرهای فرستاده شده توسط این شخص
سعید ایمنی
FCBarcelona.ir
شاید عده آنها که امشب با تو بالا پریدند و با تماشای خندههای تو گریستند، به میلیاردها برسد، نمیدانم؛ اما این را خوب میدانم که برای من، و برای همه منهایِ اسیر در چرخههای بیپایان ناامیدیهای این دنیا، این فقط یک برد و یک جام و یک قهرمانی نبود؛ آن قدر برایمان جام آورده بودی که به یکی دیگر نیاز نداشته باشیم؛ آنچه امشب برایمان آوردی، امید بود...
آن قدر عادت کرده بودیم به پایانهای ناخوش، آن قدر – استخوان در گلو – کامیابی نامردها را تماشا کرده بودیم و اشک و زانوی غمزده مردها را، آن قدر خودمان به دیوارهای ناامیدی بنبستهای پیاپی این دنیا خورده بودیم، که دیگر باور نداشتیم روی این سیاره لعنتی، هیچ پایان خوشی اصلا وجود داشته باشد؛ اما تو همه اینها را تغییر دادی...
حالا با آن بوسه جاودانه که بر جام طلایی محبوبت زدی، من را و منهای شبیه من را به رسیدنِ روز بوسههایمان امیدوار کردی؛ باور کرده بودیم که همه پایانها در این دنیا ناخوش است، و تو این طلسم را شکستی؛ یک رکورد ناباور دیگر که کسی جز تو توان شکستنش را نداشت...
امشب آن گونه شاد بودم که تنها میتوانستم اشک بریزم؛ چیزی جز این اشکها نمیتوانست شکوه و شعف این شب را به تصویر بکشد؛ این تناقض بانمک هم گمان کنم از آن جادوهای منحصر به فرد تو باشد...
امشب آن گونه مرا به انتهای زیبایی و شور رساندی، که اگر تمام شبهای فوتبالی باقی عمرم هم تلخ باشد، دیگر خم به ابرو نخواهم آورد...
این را فقط برای عزیزترین آدم زندگیام نوشته بودم، اما به خاطر دو دهه لبخندهایِ از ته دلی که از تو هدیه گرفتم، حالا شایسته آنی که برای تو هم بنویسم...
برای تو که تا به حال بهترینِ تاریخ فوتبال بودی و حالا، بهترین قهرمان تمام داستانهای اساطیری هستی که شنیدهام و خواندهام...
برای تو، امپراتور جاودانه...
FCBarcelona.ir
همه رویاهایم... آن شب لعنتی مرد؛ یک خبر ناباور، اشکهای تو، و آن پیراهن آبی و اناری که بعد از آن شب – هرکسی هم که آمد و رفت – بدون تو آن طعم گذشته را نداشت. اگرچه عاشقانههای فوتبال را قبل از تو شناخته بودم، اما تو آن نغمه بیتکرار بودی که گوشهایمان را به نغمههای دیگر – هر چقدر هم که زیبا – بیتفاوت کرد. آن شب، فوتبال برای من مرد؛ بخش بزرگی از قلبم، سالهای طولانی از عمرم، بزرگترین دلیلِ تا سقف بالا پریدنم، همه با هم مرد؛ اما از جادوی تو اگرچه چیزی را بعید نمیدانستیم، اما زنده کردنِ آن مردهها؟! هنوز هم دست از دیوانه کردنمان بر نداشتی...
شاید عده آنها که امشب با تو بالا پریدند و با تماشای خندههای تو گریستند، به میلیاردها برسد، نمیدانم؛ اما این را خوب میدانم که برای من، و برای همه منهایِ اسیر در چرخههای بیپایان ناامیدیهای این دنیا، این فقط یک برد و یک جام و یک قهرمانی نبود؛ آن قدر برایمان جام آورده بودی که به یکی دیگر نیاز نداشته باشیم؛ آنچه امشب برایمان آوردی، امید بود...
آن قدر عادت کرده بودیم به پایانهای ناخوش، آن قدر – استخوان در گلو – کامیابی نامردها را تماشا کرده بودیم و اشک و زانوی غمزده مردها را، آن قدر خودمان به دیوارهای ناامیدی بنبستهای پیاپی این دنیا خورده بودیم، که دیگر باور نداشتیم روی این سیاره لعنتی، هیچ پایان خوشی اصلا وجود داشته باشد؛ اما تو همه اینها را تغییر دادی...
امشب – بعد از سالهای تاریک و طولانی – دوباره به پایانهای خوش ایمان آوردم؛ امشب تو جامی را بالای سر بردی که سالها منتظرش بودی، و در من باوری زنده شد که سالها مرده بود؛ برای همین دوباره مینویسم؛ برای اولین بار بعد از آن شب لعنتی، دوباره مینویسم؛ آن قلم که با رفتن تو نیست شده بود، حالا دوباره میل رقصیدن بر کاغذ دارد...
حالا با آن بوسه جاودانه که بر جام طلایی محبوبت زدی، من را و منهای شبیه من را به رسیدنِ روز بوسههایمان امیدوار کردی؛ باور کرده بودیم که همه پایانها در این دنیا ناخوش است، و تو این طلسم را شکستی؛ یک رکورد ناباور دیگر که کسی جز تو توان شکستنش را نداشت...
امشب آن گونه شاد بودم که تنها میتوانستم اشک بریزم؛ چیزی جز این اشکها نمیتوانست شکوه و شعف این شب را به تصویر بکشد؛ این تناقض بانمک هم گمان کنم از آن جادوهای منحصر به فرد تو باشد...
امشب آن گونه مرا به انتهای زیبایی و شور رساندی، که اگر تمام شبهای فوتبالی باقی عمرم هم تلخ باشد، دیگر خم به ابرو نخواهم آورد...
همه غمهای جهان هیچ اثر مینکند
در من از بس که به دیدار عزیزت شادم
در من از بس که به دیدار عزیزت شادم
این را فقط برای عزیزترین آدم زندگیام نوشته بودم، اما به خاطر دو دهه لبخندهایِ از ته دلی که از تو هدیه گرفتم، حالا شایسته آنی که برای تو هم بنویسم...
برای تو که تا به حال بهترینِ تاریخ فوتبال بودی و حالا، بهترین قهرمان تمام داستانهای اساطیری هستی که شنیدهام و خواندهام...
برای تو، امپراتور جاودانه...