در حال دیدن این عنوان: |
۱ کاربر مهمان
|
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!
|
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ...!! | ||
|
زندگی را نخواهیم فهمید اگر... زندگی را نخواهیم فهمید اگر از همه گلهای سرخ دنیا متنفر باشیم فقط چون در کودکی وقتی خواستیم گلسرخی را بچینیم خاری در دستمان فرو رفته است؟ زندگی را نخواهیم فهمید اگر دیگر آرزو کردن و رویا دیدن را از یاد ببریم و جرات زندگی بهتر داشتن را لب تاقچه به فراموشی بسپاریم فقط به این خاطر که در گذشته یک یا چند تا از آرزوهایمان اجابت نشدند. زندگی را نخواهیم فهمید اگرعزیزی را برای همیشه ترک کنیم فقط به این خاطر که در یک لحظه خطایی از او سر زد و حرکت اشتباهی انجام داد. زندگی را نخواهیم فهمید اگر دیگر درس و مشق را رها کنیم و به سراغ کتاب نرویم فقط چون در یک آزمون نمره خوبی به دست نیاوردیم و نتوانستیم یک سال قبول شویم. زندگی را نخواهیم فهمید اگر دست از تلاش و کوشش برداریم فقط به این دلیل که یک بار در زندگی سماجت و پیگیری ما بینتیجه ماند. زندگی را نخواهیم فهمید اگر همه دستهایی را که برای دوستی به سمت ما دراز میشوند، پس بزنیم فقط به این دلیل که یک روز، یک دوست غافل به ما خیانت کرد و از اعتماد ما سوءاستفاده کرد. زندگی را هرگز نخواهیم فهمید اگر فقط چون یکبار در عشق شکست خوردیم دیگر جرات عاشق شدن را از دست بدهیم و از دلبستن بهراسیم. زندگی را نخواهیم فهمید اگر همه شانسها و فرصتهای طلایی همین الان را نادیده بگیریم فقط به این خاطر که در یک یا چند تا از فرصتها موفق نبودهایم. فراموش نکنیم که بسیاری اوقات در زندگی وقتی به در بستهای میرسیم و یکصد کلید در دستمان است، هرگز نباید انتظار داشته باشیم که کلید در بسته همان کلید اول باشد. شاید مجبور باشیم صبر کنیم و همه صد کلید را امتحان کنیم تا یکی از آنها در را باز کند. گاهی اوقات کلید صدم کلیدی است که در را باز میکند و شرط رسیدن به این کلید امتحان کردن نود و نه کلید دیگر است. یادمان باشد که زندگی را هرگز نخواهیم فهمید اگر کلید صدم را امتحان نکنیم فقط به این خاطر که نود و نه کلید قبلی جواب ندادند. از روی همین زمین خوردنها و دوباره بلندشدنهاست که معنای زندگی فهمیده میشود و ما با تواناییها و قدرتهای درون خود بیشتر آشنا میشویم. زندگی را نخواهیم فهمید اگر از ترس زمین خوردن هرگز قدم در جاده نگذاریم. خدايا شکرت روی نیمکت پارک نشسته بود و به لباسهای کهنه فرزندش و تفاوت او با بچه های دیگر نگاه می کرد، ماشین گران قیمتی جلو پارک ایستاد و مرد شیک پوشی از آن پیاده شد و با احترام در ماشین را برای همسرش که پسرکی در آغوش داشت باز کرد. با حسرت به آنها نگاه کرد و از ته دل آه کشید. آنها کودک را روی تاب گذاشتند. خدایا! چه می دید! پسرک عقب مانده ذهنی بود. با نگاه به جستجوی فرزندش پرداخت، او را یافت که با شادی از پله های سرسره بالا می رفت. چشمانش را بست و از ته دل خدا را شکر کرد. آکواریوم (داستان کوتاه) روزی دانشمندى آزمایش جالبى انجام داد. او یک آکواریوم ساخت و با قرار دادن یک دیوار شیشهاى در وسط آکواریوم آن را به دو بخش تقسیم کرد. در یک بخش، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش دیگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگتر بود. ماهى کوچک، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى دیگرى نمى داد. او براى شکار ماهى کوچک، بارها و بارها به سویش حمله برد ولى هر بار با دیوار نامرئی که وجود داشت برخورد مىکرد، همان دیوار شیشهاى که او را از غذاى مورد علاقهاش جدا مىکرد… پس از مدتى، ماهى بزرگ از حمله و یورش به ماهى کوچک دست برداشت. او باور کرده بود که رفتن به آن سوى آکواریوم و شکار ماهى کوچک امرى محال و غیر ممکن است. در پایان، دانشمند شیشه ی وسط آکواریوم را برداشت و راه ماهی بزرگ را باز گذاشت. ولى دیگر هیچ گاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله نکرد و به آنسوى آکواریوم نیز نرفت! می دانید چرا؟ دیوار شیشهاى دیگر وجود نداشت، اما ماهى بزرگ در ذهنش دیوارى ساخته بود که از دیوار واقعى سختتر و بلندتر مىنمود و آن دیوار، دیوار بلند باور خود بود. باوری از جنس محدودیت... باوری به وجود دیواری بلند و غیر قابل عبور.. باوری از ناتوانی خویش. اگر ما در میان اعتقادات و باورهاى خویش جستجو کنیم، بىتردید دیوارهاى شیشهاى بلند و سختى را پیدا خواهیم کرد که نتیجه مشاهدات وتجربیات ماست و خیلى از آنها وجود خارجى نداشته بلکه زاییده باور ما بوده و فقط در ذهن ما جاى دارند. اطلاعات لطفا (داستان کوتاه) خیلی کوچک بودم، اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم. هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده. قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمی رسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف می زد می ایستادم و گوش می کردم و لذت می بردم. بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که همه چیز را می داند. اسم این موجود "اطلاعات لطفا" بود، و به همه سوالها پاسخ می داد. ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا می کرد. بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود. رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی می کردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم. دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که دلداریم بدهد. انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که می مکیدمش دور خانه راه می رفتم. تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد! فوری رفتم و یک چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم. تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم اطلاعات لطفا. صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت: اطلاعات. "انگشتم درد گرفته..." حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود، اشکهایم سرازیر شد. پرسید مامانت خانه نیست؟ گفتم که هیچکس خانه نیست. پرسید خونریزی داری؟ جواب دادم: نه، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم. پرسید: دستت به جا یخی می رسد؟ گفتم که می توانم درش را باز کنم. صدا گفت: برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار. یک روز دیگر به اطلاعات لطفآ زنگ زدم. صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت: اطلاعات. پرسیدم تعمیر را چطور می نویسند؟ و او جوابم را داد. بعد از آن برای همه سوالهایم با اطلاعات لطفا تماس می گرفتم. سوالهای جغرافی ام را از او می پرسیدم و او بود که به من گفت آمازون کجاست. سوالهای ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد. او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم. روزی که قناری ام مرد با اطلاعات لطفا تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را برایش تعریف کردم. او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرفهایی را زد که عموما بزرگترها برای دلداری از بچه ها می گویند. ولی من راضی نشدم. پرسیدم: چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می خوانند و خانه ها را پر از شادی می کنند عاقبتشان این است که به یک مشت پر در گوشه قفس تبدیل می شوند؟ فکر می کنم عمق درد و احساس مرا فهمید، چون که گفت: عزیزم، همیشه به خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند و من حس کردم که حالم بهتر شد. وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم... دلم خیلی برای دوستم تنگ شد. اطلاعات لطفا متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی بر روی دیوار بود و من حتی به فکرم هم نمی رسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم. وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم، خاطرات بچگیم را همیشه دوره می کردم. در لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر می شدم، یادم می آمد که در بچگی چقدر احساس امنیت می کردم. احساس می کردم که "اطلاعات لطفا" چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش را صرف یک پسر بچه می کرد. سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک می کردم، هواپیمایمان در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد. ناخوداگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم: اطلاعات لطفا! صدای واضح و آرامی که به خوبی می شناختمش، پاسخ داد اطلاعات. ناخوداگاه گفتم می شود بگویید تعمیر را چگونه می نویسند؟ سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که می گفت : فکر می کنم تا حالا انگشتت خوب شده. خندیدم و گفتم: پس خودت هستی، می دانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی؟ گفت : تو هم می دانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود؟ هیچوقت بچه ای نداشتم و همیشه منتظر تماسهایت بودم. به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم. پرسیدم آیا می توانم هر بار که به اینجا می آیم با او تماس بگیرم؟ گفت: لطفا این کار را بکن، بگو می خواهم با ماری صحبت کنم. سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم. یک صدای نا آشنا پاسخ داد: اطلاعات. گفتم که می خواهم با ماری صحبت کنم. پرسید: دوستش هستید؟ گفتم: بله یک دوست بسیار قدیمی. گفت: متاسفم، ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد چون سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت. قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت: صبر کنید، ماری برای شما پیغامی گذاشته، یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم، بگذارید بخوانمش. صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای نا آشنا خواند: به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند... خودش منظورم را می فهمد. |
||
هیچوقت به سرباز نمیگن «جمعهها تعطیله نجنگ» | |||
۴ خرداد ۱۳۹۰
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ...!! | ||
نام کاربری: sqwflol4
پیام:
۲,۱۹۴
عضویت از: ۱۸ دی ۱۳۸۹
از: my country-my city-my stree-in our house
طرفدار:
- Dear xavi-Pique-Pedro-valdez-pouyl-all of them - ronaldiniho - FCBarcelona - Espain - Xavi ! - pep guardiola - Pep Guardiola گروه:
- کاربران عضو |
بچه ها این موضوعی که میگم هیچ ربطی بخ بحث شما نداره ولی....... من خاله ام تو المانه اونا فیلتر شکنشون AOL هست که میگیرن بعد خاله ام با 1000 ز.ر بدبختی برای من هم AOL اورد یعنی از AOL استفاده میکنی شهروند المانی شناخته میشی بعد من دو سه روز با استفاده از AOL به ژاوی ایمیل دادم الان یه ایمل دریافت کردم یعنی ایمیلم به ژاوی رسیده؟ میدونید اگه به ژاوی رسیده باشه چیمیشه تو ایمیلش از ایمیلم تشکر کرده سرکاری به نظر شما؟ |
||
پپ | |||
۴ خرداد ۱۳۹۰
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ...!! | ||
نام کاربری: parisa04
پیام:
۲۷۰
عضویت از: ۳ خرداد ۱۳۹۰
از: اراك
طرفدار:
- داويد ويا - لوئیز انریکه - پرسپوليس - اسپانيا - علیرضا حقیقی - گوارديولا - علي دايي گروه:
- کاربران عضو |
نقل قول تو ایمیلش از ایمیلم تشکر کرده سرکاری به نظر شما؟ به نظر من اره اگه بازيكنا مي خواستن به همه ي ايميل هاشون كه از طرف طرفداراشون مي اد جواب بدن كه ديگه نمي تونستد بازي كنن. شايد هم يك نفر رو گذاشته كه به اين ايميل ها جواب بده |
||
هرگز اجازه نمي دهم مدرسه رفتن جلوي پيشرفتم را بگيرد.((مارك تواين)) | |||
۴ خرداد ۱۳۹۰
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ...!! | ||
نام کاربری: Kiavash13
نام تیم: آرسنال
پیام:
۹,۹۶۵
عضویت از: ۹ آذر ۱۳۸۸
از: Kermanshah
طرفدار:
- Andres Iniesta - Rivaldo - Esteghlal - Netherlands - Mojtaba jabbari - Frank De Boer - Majid Namjoomotlagh گروه:
- کاربران عضو - لیگ فانتزی |
نه بابا اینجورین نیست که. مثلا ایمیل سارا تو اسمش نوشته سارا اینم مینویسه: dear sara بعد واسه همه همینو ارسال میکنه |
||
|
|||
۴ خرداد ۱۳۹۰
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ...!! | ||
نام کاربری: Dark_Rider
پیام:
۸,۸۵۸
عضویت از: ۶ دی ۱۳۸۸
از: كنار دريا
طرفدار:
- کارلس پویول & لیو مسی - کرایوف - برزیل و اسپانیا - :D - پپ عزیز - پروین گروه:
- کاربران عضو |
بچه ها دارم ميرم تهران تا جمعه نيستم! در نبودم پدر تاپيكا رو در نيارين مسعود حواستو شش دنگ جمع كن بهت اختيار تام ميدم باهاشون رفتار كني خودتم اسپم نده برام دعا كنيد! حالم خوب نيست اصلا! |
||
۴ خرداد ۱۳۹۰
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ...!! | ||
|
نقل قول بچه ها دارم ميرم تهران تا جمعه نيستم! در نبودم پدر تاپيكا رو در نيارينبازم جریان این دانشگاهه؟! نقل قول مسعود حواستو شش دنگ جمع كن بهت اختيار تام ميدم باهاشون رفتار كني نقل قول خودتم اسپم نده نقل قول برام دعا كنيد!نقل قول حالم خوب نيست اصلا! چی شده داد؟! |
||
هیچوقت به سرباز نمیگن «جمعهها تعطیله نجنگ» | |||
۴ خرداد ۱۳۹۰
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ...!! | ||
|
اینجا کل بیدار موندن میندازین ؟ هنر کردین واقعا تو سایت ول میگردین من مثل مرد تمام دیشبو بیدار بودم ... ولی داشتم درس میخوندم خرخون نیستم به خدا مجبور بودم ... نقل قول برام دعا كنيد! حالم خوب نيست اصلا!چرااااااااااا ؟ |
||
۴ خرداد ۱۳۹۰
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ...!! | ||
نام کاربری: Lorca
پیام:
۱,۱۴۵
عضویت از: ۳۰ دی ۱۳۸۹
طرفدار:
- Lionel Andrés Messi - Ronaldinho - Johan Cruyff - پرسپولیس - Argentina-Spain - علی کریمی - رضا قوچان نژاد - Pep Guardiola - Tito Vilanova گروه:
- کاربران عضو |
نقل قول من مثل مرد تمام دیشبو بیدار بودم ... ولی داشتم درس میخوندم بالاخره یکی رو پیدا کردم که باهام همدرد باشه...خوشبختم منم تا صبح بیدار بودم....و هنوز هم بیدارم..... ولی چون به آقا کمیل قول دادیم بچه های خوبی باشیم و تاپیک رو نابود نکنیم خیلی کل کل نمیکنم.... میخواین داستان بذارم بخونید سرتون گرم بشه؟ |
||
Some are like the heat Some are a melody of some other beat But sooner or later they all will be gone ?Why don't they stay young |
|||
۴ خرداد ۱۳۹۰
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ...!! | ||
نام کاربری: Lorca
پیام:
۱,۱۴۵
عضویت از: ۳۰ دی ۱۳۸۹
طرفدار:
- Lionel Andrés Messi - Ronaldinho - Johan Cruyff - پرسپولیس - Argentina-Spain - علی کریمی - رضا قوچان نژاد - Pep Guardiola - Tito Vilanova گروه:
- کاربران عضو |
روزها گذشت و گنجشك با خدا هيچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اين گونه مي گفت " . مي ايد ، من تنها گوشي هستم كه غصه هايش را مي شنود و يگانه قلبي ام كه دردهايش را در خود نگه مي دارد و سر انجام گنجشك روي شاخه اي از درخت دنيا نشست . فرشتگان چشم به لبهايش دوختند ، گنجشك هيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : " با من بگو از انچه سنگيني سينه توست ." گنجشك گفت " لانه كوچكي داشتم ، ارامگاه خستگي هايم بود و سرپناه بي كسي ام . تو همان را هم از من گرفتي . اين توفان بي موقع چه بود ؟ چه مي خواستي از لانه محقرم كجاي دنيا را گرفته بود ؟ و سنگيني بغضي راه بر كلامش بست. سكوتي در عرش طنين انداز شد . فرشتگان همه سر به زير انداختند. خدا گفت " ماري در راه لانه ات بود . خواب بودي . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون كند. انگاه تو از كمين مار پر گشودي . گنجشك خيره در خدايي خدا مانده بود. خدا گفت " و چه بسيار بلاها كه به واسطه محبتم از تو دور كردم و تو ندانسته به دشمني ام بر خاستي. اشك در ديدگان گنجشك نشسته بود . ناگاه چيزي در درونش فرو ريخت. هاي هاي گريه هايش ملكوت خدا را پر كرد. |
||
Some are like the heat Some are a melody of some other beat But sooner or later they all will be gone ?Why don't they stay young |
|||
۴ خرداد ۱۳۹۰
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ...!! | ||
نام کاربری: xavisam
پیام:
۳,۲۵۴
عضویت از: ۲۴ خرداد ۱۳۸۹
از: Mashad
طرفدار:
- xavi - spain - pep گروه:
- کاربران عضو |
عکاس آقای کوین کارتر که بلافاصله بعد از گرفتن عکس اونجا رو ترک کرد ، سه ماه بعد به علت افسردگی زیاد خودکشی کرد... ارم نیوز : عکسی که میبینید برنده جایزه پولیتزره 1994 شد. عکس بچه قحطی زده سودانی رو نشون میده که داره برای دریافت غذا به طرف کمپ سازمان ملل سینه خیز میره و کرکس منتظره که اون بچه بمیره تا بتونه اونو بخوره . این عکس همه دنیا رو متحیر کرد. هیچکس نفهمید که برای اون بچه چه اتفاقی افتاد. واقعا از این وحشتناک تر هم مگه ممکنه! |
||
۴ خرداد ۱۳۹۰
|
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!
|
شما میتوانید مطالب را بخوانید. |
شما نمیتوانید عنوان جدید باز کنید. |
شما نمیتوانید به عنوانها پاسخ دهید. |
شما نمیتوانید پیامهای خودتان را ویرایش کنید. |
شما نمیتوانید پیامهای خودتان را حذف کنید. |
شما نمیتوانید نظرسنجی اضافه کنید. |
شما نمیتوانید در نظرسنجیها شرکت کنید. |
شما نمیتوانید فایلها را به پیام خود پیوست کنید. |
شما نمیتوانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید. |