در حال دیدن این عنوان: |
۵ کاربر مهمان
|
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!
|
|
|
Re: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ... | ||
|
نه مارگیر نیست که بابا! مارو از لونش میکشه بیرون (سه دفه اینو فرستادم نشد!!!!) |
||
برنده ی همیشگی، به عشق تو من زنده ام... به افتخار عشق تو همیشه بازنده منم... |
|||
۱۲ تیر ۱۳۸۵
|
|
Re: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ... | ||
نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام:
۶۱,۶۱۶
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ - یوهان کرویف - پرسپولیس - اسپانیا، آرژانتین - احمد عابدزاده، کریم باقری - فرانک ریکارد - افشین امپراطور گروه:
- لیگ فانتزی - کاربران عضو - مدیران کل |
چه پرروه بابا
|
||
عمری است دخیلم به ضریحی که نداری... |
|||
۱۲ تیر ۱۳۸۵
|
|
Re: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ... | ||
|
سلام میدارم! این بار میخوام انشانی در باره ی عمو حمید بنویسانم که قرار بود من را به مسابقات جان جهانی بفرستاند. که نشد!!! درست سه هفته پیش همه ی ماجرا شروع گردیده است. همه در حال فوتفال میبودیم و جو فوتفال در جان جهانی اینقدر همه را گرفتوده بودید که همه ی همسایه ها میگفتن بیا شیشه ی خونه ی ما را بشکن. دایی مملی خیلی شانس میداشته و در مشابقات قوطی نوباشه پرنده گشتوده بود و آلما میرفت که امدوده بود با خاله بهار خداحافظتی بنمایاند! بقلی سه شیشه و من یک شیشه شکستودیم که دایی لونوفر از خانه ی ما بیرون آمد و گفتود من نمیخواهم تهنایی بروم آلما چون از بهارم دور میدارم و دلم مث گنگیشک میشکونه! من با خودم گفتیدم که دایی حیوونی مث دامبو فیل پرنده گنگیشک شده است و با خاله بهار که مث خاله خرس مهربون میماند چه زوج عشقولانه ای به هم می ایند بسیار! دایی گفت که بلیطش را به بابای بقلی میدهاند تا او آلما باشد و مامان بزرگ داد زد بیا تو دارم پاپی( سگ بقلی اینا) را حمام میدارم، بهار هم میخواهد به تو دیکته بنمایاند. من در اتقا خاله بهار نشستوده بودم و خاله بهار قارت قارت به من دیکته مینمود. از فوتفال و راجع به تیم مکزوک و تیم انگولینا و تیم پرتقال خونی صحبت مینمودش. مادربزرگم هم پاپی را شستیده بود و داشت گوشهایش را چنگ میزد تا برق بیاندازد. بابا بزرگ هم یک طناب به تیفال حیاط میبستود که سگ خشک کن باشد و از جوانیهایش و بازی در تیمهای ملی اش خاطره میساختیدندی. مادرم داشت خانه را جاروب مینمو که ناگهانی یک نفر از پشت درب داد زد:" زیننننننننننننننگ" مامانم داد زد خاک بر سر بابایم رفت چقدر گفتیدم این زنگ در حیاط همه را برق میگیراند. که عمو حمید از راه دور به خانه ی ما امدیده بود. او مردی دکتر میباشد، من فکر میداشتم همه ی دکترها امپول به مردم میزنند اما خاله بهار گفتیده بوداند که این دکتر از اون دکترها نمیباشیده و از این دکترهای خیلی مدیر میباشد که الان هم در وسط بیابان مغشول اقتصاد میباشد. من نمیفهمم هنوز که در بیابان به مردم چه آمپول میدارند؟ وقتی عمو حمید را به داخل خانه کشیدند و موهایش سیخ سیخ رفته میبود. بابابزرگ گفت: کمی نباتش میدهم که پیدا نمیشده بود و من دویدم و زیر کابینت قدر یک کف دست از آن را در حلقوم عمو حمید فرو ریختم! خاله لهار قرمز رفت و گفت: خاک وچوک! اون زنجفیل میبود برای روز موادا مخفی مینمودمش( من میدانم روز موادا کی میباشد، روزی است که دایی اینها رویش را زید بگرداند، این را مامان بزرگ میگویاند) عمو حمید تا شب همی نمی نشست و همی گفت سوخیدم و یک چیزی پشتش را میسوزانید! عمو حمید که گوشه ی خانه افتوده بود صورتش قرمز میشده بود و موهایش سیخ سیخ بود و قارت قارت درد دل مینمود. بابا و من مقش مینمودیم که دیدم یک دفه همه فریادی از سر شادونگی ترکاندند و من ترسودم و بعد مثل بیل را بکش به سر من ریختند و ماچیدندم و خیلی تبریکات گفتودند. من جو گیر میشدم و با لگدم شوتی داشتم کعبی گون که زیر دماغ عمو حمید خورد و خیلی فریادی شادمانی از خودش در کرد( من خیلی خوشحال میباشم که او اینقدر شادمان است از آمدن به خانه مان) بعد از نیم ساعت که باد دماغ عمو حمید از سر خشنودی نصف شد به من گفتید که دوستش حامد که شوهر خاله ی من که مادر دختر خاله آلماست ( که الهی ... برود) انشانهای مرا خواندیده و خوشش رفته و برای مسابقات جان جهانی من و اون را به خانه اش دعوت نمودیده است.... بقیه ی انشانم را بعدا مینوشتودم! |
||
برنده ی همیشگی، به عشق تو من زنده ام... به افتخار عشق تو همیشه بازنده منم... |
|||
۱۲ تیر ۱۳۸۵
|
|
Re: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ... | ||
نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام:
۶۱,۶۱۶
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ - یوهان کرویف - پرسپولیس - اسپانیا، آرژانتین - احمد عابدزاده، کریم باقری - فرانک ریکارد - افشین امپراطور گروه:
- لیگ فانتزی - کاربران عضو - مدیران کل |
|
||
عمری است دخیلم به ضریحی که نداری... |
|||
۱۲ تیر ۱۳۸۵
|
|
Re: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ... | ||
|
موضوع انشانو یادم رفت بنویسم: راه های دیفونه کردن بعضیا |
||
برنده ی همیشگی، به عشق تو من زنده ام... به افتخار عشق تو همیشه بازنده منم... |
|||
۱۲ تیر ۱۳۸۵
|
|
Re: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ... | ||
|
هر كه عاشق شد جفاي بسيار بايد كشيد بهر يك گل ، منت صد خار مي بايد كشيد من به مرگم راضيم اما نمي آيد عجل !!!بخت بد،بين از عجل هم ناز مي بايد كشيد ...................................... درد تاريكی ست درد خواستن رفتن و بيهوده خود را كاستن سر نهادن بر سيه دل سينه ها سينه آلودن به چرك كينه ها در نوازش ، نيش ماران يافتن زهر در لبخند ياران يافتن زر نهادن در كف طرارها گم شدن در پهنه بازار ها.... .............................................. گمان كردم كه با ما همدل و هم دين و همدردی ?به مردی با تو پيوستم ، ندانستم كه نامردی... لب دريا، نسيم و آب و آهنگ شکسته ناله های موج بر سنگ مگر دريا دلی داند که ما را، چه توفان هاست در اين سينه تنگ. ?لب دريا،سحرگاهان و باران، هوا ، رنگ غم چشم انتظاران نمی پيچد صدای گرم خورشيد نمی تابد چراغ چشم ياران!!! ......................................................... درختی خشک را مانم به صحرا، که عمری سرکند تنهای تنها، نه بارانی که آرد برگ و بالی نه برقی تا بسوزد هستيش را ... |
||
۱۲ تیر ۱۳۸۵
|
|
Re: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ... | ||
|
خب کجا میبودم؟ اهان... خلاصش اینا شب که میشد ما مشغول شدامانی میبودیم و عمو حمید به تفسیر فوتفال میرفتانده. یکدفعه ساعت دو نفصه شب یک چیزی گفت : آآآآآووویییی و وسط حیاط ما تالاپی به زمین میخورد و مامان بقلی کله اش را از پنجره طبقه هفتم بیرون گردیده بود و میگفتود یا من هم می آیم یا تو غلط میکنی بروی. چشمهایت و گوشهایت خیلی باز میرود. این بچه بقلی من را هم چشم گشاد میکنی! من هنوز بچه ام و چشمهایم بادامی مبیاشدو بابابزرگم میگوید یه زودی چشمهایت همچین باز میشود که بیا و ببین! بیچاره خبر ندارود من خودم ختم و شب هفت را با هم میباشم. خلاصه سردردتان را نمیدارم فردا و پس فرداش گذشت و من و عمو حمید رفتودیم یک جایی که سافارت آلما میگفتیدند که خیلی خارجه ای بود و انگار از این که یک جای دیگری میباشد و یک نامه ی خیلی دعوتی را جلوی یک آقاهه ای که خیلی دیکاپریون مینمود گذاشتیم و او به عمو حمید با آن قیافه اش را نگاه داشت و گفت: اوه شما خیلی طرفدار آتیش بلایی میباشید( من میدانم که منظورش به من میبود نه عمو، همه میگویوند که من اتیش بلا هستم) و بعد گفت نه نمیشود شما بروید! لبخند بر لبهای ما خشکوند( این را ارنست همونگوی میگویاند) و هر چی گفتیم حالا یک هفته تا بلیطمان مانده است ، او گفت: نه کلاس ما بالا میباشد و میباید شما جهان سومی ها(!) را در صف یک ماهه نگاه بداریم. عمو حمید که مردی مدیر میباشد گفتود: آیا اگر آدمی که آنطرف آب در کشور جهان اول زندگی میدارد هم میخواست بیاید شما او را معطل میچلاندید؟!! و آقای سفیر کبیر گفت: نه! آنها خودی هستند و شماها نخودی! ! از همین جا میبود که من خیلی ناراحت شدم و به غیرت ملیم برمیخورد و دوست میداشتم ایران یک بار هم که میشده به کلینزمن لایی زند و علی کریم اینها تور آلما رو بکشد و آن وقت بازیکنهای ما یادشان نرود که هر چه ما در جان جهانی گل بزنیم در چشم انهایی که ما را برای تشویخ تیم خودمان با پول بابایمان بلیط ندادند فرو خواید رفتید. عمو حمید که خیلی ناراحات میداشت به شوهر خاله حامد زنگ میزد و گفت که جریان چه میباشد و گفت اگر دو هفته زودتر اعلان میداشت که قصد دعوت دارد این کوک آسیب پذیر هم میتوانست خاله ی آلمایش را ببینود. من احساس میدارم که غم دوری از خاله آلما میداورم. از چند روز بعد مسابقه ی جان جهانی در تهرون آغاز میشده است و ما از امروز به خانه ی بقلی اینا رفتیدیم تا مراسم آغازون جان جهانی را مستقیم دور هم ببینیم. ابتدا به ساکن یک سری افراد قر نمودند و سپس همه ریختن وسط زمین و هی قرقره مینمودند. من کم کم چشمهایم باز میرفت که بابایم گفت برو با بقلی بازی بدار . بچه بد است این ها را ببیند. همش اولش است بازی که شروع میشد بیا ببینش . من و بقلی هم رفتیم توی اتاقش و بقلی خنده ای شیطانکی نمود و کامپیوترش را روشن نمایاند و به اینترنت گردید و ما مستقیما همه ی افتضاحیه را دیدیم که خیلی جالب مینمود و چشمهایمان باز شد. بازی اول که داور سوت میزد آلما خیلی خوب و بر عکس نمایندگی روادید نده اش بازی نمود و با این که دو تا گل خورد تا دلم خنک بشود در آن گرما ولی برد. من برای مردم آلما که همشهری های دختر خاله الما هستند تبریک میدهم و به رییس های آلما هم میگویم یکخورده انسان دوست تری باشند. مثلا مسابقه هایش همایش دوستی و صلح میباشد. که جان جهانی است نه جنگ جهانی!!! من فکر میدارم که امسال این آلما برای جان جهانی نقشه کشیده است و به دلش صابون مایع زده است. من دعا میدارم شما هم دعا بدارید بازیکنها هم بازی بکنند ما هم پشتشانیم مثل رشته کوها های دماوند( که بتوانیم راحت حالشان را بگیرانیم) امروز که مینویسانم قلب کوچکم مور مور میدارد و ایران بازی مکزیک را خیلی خوب گند نمود، بابایم میگویاند تا کی این مربی ما را بترکاند؟ بابابزرگم هم میگویاند: حیف که کریمی لنگ درد میداشت وگرنه همه ی توپ ها را توی گل مینمودشان. مامان بزرگ میگویاند این مربی ما خیلی خوشرو میباشد که خودش رویش نمی آید استعفا بدهد و برواند! باید با رویی دیگر او را روانید! خاله بهار هم که مفسر فوتفال میباشد گفتید: نیمه ی اول را بچه ها ی ما بازی کرداندند و نیمه ی دوم را هم مربی ما بازی گردانید. مامان هم میگفت: این تعویضهایش خیلی شاهکار میشده بود! و باید مربی تیم برازاویل میشده بود! من هم میگویانم این مربی فقط قلب بازی کن ها ی ما را نشکانید! قلب مردم ما را هم لهانید! و قلب کوچک همه ی ما کودکان اسیب پذیر را. انشانم تمام شد مث جان جهانی که برای تیممان تمامید. اما ناراحات نشوید باز هم انشان مینویسانم |
||
برنده ی همیشگی، به عشق تو من زنده ام... به افتخار عشق تو همیشه بازنده منم... |
|||
۱۲ تیر ۱۳۸۵
|
|
Re: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ... | ||
|
[quote] فرزند سمبا نوشته: هر كه عاشق شد جفاي بسيار بايد كشيد بهر يك گل ، منت صد خار مي بايد كشيد من به مرگم راضيم اما نمي آيد عجل !!!بخت بد،بين از عجل هم ناز مي بايد كشيد ........... اين شعر ها رو خودتون ميگين؟؟؟ |
||
۱۲ تیر ۱۳۸۵
|
|
Re: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ... | ||
|
از این آخریا 2 تاش آره بهار جون
|
||
۱۲ تیر ۱۳۸۵
|
|
Re: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ... | ||
|
افرين خيلي قشنگه
|
||
۱۲ تیر ۱۳۸۵
|
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!
|
شما میتوانید مطالب را بخوانید. |
شما نمیتوانید عنوان جدید باز کنید. |
شما نمیتوانید به عنوانها پاسخ دهید. |
شما نمیتوانید پیامهای خودتان را ویرایش کنید. |
شما نمیتوانید پیامهای خودتان را حذف کنید. |
شما نمیتوانید نظرسنجی اضافه کنید. |
شما نمیتوانید در نظرسنجیها شرکت کنید. |
شما نمیتوانید فایلها را به پیام خود پیوست کنید. |
شما نمیتوانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید. |