همه پیامها (Forza_Juve_Viva_Ita)
|
پاسخ به: با کاروان شعر و موسیقی | ||
|
(( ماهمو ستاره دیدم ... )) ماهمو ستاره دیدم ،،، عشقمو دوباره دیدم سرگذاشتم روی شونش ،،، تا به آسمون رسیدم تا به آسمون رسیدم ،،، من ستاره ها رو چیدم یک به یک قدرن احساس ،،، چیدمو تو رو ندیدم چیدمو تو رو ندیدم ،،، اشکامو بارون باریدم تو کجا رفتی با مرام ؟ ،،، ای صفای دل ، امیدم ای صفای دل امیدم ،،، غمهاتو به جون خریدم با تو تا آخر دنیا ،،، عشق تو تو قلب بیدم عشق تو تو قلب بیدم ،،، تا خود کعبت دویدم گفتم آی مردم بی روح ،،، ایناها اینه فریدم ایناها اینه فریدم ،،، اونیکه بهش مریدم فریادم رو اوج ابراست ،،، بشنو ای روح سپیدم بشنو ای روح سپیدم ،،، از ازل برات تپیدم داد زدم غریب جمعه ،،، دل به تاریکی نمیدم دل به تاریکی نمیدم ،،، به نگاه تو فقیدم (( مردی دربند )) دل گرفته ... ،،، ماهمو ستاره دیدم ... |
||
|
|||
۱۳ دی ۱۳۸۵
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ... | ||
|
آره . خیلی هم برنامه جذابی بود . یادش بخیر ! هر سری که میومد کتابشو باز میکرد و قصه رو تعریف میکرد . بعد از رو قصه عوامل برنامه نمایشش رو اجرا میکردن
|
||
|
|||
۱۱ دی ۱۳۸۵
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ... | ||
|
میبخشین پابرهنه پریدم وسط اختلاطات اما خب به عنوان (( عمو حکایتی )) اومدم واستون قصه بگم . عمو حکایتی 10 سال پیش تو برنامه کودک قصه میگفت یه مرد کوهنوردی بود که قله های زیادی رو هم فتح کرده بود . تو یکی از روزهای سرد زمستون این آقا هوس میکنه که بره سنگ نوردی تو ارتفاعات . هر چی دور و اطرافیاش بهش میگن (( بابا جون تو این هوای سرد و تو وسط این ظهر کجا میخوای بری ؟ خدای نکرده به تاریکی میخوریا ! شبم هوا سرده ها )) افاقه نمیکنه . کوهنورده میگه : من تو راه بمونم ؟ من گم بشم ؟ میرم و سریع برمیگردم بابا . شما نگرانم نباشین . بالاخره کوهنورده با غرور بی حد و وصفش راه می افته . آقای کوهنورد قصه ما به کوه میرسه و شروع میکنه . و کم کم میاد بالا . اما ایندفعه بر خلاف اونچیزی که تصورش رو میکرد یه کمی بالا رفتن از کوه سخت تره . به هر حال به هر مسختی هست بالا و بالاتر میره و هوا هم تاریک و تاریکتر میشه . تا جایی که دیگه آفتاب غروب میکنه و شب میشه اما کوهنورد ( یا بهتر بگیم سنگ نورد ) ما بین زمین و آسمون معلق می مونه . از اونجایی که این آقا اونقدر مغرور بود که می گفت من زود میرم و زودتر برمیگردم با خودش تجهیزات روشنایی نبرده بوده . حالا بین زمین و آسمون و تو شبی که تاریکیش به حدیه که چشم چشمو نمیبینه معلق مونده . فقط یه سهل انگاری کافی تا یکی از محافظاش که اونو به کوه متصل نگه داشته بود پاره بشه . (( کوه نورد داره سقوط میکنه )) . اول دست و پاشو گم میکنه اما سریع به خودش میاد و با چکش سنگ نوردی که تو اختیار داره ضربه محکمی رو به کوه میزنه و سریع خودشو به کوه میچسبونه . بعد سریع طناب نجاتشو ترمیم میکنه تا مشکلی هم از این لحاظ نداشته باشه . سرما به استخونش رسیده . گرسنه شه و تاریکی هم بیشتر از هر چیز دیگه ای آزارش میده . سرش رو بالا میگیره و به خدای خودش میگه : خدایا ؛ نجاتم بده کسی رو جز تو ندارم . یه دفع یه صدایی میشنوه . صداهه بهش میگه : طنابتو پاره کن ! کوهنورد قبول نمیکنه ، دوباره میگه : خدایا نجاتم بده . اگه من طنابمو پاره کنم که چیزی از استخونامم نمیمونه . ایندفعه اون صدا تو گوشش فریاد میزنه : اگه میخوای زنده بمونی طنابتو پاره کن . کوهنورد گوش نمیده و بین زمین و هوا معلق می مونه . میگذره و میگذره تا صبح میشه و گروه گشت امداد ، کوهنوردی رو پیدا میکنن که تو فاصله ی 10 سانتی متری از سطح زمین ، یخ زده ... |
||
|
|||
۱۱ دی ۱۳۸۵
|
|
پاسخ به: با کاروان شعر و موسیقی | ||
|
راستی دوستان کسی از خودتون هست که بتونه شعر بگه یا مثلا ترانه سرا باشه ؟ اگه بگین ممنون میشم (( سرو لیلا ... )) خيلی دوست دارم که امشب بزنی به قلب خسته بزنی به جسم بی روح دلم از دنيا گسسته شبونه شبگرد شبهام منه بی يار منه دربند ميدونی که عشق من بود ببينم رو لبهات لبخند ؟ زير بارونای پاييز دل کندی از عشق کهنه منه تنها منه غمگين قطره اشکی برهنه بعد تو من دل سپردم به سنگای داغ صحرا ميدونم برنميگردی آره تنهام مثل خدا درختای بید مجنون از غصه من می لزرن آخه دیگه سرو لیلا نمیشه هم قد ارزن چشمای قشنگ و تیره چراغ شبای تارم مهتاب صورت چون برف روشنایی ستارم گرد پیری توی غربت نشینه به روی گونت الهی تا آخر عمر خوش باشی آی بی معرفت (( مردی دربند )) داره میره بهت میگه خدانگهدار لذت شب بهاری واسه من نمیشه تکرار مردی دربند |
||
|
|||
۱۱ دی ۱۳۸۵
|
|
پاسخ به: با کاروان شعر و موسیقی | ||
|
(( آهای غریب جمعه ها ... )) وقتی فریاد زدم اسمتو رو اوج آسمون ،،، بگو به من کجا بودی یار و عزیز مهربون وقتی که چشمام تر شد و در انتظار تو خشکید ،،، آیا همون یه قطره اشک از چشم تو بود که چکید وقتی که من نشستمو مجنون گیسوی تو ام ،،، بگو به من چیکار کنم من بی آبروی تو ام وقتی قراره دلمو تو ببری با یه نگاه ،،، باشه فریاد میزنم منم بنده رو سیاه دل من گرفته باز از حیله های آدما ،،، منتظرم چشم براتم آهای (( غریب جمعه ها )) آدینه بازار که میشه تنها یه گوشه کز میکنم ،،، چطور میتونم از آقای مهربونم دل ببرم همونی که شبها خودش رو میرسونه به بقیع ،،، یا زیارت میکنه همونجا مزار نبی اونی که روز عاشورا قراره فریاد بزنه ،،، آی آدما اون بانوی صورت نیلی مادر منه میدونم اونقدر بدم که نتونم ببینمت ،،، منتظر اونموقعم آقا جون بد کردم بهت بیاین بیرونو ببینین مجنونه رو آی عاقلا ،،، هر چی میخواین بهش بگین دیوونه شدمو رو سیا پای برهنه سینه خیز من میام تا جمکرونت ،،، روی منو زمین نزن گرد و غبارم تو کهکشونت اسم منو که میدونی بهم میگن (( مردی دربند )) ،،، شهزاده ی آسمونا دیوونم کن بازم بخند ... |
||
|
|||
۱۹ آبان ۱۳۸۵
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ... | ||
|
عشق خواهد کشت . میخواهم قاتلم را پیدا کنم ... . وقتی آدم دلتنگ میشه میره سراغ نوشتن تا خودش رو یه جوری آروم کنه . حالا بگو منه نوشته چه جوری باید آروم بگیرم ؟؟؟ |
||
|
|||
۱۹ آبان ۱۳۸۵
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ... | ||
|
دو خط موازى زاییـده شدند . پسرکى در کلاس درس آنها را روى کاغذ کشید . آن وقت دو خط موازىچشمشــان به هم افتاد . و در همان یک نگاه قلبشـان تپیـد و مهر یکدیگر را در سینه جای دادند . خط اولى گفت : ما مى توانیم زندگی خوبی داشته باشیم و خط دومی از هیجان لــرزید . خط اولی گفت : و خانه اى داشته باشیم در یک صفحه دنج کـاغذ . من روزها کار میکنم . می توانم بروم خط کنار یک جاده دور افتاده و متروک شوم ، یا خط کنار یک نردبان . خط دومی گفت : من هم می توانم خط کنار یک گلدان چهار گوش گل سرخ شوم ، یا خط یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و خـــلوت . خط اولی گفت : چه شغل شاعـــرانه اى و حتمأ زندگی خوشی خواهیــم داشـت . در همین لحظه معلم فریاد زد : دو خط موازی هرگز به هم نمىرسند و بچه ها تکرار کردند : دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند . دو خط موازی لـرزیدند . به همدیگــر نگـاه کردند و بغض خط دومی ترکید . خط اولی گفت : نه این امکان ندارد . حتمأ یک راهی پیدا میشود .خط دومی گفت : شنیدی که چه گفتند ؟ هیچ راهی وجود ندارد . ما هیچ وقت به هم نمی رسیم . و دوباره زد زیر گریه . خط اولی گفت : نباید نا امید شد . ما از این صفحه کاغذ خارج می شویم و دنیا را زیر پا می گذاریم . بالاخره کسی پیدا میشود که مشکل ما را حل کند . خط دومی آرام گرفت . و اندوهناک از صفحه کاغذ بیرون خزید . از زیر در کلاس گذشتند . و وارد حیاط شدند . و از آن لحظه به بعد سفرهای دو خط موازی شروع شد . آنها از دشتها گذشتند ، از صحراهای سوزان ، از کوههای بلند ، از دره های عمیق ، از دریاها ، از شهرهای شلوغ . سالها گذشت ؛ و آنها دانشمندان زیادی را ملاقات کردند . ریاضیدان به آنها گفت : این محال است . هیچ فرمولی شما را به هم نخواهد رساند . شما همه چیز را خراب میکنید . فیزیکدان گفت : بگذارید از همین الآن نا امیدتان کنم. اگر می شد قوانین طبیعت را نادیده گرفت ، دیگر دانشی به نام فیزیک وجود نداشت . پزشک گفت : از من کاری ساخته نیست ، دردتان بی درمان است . شیمی دان گفت : شما دو عنصر غیر قابل ترکیب هستید . اگر قرار باشد با یکدیگر ترکیب شوید ، همه مواد خواص خود را از دست خواهند داد . ستاره شناس گفت : شما خودخواه ترین موجودات روی زمین هستید . رسیدن شما به هم مساوی است با نابودی جهان . سیـارات از مدار خارج می شوند . کرات با هم تصادم میکنند . نظام دنیا از هم می پاشد . چون شما یک قانون بزرگ را نقض کرده اید . فیلسوف گفت : متاسفم... جمع نقیضین محــال است . و بالاخره به کودکی رسیدند . کودک فقط سه جمله گفت : شما به هم میرسید . نه در دنیاى واقعیات . آن را در دنیاى دیگری جستجو کنید . دو خط موازی او را هم ترک کردند و باز هم به سفرهایشان ادامه دادند. اما حالا یک چیز داشت در وجودشان شکل میگرفت . « آنها کم کم میل به هم رسیدن را از دست میدادند . » خط اولی گفت : این بی معنی است . خط دومی گفت : چی بی معنی است ؟ خط اولی گفت : این که به هم برسیم . خط دومی گفت: من هم همینطور فکر میکــنم . و آنها به راهشان ادامه دادند . یک روز به یک دشت رسیدند . یک نقاش میان سبزه ها ایستاده بود و نقاشی میکرد .خط اولی گفت : بیـا وارد آن بوم نقاشی شویم و از این آوارگی نجات پیــدا کنیم . خط دومی گفت : شاید ما هیچوقت نباید از آن صفحه کاغذ بیرون می آمدیم . خط اولی گفت : در آن بوم نقاشی حتمأ آرامش خواهیم یافت . و آن دو وارد بوم شـدند . روی دست نقاش رفتند و بعد روی قلمش . نقاش فکری کرد و قلمش را حرکت داد. و آنها دو ریل قطار شدند که از دشتی می گذشت و آنجا که خورشید سرخ آرام آرام پایین می رفت ، سر دو خط موازی عاشقانه به هم میرسید ... |
||
|
|||
۱۵ آبان ۱۳۸۵
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ... | ||
|
برگ در انتهای زوال می افتد و میوه در ابتدای کمال. بنگر که چگونه می افتی ، چو برگی زرد یا سیبی سرخ ... 15 تا دوستت دارم ؛ 7 تا آسمون ، 7 تا دریا ، 1دنیا ... غروب شد خورشيد رفت ؛ آفتابگردان دنبال خورشيد ميگشت . ناگهان ستاره اي چشمك زد . آفتابگردان سرش را پايين انداخت ! آري ، گلها هيچوقت خيانت نميكنند ... روزي دروغ به حقيقت گفت : ميل داري با هم به دريا برويم و شنا كنيم ؟ حقيقت سادهلوح پذيرفت و گول خورد . آن دو با هم به كنار دريا رفتند وقتي به ساحل رفتند حقيقت لباسهايش را در آورد . دروغ لباسهاي حقيقت را پوشيد و رفت . از آن روز به بعد دروغ در لباس حقيقت با ظاهري آراسته نمايان است و حقيقت زشت و عريان است ... |
||
|
|||
۱۵ آبان ۱۳۸۵
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ... | ||
|
كوله پشتي اش را برداشت و راه افتاد . رفت كه دنبال خدا بگردد ؛ و گفت : تا كولهام از خدا پر نشود برنخواهم گشت . نهالي رنجور و كوچك كنار راه ايستاده بود . مسافر با خندهاي رو به درخت گفت : چه تلخ است كنار جاده بودن و نرفتن ؛ و درخت زير لب گفت : ولي تلخ تر آن است كه بروي و بي رهاورد برگردي . كاش ميدانستي آنچه در جستوجوي آني ، همينجاست . مسافر رفت و گفت : يك درخت از راه چه ميداند ، پاهايش در گل است ، او هيچگاه لذت جستوجو را نخواهد يافت و نشنيد كه درخت گفت : اما من جست و جو را از خود آغاز كردهام و سفرم را كسي نخواهد ديد ؛ جز آن كه بايد . مسافر رفت و كولهاش سنگين بود . هزار سال گذشت ، هزار سال پر خم و پيچ ، هزار سالِ بالا و پست . مسافر بازگشت . رنجور و نااميد . خدا را نيافته بود ، اما غرورش را گم كرده بود . به ابتداي جاده رسيد . جادهاي كه روزي از آن آغاز كرده بود . درختي هزار ساله ، بالا بلند و سبز كنار جاده بود . زير سايهاش نشست تا لختي بياسايد . مسافر درخت را به ياد نياورد . اما درخت او را ميشناخت . درخت گفت : سلام مسافر ، در كولهات چه داري ، مرا هم ميهمان كن . مسافر گفت : بالا بلند تنومندم ، شرمندهام ، كولهام خالي است و هيچ چيز ندارم . درخت گفت : چه خوب ، وقتي هيچ چيز نداري ، همه چيز داري . اما آن روز كه ميرفتي ، در كولهات همه چيز داشتي ، غرور كمترينش بود ، جاده آن را از تو گرفت . حالا در كولهات جا براي خدا هست. و قدري از حقيقت را در كوله مسافر ريخت . دستهاي مسافر از اشراق پر شد و چشمهايش از حيرت درخشيد و گفت : هزار سال رفتم و پيدا نكردم و تو نرفتهاي ، اين همه يافتي! درخت گفت: زيرا تو در جاده رفتي و من در خودم . و پيمودن خود ، دشوارتر از پيمودن جادههاست ...
|
||
|
|||
۱۵ آبان ۱۳۸۵
|
|
پاسخ به: با کاروان شعر و موسیقی | ||
|
(( آدمک )) آدمک آخر دنیاست ، بخند ----آدمک مرگ همین جاست ، بخند آن خدایی که بزرگش خواندی ---- به خدا مثل تو تنهاست ، بخند دستخطی که تو را عاشق کرد ---- شوخی کاغذی ماست ، بخند فکر کن درد تو ارزشمند است ---- فکر کن گریه چه زیباست ، بخند صبح فردا به شبت نیست که نیست ---- تازه انگار که فرداست ، بخند راستی آنچه به یادت دادیم ---- پر زدن نیست که درجاست ، بخند آدمک نغمه ی آغاز نخوان ---- به خدا آخر دنیاست ، بخند |
||
|
|||
۱۵ آبان ۱۳۸۵
|