همه پیامها (Forza_Juve_Viva_Ita)
|
پاسخ به: برای آشنایی (خودتون رو معرفی کنید!) | ||
|
خب دیگه . هر کسی نقطه ضعفی داره بکهامم نقطه ضعفش پول بود راستی من اینجا حودمو معرفی کردم ؟ |
||
|
|||
۲۳ دی ۱۳۸۵
|
|
پاسخ به: با کاروان شعر و موسیقی | ||
|
نقل قول این اخرین ارسالیه که در این مورد می کنم هرکس که می خونه با دقت بخونه هرکس مختاره هر چیزی که هر کس و ناکسی میگه رو باور کنه یا نه، برای من اهمیتی نداره! فقط کسی که عقل داشته باشه می فهمه کسی که 100 تا آی دی داشته و دائم با آی دی های مختلف توی سایت می اومده قصدش چی بوده. و حالا هم به خوب درونیاتش رو نشون دید و هرچی که لایق خانوادش بود گفت حالا هرکس هر برداشتی می خواد بکنه مهم نیست برای موندن هیچ کس هم اصراری ندارم ترجیح میدم آدم هایی که فقط ظاهرشون دوسته اصلا اینجا نباشن و از اینکه خیلی ها رو شناختم واقعا خوشحالم و خیلی تاسف برای من موند برای دوست دونستن خیلی ها! هرکس هم می خواد بره امیدوارم موفق باشه نیازی به خداحافظی کردن نیست سعید میشه بگی اینجا چه خبره ؟؟؟ |
||
|
|||
۲۳ دی ۱۳۸۵
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ... | ||
|
------------------------------------------------------- اون وقتی که فکر میکنی هیچ کسی نیست که حرف دلتو بفهمه ، یه نفر هست که برای دیدنت لحظه شماری میکنه ------- ویلیام شکسپیر |
||
|
|||
۲۰ دی ۱۳۸۵
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ... | ||
|
فکر میکنم برگی از یک نوشته اسم جالبتریه ------------------------------------------------------------------------- پدر روزنامه مي خواند، اما پسر كوچكش مدام مزاحمش مي شد. حوصله پدر سر رفت و صفحه اي از روزنامه را ( كه نقشه جهان را نمايش مي داد ) جدا و قطعه قطعه كرد و به پسرش داد. - "بيا! كاري برايت دارم. يك نقشه دنيا به تو مي دهم. ببينم مي تواني آن را دقيقا همان طور كه هست بچيني؟" و دوباره سراغ روزنامه اش رفت. مي دانست پسرش تمام روز گرفتار اين كار است. اما يك ربع ساعت بعد پسرك با نقشه كامل برگشت. پدر با تعجب پرسيد: "مادرت به تو جغرافي ياد داده؟" پسرجواب داد: "جغرافي ديگر چيست؟" پدر پرسيد: "پس چگونه توانستي اين نقشه دنيا را بچيني؟" پسر گفت: "اتفاقا پشت همين صفحه تصويري از يك آدم بود. وقتي توانستم آن (( آدم )) را دوباره بسازم ، (( دنيا )) را هم دوباره ساختم." ------------------------------------------------------------------------- به افلاطون گفتند: منظره ای عجیب و وهمناک ترسیم کن با زندانیانی عجیب تر. در پاسخ گفتم: مردمانی بسیار شبیه به خودمان خواهم کشید ... |
||
|
|||
۱۹ دی ۱۳۸۵
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ... | ||
|
انسان برای برخورداری از شادی باید خویش را باور کند . توماس پاین --------------------------------------------------------------------- فراموش کن چیزی رو که نمیتونی بدست بیاری و بدست بیار چیزی رو که نمیتونی فراموش کنی . ویلیام شکسپیر |
||
|
|||
۱۷ دی ۱۳۸۵
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ... | ||
|
ساعت 3 شب بود كه صداي تلفن , پسري را از خواب بيدار كرد...پشت خط مادرش بود..... پسر با عصبانيت گفت: چرا اين وقت شب مرا از خواب بيدار كردي؟؟؟؟؟؟ مادر گفت:25 سال قبل در همين موقع شب تو مرا از خواب بيدار كردي..... فقط خواستم بگويم تولدت مبارك پسرم..... پسر از اينكه دل مادرش را شكسته بود تا صبح خوابش نبرد.....صبح سراغ مادرش رفت.....وقتي داخل خانه شد مادرش را پشت ميز تلفن با شمعی نيمه سوخته يافت.....مادر تنها رفته بود ، بدون پسرک ...
|
||
|
|||
۱۷ دی ۱۳۸۵
|
|
پاسخ به: با کاروان شعر و موسیقی | ||
|
(( عصیانگر بردگی ... )) از قوم دل دادگی ؛ از تبار عاشقان از دیار سادگی ؛ کاشانه ام آسمان عصیانگر بردگی ؛ زیر دست مردگان جنون و دیوانگی ؛ شد مسلک خسروان من عاشقم من سرمست ؛ دیوانه ام چو مجنون می خوارم و بت و پرست ؛ قبله من بیستون در بتکده جایی هست ؛ آوای شاد محزون بشکسته شد سر و دست ؛ عاشقان غرق در خون عاشق گلگون کفن ؛ سر سفره خداست شهید بی سر بدن ؛ با نینوا آشناست لحظه شاد خفتن ؛ برای آنها دعاست از عشق و از خون گفتن ؛ محض جدایی از دنیاست لیلی که بود ؟ شیرین کیست ؟ ؛ داد از غم جدایی مجنون چه شد ؟ فرهاد چیست ؟ ؛ داد از بی وفایی چه شب تار و سردیست ؛ فریاد از این تنهایی یارم کنار من نیست ؛ لیلای من کجایی ؟ خاکریز عشق و سنگر ؛ از بند دنیا رها تن ها ، بی دست و سر ؛ پیکرها اربا اربا رفیقان میزنند پر ؛ بین زمین و سما ((مردی دربند )) برآور ؛ خروش خون شهدا ... |
||
|
|||
۱۷ دی ۱۳۸۵
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ... | ||
|
یه روز گل به خدا گفت : چرا همه گلهای زیبا خار دارن ؟ و خدا هم جواب داد : یه گل هست که خار نداره . صداش نکنیا الان داره این پست رو میخونه
|
||
|
|||
۱۷ دی ۱۳۸۵
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ... | ||
|
خیلی قشنگ بود . دستتون درد نکنه آتنا خانم . ---------------------------------------------------------- دو خط موازى زاییـده شدند . پسرکى در کلاس درس آنها را روى کاغذ کشید . آن وقت دو خط موازىچشمشــان به هم افتاد . و در همان یک نگاه قلبشـان تپیـد و مهر یکدیگر را در سینه جای دادند . خط اولى گفت : ما مى توانیم زندگی خوبی داشته باشیم و خط دومی از هیجان لــرزید . خط اولی گفت : و خانه اى داشته باشیم در یک صفحه دنج کـاغذ . من روزها کار میکنم . می توانم بروم خط کنار یک جاده دور افتاده و متروک شوم ، یا خط کنار یک نردبان . خط دومی گفت : من هم می توانم خط کنار یک گلدان چهار گوش گل سرخ شوم ، یا خط یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و خـــلوت . خط اولی گفت : چه شغل شاعـــرانه اى و حتمأ زندگی خوشی خواهیــم داشـت . در همین لحظه معلم فریاد زد : دو خط موازی هرگز به هم نمىرسند و بچه ها تکرار کردند : دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند . دو خط موازی لـرزیدند . به همدیگــر نگـاه کردند و بغض خط دومی ترکید . خط اولی گفت : نه این امکان ندارد . حتمأ یک راهی پیدا میشود .خط دومی گفت : شنیدی که چه گفتند ؟ هیچ راهی وجود ندارد . ما هیچ وقت به هم نمی رسیم . و دوباره زد زیر گریه . خط اولی گفت : نباید نا امید شد . ما از این صفحه کاغذ خارج می شویم و دنیا را زیر پا می گذاریم . بالاخره کسی پیدا میشود که مشکل ما را حل کند . خط دومی آرام گرفت . و اندوهناک از صفحه کاغذ بیرون خزید . از زیر در کلاس گذشتند . و وارد حیاط شدند . و از آن لحظه به بعد سفرهای دو خط موازی شروع شد . آنها از دشتها گذشتند ، از صحراهای سوزان ، از کوههای بلند ، از دره های عمیق ، از دریاها ، از شهرهای شلوغ . سالها گذشت ؛ و آنها دانشمندان زیادی را ملاقات کردند . ریاضیدان به آنها گفت : این محال است . هیچ فرمولی شما را به هم نخواهد رساند . شما همه چیز را خراب میکنید . فیزیکدان گفت : بگذارید از همین الآن نا امیدتان کنم. اگر می شد قوانین طبیعت را نادیده گرفت ، دیگر دانشی به نام فیزیک وجود نداشت . پزشک گفت : از من کاری ساخته نیست ، دردتان بی درمان است . شیمی دان گفت : شما دو عنصر غیر قابل ترکیب هستید . اگر قرار باشد با یکدیگر ترکیب شوید ، همه مواد خواص خود را از دست خواهند داد . ستاره شناس گفت : شما خودخواه ترین موجودات روی زمین هستید . رسیدن شما به هم مساوی است با نابودی جهان . سیـارات از مدار خارج می شوند . کرات با هم تصادم میکنند . نظام دنیا از هم می پاشد . چون شما یک قانون بزرگ را نقض کرده اید . فیلسوف گفت : متاسفم... جمع نقیضین محــال است . و بالاخره به کودکی رسیدند . کودک فقط سه جمله گفت : شما به هم میرسید . نه در دنیاى واقعیات . آن را در دنیاى دیگری جستجو کنید . دو خط موازی او را هم ترک کردند و باز هم به سفرهایشان ادامه دادند. اما حالا یک چیز داشت در وجودشان شکل میگرفت . « آنها کم کم میل به هم رسیدن را از دست میدادند . » خط اولی گفت : این بی معنی است . خط دومی گفت : چی بی معنی است ؟ خط اولی گفت : این که به هم برسیم . خط دومی گفت: من هم همینطور فکر میکــنم . و آنها به راهشان ادامه دادند . یک روز به یک دشت رسیدند . یک نقاش میان سبزه ها ایستاده بود و نقاشی میکرد .خط اولی گفت : بیـا وارد آن بوم نقاشی شویم و از این آوارگی نجات پیــدا کنیم . خط دومی گفت : شاید ما هیچوقت نباید از آن صفحه کاغذ بیرون می آمدیم . خط اولی گفت : در آن بوم نقاشی حتمأ آرامش خواهیم یافت . و آن دو وارد بوم شـدند . روی دست نقاش رفتند و بعد روی قلمش . نقاش فکری کرد و قلمش را حرکت داد. و آنها دو ریل قطار شدند که از دشتی می گذشت و آنجا که خورشید سرخ آرام آرام پایین می رفت ، سر دو خط موازی عاشقانه به هم میرسید ... |
||
|
|||
۱۷ دی ۱۳۸۵
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ... | ||
|
دو تا عاشق بودن یه پسر و یه دختر که خیلی همدیگه رو دوست داشتن . دختره نابینا بود ولی پسره اونقدر عاشق بود که حتی بدون چشمم هم دختره رو میخواست . دختره همیشه به پسره میگفت : اگه من دو تا چشم داشتم واسه همیشه باهات میموندم . یه روز یه نفر پیدا میشه و چشماشو به دختره هدیه میکنه . وقتی دختره چشمش به پسره میوفته میبینه که اونم نابیناست . وقتی میبینه عشقش کوره بهش میگه : از پیش من برو دوستت ندارم ( ) . پسره موقع رفتن لبخند تلخی رو لباش نقش بسته بود . بغضشو میخوره و به دختره میگه : من میرم به خاطر اینکه نمیخوام غمگین باشی . میخوام همیشه خوش باشی و بتونی از بیناییت لذت ببری . فقط ، فقط مراقب چشمای من باش ...
|
||
|
|||
۱۶ دی ۱۳۸۵
|