در حال دیدن این عنوان: |
۵ کاربر مهمان
|
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!
|
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ...!! | ||
نام کاربری: mahsa-teddybear
پیام:
۱۴۸
عضویت از: ۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۰
از: شيراز
طرفدار:
- مسى - پيكه - از همشون متنفرم - برزيل - از همشون متنفرم - از همشون متنفرم گروه:
- کاربران عضو |
نقل قول عکسی که باعث خودکشی عکاسش شد !الهى بگردم الهى بميرم سميرا جون ازين چيزا نزار همينجورى به اندازه ى كافى اعصابا ضعيف هست!! حالا چرا عكاسه كمكش نكرده؟ لابد به خاطر همين از عذاب وجدان خودكشى كرده، نه؟! |
||
خداوند به داوود نبى فرمود: اگر بنده هاى گنهكارم مى دانستند كه من چه اشتياقى به بازگشت آنها به سويم دارم، از شوق مى مردند!!! | |||
۴ خرداد ۱۳۹۰
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ...!! | ||
نام کاربری: parisa04
پیام:
۲۷۰
عضویت از: ۳ خرداد ۱۳۹۰
از: اراك
طرفدار:
- داويد ويا - لوئیز انریکه - پرسپوليس - اسپانيا - علیرضا حقیقی - گوارديولا - علي دايي گروه:
- کاربران عضو |
نقل قول بله!!!خاک تو سرش!!!!!از این اتفاقا زیاد میوفته این فقط یه نمونه بود!!! واقعا ادم بايد دل سنگ داشته باشه كه اين لحظات رو ببينه و كاري نكنه. همون بهتر كه خودكشي كرد وگرنه از شدت عذاب وجدان ميمرد |
||
هرگز اجازه نمي دهم مدرسه رفتن جلوي پيشرفتم را بگيرد.((مارك تواين)) | |||
۴ خرداد ۱۳۹۰
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ...!! | ||
نام کاربری: mahsa-teddybear
پیام:
۱۴۸
عضویت از: ۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۰
از: شيراز
طرفدار:
- مسى - پيكه - از همشون متنفرم - برزيل - از همشون متنفرم - از همشون متنفرم گروه:
- کاربران عضو |
نقل قول واقعا ادم بايد دل سنگ داشته باشه كه اين لحظات رو ببينه و كاري نكنه. همون بهتر كه خودكشي كرد وگرنه از شدت عذاب وجدان ميمرد آدم نه پريسا جون! واژه ى آدم واژه ى بزرگيه به هر كسي نمى شه نسبتش داد! البته زود هم نميشه قضاوت كرد شايدم مثلا كمكش كرده باشه بعد آورده باشدش شهر خودشون بعد همه ى اموالش رو به نامش كرده باشه بعد چون خواسته اين اموال زود تر بهش برسه خودكشى كرده باشه. نه؟! |
||
خداوند به داوود نبى فرمود: اگر بنده هاى گنهكارم مى دانستند كه من چه اشتياقى به بازگشت آنها به سويم دارم، از شوق مى مردند!!! | |||
۴ خرداد ۱۳۹۰
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ...!! | ||
نام کاربری: Frestless
پیام:
۳۴۹
عضویت از: ۲۶ آبان ۱۳۸۹
از: تهران
طرفدار:
- داوید ویا - لیونل مسی - پیروزی - اسپانیا - آرش برهانی - گواردیولا گروه:
- کاربران عضو |
الهی بمیرم! عکاسه هم گیج بوده ها!خب کمکش می کرد هم خودش خودکشی نمی کرد,هم اون بچه بیچاره سرنوشتش معلوم می شد! |
||
بیخیال! | |||
۴ خرداد ۱۳۹۰
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ...!! | ||
|
باشه حالا!! خیال پردازیهاتونو نگه دارین واسه بعد راستی دقت کردین تاپیک2000صفحه شد؟! مهسا خانوم به دلیل اسپم دادن یه دونه ضربدر روی اسمتون میزنم |
||
هیچوقت به سرباز نمیگن «جمعهها تعطیله نجنگ» | |||
۴ خرداد ۱۳۹۰
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ...!! | ||
نام کاربری: Frestless
پیام:
۳۴۹
عضویت از: ۲۶ آبان ۱۳۸۹
از: تهران
طرفدار:
- داوید ویا - لیونل مسی - پیروزی - اسپانیا - آرش برهانی - گواردیولا گروه:
- کاربران عضو |
ببخشید!این سایتم لیست سیاه داره,نه؟
|
||
بیخیال! | |||
۴ خرداد ۱۳۹۰
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ...!! | ||
|
آره اگه زیاد شلوغی کنی اسم تورو هم تو بدها مینویسم امیر جان اون خط کش رو بده به من ____________ کسی نامه ی چارلی چاپلین به دخترش رو شنیده؟؟!!! |
||
هیچوقت به سرباز نمیگن «جمعهها تعطیله نجنگ» | |||
۴ خرداد ۱۳۹۰
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ...!! | ||
|
اینم نامش!! پ.د.ن(مخفف شده ی:پیام دوست ناظر):لطفا افراد بی جنبه اینو نخونن و ازش سو استفاده نکنن وگرنه به شدت برخورد خواهد شد!!!!! ژرالدين دخترم: اينجا شب است٬ يک شب نوئل. در قلعه کوچک من همه سپاهيان بی سلاح خفته اند. نه برادر و نه خواهر تو و حتی مادرت ، بزحمت توانستم بی اينکه اين پرندگان خفته را بيدار کنم ، خودم را به اين اتاق کوچک نيمه روشن٬ به اين اتاق انتظار پيش از مرگ برسانم . من از توليسدورم، خيلی دور...... اما چشمانم کور باد ،اگر يک لحظه تصوير تو را از چشمان من دور کنند. تصوير تو آنجا روی ميز هست . تصوير تو اينجا روی قلب من نيز هست. اما تو کجايی؟ آنجا در پاريس افسونگر بر روی آن صحنه پر شکوه "شانزليزه" ميرقصی . اين را ميدانم و چنانست که گويی در اين سکوت شبانگاهی ٬ آهنگ قدمهايت را می شنوم و در اين ظلمات زمستانی٬ برق ستارگان چشمانت را می بينم. شنيده ام نقش تو در نمايش پر نور و پر شکوه نقش آن شاهدخت ايرانی است که اسير خان تاتار شده است. شاهزاده خانم باش و برقص. ستاره باش و بدرخش .اما اگر قهقهه تحسين آميز تماشاگران و عطر مستی گلهايی که برايت فرستاده اند تو را فرصت هشياری داد٬ در گوشه ای بنشين ٬ نامه ام را بخوان و به صدای پدرت گوش فرا دار . من پدر تو هستم٬ ژرالدين من چارلی چاپلين هستم . وقتی بچه بودی٬ شبهای دراز به بالينت نشستم و برايت قصه ها گفتم . قصه زيبای خفته در جنگل ٬قصه اژدهای بيدار در صحرا٬ خواب که به چشمان پيرم می آمد٬ طعنه اش می زدم و می گفتمش برو . من در رويای دختر خفته ام . رويا می ديدم ژرالدين٬ رويا....... رويای فردای تو ، رويای امروز تو، دختری می ديدم به روی صحنه٬ فرشته ای می ديدم به روی آسمان٬ که می رقصيد و می شنيدم تماشاگران را که می گفتند: " دختره را می بينی؟ اين دختر همان دلقک پيره . اسمش يادته؟ چارلی " . آره من چارلی هستم . من دلقک پيری بيش نيستم. امروز نوبت تو است. برقص من با آن شلوار گشاد پاره پاره رقصیدم ٬ و تو در جامه حریر شاهزادگان می رقصی . این رقص ها ٬ و بیشتر از آن ٬ صدای کف زدنهای تماشاگران ٬ گاه تو را به آسمان ها خواهد برد. برو . آنجا برو اما گاهی نیز بروی زمین بیا ٬ و زندگی مردمان را تماشا کن. زندگی آن رقاصگان دوره گرد کوچه های تاریک را ٬ که با شکم گرسنه میرقصند و با پاهایی که از بینوایی می لرزد . من یکی ازاینان بودم ژرالدین ٬ و در آن شبها ٬ در آن شبهای افسانه ای کودکی های تو ، که تو با لالایی قصه های من ٬ به خواب میرفتی٬ و من باز بیدار می ماندم در چهره تو می نگریستم، ضربانقلبت را می شمردم، و از خود می پرسیدم: چارلی آیا این بچه گربه، هرگز تو را خواهد شناخت؟ ............. تو مرا نمی شناسی ژرالدين . در آن شبهایدور٬ بس قصه ها با تو گفتم ٬ اما قصه خود را هرگز نگفتم . اين داستانی شنيدنی است: داستان آن دلقک گرسنه ای که در پست ترين محلات لندن آواز می خواند و می رقصيد و صدقه جمع می کرد .اين داستان من است . من طعم گرسنگی را چشيده ام . من درد بی خانمانی را چشيده ام . و از اينها بيشتر ٬ من رنج آن دلقک دوره گرد را که اقيانوسی از غرور در دلش موج می زند ٬ اما سکه صدقه رهگذر خودخواهی آن را می خشکاند ٬ احساس کرده ام. با اينهمه من زنده ام و از زندگان پيش از آنکه بميرند نبايد حرفی زد . داستان من به کار تو نمی آيد ٬ از تو حرف بزنيم . به دنبال تو نام من است:چاپلين . با همين نام چهل سال بيشتر مردم روی زمين را خنداندم و بيشتر از آنچه آنان خنديدند ٬ خود گريستم . ژرالدين در دنيايی که تو زندگی می کنی ٬ تنها رقص و موسيقی نيست . نيمه شب هنگامی که از سالن پر شکوه تأتر بيرون ميايی ٬ آنتحسين کنندگان ثروتمند را يکسره فراموش کن ٬ اما حال آن راننده تاکسی را که ترا به منزل می رساند ٬ بپرس ٬ حال زنش را هم بپرس.... و اگر آبستن بود و پولی برای خريدن لباس بچه اش نداشت ٬ چک بکش و پنهانی توی جيب شوهرش بگذار . به نماينده خودم در بانک پاريس دستور داده ام ٬ فقط اين نوع خرجهای تو را٬ بی چون و چرا قبول کند . اما برای خرجهای ديگرت بايد صورتحساب بفرستی . گاه به گاه ٬ با اتوبوس ٬ با مترو شهر را بگرد . مردم را نگاه کن٬ و دست کم روزی يکبار با خود بگو :" من هم یکی از آنانهستم ." تو یکی از آنها هستی - دخترم ، نه بیشتر ،هنر پیش از آنکه دو بال دور پرواز به آدم بدهد ، اغلب دو پای او را نیز می شکند . و وقتی به آنجا رسیدی که یک لحظه ، خود را بر تر از تماشاگرانرقص خویش بدانی ، همان لحظه صحنه را ترک کن ، و با اولین تاکسی خود را به حومه پاریس برسان . من آنجا را خوبمی شناسم ، از قرنها پیش آنجا ، گهواره بهاری کولیان بوده است . در آنجا ، رقاصه هایی مثل خودت را خواهی دید . زیبا تر از تو ، چالاک تر از تو و مغرور تر از تو . آنجا از نور کور کننده ی نورافکن های تآتر " شانزلیزه " خبری نیست . نور افکن رقاصگان کولی ، تنها نور ماه است نگاه کن ، خوب نگاه کن . آیا بهتر از تو نمی رقصند؟ اعتراف کن دخترم . همیشه کسی هست که بهتر از تو می رقصد . همیشه کسی هست که بهتر از تو می زند .و این را بدان که درخانواده چارلی ، هرگز کسی آنقدر گستاخ نبوده است که به یک کالسکه ران یا یک گدای کنار رود سن ، ناسزایی بدهد . من خواهم مرد و تو خواهی زیست . امید من آن است که هرگز در فقر زندگی نکنی ، همراه این نامه یک چک سفید برایت می فرستم .هر مبلغی که می خواهی بنویس و بگیر . اما همیشه وقتی دو فرانک خرج می کنی ، با خود بگو : " دومین سکه مالمن نیست . این مال یک فرد گمنام باشد که امشب یک فرانک نیاز دارد ." جستجويی لازم نيست . اين نيازمندان گمنام را ٬ اگر بخواهی ٬ همه جا خواهی يافت . اگر از پول و سکه با تو حرف می زنم ٬ برای آن است که ازنیروی فریب و افسون این بچه های شیطان خوب آگاهم٬ من زمانی دراز در سیرک زیسته ام٬ و همیشه و هر لحظه٬ بخاطر بند بازانی که از روی ریسمانی بس نازک راه می روند٬ نگران بوده ام٬ اما این حقیقت را با تو می گویم دخترم : مردمان بر روی زمین استوار٬ بیشتر از بند بازان بر روی ریسمان نا استوار ٬ سقوط می کنند . شاید که شبی درخشش گرانبهاترین الماس این جهان تو را فریب دهد . آن شب٬ این الماس ٬ ریسمان نا استوار تو خواهد بود ٬ و سقوط تو حتمی است . شاید روزی ٬ چهره زیبای شاهزاده ای تو را گول زند٬ آن روز تو بند بازی ناشی خواهی بود و بند بازان ناشی ٬ همیشه سقوطمی کنند . دل به زر و زیور نبند٬ زیرا بزرگترین الماس این جهان آفتاب است و خوشبختانه ٬ این الماس بر گردن همه می درخشد ....... .......اما اگر روزی دل به آفتاب چهره مردی بستی ، با او یکدل باش ، به مادرت گفته ام در این باره برایت نامه ای بنویسد . او عشق را بهتر از من می شناسد. و او برای تعریف یکدلی ، شایسته تر از من است . کار تو بس دشوار است ، این را می دانم . به روی صحنه ، جز تکه ای حریر نازک ، چیزی بدن ترا نمی پوشاند . به خاطر هنر می توان لخت و عریان به روی صحنه رفت و پوشیده تر و باکره تر بازگشت . اما هیچ چیز و هیچکس دیگر در این جهان نیست که شایسته آن باشد که دختری ناخن پایش را به خاطر او عریان کند . برهنگی ، بیماری عصر ماست ، و من پیرمردم و شاید که حرفهای خنده دار می زنم . اما به گمان من ، تن عریان تو باید مال کسی باشد که روح عریانش را دوست می داری . بد نیست اگر اندیشه تو در این باره مال ده سال پیش باشد . مال دوران پوشیدگی . نترس ، این ده سال ترا پیر تر نخواهد کرد..... |
||
هیچوقت به سرباز نمیگن «جمعهها تعطیله نجنگ» | |||
۴ خرداد ۱۳۹۰
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ...!! | ||
نام کاربری: Mohamad.Barani
پیام:
۱۲,۶۳۱
عضویت از: ۴ دی ۱۳۸۸
از: ساری، دارالملک ایران
طرفدار:
- .:رونالدینهو:. - .:لوییز انریکه:. - .:استقلال تهران:. - .:هــلـــنـــــــــــــد:. - .:فرهاد مجیدی:. - .:رایکارد:. - .:فیروز کریمی:. گروه:
- کاربران عضو |
جینی دختر زیبا و باهوش پنج ساله ای بود… یک روز که همراه مادرش برای خرید به فروشگاه رفته بود، چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش ۱۰/۵ دلار بود، دلش بسیار آن گردن بند را می خواست. پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که آن گردن بند را برایش بخرد. مادرش گفت : ” خوب! این گردن بند قشنگیه، اما قیمتش زیاده ، خوب چه کار می توانیم بکنیم! من این گردن بند را برات می خرم اما شرط داره، وقتی به خانه رسیدیم، یک لیست مرتب از کارها که می توانی انجام شان بدهی رو بهت می دم و با انجام آن کارها می توانی پول گردن بندت رو بپردازی و البته مادر کلانت هم برای تولدت چند دلار تحفه می ده و این می تونه کمکت کنه. “ جینی قبول کرد… او هر روز با جدیت کارهایی که برایش محول شده بود را انجام می داد و مطمئن بود که مادربزرگش هم برای تولدش برایش پول هدیه می دهد. بزودی جینی همه کارها را انجام داد و توانست بهای گردن بندش را بپردازد. وای که چقدر آن گردن بند را دوست داشت. همه جا آن را به گردنش می انداخت؛ کودکستان، بستر خواب، وقـتی با مادرش برای کاری بیرون می رفت، تنها جایی که آن را از گردنش باز می کرد حمام بود، چون مادرش گفته بود ممکن است رنگش خراب شود! پدر جینی خیلی دخترش را دوست داشت. هر شب که جینی به بستر خواب می رفت، پدرش کنار بسترش روی کرسی مخصوصش می نشست و داستان دلخواه جینی را برایش می خواند. یک شب بعد از اینکه داستان تمام شد، پدرجینی گفت : - جینی ! تو من رو دوست داری؟ - اوه، البته پدر! خودت می دانی که عاشقتم. - پس او گردن بند مرواریدت رو به من بده!!! - نه پدر، اون رو نه! اما می توانم عروسک مورد علاقه ام رو که سال پیش برای تولدم به من هدیه دادی رو خودت بدم، اون عروسک قشنگیه ، می توانی در مهمانی هات دعوتش کنی، قبوله ؟ - نه عزیزم، باشه، مشکلی نیست… پدرش روی او را بوسید و نوازش کرد و گفت : ” شب بخیر عزیزم.” هفته بعد پدرش مجددا ً بعد از خواندن داستان، از جینی پرسید : - جینی ! تو من رودوست داری؟ - اوه، البته پدر! خودت می دانی که عاشقتم. - پس او گردن بند مرواریدت رو به من بده!!! - نه پدر، گردن بندم رو نه ، اما می توانم اسب کوچک و قشنگم رو بهت بدم، او موهایش خیلی نرم و لطیفه ، می توانی در باغ با او قدم بزنی ، قبوله؟ - نه عزیزم، باشه، مشکلی نیست… و دوباره روی او را بوسید و گفت : ” خدا حفظت کنه دختر زیبای من، خوابهای خوب ببینی. “ چند روز بعد، وقتی پدر جینی آمد تا برایش داستان بخواند، دید که جینی روی تخت نشسته و لب هایش می لرزد. جینی گفت : ” پدر، بیا اینجا “ ، دست خود را به سمت پدرش برد، وقتی مشتش را باز کرد گردن بندش آنجا بود و آن را در دست پدرش داد. پدر با یک دستش آن گردن بند بدلی را گرفته بود و با دست دیگرش، از جیبش یک قوطی مخمل آبی بسیار زیبا را بیرون آورد. داخل قوطی، یک گردن بند زیبا و اصل مروارید بود!!! پدرش در تمام این مدت آن را نگهداشته بود. او منتظر بود تا هر وقت جینی از آن گردن بند بدلی صرف نظر کرد، آن وقت این گردن بند اصل و زیبا را برایش هدیه بدهد… « این مسأله دقیقاً همان کاری است که خدا در مورد ما انجام میدهد! او منتظر می ماند تا ما از چیزهای بی ارزش که در زندگی به آن ها چسپیدیم دست برداریم، تا آن وقت گنج واقعی اش را به ما بدهد. این داستان سبب می شود تا درباره چیزهایی که به آن چسپیده بودیم بیشتر فکر کنم … سبب می شود، یاد چیزهایی بی افتیم که به ظاهر از دست داده بودیم اما خدای بزرگ، به جای آن ها، هزار چیز بهتر را به ما داده است… » خدایا ما چی رو ول کنیم بهمون او بهترترش رو بدی؟ |
||
|
|||
۴ خرداد ۱۳۹۰
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ...!! | ||
|
هدیه سال نو اثر ویلیام سیدنی پورتر یک دلار و هشتاد و هفت سنت. همهاش همین بود ـ و شصت سنت آن هم سکههای یک سنتی بود؛ سکههایی که طی مدت درازی یک سنت و دو سنت درنتیجه چانه زدن با بقال و سبزیفروش و قصاب گرد هم آمده بود؛ سکههایی که با تحمل حرفهای کنایهآمیز فروشندهها و تهمتهای آنها به خست و دنائت و پولپرستی جمع شده بود و او همه این تلخیها را به خود هموار کرده بود به امید آنکه بتواند در پایان سال مبلغ مختصری برای خود پسانداز کند. یک بار دیگر به دقت پولها را شمرد؛ اشتباه نکرده بود؛ همان یک دلار و هشتاد و هفت سنت بود؛ پول ناچیزی بود با آن ممکن نیست چیز قشنگی خرید، چیزی که ارزش یک هدیه را داشته باشد ـ و فردا هم روز عید کریسمس بود. «دلا» زن جوانی پریده رنگ، افسرده و دلشکسته، سر بلند کرد. چه کند؟ چارهای جز این نداشت که خود را بر روی نیمکت رنگ و رو رفته بیاندازد و گریه کند. واقعاً زندگی جز مجموعهای از زاریها و اشکباریها نیست که به ندرت در میان آن لبخندی دیده میشود؛ اگر هم باشد، عمرش از عمر یک شبنم صبحگاه بهاری کوتاهتر است. «دلا» به سرنوشت تباه خود اشک میریخت. خانهاش عمارت محقری بود که هفتهای هشت دلار اجاره آن را میپرداخت. هر تازه واردی از یک نگاه به آن میفهمید که اینجا کاشانه خانواده بینوا و تهیدستی است. هر گوشهاش و هر رقم از اسباب و اثاثهاش از این تهیدستی و درماندگی حکایت میکرد. اتاق پایین درست شبیه دهلیز محقری بود، یا شباهت به صندوق پستی داشت که هیچ وقت در آن نامهای فرو نمیافتاد، مسکنی بود که هیچ وقت انگشتی به زنگ در آن فشار نمیآورد. در آن پهلوی زنگ کارتی دیده میشد که نوشته بود: «جیمز ـ دیلینگهام ـ یانگ». سالها قبل، مستأجر این خانه را زن و شوهر جوانی تشکیل میداد که آفتاب اقبال بیش و کم به رویشان لبخند میزد، برای اینکه در آن موقع مرد خانواده مبلغی درحدود سی دلار در هفته حقوق میگرفت و این پول تا حدی کفاف زندگی آن دو را میکرد. حوادثی پیش آمد که درآمدش به بیست دلار در هفته تقلیل یافت و همین امر سبب شد که شالوده زندگی آنها به هم بخورد. عفریت فقر به سراغشان آمد و آسایش را از آنها گرفت. مثل اینکه از آن تاریخ حتی به روی کارت اسمش هم حجابی تیره و کدر فرو افتاده بود، برای اینکه از دور با زبان ناگویای خود فقر و درماندگی صاحبش را بیان میکرد. با وجود این، مرد خانواده هر وقت به محوطه نیمه ویران خانه خود پا میگذاشت، همسرش با خوشرویی و مسرت از او استقبال میکرد او را «جیم» میخواند و قلب ماتمزدهاش را با تبسم تابناک و امیدبخش خود روشن میساخت. زن زیبای دلشکسته اشکباری خود را تمام کرد. برخاست و چند قدم متحیرانه در اتاق راه رفت. سیمای بی رنگش را با مختصری پودر آرایش بخشید. بعد کنار پنجره رفت و با گرفتگی خاطر به حیاط مقابل نظر دوخت. آنجا گربه خاکستری رنگی به روی محجر حیاط راه میرفت. فکر فردا یک دقیقه ترکش نمیکرد. فردا کریسمس بود و او برای مسرت خاطر شوهرش میبایستی هدیهای به او بدهد ولو آن هدیه حقیر و ناچیز باشد؛ درحالی که فعلاً از مجموع پسانداز خود بیش از یک دلار و هشتاد و هفت سنت نداشت. ماههای متوالی به امید چنین روزی یک سنت و دو سنت از روی خرج خانه صرفهجویی کرده بود ـ و حالا آنچه برایش گرد آمده بود از این مبلغ جزئی تجاوز نمیکرد. بیست دلار حقوق در هفته و هزینه سنگین زندگی، دیگر محلی برای پسانداز کردن باقی نمیگذارد علاوه بر آن، در این اواخر مخارج خورد و خوراک به مراتب بیش از آنچه او حساب میکرد بالا رفته بود و حالا که پس از گذشت یک سال متمادی، سال نو نزدیک میشد، لازم بود برای شوهرش هدیهای خریداری کند. هدیهای که یادبودی از وفاداری و مهربانی او نسبت به شوهرش باشد. او از هفتهها پیش متوجه نزدیک شدن کریسمس شده بود و روزهای متوالی با خود فکر کرده بود که چه چیز برای جیمز محبوبش بخرد، چیزی که درعین مناسب بودن، ارزش شأن و مقام شوهرش را داشته باشد، درحالی که اکنون محصول ماهها رنج خود را بیش از یک دلار و هشتاد و هفت سنت نمییافت. بیاختیار مقابل آیینه زردی که بین دو پنجره قرار گرفته بود آمد و نگاهی به آن انداخت. چهرهای ظریف و زیبا دید که در آن دو چشم درخشان میدرخشید و هالهای از گیسوان طلایی گردش فرو ریخته بود. چند لحظه متفکر و مغموم به آن نگاه کرد. آن وقت دست برد و بند گیسوان را از هم گشود، در یک لحظه آبشاری از تارهای طلایی به روی شانههای فرو ریخت. در این کاشانه فقر زده و در بین افراد خانواده، فقط دو چیز وجود داشت که برای صاحبانشان غرور و مباهات فراوان ایجاد میکرد: یکی ساعت طلای جیبی «جیم» که از پدربزرگش به او به ارث رسیده بود و تنها دارایی کوچک قیمتی آن خانواده را تشکیل میداد و دیگری گیسوان و فریبنده و روحنواز «دلا» که هر تماشاگری را بیاختیار به تحسین و ستایش وا میداشت. این تارهای زرین به قدری زیبا و شفاف بودند که اگر ملکه باستانی «سبا» با آن همه ثروت و شهرتش در آن حوالی میزیست «دلا» هر روز صبح برای اینکه جواهرات کمنظیر ملکه را از رونق و جلا بیاندازد، تعمداً گیسوان خود را از پنجره به بیرون میافکند و به دست نسیم فرحناک میسپرد ـ همان طور جیم هم به قدری به تنها یادبود پر بهای خانوادگی خود افتخار داشت که اگر حضرت سلیمان با تمام گنجینه بیحسابش در همسایگیش منزل میگرفت، هر روز مخصوصاً ساعت طلا را برابر چشمش از جیب در میآورد تا سرانجام سلطان توانگر را از خشم و حسد دیوانه کند. زن زیبا بیحرکت برابر آیینه ایستاده بود و چشم از آن آبشار درخشان برنمیداشت. تارهای زرینش به قدری بلند و انبوه بود که تا پایین زانوانش میرسید و پوششی لطیف و نوازشدهنده بر اندام موزون او پدید میآورد. معلوم نشد این بهت و سرگشتگی چه مدتی به طول انجامید. افکار گوناگونی از مخیلهاش میگذشت و طوفان سهمناکی روحش را میلرزاند. سرانجام فکری به خاطرش رسید؛ فکری که مثل بارقهای ضعیف در یک لحظه مقابلش درخشید و جهان ظلمت زده اطرافش را روشن ساخت. اما از تجسم همان خیال، بیاختیار دو قطره اشک گرم و سوزان از دیدگانش سرازیر شد و بر سطح فرش کهنه اتاق ریخت. آن فکر، آن اندیشه کوتاه و آنی، گرچه بسیار تلخ و دردناک بود، اما مشکل او را آسان میکرد و او را به آرزوی کوچکی که داشت میرساند. دیگر صبر و تأمل را جایز نشمرد. پالتوی کهنهاش را پوشید و کلاه فرسودهاش را به سر گذاشت. با سرعت از پلکان پایین آمد و داخل کوچه شد. بعد با همان شتاب مسافتی را طی کرد تا مقابل مغازهای رسید که تابلویی در بالای آن به این مضمون نصب شده بود: «مادام سوفرنی، فروشنده کلاهگیس» با عجله داخل مغازه شد. زنی چاق و میانسال آنجا ایستاده بود. یکی دو دقیقه با حیرت به او نگاه کرد، بعد با آهنگی گرفته پرسید: «خانم موهای مرا میخرید»؟ مادام با کنجکاوی نگاهی به گیسوان تازه وارد انداخت. آنگاه جواب داد: «کار من خرید و فروش موست. کلاهت را بردار تا بهتر ببینم». «دلا» با دست مرتعش کلاه را برداشت. در دم موج گیسوان بر روی شانهاش ریخت و متعاقب آن برقی از مسرت از چشمان بهت زده خریدار جستن کرد. نزدیک آمد و چند بار تارهای آن را با انگشتان خود پس و پیش کرد و گفت: «بیست دلار میخرم»! زن جوان بلافاصله گفت: «خواهش میکنم پولش را زودتر به من بدهید». یکی دو ساعت، مثل باد زودگذر سپری شد. در این موقع «دلا» پس از گردش و جستوجوی زیاد در مقابل مغازهای ایستاده بود که میتوانست هدیه مورد توجه خودش را در آنجا بخرد. عاقبت آنچه را که در عالم رؤیا در جستوجویش میگشت پیدا کرده بود. برای شوهر محبوبش از آن بهتر ارمغانی ممکن نبود پیدا کرد. آن همه مغازههای مختلف را گشته بود تا سرانجام مطلوب خویش را در آن یافته بود. زنجیری بود ساده و قشنگ که به دست استاد ماهری از پلاتین ساخته شده و با ارزش چنان ساعتی که شوهرش آن را آن همه عزیز و گرامی میداشت مطابقت میکرد. به قدری ظریف و دلربا بود که «دلا» با یک نگاه شیفته شد و فهمید که از آن بهتر نمیتواند هدیهای پیدا کند ـ حتی سادگی و ظرافت آن با شخصیت و مناعت شوهرش هم درست میآمد. خوشبختانه قیمتش هم خیلی زیاد نبود، درحدود همان پولی بود که «دلا» با خود داشت: بیست و یک دلار فقط ـ و هشتاد و هفت سنت هم برایش باقی میماند. وقتی آن را به دست گرفت و به طرف خانه برگشت، تمام مدت به این فکر میکرد که حتماً شوهرش از دیدن آن بیش از حد انتظار خوشحال میشود و طبعاً ساعتش را بیش از پیش گرامی میشمرد. داخل خانه شد و با شتاب بالا رفت. با اینکه مست باده رضایت و غرور بود با این حال احتیاط را از دست نداد. فکر کرد بهتر است کمی موهای کوتاه خود را آرایش کند تا پیش چشم شوهرش زیاد غیرعادی و زشت به نظر نرسد. فر آهنین را در آتش گذاشت و وقتی که داغ شد، با زحمت زیاد موهای کوتاه را فر زد. حالا بهتر شده بود. گرچه کمی مثل پسرهای مدرسه به نظر میرسید. وقتی با دقت به آیینه نگاه کرد آهسته زیر لب گفت: «خدا کند که جیم از من بدش نیاید. اگر شکل مرا نپسندد، آن وقت چه کنم؟ اگر مرا به باد ملامت گرفت که تو شبیه دخترهای آوازهخوان جزیره «کانی آیلند» شدهای، آن وقت چه جوابی به او بدهم»؟ و دوباره به فکر فرو رفت. اثر ندامت و حرمان از صورت بیرنگش نمایان بود. با خود گفت: «ولی کاری غیر از این از دستم بر میآمد؟ با یک دلار و هشتاد و هفت سنت که ممکن نبود چیزی خرید». غروب شد و تاریکی همه جا را فرا گرفت. «دلا» به عادت همیشگی اول قهوه را درست کرد، بعد ماهیتابه را بر روی اجاق گذاشت تا شام را تهیه کند. هر دقیقه منتظر بود در باز شود و جیم تو بیاید. چند مرتبه دیگر با اضطراب و نگرانی، خود را در آیینه دید. بعد زنجیر ظریفی را که آن همه در جستوجو و خریدش غصه خورده بود به دست گرفت و نگاه کرد. در همین لحظات، صدای باز شدن در بیرون به گوشش رسید. جیم مثل معمول سر ساعت به خانه برگشته بود. در تمام مدتی که با «دلا» عروسی کرده بود هیچ وقت نشد که دیر به خانه بازگردد. وقتی صدای پایش در دهلیز پیچید، قلب دلا به شدت شروع به تپیدن کرد. زن زیبا عادت داشت که همیشه و در هرحال با خدای خود راز و نیاز کند و از او در موفقیت کارها یاری بطلبد. در اینجا هم بیاختیار نگاهش متوجه بالا شد و زیر لب زمزمه کرد: «خداوندا، کاری نکن که جیم از من بدش بیاید. لطفت را از من دریغ ندار و به من کمک کن تا باز هم در نظر او قشنگ جلوه کنم». یک مرتبه در باز شد و جیم تو آمد. مثل همیشه خسته و کوفته بود. قیافه متفکر و لاغرش نشان میداد که خیلی کار میکند. هر کسی با یک نگاه به صورتش میفهمد که جیم مرد مسنی نیست. شاید بیشتر از بیست و دو سال از عمرش نمیگذرد، منتهی گذشت روزگار و مشقتهای زندگی پیرش کرده، با دستی که از شدت سرما سرخ و متورم شده بود، در را پشتش بست و یک قدم جلو آمد؛ اما یک مرتبه تکانی خورد و سر جایش ایستاد. چشمش به دلا افتاده بود و آنچه را که میدید نمیتوانست باور کند. آیا او واقعاً زنش بود که به این قیافه درآمده بود؟ خیرهخیره نگاه میکرد و حرفی نمیزد. دلا هم با سیمای متبسم ولی آمیخته با نگرانی شوهرش را مینگریست. زن جوان از نگاههای او ابداً چیزی نمیتوانست بفهمد. نه اثر خوشحالی در آن میدید، نه اثر رنجش و ناامیدی. نه میتوانست بفهمد که آیا شوهرش از کار او رنجیده و نه قادر بود درک کند که از عمل او راضی است. این ثانیهها و دقایق پر اضطراب به قدری ادامه یافت که «دلا» بیش از این طاقت نیاورد. میز را به کنار زد و نزدیکش شد. با صدای بلند گفت: «جیم، عزیز دلم، چرا این طور نگاه میکنی؟ چرا این قدر متعجب شدهای؟ اگر میبینی که موهایم را کوتاه کردهام دلیلی داشت. ببین محبوبم، فردا عید کریسمس است و من نمیتوانستم ببینم که صبح عید، چیزی به تو عیدی ندهم. چون وضع مالیمان خوب نیست و تو خودت هم خوب میدانی، به همین دلیل موهایم را فروختم تا بتوانم چیزی برایت بخرم. حالا امیدوارم تو از موی کوتاه من بدت نیاید. اگر این طور دوست نداری، ناراحت نشو؛ میدانی که زود در خواهد آمد. خیلی زود... موهای من زود بلند میشود... من چارهای جز این کار نداشتم. لااقل به خاطر این عید به من تبریک بگو و بیا خوشحال باشیم. تو نمیدانی که من چه چیز کوچک قشنگی برایت تهیه کردهام؟ مرد جوان همانطور حیرتزده او را نگاه میکرد و هر دم بر میزان وحشت و نگرانی زن میافزود. دیگر چیزی نمانده بود که دلا شروع به گریه کند. سرانجام سکوت را شکست و با آهنگ گرفتهای که از آن اندوه و ندامت آشکار بود گفت: «چقدر عوض شدی... پس موهایت را کوتاه کردی و...» دلا به میان حرفش دوید: «آری عزیزم، کوتاه کردم و فروختم. حالا به من بگو: خیلی زشت شدهام؟ این طور مرا دوست نداری»؟ جیم نگاهش را از روی صورتش برگرفت و به گرداگرد اتاق به گردش درآورد. زن مضطرب بار دیگر پرسید: «کجا نگاه میکنی؟ دنبال چه میگردی؟ به تو گفتم که آنها را فروختم. قیافهات را باز کن؛ کمی بخند؛ امشب شب عید است؛ به من بداخلاقی نکن؛ من این موها را به خاطر تو از دست دادم؛ اما هیچ غصه و نگرانی ندارد. باز هم در خواهد آمد. اگر آنها خوب بودند و تو آنها را دوست میداشتی، درعوض بدان که من هم خیلی تو را دوست دارم. این کار را به خاطر تو کردم...» و یک قدم دیگر نزدیک شده با تبسم گفت: «خوب، حالا موضوع را فراموش کن، بیا بنشین تا شام را برایت حاضر بکنم...» جیم کمی به خود آمد و از آن رؤیای گران بیدار شد. شاید فهمید که اگر یک دقیقه دیگر سکوت کند و حرفی نزند، سیل اشک از چشمان همسرش سرازیر خواهد شد. نزدیکش آمد و با مهربانی او را در سینه خود فشرد. دیگر هرچه بود به پایان رسیده بود. غصه و پشیمانی چه فایدهای داشت؟ خواب طلاییش به بیداری وحشتانگیزی منتهی شده بود. دیگر آن ارمغان قشنگی را که برای زن دلبندش خریده بود و با شوق و ذوق فراوان همراه خودش آورده بود در آن شرایط یأسآور به چه درد میخورد؟ فرض کنیم که جیم در آن لحظه به جای هشت دلار در هفته، یک میلیون دلار در سال حقوق میگرفت، در آن دقیقه و تحت آن مقتضیات، چه نتیجهای میداشت؟ کاری بود که شده و ماجرایی به وقوع پیوسته. کدام منطقی در عالم میتوانست در آن لحظات، روح مضطرب و قلب آتش گرفته او را آرامش ببخشد؟ جیم بسته عیدی را از جیب پالتوی کهنه درآورد و با بیاعتنایی روی میز انداخت و گفت: «بگیر دلا جان، این هدیه ناقابلی است که برایت خریدم؛ ولی متأسفم که دیگر به دردت نمیخورد؛ اما طوری نیست. بازش کن و ببین چرا من از دیدن موی کوتاه تو ناراحت شدم. خیال نکن که اگر تو موهایت را زدی، از محبت من نسبت به تو کم شده، نه، فقط دلیلش همین بود...» دلا با انگشتان مرتعش بند را از هم باز کرد و به داخل بسته نظر انداخت. یک مرتبه فریادی از ذوق کشید ولی بلافاصله ساکت شد. ظاهراً حقیقت دردناکی به یادش آمد و آن وقت به دنبال آن قطرههای اشک سوزان از چشمانش سرازیر گشت. در میان بسته کاغذ، یکسری شانه طلایی رنگ زیبا قرار گرفته بود. شانههای ظریفی که دلا از مدتها پیش آرزو میکرد آنها را برای زینت موهای خود بخرد، ولی هیچ وقت این آرزو صورت عمل به خود نگرفته بود. مکرر آنها را در پشت ویترین یکی از مغازههای «برودوی» دیده بود، اما چون قیمتش نسبتاً گران بود، هرگز نمیتوانست پیشبینی کند که روزی صاحب آنها خواهد شد. و حالا این شانههای ظریف الماس نشان آنجا مقابلش قرار داشت. چند دقیقه با وجد و شیفتگی و درعینحال اندوه و اسف به آنها نگاه کرد و اشک ریخت، بعد یک مرتبه آنها را برداشت و به سینه فشرد. وقتی چشمان حیرتزده شوهرش را دید، گفت: «جیم نمیدانی چقدر خوشحالم که این هدیه قشنگ را برایم خریدی... مطمئنم که موهایم زود در خواهد آمد و آن وقت خودم را با آنها خوشگل خواهم کرد». حجاب تیره غم همچنان بر چهره شوهر کشیده شده بود. ساکت بود و حرفی نمیزد. او هنوز هدیهای را که همسرش برایش خریده بود ندیده بود، برای اینکه دلا هنوز فرصت نکرده بود آن را نشانش دهد. پس از آنکه چند دقیقه همچنان در بیم و امید گذشت، دلا نزدیک شد و با سیمای متبسم، دستش را به سویش دراز کرد. در آن حالت، وضع زن به قدری پاک و معصومانه و روحش آنچنان لبریز از عشق و محبت بود که هر چیز ولو حقیر و ناچیز در چشم گیرنده درخشان و گرانبها جلوه میکرد. گفت: «ببین چه زنجیر قشنگی است! خوشت میآید؟ اگر بدانی چقدر مغازهها را گشتم تا این بند ساعت را پیدا کردم؟ حالا ساعتت را به من بده، میخواهم ببینم به آن میآید یا نه»؟ جیم به جای آنکه تقاضای زن را اجابت کند خود را به روی نیمکت فرسوده افکند و لبخند حزنآلود بر لب آورد. وقتی او را در حال انتظار دید گفت: ـ دلا جان، بهتر است این هدیههای کریسمس را فعلاً در نقطه مطمئنی بگذاریم و حفظ کنیم. آنها حیفند که به دست بگیریم و به کارشان ببریم. ببین محبوبم، من از تو خیلی متشکرم که این بند قشنگ را برایم خریدی؛ ولی حقیقت مطلب این است که من ساعتم را فروختم تا بتوانم آن شانهها را برایت بخرم... حالا هیچ اهمیت ندارد، بهتر است شام را بیاوری بخوریم، برای اینکه من خیلی گرسنهام. ویلیام سیدنی پورتر: این قصه ، سرگذشت دو تن از افراد همین جامعه بشری است که گرانبهاترین و گرامیترین چیزهای خود را از دست دادند تا برای دیگری هدیه ای تهیه کنند. شاید تا به امروز از میان کسانی که در شب عید برای عزیزان خود هدیه تهیه کردهاند، هیچ یک ماجرایی غمانگیزتر و هیجانآورتر از این دو نداشت ـ و گرچه هدیههایشان جز غمی دردناک بر قلبشان باقی نگذاشت، با وجود این، ارمغانشان مناسبترین و بجاترین هدیهها بود، هدیههایی که مظهر عالی وفاداری و از خودگذشتگی به شمار میآمد. |
||
هیچوقت به سرباز نمیگن «جمعهها تعطیله نجنگ» | |||
۴ خرداد ۱۳۹۰
|
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!
|
شما میتوانید مطالب را بخوانید. |
شما نمیتوانید عنوان جدید باز کنید. |
شما نمیتوانید به عنوانها پاسخ دهید. |
شما نمیتوانید پیامهای خودتان را ویرایش کنید. |
شما نمیتوانید پیامهای خودتان را حذف کنید. |
شما نمیتوانید نظرسنجی اضافه کنید. |
شما نمیتوانید در نظرسنجیها شرکت کنید. |
شما نمیتوانید فایلها را به پیام خود پیوست کنید. |
شما نمیتوانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید. |