در حال دیدن این عنوان: |
۱ کاربر مهمان
|
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!
|
|
|
پاسخ به: یاد بچه های جنگ ... | ||
نام کاربری: H_Majnun
نام تیم: بایرن مونیخ
پیام:
۱۳,۵۲۱
عضویت از: ۲ فروردین ۱۳۸۹
از: زمین خدا
طرفدار:
- لیونل آندرس مسی - ریوالدو ویتور بوربا فریرا ویکتور - جوزپ گواردیولا گروه:
- كاربران بلاک شده |
دست نوشته یه دختر بچه برا رزمندگان - نمی دونم چی باید گفت..... فقط سکوت و سکوت و ..... - این دستنوشته یه دختر بچه است که تو یکی از بسته های مواد غذایی که برا رزمندگان ارسال شده بود، پیدا شده. - اگه می خواین تو سایز اصلیش ببینین، عکس رو، رو سیستمتون سیو کنین. |
||
۳ مرداد ۱۳۸۹
|
|
پاسخ به: یاد بچه های جنگ ... | ||
نام کاربری: H_Majnun
نام تیم: بایرن مونیخ
پیام:
۱۳,۵۲۱
عضویت از: ۲ فروردین ۱۳۸۹
از: زمین خدا
طرفدار:
- لیونل آندرس مسی - ریوالدو ویتور بوربا فریرا ویکتور - جوزپ گواردیولا گروه:
- كاربران بلاک شده |
«ماجرای مسلمان شدن یک دختر مسیحی از "ژاکلین ذکریای ثانی" تا "زهرا علمدار" من ژاکلین ذکریای ثانی هستم. دوست دارم اسمم زهرا باشه. من از یه خانواده مسیحی هستم و از اسلام اطلاعات کمی دارم. وقتی وارد دبیرستان شدم از لحاظ پوشش و حجاب وضعیت مطلوبی نداشتم که بر می گشت به فرهنگ زندگیمون. توی کلاس ما یک دختر بود به اسم مریم که حافظ 18 جزء از قرآن مجید بود، بسیجی بود و از شاگردان ممتاز مدرسه. می خواستم هر طوری شده با اون دوست بشم. .... اون روز سه شنبه بود و توی نماز خانه مدرسه مون دعای توسل برگزار می شد، من توی حیاط مدرسه داشتم قدم می زدم که یه دفعه کسی از پشت سر، چشمای من رو گرفت. دستهاش رو که از روی چشمام برداشت، از تعجب خشکم زد. بله! مریم بود که اظهار محبت و دوستی می کرد. خیلی خوشحال شدم. اون پیشنهاد کرد که با هم به دعای توسل بریم. اول برایم عجیب بود ولی خودم هم خیلی مایل بودم که ببینم تو این مجلسها چی می گذره. وارد مجلس که شدیم دیدم دارند دعا می خوانند و همه گریه می کنند، من هم که چیزی بلد نبودم نشستم یه گوشه؛ ولی ناخواسته از چشمام اشک سرازیر شد. از اون روز به بعد من و مریم با هم به مدرسه می رفتیم، چون مسیرمون یکی بود، هر روز چیز بیشتری یاد می گرفتم. اولین چیزی که یاد گرفتم، حجاب بود. با راهنمایهای اون به فکر افتادم که در مورد دین اسلام مطالعه و تحقیق بیشتری کنم. هر روز که می گذشت بیش از پیش به اسلام علاقه مند مشهید علمدار - قافله شهداءی شدم. مریم همراه کتاب های اسلامی، عکس شهدا و وصیتنامه هاشون را برام می آورد و با هم می خوندیم، این طوری راه زندگی کردن را یادم می داد. می تونم بگم هر هفته با شش شهید آشنا می شدم. ... اواخر اسفند 1377بود که برای سفر به جنوب ثبت نام می کردند. مدتی بود که یکی از کلیه هام به شدت عفونت کرده بود و حتما باید عمل می شد. مریم خیلی اصرار کرد که همراه اونا به مناطق جنگی برم، به پدر و مادرم گفتم ولی اونا مخالفت کردند. دو روز اعتصاب غذا کردم ولی فایده ای نداشت. 28 اسفند ساعت 3 نصف شب بود که یادم اومد که مریم گفته بود ما برا حل مشکلاتمون دعای توسل می خونیم. منم قصد کردم که دعای توسل بخونم .شروع کردم به خوندن، نمی دونم تو کدوم قسمت دعا بودم که خوابم برد! تو خواب دیدم که تو بیابون برهوتی ایستاده ام، دم غروب بود. مردی به طرفم اومد و گفت: «زهرا بیا.....بیا.....می خوام چیزی نشونت بدم». دنبالش راه افتادم. تو نقطه ای از زمین چاله ای بود که اشاره کرد به اون داخل بشم، اون پائین جای عجیبی بود. یه سالن بزرگ با دیوارهای بلند و سفید که از اونا نور آبی رنگ می تراوید، پر از عکس شهدا و آخر آنها هم یه عکس از آقای خامنه ای. به عکس ها که نگاه می کردم احساس کردم که دارند با من حرف می زنند ولی چیزی نمی فهمیدم . آقا هم شروع کرد به حرف زدن، فرمود: «شهدا یه سوزی داشتند که همین سوزشان اونا را به مقام شهادت رسوند، مثل شهید جهان آرا، شهید باکری، شهید همت و علمدار....» پرسیدم: علمدار کیه؟ چون اسمش به گوشم نخورده بود. آقا فرمود: «علمدار همونیه که پیش توست. همونی که ضمانت تو رو کرده تا به جنوب بیایی.» از خواب پریدم. صبح به پدرم گفتم فقط به شرطی صبحانه می خورم که بگذاری به جنوب برم، او هم اجازه داد. خیلی تعجب کردم که چطور یه دفعه راضی شد. هنگام ثبت نام برای سفر، با اسم مستعار "زهرا علمدار" خودم رو معرفی کردم. اول فروردین 78 همراه بسیجیان عازم جنوب شدم. نوار شهید علمدار رو از نوار فروشی کنار حرم امام خمینی(ره) خریدم و هر چه این نوار رو گوش می دادم بیشتر متوجه می شدم که چی می گفت. در طی ده روز سفری که داشتم تازه فهمیدم که اسلام چه دین شریفیه. وقتی بچه ها نماز جماعت می خوندند من یه کنار می نشستم زانوهام رو بغل می گرفتم و به حال بد خود گریه می کردم. به شلمچه که رسیدیم خیلی با صفا بود. نگفتم، مریم خواهر سه شهید بود. دو تا از برادرهاش تو شلمچه شهید شده بودند. با اون رفتم گوشه ای نشستم و اون شروع کرد به خوندن زیارت عاشورا. یه لحظه احساس کردم شهدا دور ما جمع شده اند و دارند زیارت عاشورا می خونند. اونجا بود که حالم خیلی منقلب شد و از هوش رفتم. فردای اون روز، عید قربان بود و قرار بود آقای خامنه ای به شلمچه بیاد. ساعت حدود 5/11بود که آقا اومد. چه خبر شد شلمچه! همه بی اختیار گریه می کردند. با دیدن آقا تمام نگرانی ام به آرامش تبدیل شد. چون می دیدم که خوابم داره به درستی تعبیر می شه. خلاصه پس از اینکه از جنوب برگشتم تمام شک هام تبدیل به یقین شد، اون موقع بود که از مریم خواستم طریقه ی اسلام آوردن رو به من یاد بده. اون هم خوشحال شد. بعد از اینکه شهادتین رو گفتم یه حال دیگه ای داشتم. احساس می کردم مثل مریم و دوستانش شده ام. من هم مسلمان شده بودم. فقط این رو بگم که همه اعمال مسلمان بودن رو مخفیانه بجا می آوردم. لطف خدا هم شامل حالم شد و کلیه هایم به کلی خوب شد.... (نقل از نشریه فکه) |
||
۳ مرداد ۱۳۸۹
|
|
پاسخ به: یاد بچه های جنگ ... | ||
نام کاربری: H_Majnun
نام تیم: بایرن مونیخ
پیام:
۱۳,۵۲۱
عضویت از: ۲ فروردین ۱۳۸۹
از: زمین خدا
طرفدار:
- لیونل آندرس مسی - ریوالدو ویتور بوربا فریرا ویکتور - جوزپ گواردیولا گروه:
- كاربران بلاک شده |
داستانک شهدا - گفتم:نه! این عملیات حساسه. ممکنه زخمی بشی و فریاد بزنی. گفت: قول می دم. اون طرف رودخانه جسد زخمیش رو پیدا کردیم که دهان خودش را پر از گِل کرده بود... - پدر کودک رو بغل کرد و تو آغوش گرفت. کودک هم می خواست پدر رو بلند کنه ولی نتونست. با خود گفت: حتماً چند سال بعد می تونم. بیست سال بعد پسر تونست پدر را بلند کنه. پدر سبک بود. به سبکی یک پلاک و چند تکه استخوان.... - ترکشها شکمشو پاره کرده بودند، ولی اصرار داشت بشینه. به در خیره بود. مانع از نشستنش شدم، در گوشم گفت: آقا اینجاست، چه جورى بخوابم؟ و بعدشم پرید.... - گفت: وقتی برگردم انگشتر عقیقت رو پس می دم... وقتی استخوانهاش رو آوردن، انگشتر عقیق لای اونا بود.... - "به نام خدا، من می خواهم در آینده شهید بشوم. برای این که...." معلم که خنده اش گرفته بود، پرید وسط حرف مهدی و گفت: «ببین مهدی جان! موضوع انشا این بود که در آینده می خواهید چه کاره بشین. باید در مورد یه شغل یا یه کار توضیح می دادی. مثلاً، پدر خودت چه کاره س؟ .... : آقا اجازه! شهید شده.... - پسرش که شهیدشد دلش سوخت. آخه یادش رفته بود برا سیلی که تو بچگی بهش زده بود عذرخواهی کنه. باخودش گفت: جنازه ش رو که آوردن صورتشو می بوسم. آوردنش ..... ولی سر نداشت.... - اگه دلتون لزرید و بغضتون ترکید کسی اینجا محتاج دعااااااااااست..... |
||
۶ مرداد ۱۳۸۹
|
|
پاسخ به: یاد بچه های جنگ ... | ||
نام کاربری: H_Majnun
نام تیم: بایرن مونیخ
پیام:
۱۳,۵۲۱
عضویت از: ۲ فروردین ۱۳۸۹
از: زمین خدا
طرفدار:
- لیونل آندرس مسی - ریوالدو ویتور بوربا فریرا ویکتور - جوزپ گواردیولا گروه:
- كاربران بلاک شده |
عکس شهید گمنام قسمتی از وصیت نامه یک شهید: اگر برای خداست، بگذار گمنام بمانم..... |
||
۶ مرداد ۱۳۸۹
|
|
پاسخ به: یاد بچه های جنگ ... | ||
نام کاربری: H_Majnun
نام تیم: بایرن مونیخ
پیام:
۱۳,۵۲۱
عضویت از: ۲ فروردین ۱۳۸۹
از: زمین خدا
طرفدار:
- لیونل آندرس مسی - ریوالدو ویتور بوربا فریرا ویکتور - جوزپ گواردیولا گروه:
- كاربران بلاک شده |
عاشق واقعی آقا (عج) اوج سالهای جنگ بود و تعداد زیادی شهید آورده بودن شیراز. برا تسلای دل خانواده های شهدا به آیت ا.. حائری پیشنهاد دادم که هر کدوم از علما و روحانیون برا خوندن تلقین چند تا از شهدا بیان و این مسئله رو تقبل کنن تا به خانواده های شهدا هم سر سلامتی گفته بشه. روز تدفین دومین یا سومین شهیدی بود که رسیدم بالا سرش، اسمش " سید احمد خادمالحسین" بود. همینکه شروع کردم به خوندن تلقین؛ تو ذهنم اومد که مگه شهداء هم تلقین می خوان؟!! و مگه اونا احیاء عند ربهم نیستند؟ اما گفتم مستحبه و برا تسلای دل خانواده هاشون ایرادی نداره. داشتم شهادت به ائمه اطهار (ع) رو یک به یک می خوندم که رسیدم به نام صاحب الامر، حضرت امام زمان(عج)، همینکه اسم ایشون رو گفتم و همه به احترام اسم آقا(عج) بلند شدن، یه دفعه دیدم این شهید بزرگوار هم سرش رو به اندازه یه وجب از زمین بلند کرد و بعد مجددا رو زمین گذاشت، از تعجب خشکم زده بود. همه اونایی که دور و برم بودن و این صحنه رو دیدن هم مثل من متعجب بودن. گریه هیچ کدوممون رو امون نمی داد. دیگه نفهمیدم چی شد! حتی یادم نیست خودم از قبر بیرون اومدم یا کسی منو بیرون آورد. بعد صد سال اگر از سر قبرم گذری من کفن پاره کنم زندگی از سر گیرم بعدها این قضیه منو واداشت که بیشتر رو این شهید تحقیق کنم و ببینم چی بوده که احترام به آقا(عج) رو حتی بعد شهادتش هم ترک نکرده. وقتی جستجو کردم دیدم این شهید در زمان حیاتش هم عاشق واقعی آقا(عج) بوده و هم خود بسیار در فراقش می سوخته و هم دیگران رو به یاد حضرت می انداخته.... نقل از: حجتالاسلام والمسلمین حاج آقا طوبائی |
||
۷ مرداد ۱۳۸۹
|
|
پاسخ به: یاد بچه های جنگ ... | ||
نام کاربری: henry-xavi
پیام:
۵۱۷
عضویت از: ۱ اردیبهشت ۱۳۸۹
طرفدار:
- ژاوی-مسی-اینیستا - تیری آنری - پرسپولیس - فرانسه - کریم باقری-علی دایی - پپ گواردیولا-آرسن ونگر گروه:
- کاربران عضو |
بسم رب الشهداء وصدیقین ترجیح دادم 313 پیغام من توی این سایت به یاد یاران مهدی فاطمه به ذکر خاطره ای از شهدا بپردازم شهید مهدی زین الدین قبل از شروع عملیات والفجر 4 عازم منطقه شدیم و به تجربه در خاك زیستن، چادرها را سر پا كردیم. شبی برادر زین الدین با یكی دوتای دیگر برای شناسایی منطقه آمده بودند توی چادر ما استراحت میكردند. من خواب بودم كه رسیدند. خبری از آمدنشان نداشتیم. داخل چادر هم خیلی تاریك بود. چهرهها به خوبی تشخیص داده نمیشد. بالا خره بیدارشدم رفتم سر پست. مدتی گذشت. خواب و خستگی امانم را بریده بود. پست من درست افتاده بود به ساعتی كه میگویند شیرینی یك چرت خواییدن در آن با كیف یك عمر بیداری برابری می كند، یعنی ساعت 2 تا 4 نیمه شب لحظات به كندی میگذشت. تلو تلو خوران خودم را رساندم به چادر. رفتم سراغ «ناصری» كه باید پست بعدی را تحویل میگرفت. تكانش دادم. بیدار كه شد، گفتم: «ناصری. نوبت توست، برو سر پست» بعد اسلحه را گذاشتم روی پایش. او هم بدون اینكه چیزی بگوید، پا شد رفت. من هم گرفتم خوابیدم. چشمم تازه گرم شده بود كه یكهو دیدم یكی به شدت تكانم میدهد … «رجبزاده. رجبزاده.» به زحمت چشم باز كردم. «بله؟» ناصری سرا سیمه گفت: «كی سر پسته؟» «مگه خودت نیستی؟» «نه تو كه بیدارم نكردی» با تعجب گفتم: «پس اون كی بود كه بیدارش كردم؟» ناصری نگاه كرد به جای خالی آقا مهدی. گفت: «فرمانده لشكر» حسابی گیج شده بودم. بلند شدم نشستم. «جدی میگی؟» «آره» چشمانم به شدت میسوخت. با ناباوری از چادر زدیم بیرون. راست میگفت. خود آقامهدی بود. یك دستش اسلحه بود، دست دیگرش تسبیح. ذكر میگفت. تا متوجهمان شد، سلام كرد. زبانمان از خجالت بند آمده بود. ناصری اصرار كرد كه اسلحه را از او بگیرد اما نپذیرفت. گفت: «من كار دارم میخواهم اینجا باشم» مثل پدری مهربان به چادر فرستادمان. بعد خودش تا اذان صبح به جایمان پست داد. منبع:كتاب افلاكی خاكی راوی:حسین رجبزاده |
||
۱۱ مرداد ۱۳۸۹
|
|
پاسخ به: یاد بچه های جنگ ... | ||
نام کاربری: H_Majnun
نام تیم: بایرن مونیخ
پیام:
۱۳,۵۲۱
عضویت از: ۲ فروردین ۱۳۸۹
از: زمین خدا
طرفدار:
- لیونل آندرس مسی - ریوالدو ویتور بوربا فریرا ویکتور - جوزپ گواردیولا گروه:
- كاربران بلاک شده |
بالی نمی خواهم این پوتین ها ی کهنه وچفيه شهدا هم می توانند مرا به آسمان ببرن سلام بر چکمه های خاک آلودت که بوی باروت می دهد،سلام بر چفیه های خون آلودت که بوی کربلا می دهد. درود بر گلواژه های هر عشق و سلام بر استمرارحضورت، درود بر لحظه های سکوتت سلام بر سایه های وجودت؛ سلام بر تو ای شهید که بوی عود می دهی! ای مهاجران وادی نور و ای مسافران دیار سرور از کدامین کوچه باغ تاریخ گذشتید کوله بارتان لبریز از جوانه های سبز بهار بود و شکوفه های سرخ ایثار در پیشانیهای شما نمایان! طلوع هر سپیده برای ما از امتداد حضور سپید شما در آن روزگاران حکایت می کند! و شکفتن هر شکوفه فریادگر ظهور سرخ شماست. کجائید ای شهیدان خدائی! ای فرشتگان عرش الهی! دوست دارم هر روز صبح که از خواب بیدار میشوم تصویر زیبای شما را در آئینه قلبم به تماشا بنشینم اما می دانم که غبار دلبستگی هایم به دنیا آینه قلبم را تيره و کدر نموده است. امشب به ایوان رابطه آمده ام، آمده ام تا در آسمان عشق های پاک با تمسک به مروارید های چشمم، دیدگانم را جلا بخشیده و ماورائی کنم و در پس ابرهای انتظار با قلبی شکسته و خونین شما را ای برگزیدگان قرب الهی واسطه شفاعت قرار دهم ... و اقرار کنم مثل خیلی از جامونده ها از سفر آسمانی آرزوی وصل دارم اما هنوز آهم از جنس نیاز نشده... سنگلاخهای زندگی و هوی و هوس موانع جدی اخذ درجه شهادت و قرب الی الله هستند چفیه میگوید: به یاد دارم آن زمان را که ترکش ، پای رزمنده ی بسیجی را دریده بود و او چنگ برخاک میزد ومن ، طاقتم برسر می آمد و خودرابه دور پای اومی پیچیدم وسخت می فشردم ، آن قدرکه خون بر پیکرش بر می گشت و من سرتا پا سرخ میشدم مانند شقایق هاي سرخ ... چفیه میگوید: آنگاه که خورشید سوزان،امان بچه ها را بریده بود ، دامن به آب داده و روی سوخته ازآفتابشان را نوازش می کردم، شاید که با خیسی تنم، کمی از سوزش وجودشان بکاهم. چفیه میگوید: آن زمان که به نماز می ایستادند عبایشان می شدم و در دل شب تنها محرم رازشان... و من بودم که در توسل های پیش از عملیات، صورت رزمندگان را می پوشاندم تا که هیچ کس جز محبوبشان اشکشان را نبیند من بودم و چشم های ملتمس و خیس آنها و این آبروی من از همان اشک هاست. چفیه میگوید: هرگاه که زمین به لرزه می افتاد و آسمان شب با منورها چراغانی می شد، فریاد یا زهرا(س) در دشت می پیچید و رزم خون در میدان رزم برپا بود، به یاد دارم آن هنگام که رزمنده ای بسیجی در خون می غلتید ، من اولین کسی بودم که بر بالینش می نشستم؛ او هفت آسمان را می نوردید و من، با کوهی از غم فراق، وجود نورانیش را در آغوش می گرفتم و آن قـــــدر آن را می بوییدم تا تمام وجودم را خون زخم های پیکرش در بر میگرفت. چفیه میگوید: شما ندیدید آن هنگام را که بچه ها دل به دریا زده بودند و تکه تکه ی بدن هایشان میدان رزم را گلگون میکرد، رفیقانشان آن تکه ها را در بالینه من جمع می کردند و من همچون بقچه ای می شدم از گوشت و خون خوبان. و آنگاه که نبرد به پایان میرسید، اشک حسرت یاران خمینی(ره) ، تمام وجودم را در بر می گرفت چفیه شرح جان فشانی عشاق است چفیه معطر از عطر بسیجیان است. چفیه منتظر است، منتظر یاران امام عصر(عج)... چفیه همراه بهشتیان است و ریسمان ولایت ، نشانه منزلت و پاکی است و یادگار شهداي دفاع مقدس . خوشا به حال آنان كه در راه شهدا ماندند هميشه به ياد شهدا باشيم |
||
۱۸ مرداد ۱۳۸۹
|
|
پاسخ به: یاد بچه های جنگ ... | ||
نام کاربری: H_Majnun
نام تیم: بایرن مونیخ
پیام:
۱۳,۵۲۱
عضویت از: ۲ فروردین ۱۳۸۹
از: زمین خدا
طرفدار:
- لیونل آندرس مسی - ریوالدو ویتور بوربا فریرا ویکتور - جوزپ گواردیولا گروه:
- كاربران بلاک شده |
بعد از شهدا چه کردیم؟ سلام تا حالا از خودتون پرسیدین که..... بعد از شهدا چه کردیم....... بله. تا حالا از خودتون.دلتون پرسیدین که بعد از این که شهدا ما رو گذاشتند وجانشان را فدای غیرت و دینشان کردند ،چه کارهایی کرده ایم. یه هفته وقت دارین. فقط به کارهای خودتون و کرده های خودتون و این که اگه در مقابل اونها یا آقا امام زمان ایستادیم چه جوابی برای اونها داریم فکر کنید و حرف دلتون رو اینجا بزنید. یه متنی رو در رابطه با شهیدان آماده کرده ام که بعدا قرار میدم اون هم زمانی که نظرات شما رو هم ببینم. |
||
۲۰ مرداد ۱۳۸۹
|
|
پاسخ به: یاد بچه های جنگ ... | ||
نام کاربری: kk-bojan-9
پیام:
۵۶۳
عضویت از: ۲۶ اردیبهشت ۱۳۸۸
از: شاهی
طرفدار:
- بویان - نساجی - ایران - پپ-رایکارد گروه:
- کاربران عضو |
نقل قول این تاپیک رو آدم می خونه فقط براش شرمندگی به جا می مونه و بس...فقط میتونم تایید کنم چند وقت پیش می خواستن از طرف مدرسه ببرنمون خونه ی یه خانومی که پسرش شهید شده بود.تو راه همه ش همه غر می زدن که این جاها چیه می برن مارو... خلاصه رفتیم اون جا و بعدش فهمیدیم آقا پسری که شهید شده بودن هم سن ماها بودن روز آخر مدرسه که امتحانشونو دادن دیگه نیومدن خونه و یه سره رفتن... وصیت نامه شونو همه دست به دست خوندیم و وقتی داشتیم از اون جا بر میگشتیم...هیچ کس غر نمیزد. بعضی وقتا که با چنین چیزایی مواجه میشم حقارت رو با تمام وجودم حس می کنم... |
||
I will miss my team-mates, the city, to play in Camp Nou, to defend the shirt that I have always worn... BOJAN* |
|||
۲۱ مرداد ۱۳۸۹
|
|
پاسخ به: یاد بچه های جنگ ... | ||
|
این شعرو وقتی 10 سالم بود بابام تو دفتر خاطراتم نوشت در عرصه جنگ تیز چنگیم همه در شاخه رزم چون پلنگیم همه در سنگر حق شیر شکاری همه رفتند مستان می پیر جماران همه رفتند غم نامه بود نامه جانسوز پریشان ما با که نشینیم که یاران همه رفتند |
||
۲۱ مرداد ۱۳۸۹
|
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!
|
شما میتوانید مطالب را بخوانید. |
شما نمیتوانید عنوان جدید باز کنید. |
شما نمیتوانید به عنوانها پاسخ دهید. |
شما نمیتوانید پیامهای خودتان را ویرایش کنید. |
شما نمیتوانید پیامهای خودتان را حذف کنید. |
شما نمیتوانید نظرسنجی اضافه کنید. |
شما نمیتوانید در نظرسنجیها شرکت کنید. |
شما نمیتوانید فایلها را به پیام خود پیوست کنید. |
شما نمیتوانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید. |