در حال دیدن این عنوان: |
۲ کاربر مهمان
|
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!
|
|
|
پاسخ به: روانشناسی و مشاوره | ||
|
توصیههایی از روانشناسی برای بهبود کارایی و اثربخشی یادگیری انسانها همواره به یافتن راههای تازه برای یادگیری بهتر و سریعتر علاقهمند بودهاند. از سوی دیگر، مدّت زمانی که هر کس میتواند صرف یادگیری چیزهای جدید کند محدود است. بنابراین، استفاده بهینه از زمان، نقشی اساسی در این مورد بازی میکند. و البته، یادداری، یادآوری و انتقال اطلاعات نیز جایگاه خاص خود را دارا میباشد. توصیههای زیر به شما کمک میکند که اطلاعات فرا گرفته را به طور دقیق به خاطر بسپارید، بعداً آنها را به یادآورید و به طور موثری از آنها در موقعیتهای مختلف استفاده کنید. 1. تقویت حافظه خواندن مقاله 10 راهنمایی موثر برای تقویت حافظه را به شما توصیه میکنیم. توصیههای اولیه مانند بهبود تمرکز، اجتناب از با عجله حفظ کردن مطالب و سازماندهی به اوقات مطالعه، نقطه شروع خوبی است امّا با استفاده از مطالب مختلف روانشناسی نیز میتوانید کارایی یادگیری خود را به نحو چشمگیری بهبود بخشید. 2. به یادگیری (و تجربه کردن) چیزهای جدید ادامه دهید یکی از مطمئنترین شیوهها برای یادگیری اثربخشتر، ادامه دادن یادگیری است. در مقالهای که در سال 2004 در مجله نیچر به چاپ رسید، آمده بود که کسانی که تردستی یاد میگیرند بر حجم ماده خاکستری در قطعه پسسری آنها، ناحیهای در مغز که به حافظه دیداری مرتبط است، افزوده میشود. هنگامی که این افراد تمرین کردن مهارت تازه را متوقف کنند، مادّه خاکستری اضافی از بین میرود. بنابراین، اگر شما زبان تازهای را فرا میگیرید، تمرین کردن آن زبان برای حفظ پیشرفتی که به دست آوردهاید اهمیت دارد. همان طور که شاخ و برگهای زاید درختان را قطع میکنند، در مغز نیز این فرایند هرس کردن وجود دارد. برخی مسیرهای اطلاعاتی در مغز حفظ میشود و برخی دیگر حذف میشوند. اگر میخواهید اطلاعات جدیدی که به تازگی یاد گرفتهاید در مغزتان حفظ شوند، به تمرین و مرور ذهنی آنها بپردازید. 3. یادگیری از چند راه مختلف سعی کنید یادگیری را از چند راه مختلف انجام دهید. مثلاً به جای آن که فقط از طریق گوش کردن به یک وسیله پخش صدا به یادگیری بپردازید (یادگیری شنیداری)، راه دیگری برای تمرین و مرور ذهنی اطلاعات، هم به صورت کلامی و هم دیداری بیابید. مثلاً آنچه یاد گرفتهاید را برای دوستتان تشریح کنید، از آن یادداشت بردارید یا یک نقشه ذهنی برای آن رسم کنید. با یادگیری از چند راه مختلف، در واقع به استحکام بخشیدن بیشتر اطلاعات در ذهنتان کمک خواهید کرد. هر چه در ناحیههای بیشتری از مغز، اطلاعات درباره یک موضوع ذخیره شده باشد، ارتباطات درونی بیشتری برقرار میشود. این افزونگی اطلاعات بدین معنی است که با در دست داشتن یک سرنخ واحد، امکان بیشتری برای استخراج اطلاعات از ناحیههای مختلف حافظه وجود خواهد داشت. این ارجاعات متقابل اطلاعات یعنی ما مطلب را یاد گرفتهایم نه این که صرفاً حفظ کرده باشیم. 4. آنچه یادگرفتهاید را به کس دیگری بیاموزید یکی از بهترین راههای یادگرفتن یک چیز، آموختن آن به فردی دیگر است. ابتدا آنچه یاد گرفتهاید را به کلمات و عبارات خود ترجمه کنید. خود این فرایند به تنهایی به استحکام بیشتر و یکپارچگی اطلاعات در مغز شما کمک میکند. سپس راهی را پیدا کنید تا آنچه یادگرفتهاید را با دیگران به اشتراک بگذارید. اگر هیچ فردی را نیافتید که به طور حضوری مطالب را با او در میان بگذارید میتوانید به وبنویسی (blog) روی آورید. 5. از آموختههای قبلی برای یادگیری جدید استفاده کنید یکی دیگر از بهترین راههای اثربخشتر کردن یادگیری، استفاده از یادگیری رابطهای است که مستلزم ارتباط دادن اطلاعات جدید به چیزهایی است که از قبل میدانستید. برای مثال، چنانچه در حال مطالعه نمایشنامه رومئو و ژولیت هستید، میتوانید آنچه درباره این نمایشنامه یاد گرفتهاید را با دانش قبلی خود درباره شکسپیر، دوره تاریخی که در آن میزیسته و سایر اطلاعات مربوط، مرتبط سازید. 6. تجربه عملی به دست آورید برای بسیاری از ما، یادگیری مستلزم خواندن کتاب و مقاله، حضور در کلاس و جلسات سخنرانی، و یا انجام پژوهش در کتابخانه و بر روی وب است. با وجودی که یافتن اطلاعات و سپس نوشتن آنها اهمیت دارد امّا دانش و مهارتهای جدید را به محک تجربه زدن، چیز دیگری است و یکی از مطمئنترین شیوهها برای بهبود یادگیری است. اگر در حال کسب مهارت یا توانایی تازهای هستید، بر روی به دست آوردن تجربه عملی تمرکز کنید. اگر یک مهارت ورزشی است، آن فعالیت را به طور مرتب انجام دهید. اگر در حال یادگیری یک زبان جدید هستید، هیچ فرصتی را برای صحبت کردن به آن زبان با فردی دیگر از دست ندهید. 7. به جای تلاش برای به یادآوردن، پاسخ را ببینید البته یادگیری فرایند کاملی نیست. گاهی اوقات، جزئیات چیزهایی که فراگرفتهایم را فراموش میکنیم. اگر برای به یادآوردن مطلبی با خود کلنجار میروید و به ذهنتان فشار میآورید، پژوهشها نشان می دهند که بهتر است پاسخ درست را از کسی بپرسید یا از منبعی به دست آورید. مطالعات نشان دادهاند که هر چه بیشتر زمان صرف به یادآوردن یک مطلب کنید، احتمال این که در آینده دوباره آن را فراموش کنید بیشتر است. چرا؟ زیرا این تلاش برای به یادآوردن اطلاعات آموخته شده قبلی، در واقع به جای پاسخ درست به یادگیری «حالت خطا» میانجامد. 8. بهترین شیوه یادگیری خود را کشف کنید یک راهبرد خوب دیگر برای بهبود اثربخشی یادگیری، درک عادتها و سبکهای یادگیری خود است. نظریههای مختلفی درباره سبکهای یادگیری وجود دارد که میتواند به شما کمک کند تا بهترین شیوه یادگیری خود را بهتر درک کنید. نظریه هوش چندگانه گاردنر، به توصیف هشت نوع هوش میپردازد که میتواند به آشکارسازی قدرتهای فردی شما کمک کند. سبکهای یادگیری یونگ نیز میتواند به شما کمک کند تا ببینید کدام راهبرد یادگیری بهترین کاربرد را برای شما دارد. 9. استفاده از آزمون برای بهبود یادگیری هر چند ممکن است به نظر آید که صرف زمان بیشتر برای مطالعه، یکی از بهترین راههای به حداکثر رساندن یادگیری است امّا پژوهشها نشان دادهاند که امتحان گرفتن کمک میکند تا آنچه یاد گرفتهاید را بهتر به خاطر بسپارید، حتی اگر آن مطلب در امتحان نیامده باشد. مطالعات نشان دادهاند که دانشجویانی که مطالعه کردهاند و سپس از آنها امتحان گرفته شده است، یادآوری بلند مدّت بهتری از مطالب داشتهاند، حتی در مورد اطلاعاتی که در امتحان نیامده باشد. دانشجویانی که زمان بیشتری برای مطالعه در اختیار داشتند امّا از آنها امتحان گرفته نشده است، قدرت یادآوری به مراتب کمتری داشتهاند. 10. دست از انجام چند کار همزمان بردارید برای سالهای متمادی این گونه فکر میشد که کسانی که چند کاره هستند و بیشتر از یک کار را در یک زمان انجام میدهند، مزیتی بر دیگران دارند. اما اکنون پژوهشها نشان میدهند که انجام چند کار همزمان میتواند باعث اثربخشی کمتر یادگیری گردد. با پریدن از یک فعالیت به فعالیت دیگر و انتقال تمرکز، یادگیری شما کندتر و کماثرتر میشود وخطای بیشتری میکنید. چگونه میتوانید از این خطر اجتناب کنید؟ توجه خود را برروی کاری که در دست دارید متمرکز سازید و برای مدّت زمان از پیش تعیین شدهای به کار ادامه دهید. ------------------------------------------------------------------ 10 راهنمائی موثر برای تقویت حافظه روانشناسان شناختی، به روشهای مختلفی دست یافتهاند که میتواند به نحو چشمگیری حافظه شما را تقویت کند. راهبردهایی مانند بسط، مرور ذهنی و وسایل یاد یار میتوانند به شما در بهتر به خاطر سپردن آنچه مطالعه میکنید کمک کنند. به خدمت گرفتن چند تا از این راهبردهای اثبات شده در هنگام مطالعه میتواند تفاوت بارزی در عملکرد درسی و نتایج امتحانی شما به وجود آورد. در این زمینه، دو تا از مهمترین کارهایی که میتوانید بکنید، یکی اجتناب از حفظ کردن و با عجله آماده شدن برای امتحان و دیگری یک خواب خوب شبانه است. پژوهشها نشان می دهد که شب تا صبح درس خواندن، روش بسیار غیرموثری برای یادگیری معلومات جدید است و خواب میتواند به استحکام حافظه و عملکرد بهتر در امتحان کمک کند. در حوزه روانشناسی شناختی، چند راهبرد مختلف برای تقویت حافظه وجود دارد که اثر بخشی آنها مورد آزمایش قرار گرفته و به اثبات رسیده است. در این مقاله با برخی از این روشها آشنا میشویم: 1- توجه خود را بر روی آن چه مطالعه میکنید متمرکز سازید توجه یکی از مؤلفههای عمده حافظه است. به منظور آن که اطلاعات از حافظه کوتاه مدّت به حافظه بلند مدّت منتقل گردند، شما باید به طور فعّال به آنها توجه کنید. سعی کنید در محیطهایی بدون سر وصدای موجب حواسپرتی مثل تلویزیون، موسیقی و ... مطالعه کنید. 2- از حفظ کردن مطالب و با عجله برای امتحان حاضرشدن بپرهیزید جلسات منظمی برای مطالعه در نظر بگیرید. مطالعه مطالب در طول چند جلسه، زمان کافی برای پردازش مناسب اطلاعات را در اختیار شما قرار میدهد. پژوهشها نشان میدهد که دانشآموزانی که به طور مرتب مطالعه میکنند بسیار بهتر از کسانی که تمام مطالب را در یک جلسه طولانی مطالعه میکنند، مطالب را به یاد میآورند. 3- اطلاعاتی که مطالعه میکنید را سازماندهی کنید پژوهشگران دریافتهاند که اطلاعات در حافظه به صورت خوشهای سازماندهی شدهاند. شما نیز میتوانید به بهرهگیری از این ویژگی به ساختاردهی و سازماندهی مطالبی که مطالعه میکنید بپردازید. سعی کنید مفاهیم و عبارتهای مشابه یا مرتبط را با هم گروهبندی کنید. 4- از وسایل یاد یار برای به خاطر سپردن اطلاعات استفاده کنید منظور از وسایل یادیار، روشی است که دانشآموزان معمولاً از آنها برای یادآوری مطالب کمک میگیرند. برای مثال، شما میتوانید عبارتی که باید به یاد آورید را به چیزی که خیلی برایتان آشناست مرتبط سازید. بهترین یادیارها آنهایی هستند که تصورات مثبت، شوخیها یا چیزهای تازه و ابتکاری را به خدمت میگیرند. مثلاً قافیه یک شعر، یک آواز و یا یک جوک ممکن است به شما در به یادآوردن بخش خاصی از اطلاعات کمک کنند. 5- اطلاعات را در ذهنتان بسط دهید و مرور کنید برای به خاطر آوردن اطلاعات، شما باید آنچه مطالعه کردهاید را در حافظه بلند مدّت خود قرار دهید. یکی از موثرترین روشها، بسط و مرور نام دارد. یک مثال از این روش این است که ابتدا تعریف عبارتهای کلیدی را بخوانید، سپس با دقت بیشتر آن تعریفها را مطالعه کنید و سرانجام به مطالعه تشریح جزئیات معنی آن عبارتها بپردازید. پس از چند بار تکرار این فرایند، یادآوری این اطلاعات بسیار بهتر و آسانتر خواهد شد. 6- اطلاعات تازه را با چیزهایی که قبلاً میدانستید ارتباط دهید هنگامی که مطالب ناآشنا و تازهای را مطالعه می کنید، مدتی را به فکر کردن در مورد این که این اطلاعات چه ارتباطی با دانستههای قبلی شما دارد اختصاص دهید. با ارتباط برقراری کردن بین ایدههای جدید و دانستههای موجود قبلی، احتمال به خاطر آوردن اطلاعات تازه به نحو چشمگیری افزایش خواهد یافت. 7- مفاهیم را در ذهنتان مجسّم کنید بسیاری از افراد با مجسّم کردن اطلاعاتی که مطالعه کردهاند، قدرت حافظه و به یادآوری خود را بهبود چشمگیری میبخشند. به عکسها، نمودارها و سایر تصاویر کتابهای درسیتان توجه کنید. حتی اگر چنین تصاویری وجود ندارد میتوانید خودتان ایجاد کنید. در حاشیه یادداشتهایتان شکل یا نمودار بکشید یا از ماژیکهای رنگی برای برجستهسازی و گروهبندی مطالب مرتبط استفاده کنید. 8- مفاهیم جدید را به فرد دیگری آموزش دهید پژوهشها نشان می دهد که خواندن مطالب با صدای بلند، در به خاطر سپردن آنها بسیار موثر است. روانشناسان همچنین دریافتهاند که در صورتی که دانشآموزان به «تدریس» مفاهیم جدید به دیگران بپردازند، درک و یادآوری آنها بهبود پیدا خواهد کرد. شما میتوانید با آموزش دادن مفاهیم و اطلاعات جدید به دوست یا همکلاس خود، این رویکرد را امتحان کنید. 9- به اطلاعات پیچیده توجه بیشتری کنید آیا تا کنون متوجه شدهاید که به یاد آوردن اطلاعات ابتدایی یا انتهایی یک فصل، گاهی چقدر آسانتر است؟ پژوهشگران دریافتهاند که موقعیت قرار گرفتن اطلاعات میتواند در به یادآوردن آنها نقش داشته باشد. در حالی که به یاد آوردن اطلاعات میانی ممکن است دشوار باشد، شما میتوانید با صرف وقت بیشتر و مرور اطلاعات از اوّل و یا تجدید ساختار اطلاعات، بر این مشکل فائق آیید. هنگامی که به یک مفهوم پیچیده و سخت برخوردید، زمان بیشتری را صرف به خاطر سپاری آن کنید. 10- روش مطالعه خود را تغییر دهید یک راه عالی برای افزایش قدرت یادآوری مطالب، تغییر گاه به گاه روش مطالعه است. اگر به مطالعه در یک مکان معین عادت کردهاید، سعی کنید جایتان را عوض کنید. اگر بعد از ظهرها مطالعه میکنید، هر روز صبح چند دقیقهای را به مرور اطلاعاتی که روز قبل مطالعه کردهاید اختصاص دهید. با افزودن یک عنصر جدید به جلسات مطالعه خود میتوانید اثربخشی تلاشهایتان را افزایش دهید و قدرت یادآوری خود را بهبود بخشید. |
||
۱ مهر ۱۳۸۸
|
|
پاسخ به: روانشناسی و مشاوره | ||
نام کاربری: kk-bojan-9
پیام:
۵۶۳
عضویت از: ۲۶ اردیبهشت ۱۳۸۸
از: شاهی
طرفدار:
- بویان - نساجی - ایران - پپ-رایکارد گروه:
- کاربران عضو |
اینم یه سری تست دیگه.البته همه شو از یه سایت می گیرم -------------------------- آیا فردی سلطه جو و مقتدر هستید؟ مشاهده لینک نیمکره ی راست مغز شما فعال تر است یا نیمکره ی چپ؟ مشاهده لینک شما حسودید؟ مشاهده لینک |
||
I will miss my team-mates, the city, to play in Camp Nou, to defend the shirt that I have always worn... BOJAN* |
|||
۲ مهر ۱۳۸۸
|
|
پاسخ به: روانشناسی و مشاوره | ||
نام کاربری: Barçelona
پیام:
۲,۴۶۴
عضویت از: ۲۵ دی ۱۳۸۷
از: اصفهان
طرفدار:
- **مـــــــــســــــــــــي** - كرايوف-ریوالدو - سپاهان - آْلـــــمـــــــان - نكونام - فرگوسن-رايكارد-یواخیم لو گروه:
- کاربران عضو |
تست های جالبی بود و برای من همش درست در اومد به غیر از اخریش
|
||
|
|||
۳ مهر ۱۳۸۸
|
|
پاسخ به: روانشناسی و مشاوره | ||
|
رازهای عشق ( دونالد والترز ) گفتار های دونالد والترز خیلی کوتاه است گاهی به یک خط هم نمیرسد. اما اگر هر یک از آنها را برای چند بار در روز بخوانید اثر عمیقی در روح شما خواهد داشت. هر گفتار برای یک روز است .یکی از روزهای زندگی شما که با تکرار این جملات و ورود مفهموم شان به ضمیر ناخود آگاه شما خیلی زیبا تر خواهد شد . در هر حالی که هستید به خصوص پیش از خواب یکی از گفتار ها را تکرار کنید .ابتدا با صدای بلند و کم کم به شکل زمزمه . آری به همین سادگی... 1. راز عشق در تواضع است . این صفت به هیچ وجه نشانه تظاهر نیست. بلکه نشان دهنده احساس و تفکری قوی است. میان دو نفری که یکدیگر را دوست دارند، تواضع مانند جویبار آرامی است که چشمه محبت آنها را تازه و با طراوت نگه میدارد. 2. راز عشق در احترام متقابل است. احساسات متغیر اند، اما احترام دو طرف ثابت می ماند . اگر عقاید شریک زندگی ات با عقاید تو متفاوت است ، با احترام به نظریاتش گوش کن . احترام باعث می شود که او بتواند خودش باشد . 3. راز عشق در این است که به یکدیگر سخت نگیرید . عشقی که آزادانه هدیه نشود اسارت است . 4. راز عشق در این است که هر روز کاری کنی که شریک زندگی ات را خوشحال کند ، کاری مثل دادن هدیه ای کوچک ،تحسین ، لبخندی از روی محبت . نگذار که جویبار محبت از کمی باران ، بخشکد. 5. راز عشق در این است که رابطه تان را مانند یک باغ ، با محبت تزئین کنید . بذر علاقه ها و عقیده های تازه را بکار که زیبایی بروید . ضمنا فراموش نکن که باغ را باید هرس کرد ، مبادا غنچه های گل پوشیده از علف های هرز عادت شود . برای اینکه عشق همواره با طراوت بماند فباید به آن مثل هنر خلاقانه نگاه کرد . 6. راز عشق در خوش مشربی است . شوخی با دیگران را فراموش نکن ، در ضمن مراقب شوخی هایت هم باش . شوخی نا پسند نکن . شوخی باید از روی حسن نیت باشد ،نه نیشدار . پپپپپپپپپپپپپپ 7. راز عشق در این است که حقیقت اصلی عشق ، یعنی تفکر را از یاد نبری . آیا یک رابطه دراز مدت ، مهم تر از اختلافات کوچک و زود گذر نیست ؟ 8. راز عشق در این است که مانع بروز هیجانات منفی در وجودت شوی ، و صبر کنی تا خون سردی را دوباره به دست آوری . با این که احساس جلوه الهام است ، اما شخص عصبانی نمی تواند چیز ها را با وضوح درک کند . قلبت را آرام کن . تنها به این وسیله است که می توانی چیز ها را آنگونه که هستند ، در یابی . 9. راز عشق در این است که طرف مقابلت را تحسین کنی . هر گز با فرض این که خودش این چیز ها را می داند ،از تحسین غافل نشو . مشکلی پیش نخواهد آمد اگر بار ها با خلوص نیت بگویی : دوستت دارم . گر چه احساسات بشری به قدمت نسل بشر است ، اما کلمات همواره تازه و جوان خواهند ماند . 10. راز عشق در این است که در سکوت دست یکدیگر را بگیرید . کم کم یاد می گیرید که بدون کلام رابطه برقرار کنید . 11. راز عشق در توجه کردن به لحن صدا است برای تقویت گیرایی صدا ، باید آنرا از قلب برآورید ، سپس رهایش کنید تا بلند بشود وبه سمت پیشانی برود تار های صوتی را آرام و رها نگه دار . اگر احساسات قلبی ات را به وسیله صدا بیان کنی ،آن صدا باعث ایجاد شادی در دیگری خواهد شد . 12. راز عشق در این است که بیشتر با نگاه حرف بزنی ، زیرا چشم ها پنجره های روح هستند . اگر هنگام صحبت کردن از نگاه استفاده کنی ، مثل آن است که پنجره ها را با پرده های زیبایی بیارایی و به خانه گرما و جذابیت ببخشی. 13. راز عشق دراین است که از یکدیگر انتظارات بیجا نداشته باشید ، زیرانقص همواره جزء لا ینفک انسان است ذهنت را بر ارزشهایی متمرکز کن که شما را به یکدیگر نزدیک تر میکند نه بر مسائلی که بین شما فاصله می اندازد . 14. راز عشق در این است که حس تملک را از خود دور کنی . در حقیقت هیچ کس نمی تواند مال کسی شود . شریک زندگی ات را با طناب نیاز مبند . گیاه هنگامی رشد میکند که آزادانه از هوا و نور آفتاب استفاده کند. 15. راز عشق در این است که شریک زدگی ات را در چار چوبی که خودت می پسندی حبس نکنی .عیبجویی باعث تباهی می شود . همه چیز را همان طور که هست بپذیر ، تا هر دو شاد باشید .قانون طلایی این است : نقاط قوت را تقویت کن ، و ضعف ها را نه تقویت کن نه تقبیح . هرگز سعی نکن با سوزاندن ، جلوی خونریزی زخم را بگیری . 16. راز عشق در این است که هنگام سوء تفاهم ، فقط به این فکر نکنی که طرف مقابل چگونه ناراحتت کرده است . در عوض به راه حلی فکر کنی که در آینده از بروز چنین سوء تفاهم هایی جلو گیری کنی . 17. راز عشق در این است که وقتی پیشنهادی به ذهنت می رسد ، به نیاز خودت برای بیان آن فکر نکنی ، بلکه به علاقه دیگری به شنیدن آن فکر کنی . اگر لازم بود ، حتی ماه ها صبر کن تا آمادگی شنیدن آنچه را میخواهی بگویی پیدا کند . 18. راز عشق در آرامش است ، زیرا آرامش باعث تکامل عشق می شود . عشق ، هوای نفس و احساست شدید نیست . عشق انسان ها نسبت به یکدیگر بازتابی از عشقازلی است خداوندگار آرامش کاملاست 19. راز عشق در این است که در وجود یکدیگر عاشق خدا باشید ، تا همواره علی رغم همه اشتباهات ، تشنه رسیدن به کمال باشید ، چرا که بشر همواره علی رغم موانع فراوان ، سعی میکند به سمت آرمان های جاودانه حرکت کند . 20. راز عشق در این است که محبت تان را بسط دهید تا تبدیل به عشق واقعی میان دو انسان شود سپس آن عشق را که دست پرورده پروردگار است بسط دهید تا بشریت و کل مخلوقات را در بر گیرد . 21. راز عشق در این است که به دیگری لذت ببخشی ، و لی عشق را برای لذت نخواهی .زیرا عشق حقیقی هوا و هوس نیست . هر چه نفس قوی تر باشد ، تقاضاهایش بیشتر می شود و هر چه تقاضا های نفس قوی تر باشد ، خودپرستی را در تو بیشتر و بیشتر تقویت میکند . عشق چهره واقعی خود را در ملایمت و مهربانی آشکار میکند ،نه در لذت جویی . 22. راز عشق در مراعات حال دیگری است . هر قدر که ملاحظه حال دیگران را می کنی ، کسی را که دوست داری بیشتر ملاحظه کن . 23. راز عشق در این است که جاذبه های خود را با دیگری قسمت کنی . جاذبه نیرویی لطیف و نافذ است که از دیگری دریافت می کنی . این نیرو تنها با بخشش رشد میکند . 24. راز عشق در ایجاد تنوع در زندگی است . نگذار که روزمرگی ها مثل سیم های کوک نشده ساز ، نغمه زندگی عاشقانه تان را به نوایی غم انگیز تبدیل کند . 25. راز عشق در این است که در هر فر صتی در کنار هم آرام بگیرید ،با هم تنها باشید ، و افکارتان را با یکدیگر در میان بگذارید . لازم نیست برای سرگرم شدن حتما از محرکات خارجی استفاده کنید . قرار بگذارید که بیشتر با هم تنها باشید تا بتوانید خودتان باشید . 26. راز عشق در این است که با زمانه کنار بیایید . مایع عشقتان را طوری نگهدارید که بتوانید گودالهایی را که زندگی پیش پایتان میگذارد ،پرکنی. 27. راز عشق در این است که به محبوبتان قدرت و آرامش بدهید و از او قدرت و آرامش دریافت کنید ، اما نه با اصرار . 28. راز عشق در استواری است . در فصول مختلف زندگی ، |
||
۳ مهر ۱۳۸۸
|
|
پاسخ به: روانشناسی و مشاوره | ||
|
بحثی در مورد مثنوی مولا نا از دیدگاه روانشناسی رابطء ما با مثنوی رابطهای است خشک و بی محتوا، رابطهای در سطح الفاظ و ادبیات، حال آنکه مثنوی پیامی بس عمیق در خود نهفته دارد، پیامی که شرح رنج و اسارت آدمی و غربت او از موطن اصلی خویش است. پیام مثنوی هشداری است به انسانی که خود را در تار یکی هستی مجازی از الفاظ و صورتها پیچانده و عمر خود را در ترس و رنج و تضاد میگذراند. پیام مثنوی فریادی است برای بیداری و خروج از حصار نقشها، و برگشت به "بحر جان" به هستی فراسوی مجازها و پندارها، به "باغ سبز عشق"، آنجا که همه وجد و سرور است و نشانی از ترس و دلهرههای این هستی مجازی نیست. کجاست این بحر جان و این باغ سبز عشق؟ میگوید در خودت، اما هرچه بیشتر به جستجویش بروی از آن دورتر میافتی. تو گوهری هستی در بطن دریای وحدت، و صدف پندار است که تو را از این دریا جدا ساخته است. چـون گهـر در بحـر گویــد "بحـر کو؟" .. وآن خیـال چـون صـدف دیـوار او گفتـن آن "کو؟" حجابـش می شــــود .. ابـــــر تــاب آفـتـابـــش می شــــود تو ببند آن چشم و خود تســـــــلیم کن .. خویشتن بینی در آن شـــــهر کهن اولین و اساسی ترین قدم در طریق شناخت زندان “خود“ و رهایی از آن این است كه به خودمان برگردیم و مسئله را به اعتبار اینكه هماكنون در خود ما ـ یعنی در من و شما ـ وجود دارد نگاه كنیم؛ نه در یك انسان كلی. قدم اساسی دیگر، شناخت ماهیت مسئله است. باید ببینیم زندانی كه انسان اسیر و در بند آن است چیست و چه ماهیتی دارد؟ تا زمانی كه نمیدانیم زندان چییست، چرا و چگونه تشكیل شده است و چه ماهیتی دارد، نمیتوانیم هیچ كلیدی را در كار گشودن آن جستجو كنیم. مولانا بارها و به شكلهای مختلف هشدار میدهد كه زندان انسان، و علت اسارت او و علت همهء رنجهای او نوعی اندیشه است. جمله خلقان سُخرهء اندیشهاند ... زین سبب خسته دل و غم پیشهاند “سُخرهء اندیشهاند“ یعنی محكوم و اسیر اندیشههای خویشتناند. و به علت این سُخرگی و محكومیت است كه اسیر رنج، ملالت، پریشانی و خسته دلیاند. و این پریشانی و خسته دلی چنان زندگی و هستی آنها را در خود گرفته است كه گویی پیشه و زندگی همیشگی آنان را تشكیل میدهد! بعد درباره یك انسان رها از اسارت زندان اندیشه ـ كه خود او یا هر عارفِ رها از اندیشه می تواند مصداق آن باشد ـ می گوید: من چو مرغ اوجم، اندیشه مگس ... كی رسد بر من مگس را دسترس!؟ با توجه به اینكه اندیشه در راه بردن ارگانیسم و ایجاد رابطه بین آن و دنیای واقعیات نقشی مفید و اساسی دارد، این سئوال مطرح می شود كه منظور او از اندیشهای كه علت اسارت و سُخرگی انسان می گردد چه نوع اندیشهای است؛ و نیز چرا وقتی انسان فارغ از مگسهای حقیر، كوچك و محدود اندیشه است هستی اش “همچو مرغ اوج“ با عظمت و والا است؟ یا وقتی می گوید “احتما كن، احتما ز اندیشهها“، نظر به چه نوع اندیشهای دارد؟ از كدام اندیشه باید احتما و پرهیز كرد؟ برای تبیین این دو نوع اندیشه یعنی اندیشه مفید و راهبر، و اندیشهای كه حقیر و مزاحم و مگس گونه است و علت سخرگی انسان میشود، یك معیار دقیق و اساسی بدست میدهد: حاكم اندیشهام، محكوم نی ... چونكه بنّا حاكم آمد بر بنی می گوید مسئله انسان نفس اندیشه نیست. موضوع اینست كه آیا تو حاكم بر اندیشهای یا اندیشه حاكم بر توست؟ تو اندیشهها را بنا میكنی و می سازی، یا اندیشهها تو را می سازند؟ پس ببینیم در چه صورت اندیشهها حاكم بر تو هستند، و در چه صورت تو حاكم بر اندیشهای. به این نكته نیز باید توجه داشته باشیم كه تمام مثنوی كلیدست. كیفیتهای غلط حاكم بر ذهن، آنرا در تیرگی، توهم و جهل شدیدی فرو برده است. و آنچه می تواند حركات توهمآلود را از ذهن باز ستاند آگاهی است. و مثنوی مشحون از اشارات آگاه كننده است. مثلاً وقتی میگوید: “ای برادر تو همه اندیشهای“، دارد یك آگاهی اساسی و كلیدی را به ما می دهد. ما تا به حال ـ به علت حاكمیت توهم بر ذهن ـ آگاه نبودهایم كه فرضاً “حقارت“ چیزی نیست جز اندیشهای كه ذهن خود ما هماكنون دارد آنرا میاندیشد. نتیجتاً به خاطر حقیر بودن خود احساس افسردگی، ملالت و رنج میكردهایم؛ احساس حسرت میكردهایم؛ مدام خود را ملالت و بازخواست میكردهایم. حال اگر عمیقاً درك كنم كه حقارتی در كار نیست، و خالق آن اندیشه خودما بوده ایم، شبكهء وسیعی كه از رنج، تضاد، اضطراب، سرگردانی، ملالت، و صدها مسئله دیگر در ذهن بافته شده است از آن ایجاد شده است. ¯ و زمانی این آگاهی (این آگاهی كه همهء رنجها و مسائل من حاصل اندیشههای خود است) عمق بیشتری پیدا میكند كه به این اشاره او نیز توجه كنیم كه می گوید: در زمین مردمان خانه مكن ... كار خود كن، كار بیگانه مكن كیست بیگانه؟ تن خــاكی تو ... كز برای اوست غمناكی تو منظور مولانا از اصطلاح “تن خاكی“، این جسم و تن فیزیكی نیست. غمناكی انسان به خاطر جسم و تن نیست. وقتی میگوید: “بر این نفس بمیرید“، منظورش این نیست كه جسم خود را بكُشید. آنچه تشكیل (تصوری) “نفس“ را میدهد، اندیشههای توهمی است. وقتی میگوید: كنگره ویران كنید از منجنیق ... تا رود فرق از میان این فریق نظر به ویران كردن اندیشه دارد. زیرا عامل تفرق و تعین انسانها اندیشه است. آنچه وحدت را از درون ـ و نتیجتاً از برون ـ مختل میكند، اندیشه است.) میگوید: توجه كن؛ آگاه باش به اینكه اندیشههایی كه تو از آنها ساختمان و بنایی به نام “من“ و “هویت من“ ساختهای مال خودت نیست. این اندیشهها بیگانهای هستند كه بر تو تحمیل شدهاند. جامعه زمین ذهن تو را به اختیار خودش درآورده؛ و تو را مجبور كرده كه در این زمین بنایی به نام “هستی“ و “هویت“ بسازی. درست است كه زمین در اصل مال تو بوده است و هست، جامعه آنرا به تصرف غاصبانهء خودش درآورده؛ و تو را واداشته تا در آن خانه غصبی، كه حالا دیگر مال تو نیست؛ بنایی به نام “هستی“ بسازی. و این “هستی“ نیز مال تو نیست؛ مال جامعه است. ذهن تو و اندیشههای آن به صورت مباشر حمل علائم و ارزشهای جامعه درآمده است ـ تحت عنوان “هستی“ تو. این یعنی كار بیگانه كردن. انرژی و كار مال تو است؛ ولی در خدمت بنایی بیگانه. زمانی تو می توانی “كار خود كنی“ كه ذهن و اندیشهات برای اداره و راه بردن ارگانیسم عمل كند. اگر جز این باشد،حاصل آن رنج و تباهی خواهد بود؛ اسارت و محكومیت خواهد بود. (چون مسئله “بیگانگی“ و شناخت ابعاد وسیع آن اهمیت كلیدی دارد. موضوع دیگری كه توجه به آن اهمیت كلیدی دارد اینست كه اندیشههای تشكیلدهنده “هستی“ و “هویت فكری“، اندیشه به معنای واقعی نیستند؛ بلكه وهم و خیالاند. اندیشه را ما عبارت از حركت ذهنیای میدانیم كه برای آن موضوعی وجود دارد. ولی در رابطه با “هویت فكری“ چنین موضوعی و واقعیتی جز همان اندیشهای كه “حقارت“ را اندیشیده است دارد؟ ذهن من به مثلاً درخت میاندیشد. اگر اندیشه من نباشد، واقعیت درخت باز هم موجود است. ولی اگر ذهن من “حقارت“ را نیندیشد آیا “حقارت“ هم مثل درخت موجود است؟ در این اشاره كه مولانا میفرماید: هر خیالی را خیالی میخورد ... فكر، آن فكر دگر را می چرد نظر به چنین معنایی دارد. یا وقتی میفرماید: لا شیئی بر لا شیئی عاشق شده است ... هیچ نی مر هیچ نی را ره زده است منظورش از “لا شیئی“ خیال و توهم است. توهم لا شیئی است؛ “هیچ“ است. و این لا شیئیها هستند كه مدام در كار فریب یكدیگرند. من از موضع فرضاً “حقارت“ به “بزرگی“ میاندیشم و عاشق و شیفته آنم. ولی هم “حقارت“ یك توهم است و هم “بزرگی“. و این دو اندیشه توهمی و خیالی مدام یكدیگر را تغذیه می كنند؛ یكدیگر را میچرند! فكرهایی كه ذهن محكوم به اندیشیدن آنها است زندان آدمی را تشكیل میدهد. و این زندان در حقیقت یك زندان توهمی است. گیجی، سرگردانی، جهل، تیرگی و ظلمت انسان حاصل حاكمیت این اندیشههای توهمی است. در اینكه میفرماید: “رفت فكر و روشنایی یافتند“، به روشنی نشان می دهد كه فكر عامل و علت تیرگی است ـ اینكه وقتی فكر رفت، روشنایی آمد. (و بدیهی است كه منظورش فكرهای تعبیر و توهمی است، نه اندیشههای علمی و واقعی). اینها هم كلید شناخت صورت وضعیت و صورت مسئله است؛ و هم كلید مقدماتی برای استفاده از دیگر كلیدهایی كه به منظور رهایی از زندان توهمات عرضه میكند. و اما ببینیم چه كلیدهای اساسی را برای گشودن زندان توهمات عرضه می كند. یكی از كلیدهای اساسی، درك هر چه عمیق تر و وسیع تر وخامتها، رنجها، سرگردانیها، اضطرابها و اِدبارهای ناشی از این بازی و فریب ذهنی است. مولانا یكی از شرایط رهایی را “استیصال“ ( ریشه كن ساختن ، از بیخ و بن بر كندن ) میداند. و انسان زمانی در حالت و تجربه استیصال قرار میگیرد كه كارد نفس پلید را در استخوان جان خویش لمس كند. درك عمیق رنجهای ناشی از بازی ذهنی “نفس“ است كه میتواند اهمیّت و جدیّت برخاستن و خارج شدن از حصار “خود“ را در ما ایجاد كند. درك عمیق رنجهاست كه ما را به حالت طغیان علیه این بازی تباه كننده درمیآورد. در حال حاضر ما به علت وعدهها و فریبها و مشغولیتهای لذتآلود بازی “خود“ متوجه بازی آن نیستیم؛ در حالت غفلت و تخدیرشدگی به سر می بریم. در داستان “پیر چنگی“، چنگ را سمبل “خود“ و “نفس“ گرفته است. “چنگ“ یا “خود“ او یك عمر وسیله لذت، فریب و مشغولیت بوده است. در اواخر عمر متوجه فریب و بازی پوچ “خود“ میگردد. خطاب به “چنگ“ ـ و درواقع به “خود“ش ـ میگوید: ای بخورده خون من هفتاد سال ... ای ز تو رویم سیه پیش كمال! خرج كردم عمر خود را دم به دم ... دردمیدم جمله را در زیر و بم وای كـــــــــز ترّی زیرافكند خُرد ... خشك شد كشت دل من، دل بمرد! وای بر تو ای “مطرب نفس“؛ ای مطربی كه مرا در لذت پوچ آهنگهای فریبنده خود سرگرم نمودی و كشتزار دلم را خشك و بیحاصل كردی! با درك پوچی بازی و مشغولیتهای فریبآمیز و غفلتآلود آن به هوش میآید؛ به خود میگوید: خدایا لااقل حالا كه به پایان خط رسیدهام بگذار چنگ را به یاد تو و برای تو به نوا درآورم؛ و درواقع “خود“ كریه و حقیر را به عظمت حقیقت تو تسلیم كنم. بنابراین: چنگ را برداشت، شد الله جو ... سوی گورستان یثرب آه گو در گورستان ـ كه سمبل “عدم“ ونیستی است ـ آنقدر گریه میكند كه از “خود“ تهی میشود! چون بسی بگریست، و ز حد رفت درد ... چنگ را زد بر زمین و خرد كرد “از حد رفت درد“، یعنی عمق وخامت رنجها و ادبارهای “خود“ را درك كرد؛ و بنابراین چنگ را ـ و درواقع “خود“ را خرد كرد، از “خود“ تهی شد. (چون درك وخامت مسئلهء “خود“ از كلیدهای اساسی است، به ذكر خلاصه داستان دیگری در این زمینه میپردازیم. نصوح مردی است زن نما كه خود را وارد محافل زنانه میكند، و از این كار لذت میبرد. بارها وجدانش به او نهیب میزند و او را از این كار منع میكند. و او نیز بارها توبه میكند. ولی چون زور لذت، شهوت و هوای نفس بر وجدانش غلبه دارد و میچربد، هر بار توبه خود را میشكند. تا یك روز در یكی از همان محافل زنانه جواهری از دختر پادشاه گم میشود. و حكم میكنند كه همه زنها را بگردند. بدیهی است كه نوبت جستن نصوح هم میرسد. ترس عمیقی نصوح را در خود میگیرد. پیش چشم خویش او می دید مرگ ... سخت می لرزید بر خود همچو برگ و با خود میاندیشد كه: نوبت جستن اگر در من رسد ... وه كه جان من چه سختیها كشد! و به درگاه خداوند دعا و التماس می كند: گر مرا این بار ستّاری كنی ... توبه كردم من ز هر ناكردنی چون ترس از مرگ وجود او را در خود میگیرد، بیهوش، و از “خود“ تهی میشود. چون تهی گشت و خودیّ او نماند ... باز جانش را خدا در پیش خواند چونكه جانش وارهید از ننگ من ... رفت شادان پیش اصل خویشتن ¯ یكی دیگر از كلیدهای اساسی برای رهایی از زندان “خود“ درك عمیق معنای “احتما“ یا نگرش و گرایش “منفی“ و “لائیّت“ است. “خود“ حاصل مثبتاندیشی، یا بگوییم “هستمندی“ ذهن است. و تا زمانی كه ذهن به وسیله اندیشه در تلاش رهایی از “خود“ است، كارش ماهیت “خون به خون شستن“ را دارد. آنچه میتواند خودبخود و به طور طبیعی بنای توهّمی “خود“ را به زوال و نیستی بكشاند، احتما و پرهیز از اندیشه است.“احتما كن، احتما زاندیشهها“. مولانا به شكلهای مختلف این معنا را متذكر می شود. در داستان “زن و مرد عرب“، مرد هنگامی متصل به حقیقت می گردد كه “خود“ را ـ در سمبل “سبوی آب“ ـ تسلیم به حقیقت میكند. “آن سبوی آب دانشهای ماست“. و دانشها و دانستگیها هستند كه تشكیل سبوی بسته و محدود و كوچك “هستی“ مجازی انسان را میدهند. در داستان “مطرب و امیر“ نیز میگوید مطرب در خدمت امیر سرودی می خواند كه ترجیع بند آن “می ندانم“ بود. امیر برآشفت و گفت: آن بگو ای گیج كه میدانیاش ... میندانم میندانم درمكش و مولانا از زبان مطرب چنین پاسخ میدهد: میرمد اثبات پیش از نفی تو ... نفی كردم تا بری ز اثبات بو برای اینكه حقیقت ـ كه غیرمتعین و توصیف ناپذیر است ـ بر تو متجلی گردد باید بر “هستی“ خویش بمیری! راز رهایی از زندان “خود“ اینست كه شخص “نیست بودن“ آنچه را “هستی“ تصور میكند درك و تجربه كند. ولی سئوال این است كه چرا ما با وجود اینكه عقلاً توهمی و “نیست بودن“ "خود" را درك می كنیم و میدانیم، تجربه “نیستی“ ـ كه عین رهایی است ـ تحقق پیدا نمی كند؟ علت آن اینست كه بعد از تشكیل نطفه “خود“ در ذهن، ذهن اسیر یك مقدار عادات، كیفیتها و خصوصیات میگردد؛ و آن عادات و خصوصیات حكم ستونهای ساختمان “خود“ را دارند. و اگر بخواهیم دقیقتر بگوییم، “خود“ موجودیتی مستقل و جدا از آن عادات و كیفیتها و خصوصیات ندارد. بنابراین شناخت آن كیفیتها و عادات، نتیجتاً زوال آنها عین زوال “خود“ است. (نفس شناخت عمیق و وسیع آن عادات، عین تضعیف و زوال آنهاست.) یكی از مخرّب ترین كیفیتهایی كه به تبع القاء “خود“ بر ذهن عارض می شود اینست كه فرد روز به روز اصالت و فردیّت انسانی خویش را می بازد، با خود بیگانه می شود، و تسلیم القائات تحمیلی جامعه میگردد. بعد از آن القائات فردیتی به عنوان یك انسان اصیل، آزاد و مستقل برایش باقی نمی ماند؛ بلكه تبدیل به فتوكپی و المثنای جامعه و القائات آن می شود. به صورت وصلهای درمی آید كه به لباس كهنه الگوها، قالبها، سنتها و ارزشهای جامعه خاص خود می چسبد. رنج و عزای او، عید و شادی او، باورها و به طور كلی تمام تجلیات وجودی او ماهیت فتوكپی را پیدا می كند. هماكنون كه من “هستی“ و “شخصیت“ خود را حقیر یا بزرگ، بیكفایت و باكفایت میاندیشم درواقع دارم با معیارها و الگوهایی كه مادرم به ذهنم القا كرده است هستی خود را میاندیشم. پس “هستی“ و “هویت“ من در حقیقت فتوكپی چیزی است كه مادرم هست ـ الگو از اوست، و اندیشه از من. انسانی كه وابسته و خودباخته به اجتماع ـ و نتیجتاً وابسته به قالبهای اجتماعی است ـ یك انسان بسیار فقیر، بسته و محدود است. زیرا چیزهایی كه جامعه خاص او بر او عرضه میكند محدود است. و نیز چنین انسانی سطحی و بی ریشه است. زیرا عوامل برونی یعنی قالبها و الگوها، احساسات او را برمی انگیزانند. و نیز هستی و احساسات چنین انسانی موضعی و موقتی است. به این معنا كه موقعیتهای خاصی ـ یعنی الگوها و عوامل برونی ـ بطور موقت احساسات خاصی را در او ایجاد میكنند؛ و با گذشت آن موقعیتها احساسات وابسته به آنها نیز از بین می روند. مثلاً چون امروز عید است من باید شاد باشم. چون امروز روز “نیكوكاری“ است، احساسات نیكوكارانه من به غلیان می آیند پول به فقرا میبخشم؛ ولی از فردا باز چنگ انداختن به پیكر جامعه را شروع میكنم. چرا حالت دائمی من انسان نباید ـ بدون وابستگی به عید و “روز نیكوكاری“ – در یك شادمانی، خیر و نیكی مستمر و بدون دلیل برونی جریان داشته باشد؟ یكی از مسائل اساسی ناشی از خودباختگی به قالبهای اجتماعی در پیش گرفتن یك زندگی عادت گونه و كور است ـ بلانسبت، “چون خران چشم بسته در خَراس“. و زندگی از روی عادت یك زندگی كهنه، تكراری و ملالت بار است. آیا در این امر كم ملالت وجود دارد كه من یك عمر است دارم قالبها و الگوهای خاص و محدود را ـ به عنوان “هستی“ و “هویت“ ـ با خود حمل و تكرار میكنم؟ حمل این قالبهای تكراری است كه نمی گذارد من “نو به نو رسیدن هستی“ را تجربه كنم. چون “هستی“ خودم كهنه است، همه چیز زندگی نیز به نظرم كهنه میرسد! ما انسانها معمولاً برای تبعیت از قالبها و فتوكپی ها این توجیه ناموجه را در كار می كنیم كه چون فلان سنت، فلان سبك شعر، فلان سبك موسیقی “مال خودمان“ است، باید آن را حفظ كنیم. این توجیه نابخردانهای است. اگر سنت، زیبایی، یا هر چیز دیگر مبتنی بر واقعیت، اصالت و حقیقت است، “مال خودمان“ بی معناست. حقیقت مال فرد یا جامعه خاصی نیست. و اگر زیبایی و كمال در آن نیست، حفظ و دفاع از آن به صرف “مال خودمان است“ كاری مفید و بخردانه نیست.) یكی از هشدارهای اساسی مولانا به انسان در مورد خودباختگی است. او برای فردیت انسان و كرامت انسانی او حرمت و اهمیت فوقالعاده قائل است. برگشت به فردیت، و آزاداندیشی را یكی از اساسی ترین كلیدهای رهایی میداند. او می داند كه تا وقتی فرد از خودباختگی به اجماع و جامعه رها نگشته و فردیت خودش را باز نیافته، هر تلاش و مجاهدتش برای رهایی عقیم و بی ثمر خواهد ماند. به این جهت است كه بارها و به شكلهای مختلف به انسان هشدار می دهد و تا او را متوجه این مسئله بنیانی نماید. مثلاً می گوید: چشم داری تو، به چشم خود نگر ... منگر از چشم سفید بیهنر گوش داری تو، به گوش خود شنو ... گوش گولان را چرا باشی گرو!؟ “گول“ هم معنی شخص احمق و نادان را میدهد؛ و هم معنی شخصی را كه میل فریب و تحمیق دیگران را دارد. بی ز تقلیدی نظر را پیشه كن ... هم به رای و عقل خود اندیشه كن مرد باش و سخره مردان مشو ... رو سر خود گیر و سرگردان مشو دید خود مگذار از دید خــــسان ... كه به مردارت كشند این ناكسان! چشم چون نرگس فروبندی كه چی! ... كه عصایم كش كه كورم ای اخی!؟ آن عصاكش كه گزیدی در سفر ... پس بدان كاو هست از تو كورتر! خودباختگی به اجماع دید انسان را نسبت به واقعیت قضایای زندگی كور می كند. انسان را نسبت به خودش مأیوس و بیاعتماد می كند. در حكایتی می گوید یك روز شاگردان به استاد مكتب گفتند “ استاد خدا نكند ؛ انگار رنگ شما پریده و چیزی تان میشود، مثلیكه حال تان خوب نیست…“ استاد ابتدا به القاء و تلقین بچهها اهمیت نمیدهد. ولی وقتی آن القائات تكرار می شوند، استاد باور می كند كه واقعاً مریض است؛ و حتی وقتی چهره خود را در آیینه می بیند به نظرش میرسد كه رنگش پریده است. (یعنی به دید عینی خودش هم اعتماد نمی كند، ولی القاء بچهها، یعنی نظر اجماع را باور می كند.) در لطیفه حكایت دیگری میگوید: صوفی با خرش وارد خانقاهی شد. صوفیان مقیم خانقاه به خادم گفتند برو خر او را بفروش تا از پول آن امشب سماعی برپا كنیم. خادم چنین كرد. شب جمع صوفیان، از جمله همان صوفی خرباخته، شروع كردند به پایكوبی و سماع و سرود. ترجیع بند سرودشان این بود كه: “خر برفت و خر برفت و خر برفت.“ صبح وقتی صوفی خواست خانقاه را ترك كند از خادم سراغ خر خود را گرفت. خادم گفت آن سرود و سماع دیشب از فروش خر تو بود. صوفی با اعتراض گفت پس چرا دیشب این موضوع را به من خبر ندادی. خادم گفت دیشب چند بار آمدم و موضوع را در گوشت گفتم. ولی تو چنان غرق در شور و هیجان بودی كه حرف من اصلاً به گوشت نرفت. وآنگهی، خود تو وقتی دیشب با آن شور و هیجان سرود “خر برفت و خر برفت“ را تكرار میكردی هیچ از خودت پرسیدی كه معنا و منظور از آن چیست؟ صوفی گفت: من كاری به معنا نداشتم! چون همه می خواندند من هم خواندم. اجتماع و اجماع انسان را بطور عجیبی هیجان زده و كور می كند. همه ما به چیزهایی باور و اعتقاد داریم كه چون همه باور دارند ما هم باور داریم! یكی دیگر از كلیدهای مطرح شده در مثنوی، خروج از احولیت است؛ و آن را در داستانی كوتاه توضیح میدهد: خواجهای غلامی احول داشت ، (احول یعنی دو بین). به او گفت در صندوق خانهء حجره ـ كه تاریك است؛ و سمبل تاریكی و تیرگی ذهن خود انسان است ـ یك شیشه هست؛ آنرا بیاور. غلام احول رفت و برگشت و گفت: استاد، در صندوق خانه دو شیشه هست. كدامیك را بیاورم؟ خواجه گفت: نه پسر جان، در آنجا فقط یك شیشه هست. چون تو دوبینی، یكی را دو تا تصور می كنی. غلام با ناراحتی گفت: استاد مرا طعنه مزن؛ به من تهمت دوبینی مزن…، باری، استاد گفت: حالا كه اصرار می كنی دو شیشه هست، برو یكی از آن دو را بشكن و دیگری را بیاور. غلام چنین كرد، و با كمال شگفتی دید شیشهء دیگر هم وجود ندارد. (همهء ما انسانها دوبینیم، ولی خودمان درك و باور نمیكنیم كه دوبینیم. و این یكی از مشكلات ماست در طریق خروج از دوبینی روانی. در این رابطه لطیفهای هم هست: یك نفر دوبین (احول) به دوستش گفت آن دو كبوتر را روی آن شاخه نگاه كن. دوستش نگاه كرد و یك كبوتر دید. به او گفت فقط یك كبوتر روی شاخه است؛ ولی چون تو احولی، یكی را دو تا می بینی. شخص احول گفت اگر من احول بودم آن دو كبوتر را چهار تا میدیدم. پس احول نیستم.) دو بینی معنای وسیعی دارد. زمان گذشته و آینده روانی حاصل دوبینی ماست. بازی ذهنی “خود“ یا “هویت فكری“ استمرار خود را مدیون نوسان ذهن در گذشته وآینده است. حال كافی است كه ذهن كاذب بودن تنها یكی از این دو زمان را درك كند (یعنی یكی از شیشهها را بشكند!) تصور زمان دیگر نیز غیرممكن است. و چون ذهن از این “دو“ زمان آزاد گردد، “خود“ مرده است. تصور ما انسانهای احول (روانی) این است كه “خود“ یك پدیده است و صفات آن، مثلاً حقیر و بیعرضه، پدیدهای دیگرست. حال آنكه حقیر و بیعرضه در شكم همان چیزی است كه “خود“ تصور میشود. اگر ما یكی بودن این “دو“ را درك كنیم، كار بازی “خود“ به پایان رسیده است. ما تصور میكنیم “حقیر“ متفاوت با “بزرگی“ است. حال آنكه این دو بازتاب یكدیگرند. آیا شما میتوانید تصوری از “بزرگی“ داشته باشید بی آنكه به “حقارت“ بیندیشید؟ یا برعكس؟ اینكه پیامبر اسلام میفرمایند: “خودت را بشناس تا خدا را بشناسی“، به این جهت است كه تا وقتی “خود“ و انواع دوگانگیهای حاكم بر آنرا نشناختهای و “خود“ زایل نگشته است، با یك درون تجزیه شده و دوگانه چه اداركی میتوانی از وحدت و یگانگی داشته باشی!؟ یك ذهن دوگانه بین فاقد ابزار و استعداد یگانه بینی است! ¯ كلید دیگر، خودداری از “مقایسه“ است. اول آنكس كاین قیاسكهـــــــــا نمود ... پیش انوار خدا، ابلیس بود گفت نار از خاك بی شك بهتر است ... من ز نار و او ز خاك اكدر است شرارت و ناپاكی ابلیس ـ كه تخم منیّت را بین آدمیان میپراكند ـ با مقایسه شروع می شود. میگوید چون من از آتشم، و انسان از خاك، من بر انسان مزیّت دارم. مقایسه زیركانه ترین، موذیانه ترین مخرب ترین و در عین حال نامحسوس ترین ابزار در خدمت حفظ و استمرار بازی ذهنی “خود“ است! میگوییم كه “خود“ هیچ واقعیت و محتوایی ندارد. و مقایسه یكی از راههای اجتناب از مواجه شدن ذهن با این هیچ و پوچی و بی محتوایی است. من “حقارت“ خود را با “بزرگی“ تو مقایسه می كنم و می گذرم. دیگر ضرورت این موضوع را درك و حس نمیكنم كه ببینم ماهیت واقعیت و محتوای خود صفت “حقارت“ چیست! هماكنون تو حقارت خودت را با بزرگی دیگری مقایسه نكن. در این صورت چه احساسی از حقارت داری؟ اصلاً حقارتی وجود دارد كه تو آنرا حس كنی؟ من اگر حتی میزان فهم یا هوش خود را با شما مقایسه نكنم از كجا می دانم همین مقدار هوش و فهمی كه در من هست یك هوش و فهم كم است؟ مهمترین محرك و عامل استمرار بازی نمایشی “هویت“ و “شخصیت“، خشم و میل انتقام گرفتن است. و مقایسه مهمترین وسیله است برای ایجاد خشم. برای اینكه مقایسه بتواند ایجاد خشم نماید شخص باید خودش را به گونهای مقایسه كند كه مجوز و مستمسك خشم ورزیدن را حاصل نماید. بدین منظور لاجرم باید همیشه یك چشم به نقاط ضعف خود داشته باشد و یك چشم به نقاط قوت دیگران. نتیجه چنین مقایسهای آن است كه شخص نمی تواند لحظهای از وضع موجود خود احساس رضایت و شادمانی داشته باشد. باید مدام در تلاش تبدیل وضع موجود به وضع دیگر باشد. ولی برای این تلاش و تبدیل هرگز پایانی نیست. زیرا آن وضع دیگر نیز ـ به علت مقایسه ـ قابل قبول نیست. و همین جریان مقایسه است كه علت سیری ناپذیری "هویت فكری" می شود به قول حضرت مولانا هفت دریا را هم كه درآشامد ذرهای از عطش آن حلق سوز كاسته نمی گردد. البته خود شخص دویدنها و چنگ انداختنهای ناشی از مقایسه را ـ كه هدف آن ایجاد خشم است ـ به حساب میل موفقیت و پیشرفت می گذارد. كلید دیگر، خودداری از “ملامت“ است. ملامت جهنمی ترین شلاقی است كه فرد بر ذهن خویش می كوبد؛ و با این شلاق خود را در جهت محكومیت و اسارت میراند. ما باید به یك نكته اساسی توجه داشته باشیم: گفتیم تنها مسئله ما اینست كه حاكم بر اندیشههای خود نیستیم. جامعه نوعی اسارت و محكومیت را بر ذهن ما تحمیل كرده است. و مشكل ما این است كه ـ ندانسته ـ با این عامل اسارت و محكومیت همكاری میكنیم. تو فكر می كنی كه وقتی خودت را با دیگری مقایسه می كنی، یا وقتی خودت را ملامت میكنی، چه جریانی واقع شده است؟ هیچ، جز اینكه تحت عنوان پیشرفت یا اصلاح رفتارهای خود داری خود را در اسارت بیشتر می پیچانی و پیش می روی؛ داری شبكه اسارت بار حاكم بر خود را استمرار می دهی! داری پدیدهای را استمرار می دهی كه آن حاكم است و اصالت تو محكوم آن! و این پدیدهء حاكم به طور عجیبی ذهن وادراك ما را كور و بی منطق كرده است. و ببینید حرف و هشدار مولانا در این رابطه به ما چقدر روشن و منطقی است. می فرماید: پسر جان، وضع تو از این قرار است كه: نیم عمرت در پشیمانی رود ... نیم دیگر در پریشانی شود (پشیمانی و ملامت دارای یك ماهیت و یك جریاناند) تو وقتی امروز صبح خودت را ملامت كردی، تا شب و شبهای بسیار احساس پریشانی و ملامت خواهی كرد. روحیهات ملول و گرفته و افسرده است! پس: ترك این فكر و پشیمانی بگو ... حال و كار و بار نیكوتر بجو ور نداری كار نیكوتر بدست ... پس پشیمانیت بر فوت چه است!؟ تو فلان عمل و رفتار را داشتهای. اگر بهتر از عملی كه انجام دادهای سراغ داری، چرا قبل از آن عمل آنرا انجام ندادی؟ و اگر بهتر از عملی كه انجام دادهای عمل بهتری را نمیشناختهای چگونه می دانی كه همان عمل انجام گرفته بد عملی بوده است، و قابل ملامت است! گر همی دانی، ره نیكوپرست ... ور ندانی، چون بدانی كاین بد است!؟ آخرین كلیدهایی كه در حقیقت می توان آنرا یك كلید دانست، “توجه“، “مراقبه“، “حضور“ یا “نگاه به آنچه هست“ یا نگاه به واقعیت است؛ و بدون واسطه الفاظ، صورتها و كلمات به واقعیت نهفته در پشت آنها نگاه كردن است. نگاه بدون واسطه الفاظ، و “حضور“ و “نگاه به آنچه هست“ دارای یك ماهیت مشابهاند. مولانای بلخ می گوید: میم و واو و میم و نون تشریف نیست ... لفظ مؤمن جز پی تعریف نیست هــــیچ نــــــــامی بی حقیقت دیدهای!؟ ... یا ز گاف و لام گل، گل چیدهای!؟ كلمه “مؤمن“ غیر از واقعیت و جوهر كیفیتی است كه "ایمان" نامیده می شود. دو حرف گل “گ“ و “ل“ غیر از واقعیت پدیدهای است كه گل نامیده میشود. برای رابطه صحیح و پر و پیمان با واقعیت هر چیز، از كلماتی كه نماینده آن چیز است بگذر و به خود آن چیز ـ بدون استفاده از كلمه ـ نگاه كن! اسم خواندی، رو مُسمّی را بجو ... مه به بالا بین، نه اندر آب جو زیرا آنچه در آب میبینی تصویر و بازتاب واقعیت ماه است. یا میگوید: چند بازی عشق با نقش ســـبو؟ ... بگذر از نقش سبو، رو آب جو صورتش دیدی، ز معنی غافلی ... از صدف دُر را گزین گر عاقلی همهء این تمثیلات برونی مقدمهای است برای اینكه انسان را به درون خویشتن خود برگرداند و او را متوجه واقعیت هستی خویش ـ منهای الفاظی كه ظاهراً “هستی“ او را تشكیل دادهاند ـ نماید: مغز نغزی دارد آخر آدمی ... یكدمی آنرا طلب گر آدمی و توضیح میدهد كه الفاظ فقط فهرست هستی تو را تشكیل میدهند! و تو به این جهت در سطح الفاظ و فهرستها باقی ماندهای كه جرأت نزدیك شدن به ماهیت پوچ “هستی لفظی“، و ذهنی و اعتباری خود را نداری! ¯ همهء كلیدها مرتبط با یكدیگراند؛ و در حقیقت حكم یك كلید را دارند. و شما هر یك از آنها را در كار كنید از زندان “خود“ رها شدهاید؛ و بنابراین استفاده از سایر كلیدها بیمورد است. اگر ذهن از فرضاً احولیّت خارج گردد جایی برای مقایسه، ملامت، میل چنگ انداختن، “رسیدن“ و “شدن“ نیز باقی نمانده است؛ و ذهن یكباره از بازی “خود“ خارج گشته است. احولیت منجر به نوسان ذهن بین مثلاً حقیر و متشخص میگردد. حال اگر ذهن از احولیت خارج گردد و درك كند كه فرضاً تنها حقارت ـ یا تنها یك شیشه ـ در كار است، حقارت یعنی همان یك شیشه هم دیگر وجود ندارد. چون یكی بشكست، دیگر(ی) شد ز چشم“. آیا شما میتوانید حتی تصوری از حقارت داشته باشید بیآنكه حقارت را با تشخص ( بزرگی) مقایسه كنید؟ یا اگر حقارت را ملامت نكنید، آیا حقارت واقعیتی دارد؟ آنچه را ما حقارت فرض میكنیم، حقارت نیست بلكه همان ملامت است! بر فرض محال كه حقارت واقعیتی داشته باشد، اگر شما آنرا ملامت نكنید اصلاً آگاه نیستید به اینكه آدم حقیری هستید. بعضی ها، مخصوصاً عرفان سنّتی، عشق ورزیدن را یك كلید اساسی می دانند. درست است. اگر عشق بیاید همهء كوچكی ها و مشغولیتهای ذهنی را پاك می كند. ولی با وجود حاكمیّت شدید خشم و نفرت، عشق از كجا بیاید؟ راه های رهایی از این نوع اندیشه با كلید های كه گفته شد از دید روانشناسی مشخص اند، همین كلید ها نیز به شكلی از اشكال از دید عرفان و تصوف نیز وجود دارند كه در اثر ریاضت و مجاهدت راه را بسوی عشق حقیقی و پاك كردن اندیشه هموار میسازد. پایان قسمت اول ادامه دارد ¯ فهرست كلیدها را در اینجا تكرار می كنیم. 1ـ آگاهی نسبت به این واقعیت كه همهء رنجهای تو حاصل اندیشه است. 2ـ آگاهی نسبت به بیگانگی و تحمیلی بودن آن اندیشهها. 3ـ آگاهی نسبت به خیالی و توهّمی بودن اندیشه، و نتیجتاً همهء رنجهای حاصل از آن. 4ـ تحقّق استیصال از طریق درك وخامت مسئلهء حاكمیت “هویت فكری“. 5ـ نگرش احتمایی. 6ـ رهایی از خودباختگی به اجماع. 7ـ خارج كردن ذهن از احولیت ( دو بینی). 8ـ خودداری از مقایسه. 9ـ خودداری از ملامت. 10ـ گذشتن از الفاظ. پاورقی ها 1 ـ با پیر بلخ ( محمد جعفر مصفا) 2 ـ مثنوی مولانا ( نیكلسون) 3 ـ از قال تا حال ( سمیع رفیع) هوالجمیل از گفتهء مولانا مدهوش شدم (( صایب)) .. این ساغر روحانی ، صهبایی دیگر دارد بحثی در مورد مثنوی مولا نا از دیدگاه روانشناسی قسمت دوم سمیع رفیع در قسمت اول كلید های آگاهی نسبت به این واقعیت كه همهء رنجها حاصل اندیشه استتند و آگاهی نسبت به بیگانگی و تحمیلی بودن آن اندیشهها و همچنان آگاهی نسبت به خیالی و توهّمی بودن اندیشه ها، و نتیجتاً همهء رنجهای حاصل از آن. این كلید ها را محمد جعفر مصفا در كتاب ( با پیر بلخ) بسیار زیبا و قشنگ برای ما معرفی میكند و در آخر تذكر میدهد: بعضی ها، مخصوصاً عرفان سنّتی، عشق ورزیدن را یك كلید اساسی می دانند. درست است. اگر عشق بیاید همهء كوچكی ها و مشغولیتهای ذهنی را پاك می كند. ولی با وجود حاكمیّت شدید خشم و نفرت، عشق از كجا بیاید؟ بنده با تایید سخنان جناب محمد جعفر مصفا از دید روانشناسی به این بحث ادامه میدهم و معتقد هستم كه: راه های رهایی از این نوع اندیشه با كلید های كه گفته شد از دید روانشناسی مشخص اند، همین كلید ها نیز به شكلی از اشكال از دید عرفان و تصوف نیز وجود دارند كه در اثر ریاضت و مجاهدت راه را بسوی عشق حقیقی و پاك كردن اندیشه هموار میسازد. طریق سیر و سلوك سه مرحله دارد: (( مقامات سیر و سلوك)) ، (( محبت)) و (( معرفت )). طی كردن مقامات سیر و سلوك، محبت و معرفت، طلبی است حقیقی و برای اصول و حاصل آن نیاز به مجاهده احساس میشود. هرگاه ذهن و اندیشه اسیر و گرفتار عالم حیرانی و اوهام باشد، قدمی در جهت مجاهده گذاشتن كاریست بسا دشوار، برای این امر در راه سیر و سلوك و مقامات بعدی آن، لازم است ذهن و اندیشه را از اسارت عالم كثرت و اوهام رهایی بخشید. حضرت مولانا میفرماید: بر زمین گـــــــر نیم گز راهی بُود .. آدمی بی تـــــــــرس ایمن مـــیرود بر سر ِ دیوار خالی گـــــــر رویی .. گر دو گز عرضش بُود كج میشوی بلكه می افتی ز ترس دل به وهم .. ترس وهمی را نیكو بنگر به فــــهم مولانا میگوید: چرا در ذهن و اندیشه خود برای خود هیولا ییكه اصلا وجود ندارد، درست میكنیم ؟ چرا دستخوش عالم اوهام میشویم؟ نمیدانیم اندیشه ایكه درگیر اوهام است با وحشت ها و دغدغه ها هم آغوش است ؟ مولانا برای راهرو و سالك راه طریقت گوشزد میكند كه، دل را عاری از اضطراب بسازد و اندیشه را از عالم اوهام پاك، در غیر آن با راهیكه دو گز عرض داشته باشد گذشتن آن با رفیق ِ مثل وهم محال است. خار اندیشه را باید به قول مولانا از بیخ و ریشه بركنیم و یا به گلبنی كه این خار را به گل مبدل میسازد، پیوند زنیم تا اثری از این خار بجا نماند و اندیشه تهی از وسوسه گردد، چنین كه مولانا میفرماید: با تبر بـــرگیر و مـــــردانه بزن .. تو علی وار، این در خیبر بكن یا به گلبن وصل كن این خار را .. وصل كن با نار، نـــــور یار را تا كه نــــور او كُشد نار تــــــرا .. وصل او گلشن كند خــــــار ترا هرگاه ذهن و اندیشهء ما تحت تاثیر خیالات و تصاویر مبهم قرار بگیرند، و ما فكر خود را مشغول تخیلات و تصاویریكه صرف خاصیت ( لعبت) یعنی اسباب بازی اطفال را دارد، بسازیم ، آنوقت چگونه چشم ما با معرفت آشنا میگردد؟ چنانكه مولانا در اینمورد فرموده است: لیك هـــــــرگز مست تصـــــــــویر و خیال .. در نیابد ذات مـــــــــا را بی مـــــــثال این تصــــــــوّر، وین تخیّل لعبت اســـــت .. تا تو طفلی پس بدان ات حاجت اسـت چون ز صورت رست جان، شد در وصال .. فارغ است از وهم و تصــویر و خیال پس مولانا میفرماید كه ذهن را از صورت و خیال نجات بدهیم تا به وصال معشوق ابدی نایل گردیم. بنابر، سالك راه طریقت باید ذهن را از وهم ، تصویر و خیال فارغ گرداند. در جای دیگر مولانا میفرماید : چشم حس اسب است و نور حق سوار .. بی سـوار این اسب خود ناید بكار پس ادب كن اسب را از خــــــــــوی بد .. ورنه پیش شاه باشـــــــد اسب رّد چشم اسب از چشم شه رهــــــــبر بُود .. چشم او بی چشـــم شه مضطر بُود نــــــور حق بر نـــور حس راكب شود .. آنگهی جان سوی حق راغب شود مولانا برای سالك راه طریقت میگوید: چشم را از تعلقات دنیوی ببند، تعلقاتیكه ترا دایم بخود مشغول میسازد و در طرز اندیشه ات تاثیر وارد میكند، از آن فاصله بگیر. اگر میخواهی نور حق را ببینی و به اصل خویش واصل گردی، پس ذهن را از دغدغه و تردید فارغ ساخته و در عالم بیخودی بسوی معشوق بشتاب تا او را دریابی. مولانا میگوید: تا میتوانید سینه ها را صیقل كنید و دل را از حرص، آز، بخل و كینه فارغ گردانید و دل باید خاصیت آیینه را پیدا كند. چون قلب انسان آیینه ایست كه تمام صفات الهی باید در آن متجلی شود، اگر آلوده باشد، این صفات چگونه جلوه گر خواهد شد؟ حضرت مولانا در این رابطه قصهء مجادلهء نقاشان رومی و چینی را مثال می آورد كه هر دسته مدعی شدند كه ما نقاش تر و هنرمند تریم. پادشاه برای امتحان به هر دسته اتاقی داد كه نقاشی كنند تا از روی كار آنها قضاوت شود. این دو اتاق مقابل و روبروی همدیگر بودند.هر دو دسته مشغول كار شدند. نقاشان چینی هر روز انواع و اقسام رنگها از پادشاه میگرفتند و نقاشی میكردند، ولی نقاشان رومی كه در را بروی خود بسته بودند، به هیچ رنگی توسل نجستند و فقط دیوار را صیقل میزدند. چون روز موعود امتحان فرا رسید ، شاه حاضر شد ، نقاشی چینی ها را دید ولی بهتر از آن عكسها تصاویری بود كه رومی ها بر دیوار های صیقل خورده و صاف شده پدیدار ساخته بودند. در این باره مولانا میفرماید: رومــــیان آن صـــــوفیانند ای پســر .. نی ز تكــــرار و كتاب و نی هـــــنر لیك صیقل كرده اند آن ســــــــینه ها .. پاك ز آز و حرص و بخل و كینه ها اهل صیقل رسته اند از بوی و رنگ .. هـــــــر دمی بینند خوبی بی درنگ نقش و قشـــــــر علـــم را بگذاشتند .. رایت عین الیقین افــــــــراشـــــــتند اهل صیقل بفرمودهء حضرت مولانا از بوی و رنگ رسته اند و تا این صیقل صورت نگیرد، تجلی صفات و نور حق ناممكن است. همچنان حضرت مولانا بما میفهماند كه، در قشر، پوست و ظواهر، خود و اندیشهء خود را مشغول نسازیم. به سالك راه طریقت گوشزد میكند كه در پوست گیر نكند، بلكه بسوی عین الیقین بشتابد یعنی به یقین به كیفیت و ماهیت چیزی با دیدن آن به چشم توسل جوید. در تصوف یكی (( علم الیقین)) است و یكی (( عین الیقین )). علم الیقین آنست كه، چیزی را به كمال یقین كه هیچ شك و شبه در آن نباشد، بدانند و عین الیقین آنست كه در بالا توضیح داده شد. در مجموع حضرت مولانا انسان را به طرف صفای باطن و به كشف بسیاری از اسرار جهان متوجه میسازد. در فیه مافیه حضرت مولانا میفرماید: ((علمای زمان در علم موی میشگافند و چیز هاییكه به ایشان تعلق ندارند، میگویند و نیكو میدانند و آنچه مهم است و به ایشان نزدیكتر از همه است و آن خودی او است، نمیدانند، یعنی خود را نمی شناسند كه پاكند، یا ناپاكند كه ( من عرف نفسه فقد عرف ربه) به همه چیز ها حكم میكنند كه این جایز است و آن ناجایز، و این حلال است و آن حرام، خود را ندانند كه چیستند)). در مثنوی درین باره میفرماید: صد هــــزاران فصل داند از علوم .. جان خــــود را می نداند آن ظلوم داند او خاصیت هر جـــــــــوهری .. در بیان جـــوهر خود چون خری كه همی دانــــــم یجوز و لا یجوز .. خـــود ندانی تو یجوزی یا عجوز این روا آن ناروا دانی ولــــــــیك .. خـــود روا یا ناروایی بین تو نیك قیمت هر كاله میـدانی كه چیسـت .. قیمت خود را ندانی، احمقی است هرگاه علم بمنظور تقرب روحانی باشد، مسلما سالك به آن اهتمام میورزد اما اگر برخلاف ، فكر و اندیشهء او را از اصل دور كند و مانع پیشرفت در راه خود شناسی شود، در اینصورت مولانا جهل و نادانی را بر چنین دانایی ترجیع میدهد و میگوید: گر تو خواهی كت شقاوت كم شود .. جهد كن تا كز تو حكمت كم شود حكمتی كز طبع زاید وز خــــــــیال .. حكمتی بی فیض نور ذوالجـــلال حكمت دنیا فـــــــــــزاید ظنّ و شك .. حكمـــــــت دینی برد فــــوق فلك فكر آن باشد كه بگشــــــــاید رهی .. راه آن باشـــد كه پیش آید شهی ما در تاریخ، بسیاری از بزرگان خود را مطالعه نموده ایم كه در حیات شان از كسب علوم و فنون زمانه بی بهره بوده اند، اما با صفای قلب و شور باطنی ایكه داشتند دانشمندان بزرگی را پیرو افكار خود ساخته اند، از آن جمله مولانا و شمس مثالیست واضح وآشكار. میدانیم كه عشق و محبت یكی از عالیترین و مهمترین مبانی و اصول عرفان و تصوف است، سالك نسبت به هر چیزی عشق میورزد و مسلك و مذهب او صلح كل و محبت به همه موجودات میشود. حضرت مولانا راجع به (( محبت )) در مثنوی میفرماید: از محبت تلخ ها شیرین شود .. از محبت مس ها زرین شــود از محبت دُرد ها صافی شـود .. وز محبت دَرد ها شافی شــود از محبت خار ها گل میشــود .. وز محبت سركه ها مُل میشود یگانه چیزی كه انسان را در سیر تكامل آن تقویت میبخشد و باعث میشود تا بالای انسان صفات ناقصه غالب نگردد، محبت است، بلی محبت جایی برای كینه و دیگر صفات رذیله نمیگذارد. در اثر ممارست كافی محبت جای كینه، بُخل و عداوت را اشغال میكند واین خصایل رذیله را از وجود سالك رفته رفته بیرون میكند. حضرت سعدی رمز خلقت را محبت میداند و چه زیبا گفته است: در خرمن كاینات كردیم نگاه .. یك دانه محبت است و باقی همه كاه عشق و محبت الهامیست و یا بهتر بگویم تحفه ایست بسا با ارزش كه انسان توسط آن و به كمك آن خود را میشناسد و با آن به سرنوشت و سرانجام خود واقف میشود. عرفا میگویند، انسان موجودی است كه صفات محبوب و معشوق ابدی را دوست دارد و رجعت بطرف آن را می پسندد و به اصطلاح صوفیه میخواهد در وجود حق مستهلك و فانی گردد. در اینكه هرچه را انسان دوست دارد در حقیقت خودش هم حكم آن است ، مولانا چنین میفرماید: طیبات از بهــــــــر كـــــه للطیبین .. خوب خوبی را كند جذب از یقین در هر آن چیزی كه تو ناظر شوی .. میكنـــد با جنس سَیر ای معنوی در جهان هر چیز چیزی جذب كرد .. گرم گرمی را كشید و سرد سـرد قســــــم باطل باطلان را میكشــــد .. باقیان را میكشند اهــــــــــل رَشَد ناریان مـــــــر ناریان را جــــاذبند .. نوریان مـــــــر نوریان را طالبند حضرت مولانا در طریق معرفت به سالك میفهماند كه در پوست گیر نكند و در ظواهر احكام فكر و اندیشهء خود را مشغول نسازد ، با حصول و ممارست از محبت و بدون تنگ نظری خود را بسوی عین الیقین برساند و در این راه مثل آنكه طلا را توسط آتش به زر ناب تبدیل میكنند، باید از بسیار امتحانات بگذرد تا به صافی و بیغشی برسد . به اسلام و مسیحیت و یهودیت و دیگر ادیان به یك نظر بنگرد، حضرت مولانا این اختلافات میان مذاهب را چیزی ظاهری و رنگ تصور میكرد و بیرنگی را اصل رنگها میشمرد. مولانا در این مورد میفرماید: هست بیرنگی اصـــــول رنگ ها .. صلح هـــــا باشد اصــــول جنگ ها چونكه بیرنگی اســــیر رنگ شد .. موسی ی با موسی ی در جنگ شد رنگ را چــون از میان برداشتی .. مــوسی و فــــــــرعون دارند آشتی |
||
۳ مهر ۱۳۸۸
|
|
پاسخ به: روانشناسی و مشاوره | ||
نام کاربری: Barcelona_Winner
پیام:
۵,۲۴۰
عضویت از: ۱۱ آبان ۱۳۸۷
از: زیر آسمان
طرفدار:
- مــســی - ریــــــوالــــــدو - اسپانیا - برزیل - گواردیولا - آراگونز گروه:
- کاربران عضو - شورای نخبگان سایت |
اووووه چقدر طولانی ؟!
|
||
اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ اَبیهَا وَ بَعلِهَا وَ بَنیهَا وَ سِرِّالمُستَودَعِ فِیهَا بِعَدَدِ ما اَحاطَ بِهِ عِلمُک | |||
۴ مهر ۱۳۸۸
|
|
پاسخ به: روانشناسی و مشاوره | ||
|
نقل قول امــیــد نوشته:اووووه چقدر طولانی ؟! حالا این طولانی که گفتی از نظر کسیه که خونده یا فقط نگاش کرده مهم کیفیته نه کمیت حلا (البته این حالا ست اما اینطوری قشنگتره اگه درست تلفضش کنی)خوب بییییییییییییییییییییییییییید یا نه |
||
۴ مهر ۱۳۸۸
|
|
پاسخ به: روانشناسی و مشاوره | ||
نام کاربری: Barcelona_Winner
پیام:
۵,۲۴۰
عضویت از: ۱۱ آبان ۱۳۸۷
از: زیر آسمان
طرفدار:
- مــســی - ریــــــوالــــــدو - اسپانیا - برزیل - گواردیولا - آراگونز گروه:
- کاربران عضو - شورای نخبگان سایت |
من این مولانا رو که راستش حسش نبود ولی رازهای عشق رو سرفصلاشو خوندم !
|
||
اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ اَبیهَا وَ بَعلِهَا وَ بَنیهَا وَ سِرِّالمُستَودَعِ فِیهَا بِعَدَدِ ما اَحاطَ بِهِ عِلمُک | |||
۵ مهر ۱۳۸۸
|
|
پاسخ به: روانشناسی و مشاوره | ||
|
تاثیر تلقین در زندگی افراد چند نمونه فراموش نشدنی باعث تغییر نگرش پزشكان و روانشناسان شد. یك زندانی كه قص فرار داشت بطور مخفیانه خود را در یكی از اتاقكهای قطار جا داده بود و بعد از حركت فهمیده بود كه در یخچال قطار قرار دارد. زندانی مطمئن بود كه در طی چندین ساعتی كه در یخچال قرار دارد منجمد خواهد شد و دقیقاً این كار هم شد. اما بعد از رسیدن به مقصد مشاهده كردند كه زندانی یخ زده در حالی كه یخچال قطار خاموش بوده است و این نشان می دهد كه شخص زندانی به خود تلقین كرده كه منجمد خواهد شد و این تلقین برای او حكم یك تصویر ذهنی مطابق با افكار او داشته و همین باعث شده كه سلولهای بدن وی واقعاً سرما را حس كرده و كم كم منجمد شود. نمونه دوم آزمایشی بود كه به پیشنهاد یكی از روانشناسان بر روی دو تن از مجرمین محكوم به اعدام انجام شد. آزمایش به این صورت بود كه مجرم اول را با چشمانی بسته در حضور مجرم دوم با بریدن شاهرگ دستش او را به مجازات رساندند. در این هنگام نفر دوم با چشمان خود شاهد مرگ او بر اثر خونریزی شدید بود. سپس چشمان نفر دوم را نیز بستند و این بار شاهرگ دست وی را فقط با تیغه ای خط كشیدند و در این حین كیسه آب گرم نیز بالای دست وی شروع به ریختن می كرد این در حالی بود كه دست او به هیچ وجه زخمی نشده بود. اما شاهدان یعنی پزشكان و روانشناسان با كمال ناباوری دیدند كه مجرم دوم نیز پس از چند دقیقه جان خود را از دست داد چراكه او مطمئن بود كه شاهرگ دستش به مانند نفر اول بریده شده و خونریزی می كند. ریخته شدن خون را نیز بر روی دست خود حس می كرده است. در واقع تصویر ذهنی او چنین بوده كه تا چند لحظه دیگر به مانند نفر اول هلاك می شود و همین طور هم شد. این نشان می دهد كه دستگاه عصبی شما با توجه به آنچه فكر می كنید یا خیال می كنید كه حقیقت دارد واكنش نشان می دهد. دستگاه عصبی شما تجربه خیالی را از تجربه واقعی تمیز نمی دهد. در هر دو مورد با توجه به اطلاعاتی كه از ناحیه مغز در اختیار او قرار می گیرد واكنش نشان می دهد. این یكی از قوانین اولیه و اصولی ذهن است. در واقع اینطوری ساخته شده ایم. وقتی این قانون را در افراد هیپنوتیزم شده مشاهده می كنیم شك می كنیم كه حتما نیرویی مرموز یا فوق طبیعی در كار است. در واقع آنچه را كه می بینیم فرایند طبیعی عمل مغز و دستگاه عصبی انسان است و نه چیز دیگر.در پدیده هیپنوتیزم اگر بیمار بدرستی گفته های شخص هیپنوتیزم كننده معتقد باشد كارهای حیرت آور انجام می دهد و بیمار رفتاری متفاوت از خود نشان می دهد زیرا طرز فكر و باورش تغییر كرده است. هیپنوتیزم یا خواب مصنویی همیشه به نظر اسرار آمیز بوده است زیرا همیشه فهم اینكه چگونه باور كردن می تواند منجر به رفتار غیر عادی انسان شود دشوار بوده است. با خواب مصنویی چنان برخورد شده كه انگار نیرو یا قدرت ناشناخته ای در كار است. اما حقیقت این است كه وقتی شخصی را متقاعد می كنید كه قدرت شنوایی اش را از دست داده رفتار ناشنوایان را پیدا میكند. وقتی او را متقاعد می كنید كه نسبت به درد حساسیت ندارد، می تواند بدون بیهوشی تحت عمل جراحی قرار گیرد و در این میان نیروی مرموزی هم در كار نیست. |
||
۹ مهر ۱۳۸۸
|
|
پاسخ به: روانشناسی و مشاوره | ||
|
عجایب هفتگانه از يک گروه از دانشآموزان خواستد اسامى عجايب هفتگانه را بنويسند... على رغم اختلاف نظر ها، اکثراً اينها را جزو عجايب هفت گانه نام بردند: ١) اهرام مصر ٢) تاج محل ٣) دره بزرگ(به نام گراند کانيون در امريکا ٤) کانال پاناما ٥) کليساى پطرس مقدس ٦) ديوار بزرگ چين آموزگار هنگام جمع کردن نوشته هاى دانش آموزان، متوجه شد که يکى از آنها هنوز کارش را تمام نکرده است. از دخترک پرسيد که آيا مشکلى دارد... دختر جواب داد: بله کمى مشکل دارم، چون تعداد شگفتى ها خيلى زياد است و نميدانم کدام را بنويسم... آموزگار گفت: آنهايى را که نوشته اى نام ببر شايد ما هم بتوانيم کمک کنيم...، دخترک با ترديد چنين خواند: به نظر من عجايب هفت گانه دنيا عبارتند از: ١) ديدن ٢) شنيدن ٣) لمس کردن ٤) چشيدن ٥) احساس کردن ٦) خنديدن ٧) دوست داشتن اتاق در چنان سکوتى فرو رفت که حتى صداى زمين افتادن سنجاق شنيده مى شد. آن چيزهايى که به نظر مان ساده و معمولى ميرسند و آنها را ناديده و دست کم ميگيريم، حقيقا شگفت انگيزند... ! با ملايمت به يادمان مى آورند که با ارزش ترين چيزهاى زندگى ساخته دست انسان نيستند و آنها را نميتوان خريد... آن قدر خود را مشغول نکنيد که بى توجه از کنارشان بگذريد... |
||
۹ مهر ۱۳۸۸
|
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!
|
شما میتوانید مطالب را بخوانید. |
شما نمیتوانید عنوان جدید باز کنید. |
شما نمیتوانید به عنوانها پاسخ دهید. |
شما نمیتوانید پیامهای خودتان را ویرایش کنید. |
شما نمیتوانید پیامهای خودتان را حذف کنید. |
شما نمیتوانید نظرسنجی اضافه کنید. |
شما نمیتوانید در نظرسنجیها شرکت کنید. |
شما نمیتوانید فایلها را به پیام خود پیوست کنید. |
شما نمیتوانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید. |