در حال دیدن این عنوان: |
۸ کاربر مهمان
|
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!
|
|
|
پاسخ به: عصر ظهور | ||
|
با این دعا میرم سراغ ادامه مطلب.. خدایا کمکم کن و کمکمون کن یه راهی پیدا کنیم واسه این مساله... یاابن الحسن.. اومدم ازخودتون بخوام دعا کنید برامون توفیق پیدا کنیم و یه راهی به این عقل مون برسه... آخه دعای شما زودتر میگیره.. آقا امضا کنید ماهم باشیم خدمتتون... به خدا اگه یه نفر رو بتونم به شما لینک بدم دنیا وآخرت برام بسه... ادامه... در زير حكايت ديگري از صاحب مكيال در مراجعه به امام زمان(علیه السلام) و نحوه دستگيري آن حضرت نقل مي كنيم. "عالم فاضل علی بن عیسی اربلی در کشف الغمه می فرماید: خبر داد مرا جماعتی از معتمدان برادران من، که در بلاد حله شخصی بود که او را اسمعیل بن حسن هرقلی می گفتند و از اهل قریه ای بود که آن را هرقل می گویند. در زمان من وفات کرد، و من او را ندیدم. حکایت کرد از برای من پسر او شمس الدین، گفت:حکایت کرد از برای من پدرم که بیرون آمد در وقت جوانی در ران چپ او، چیزی که آن را توثه می گویند. به مقدار قبضه آدمی و در هر فصل بهار می ترکید و از آن خون و چرک می رفت و این الم او را از هر شغلی باز می داشت.به حله آمد و به خدمت رضی الدین علی بن طاوس رفت و از این کوفت شکوه نمود. سید، جراحان حله را حاضر نموده و آن را دیدند و همه گفتند این توثه بر بالای رگ اکحل بر آمده است و علاج نیست الا بریدن و اگر این را ببریم شاید رگ اکحل بریده شود و آن رگ هرگاه بریده شد اسمعیل زنده نمی ماند و در این بریدن چون خطر عظیم است، مرتکب آن نمی شویم. سید به اسماعیل گفت: من به بغداد می روم باش تا تو را همراه ببرم و به اطبا و جراحان بغداد بنمایم. شاید وقوف ایشان بیشتر باشد و علاجی توانند کرد. و به بغداد آمد و اطباء را طلبید آنها نیز جمیعا همان تشخیص کردند و همان عذر گفتند. اسماعیل دلگیر شد، سید مذکور با او گفت حق تعالی نماز تو را با وجود این نجاست قبول کند و صبر کردن بر این الم بی اجری نیست. اسماعیل گفت پس چون چنین است به زیارت سامره می روم و استغاثه به ائمه هدی(علیهم السلام) می برم و متوجه سامره شد. صاحب کشف الغمه می گوید:از پسرش شنیدم می گفت، از پدرم شنیدم که گفت: چون به آن مشهد منور رسیدم و زیارت امامین همامین امام علی نقی و امام حسن عسگری (علیهم السلام) نمودم به سرداب رفتم و شب در آنجا به حق تعالی بسیار نالیدم و به صاحب الامر (علیه السلام) استغاثه بردم و به طرف دجله رفتم و جامه را شستم و غسل زیارت کردم و ابریقی که داشتم پر آب کردم و متوجه مشهد شدم که یکبار دیگر زیارت کنم. به قلعه نرسیده، چهار سوار دیدم که می آیند و چون در حوالی مشهد جمعی از شرفاء خانه داشتند گمان کردم که از ایشان باشند چون به من رسیدند دیدم که دو جوان شمشیر بسته اند، یکی از ایشان خطش رسیده بود و یکی پیری بود پاکیزه وضع، که نیزه ای در دست داشت و دیگری شمشیری حمایل کرده و فرجی بر بالای آن پوشیده و تحت الحنک بسته و نیزه ای به دست گرفته، پس آن پیر در دست راست قرار گرفت و بن نیزه را بر زمین گذاشت و آن دو جوان در چپ ایستادند و صاحب فرجی در میان راه مانده بر من سلام کردند و جواب سلام دادم. فرجی پوش گفت : فردا روانه می شوی؟ گفتم بلی،گفت پیش آی تا ببینم چه چیز تو را در آزار دارد، مرا به خاطر رسید که اهل بادیه احترازی از نجاست نمی کنند و تو غسل کرده و رخت را به آب کشیده ای و جامعه ات هنوز تر است، و اگر دستش به تو نرسد بهتر باشد، در این فکر بودم که خم شد و مرا به سمت خود کشید و دست بر آن جراحت نهاده فشرد چنانچه به درد آمد و راست شد و برزین قرار گرفت. مقارن آن حال، آن شیخ گفت :افلحت یا اسماعیل،من گفتم افلحتم و در تعجب افتادم که نام مرا چه می داند، باز همان شیخ که با من گفت خلاص شدی و رستگاری یافتی، گفت امام است امام، من دویده ران و رکابش را بوسیدم امام (علیه السلام) روان شد و من در رکابش می رفتم و جزع می کردم، به من فرمودند برگرد، من گفتم هرگز از تو جدا نمی شوم، باز فرمودند بازگرد که مصلحت تو در برگشتن است و من همان حرف را اعاده کردم. پس آن شیخ گفت ای اسماعیل شرم نداری که امام دوبار فرمودند برگرد، خلاف قول او می نمائی؟ این حرف در من اثر کرد پس ایستادم و چون قدمی چند دور شدند باز به من ملتفت شده فرمودند:چون به بغداد رسیدی مستنصر عباسی تو را خواهد طلبید و به تو عطایی خواهد کرد از او قبول مکن و به فرزندم رضی بگو که چیزی درباب تو به علی بن عوض بنویسد که من به او سفارش می کنم که هر چه تو خواهی بدهد، من همانجا ایستاده بودم تا از نظر من غیب شدند. تاسف بسیار خورده ساعتی همانجا نشستم و بعد از آن به مشهد برگشتم. اهل مشهد چون مرا دیدند گفتند حالت متغیر است، آزاری داری؟گفتم نه اما بگویید که این سواران را که از اینجا گذشتند دیدید؟گفتند ایشان از شرفاءباشند، گفتم :شرفاءنبودند بلکه یکی از ایشان امام بود، پرسیدند آن شیخ یا صاحب فرجی، گفتم صاحب فرجی،گفتند زخمت را به او نمودی ؟گفتم :بلی،آن را فشرد و درد کرد پس ران مرا باز کردند اثری از آن جراحت نبود ومن خود هم از دهشت به شک افتادم و ران دیگر را فشردم اثری ندیدم. در این حال خلق بر من هجوم کردند و پیراهن مرا پاره پاره نمودند و اگر اهل مشهد مرا خلاص نمی کردند در زیر دست و پا رفته بودم . فریاد و فغان به مردی که ناظر بین النهرین بود رسید ، آمد و ماجرا را شنید و رفت که واقعه را بنویسد. من شب در آنجا ماندم. صبح جمعی مرا مشایعت نمودند و دو نفر همراه من کردند و برگشتند و صبح دیگر بر در شهر بغداد رسیدم، دیدم بسیار بر سر پل جمع شده اند و هر کس که می رسد از او اسم و نسبش می پرسیدند چون من رسیدم و نام من را شنیدند بر سر من هجوم کردند، رختی را که ثانیا پوشیده بودم پاره پاره کردند و نزدیک بود که روح از بدن من مفارقت نماید، که سید رضی الدین با جمعی رسید و مردم را از من دور کرد و ناظر بین النهرین نوشته بود صورت حال را و به بغداد فرستاد و ایشان را خبر کرده بود. سید فرمودند این مردی که می گویند شفا یافته تویی که این غوغا را در شهر انداخته ای ؟گفتم بلی ! از اسب به زیر آمده ران مرا باز کرد و چون زخم مرا دیده بود و از آن اثری ندید به ساعتی غش کرد و بی هوش شد و چون به خود آمد، گفت وزیر را طلبیده و گفته که از مشهد این طور نوشته آمده و می گویند آن شخص به تو مربوط است، زود خبر آن را به من برسان و مرا با خود به خدمت آن وزیر که قمی بود، برده گفت که این مرد برادر من و دوست ترین اصحاب من است. وزیر گفت قصه را به جهت من نقل کن. از اول تا به آخر آنچه بر من گذشته بود نقل کردم، وزیر فی الحال کسان به طلب اطباء و جراحان فرستاد چون حاضر شدند گفت شما زخم این مرد دیده اید ؟ گفتند: بلی !گفت :دوای آن چیست ؟همه گفتند علاج آن در بریدن است و اگر ببرند مشکل که زنده بماند ! پرسیدند: بر تقدیر ی که نمیرد تا چند گاه آن زخم به هم آید ؟ گفتند اقلا دو ماه آن جراحت باقی خواهد بود و بعد از آن شاید مندمل شود ولیکن در جای آن گودی سفید خواهد ماند که از آنجا موی نروید. باز پرسیدند شما چند روز شد که زخم او را دیدید؟ گفتند امروز دهم است. پس وزیر ایشان را پیش طلبید و ران مرا برهنه کرد. ایشان دیدند که با ران دیگر اصلا تفاوتی ندارد و اثری به هیچ وجه از آن کوفت نیست در این وقت یکی از اطباء که از انصاری بود صیحه زد و گفت والله هذا من المسیح (یعنی به خدا قسم این شفا یافتن نیست مگر از معجزه مسیح یعنی عسی بن مریم) .وزیر گفت، چون عمل هیچ یک از شما نیست من می دانم عمل کیست. و این خبر به خلیفه رسید و وزیر را طلبید، و وزیر مرا با خود به نزد خلیفه برد و مستنصر مرا گفت که آن قصه را بیان کنم و چون نقل کردم و به اتمام رسانیدم خادمی را گفت که کیسه را که در آن هزار دینار بود حاضر کرد. مستنصر به من گفت مبلغ را نفقه خود کن. من گفتم هبه را از این قبول نمی توانم کرد،گفت از کی می ترسی؟گفت از آن که این عمل او است زیرا که او امر فرمودند که از ابوجعفر چیزی قبول مکن،پس خلیفه مکدر شده بگریست. و صاحب کشف الغمه می گوید که از اتفاقات حسنه ،این که روزی من این حکایت را از برای جمعی نقل می کردم ،چون تمام شد دانستم که یکی از آن جمع ،شمس الدین محمد پسر اسماعیل است و من او را نمی شناختم. از این اتفاق تعجب نموده گفتم تو ران پدرت را در وقت زخم دیده بودی؟گفت در آن وقت کوچک بودم ولی در حال صحت دیده بودم و مو از آنجا برآمده بود و اثری از آن زخم نبود،پدرم هر سال یک بار به بغداد می آمد و به سامره می رفت و مدتها در آنجا به سر می برد و می گریست و یک بار دیگر آن دولت نصیبش نشد و آنچه من می دانم چهل بار دیگر به زیارت سامره شتافت و شرف آن زیارت را دریافت و در حسرت دیدن صاحب الامر (علیه السلام) از دنیا رفت . پ ن:النجم الثاقب،ص229،230،231. _____________________________________________________________ داستان جالبی بود... خیلی برام جالبه چند ماهه یه اتفاقاتی برام پیش اومده که مشابه این اتفاقه... این مطلبو از بخش تلنگر سایت نبض زمین برداشتم... خیلی به اوضاع خودم شباهت داره.. امید وارم آخرش به جایی برسم که به جای حسرت خوردن خوشحال باشم.. داستان.. به نام خالق منتظر چند وقتی بود که با بچه های محلمون یه گروه کوچیک تشکیل داده بودیم، در حد وسعمون کارای فرهنگی انجام می دادیم. پیش نماز مسجدمون هم یه اتاق کنار حیاط مسجد بهمون داده بود و تا اون جایی که می تونست هوامون رو داشت. اوایل خیلی ذوق و شوق داشتم اما یه مدت که گذشت، فکر می کردم کارای ما مثل یه تیر توی تاریکیه. حالا با چهار تا جشن گرفتنو، دو تا نشریه دادن مگه جامعه تغییر می کنه؟!؟!؟!؟! به خاطر همین افکار بود که کم کم داشتم دل سرد می شدم. سالروز آغاز امامت حضرت زمان(عج) نزدیک بود، بچه ها می گفتن حداقل بذار این برنامه رو هم اجرا کنیم بعد اگه خواستی، بری، برو... قرار بود برای سالروز آغاز امامت حضرت مهدی(عج) یه بروشور درست کنم. یه هفته وقت داشتم و احساس می کردم زمان زیادی دارم، به خاطر همین پشت گوش مینداختم. بعد از ظهر روز چهارم بود و هنوز یه جمله هم برای بروشور ننوشته بودم. یه بالش آوردمو گرفتم تخت خوابیدم. هنوز یه ساعت نشده بود که با صدای ویبره ی موبایلم از خواب پریدم. یکی از دوستای قدیمیم پیامک داده بود: شیعیان خواب بس است برخیزید هجر ارباب بس است برخیزید یادمان رفته که عهدی هم هست؟؟؟ یادمان رفته که مهدی هم هست؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!!؟!؟!؟!؟!؟!! |
||
من منتظرم زیرا،گفتند:"تو می آیی" تا عابر چشمانت، ره گم نکند در شب بر کوچه بتابان نور، ای ماه تماشایی |
|||
۲۳ بهمن ۱۳۹۰
|
|
پاسخ به: عصر ظهور | ||
|
نقل قول شیعیان خواب بس است برخیزیدهجر ارباب بس است برخیزید یادمان رفته که عهدی هم هست؟؟؟ یادمان رفته که مهدی هم هست؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!!؟!؟!؟!؟!؟!! فک کنم یادمون رفته ! اشکال نداره دیگه ... حالا که یه نفر هست که واسمون دعا میکنه و مشکلامونو حل میکنه ... کاریم به بی معرفتی ما نداره ... بزار خودش تنهایی همه ی بارارو به دوشش بکشه ... ما چرا خودمونو اذیت کنیم ؟ بزار خودش همه کارارو بکنه ... تا وقتی که ماها یار و رفیقش باشیم معلومه که تنها میمونه دیگه ... نمیدونم چرا هرچی میگذره دارم بی معرفت تر میشم ! چقد حرف دارم ولی ... بعضی چیزارو نمیشه گفت . . . |
||
|
|||
۲۳ بهمن ۱۳۹۰
|
|
پاسخ به: عصر ظهور | ||
|
الان که دارم این متن رو مینویسم... یه مساله ای برام پیش اومده سر همین خدمت کردن به امام و قرار گرفتن تو جریان انتظار... فقط میخوام از خودش اول بخوام منو از در خونش نرونه... مثل یه سال قبل توفیق بهم بده.. من میخوام آدم شم.. چند ماهه که از این بحثا اومده بودم بیرون.. به خاطر یه سری مشکلات... نمیتونستم ادامه بدم... ولی نمیدونستم پا پس کشیدن همانا وبیچاره شدن به معانی واقعی همانا.... من به خاطر یه سری مشکلات نتونستم مثل قبل تو جریان بحثای امام زمانی باشم... دوستام همه رفتن و من موندم دقیقا مثل کسی که از قافله از روی غفلتش جا مونده باشه... فکر این که تنها شدم به شدت داغونم میکرد اما این فقط مساله نبود.. بعدش دیدم هرکاری میکنم بی برکت شده... دست به هرچی میزنم کار ناتموم می مونه... الان یه ماهه دقیقا یسری از بچه ها بهم گفتن که متن برای غربت امام زمان بنویس بده ... از اون روز تاحالا هرچی فکر میکنم نمیاد چیزی... خوب میفهمم دیگه.. میفهمم که توفیقش ازم گرفته شد.. چرا واسه اهمال خودم.. چون خودم کم کاری کردم.. خودم نجنگیدم با مشکلات این راه.. دوستان یه موضوعی هست کاملا تجربه شخصی خودمه... دوسال قبل از خدا خواستم منو با حجتش وخودش آشنا کنه.. چند روز نگذشته بود که مقدماتش فراهم شد.. اون روز میدونستم یسری مشکلات و سختی هایی داره این راه اما قول داده بودم که هرچی باشه تحمل کنم... بعد یه سال... تازه مشکلات نمایان شد.. سختیاش شروع شد... صادقانه بگم به جایی رسید که کم اوردم... تو برزخی بودم که هیچکس نمیتونه درکش کنه... بعد فکر کردم دارم عاقلانه تصمیم میگیرم واسه خاطر دل بعضیا راهمو ادامه ندادم الان شاید شما بگید اشتباه کردی ولی اون موقع تو اون شرایط کار دیگه ای از دستم برنمیومد.... قضیه تموم نشد گذشت سه ماه و..تا اینکه دیدم بله زندگیم به معنای واقعی بی برکت شده تو درس خوندنم نمونه بگم براتون... تا چند ترم قبل هرامتحانی رو با یه دور روخونی نمره بالا میگرفتم این چند وقت هر درسی رو خوندم دقیقا به یه مشکل برخوردم توش.. میخوام بگم وقتی من یه سری چیزا رو فهمیدم درقبالش مسئولم برای نشرش مسئولم... اما من احمق باخودم میگفتم مهم نیس این یه سال چی شده!!! اصلا بر میگردم به قبل... امام زمان تو قلب منه و براش دعا میکنم.. همین برام بسه... اما بس نبود... کم بود... فهمیدم هرچی کردم خودم کردم... بچه ها هرکی داره این رو میخونه باهاش حرف دارم.. اول برام دعا کنه این آزمایش تازه رو که خدا واسم گذاشته ببینه چند مرده حلاجم سربلند بیرون بیام و مشکلم حل شه.. دوم... اگه امام زمان براتون مهمه نسبت به این مساله کوتاهی نکنید و از من عبرت بگیرید.... واینم بگم هرکسی تو این راه قدم گذاشته سختیای خودشو داشته اما همش امتحانه تا ببینن منتظرای واقعی کیان پس اشتباه منو تکرار نکنید..فعلا اینو گفتم چون اگه تو ادامه زندگی معنوی میگفتم زیاد میشد... واسه همین اینو جدا نوشتم... التماس دعای فراوان.. خواهرکوچیک شما... |
||
من منتظرم زیرا،گفتند:"تو می آیی" تا عابر چشمانت، ره گم نکند در شب بر کوچه بتابان نور، ای ماه تماشایی |
|||
۲۵ بهمن ۱۳۹۰
|
|
پاسخ به: عصر ظهور | ||
نام کاربری: **love..xavi
پیام:
۸۲۴
عضویت از: ۱۸ دی ۱۳۹۰
از: کلبه تنهایی
طرفدار:
- ژاوی..پیکه.. - گواردیولا - بارسا - گواردیولا گروه:
- کاربران عضو |
این ما نیستیم که باید واسه شما دعا کنیم این شما هستید که باید با دل وقلب پاکتون واسه ما دعا کنید به این خیلی اعتقاد دارم که خدا هر کدوم از بنده هاش رو خیلی دوست داشته باشه بیشتر امتحانش میکنه تا بیشتر صداش بزنه تو هم یکی از بنده هاو منتظر های واقعی هستی ان شالله از این امتحان سربلند بیرون میای... التماس دعاابجی...... |
||
چه اشتباه بزرگیست تلخ کردن زندگیمان برای کسی که دوری ما شیرین ترین لحظظات زندگی اش را پر میکند... |
|||
۲۵ بهمن ۱۳۹۰
|
|
پاسخ به: عصر ظهور | ||
|
نقل قول narjes نوشته:این ما نیستیم که باید واسه شما دعا کنیم این شما هستید که باید با دل وقلب پاکتون واسه ما دعا کنید به این خیلی اعتقاد دارم که خدا هر کدوم از بنده هاش رو خیلی دوست داشته باشه بیشتر امتحانش میکنه تا بیشتر صداش بزنه تو هم یکی از بنده هاو منتظر های واقعی هستی ان شالله از این امتحان سربلند بیرون میای... التماس دعاابجی...... |
||
من منتظرم زیرا،گفتند:"تو می آیی" تا عابر چشمانت، ره گم نکند در شب بر کوچه بتابان نور، ای ماه تماشایی |
|||
۲۶ بهمن ۱۳۹۰
|
|
پاسخ به: عصر ظهور | ||
نام کاربری: **love..xavi
پیام:
۸۲۴
عضویت از: ۱۸ دی ۱۳۹۰
از: کلبه تنهایی
طرفدار:
- ژاوی..پیکه.. - گواردیولا - بارسا - گواردیولا گروه:
- کاربران عضو |
دیونه همین مهربونی هاش شدیم دیگه......... راست میگی واقعا ای کاش این اتفاق ها می افتاد قابلی نداشت ابجی گلم |
||
چه اشتباه بزرگیست تلخ کردن زندگیمان برای کسی که دوری ما شیرین ترین لحظظات زندگی اش را پر میکند... |
|||
۲۷ بهمن ۱۳۹۰
|
|
پاسخ به: عصر ظهور | ||
|
ادامه.... و قصه ی ملاقات مقدس اردبیلی است آن حضرت را: سید محدث، سید نعمه الله جزایری در انوار النعمانیه فرمودنده که خبر داد مرا اوثق مشایخ من در علم و عمل ،که از برای مقدس اردبیلی (ره) تلمیذی بود از اهل تفرش که نام او میرعلام بود و در نهایت فضل و ورع بود. او نقل کرد که مرا حجره ای بود در مدرسه ای که محیط است به قبه ی شریفه. پس اتفاق افتاد که من از مطالعه ی خود فارغ و بسیاری از شب گذشته بود پس بیرون آمدم از حجره و نظر می کردم در اطراف حضرت شریفه و آن شب سخت تاریک بود. پس مردی را دیدم که رو به حضرت شریفه کرده می آید.پس گفتم شاید این دزد است آمده که بدزدد چیزی از قندیلها را پس از منزل خود به زیر آمدم و رفتم به نزدیکی او و مرا نمی دید. پس رفت به نزدیکی در حرم مطهر و ایستاد پس دیدم قفل را که افتاد و باز شد برای او، و در دوم و سوم به همین ترتیب، و مشرف شد بر قبر شریف، پس سلام کرد و از جانب قبر مطهر رد شد سلام بر او. پس شناختم آواز او را که سخن می گفت با امام (علیه السلام) در مسئله علمیه. آنگاه بیرون رفت از بلد و متوجه شد به سوی مسجد کوفه، و من از عقب او رفتم و او مرا نمی دید. چون رسید به محراب مسجدی که امیرالمومنین (علیه السلام) درآن محراب شهید شده بود،شنیدم او را که سخن می گوید با شخصی دیگر در همان مسئله پس برگشت و من از عقب او برگشتم و او مرا نمی دید. پس چون رسید به دروازه ی ولایت، صبح روشن شده بود، پس خویش را بر او ظاهر کردم و گفتم یا مولانا من بودم با تو از اول تا آخر. پس مرا آگاه کن که شخص اول کی بود که در قبه ی شریفه با او سخن می گفتی و شخص دوم کی بود که با او سخن می گفتی در کوفه؟پس عهدها گرفت از من که خبرندهم به سر او تا آنکه وفات کند،پس به من فرمودند:ای فرزند من مشتبه می شود بر من بعضی از مسائل پس بیرون می روم در شب نزد قبر امیر المومنین (علیه السلام) و در آن مسئله با آن جناب تکلم می نمایم و جواب می شنوم و در این شب حواله فرمودند مرا به سوی صاحب الزمان (علیه السلام) و فرمودند که فرزندم مهدی (علیه السلام) امشب در مسجد کوفه است پس برو به نزد او و این مسأله را از او سوال کن و این شخص مهدی (علیه السلام) بود. پ ن:النجم الثاقب،ص229،230،231. النجم الثاقب ،ص380. والوالد الشفیق"" اعراف/180. _____________________________________________________________ ازین داستانهای دیدار علما وبزرگان با ائمه هرجایی می بینم فقط میخونم...خیلی دوست دارم...نمیدونم چرا از بچگی علاقه خاصی داشتم... یاد بعضی کارام میفتم که چطوری نسبت به سنم با امام زمان ارتباط برقرار میکردم گاهی اوقات خنده م میگیره گاهی اوقات گریه م... بیشتر وقتا دلتنگ همون روزای ساده و بی الایشم میشم که تو عالم بچگی چطوری امام زمانو دوست داشتم... یادمه میرفتم بالاپشت بوم اکثر وقتا ظهرا... بعد مینشستم یه گوشه باهاش حرف میزدم .... خیلی دوست داشتم ببینمش... اون موقع دغدغه از توجه و ارتباط با امام همین بود که چهره شو ببینم... بزرگتر که شدم خنده م گرفت.... گفتم به چه چیزایی توجه میکردیا... تو اخه چطوری میخواستی امام زمانو ببینی... وقتی شرایطش نبود.. یا حداقل واسه همه نبود...ولی جالبه برام هرچقدر که بزرگتر میشم دغدغه ها بیشتر میشه... و انتظاراتم کمتر... تا 10سال پیش تو ذهنم این بود امام زمانو ببینم... میرفتم کتابای مختلف میخوندم چه دعایی و سوره ای بخونیم امام زمان بیاد بخوابمون... بعد که بزرگتر شدم دارم فکر میکنم چطوری باهاش حرف بزنم... چطوری توجه کنم....اصلا بلدم باهاش حرف بزنم؟؟؟ گاهی اوقات کم میارم.... گاهی اوقات دلم انقدر پر نمیدونم از کجا وچطور بگم؟؟ گاهی اوقات میگم خودش میدونه و بهمین بسنده میکنم که اقا به دل ماهم نگاهی بنداز.. ولی میدونی... اینا کافی نیس... اینا کمه.. دیدن اقا خوبه... اما ندیده بری کمکش یه حال دیگه ای داره... ببینیش گرفتارش میشی.. عاشقش میشی... اما من اعتقاد دارم به اینکه یکی از حکمتهای غیبت لابد اینه که خدا ببینه چند درصد مردم عاشقش میشن درحالی که ندیدنش... چند درصد بدون اینکه واقعیت و حقیقتی رو لمس کنن یا ببینن بهش ایمان میارن.... راستی.. کم کم داریم به اخرای زندگی معنوی نزدیک میشیم... من امیدوارم با پایان یافتنش زندگی معنوی ما آغاز بشه... |
||
من منتظرم زیرا،گفتند:"تو می آیی" تا عابر چشمانت، ره گم نکند در شب بر کوچه بتابان نور، ای ماه تماشایی |
|||
۲۹ بهمن ۱۳۹۰
|
|
پاسخ به: عصر ظهور | ||
|
ادامه ... شیخ حسن عراقی :شیخ عبدالوهاب بن احمد بن علی الشعرانی گفته که شیخ صالح عابد زاهد صاحب کشف صحیح و حال عظیم شیخ حسن عراقی مدفون بالای تپه مشرف بر برکه رطلی در مصر زندگانی کرد قریب صد و سی سال، داخل شدم بر او یکدفعه من و سیدبن ابوالعباس حریثی. پس گفت خبر دهم شما را به حدیثی که بشناسیدبه آن امر مرا از آن حین که جوان بودم تا این وقت ؟پس گفتیم آری !گفت:من جوان مردی بودم که در شام عبا می بافتم و من مسرف بودم بر نفس یعنی مشغول معصیت بودم. پس داخل شدم روزی در جامع بنی امیه سپس دیدم شخصی را که بر کرسی نشسته و سخن می گوید در امر مهدی (علیه السلام) و خروج او پس سیراب شد دلم از محبت او و مشغول شدم به دعا کردن در سجود خود که خدای متعال جمع کند میان من و او پس درنگ کردم قریب یک سال که دعا می کردم پس بینی که پس از مغرب در جامع بودم که ناگاه داخل شد بر من شخصی که بر او بود، عمامه مثل عمامه عجم ها و جبه از پشم شتر پس دست خود را بر کتف من سود فرمودند:به من چه حاجت است ترا در اجتماع با من پس گفتم به او که تو کیستی فرمودند منم مهدی پس دست او را بوسیدم و گفتم بیا با من به خانه پس اجابت کرد و فرمودند برای من مکانی را خالی کن که داخل نشود بر من در آنجا احدی غیر تو پس برای او مکانی را خالی کردم پس درنگ کرد در نزد من هفت روز و تلقین کرد به من ذکر را و امر کرد مرا که یک روز روزه بگیرم و یک روز را افطار کنم و اینکه در هر شب پانصد رکعت نماز کنم و این که پهلوی خود را از برای خواب بر زمین نگذارم مگر آنکه بر من غلبه کند آنگاه طالب شد که بیرون رود و به من فرمودند ای حسن مجتمع مشو تا احدی بعد از من و کفایت می کند ترا آنچه حاصل شد برای تو از جانب من پس نیست در آنجا الادون آنچه از من به تو رسید پس متحمل نشو منت احدی را بدون فایده پس گفتم سمعاً و طاعتاً سپس بیرون رفتم او را وداع کنم پس مرا نگاهداشت در نزد عقبه در و گفت از همین جا پس ماندم به همین حالت چندین سال. آنگاه شعرانی گفته بعد از ذکر حکایت سیاحت حسن عراقی که او گفت من سوال نمودم از مهدی (علیه السلام) از عمر او پس فرمود ای فرزند من عمر من الان ششصد و بیست سال است و از عمر من از آن سال تا حال صد سال گذشته است . ادامه دارد.... کاش منم لایق بودم.... |
||
من منتظرم زیرا،گفتند:"تو می آیی" تا عابر چشمانت، ره گم نکند در شب بر کوچه بتابان نور، ای ماه تماشایی |
|||
۶ اسفند ۱۳۹۰
|
|
پاسخ به: عصر ظهور | ||
|
ادامه... لزوم توجه و توسل و رجوع به ساحت مقدس امام عصر(علیه السلام) متاسفانه مشاهده می شود که برخی از محبان اهل بیت(علیهم السلام) در توجهات و توسلات و نذر و نیازهای خویش، کمتربه وجود حضرت صاحب الزمان ارواحناء متوجه و کمتر به آن درگاه بلند متوسل می شوند. اگر چه تمامی این بزرگواران نور واحدند، چون این روزگار دوران امامت حضرت مهدی ارواحنا فداه است، توصیه ی معصومین علیهم السلام است که ما به امام حی و حاضر در زمان خویش متوجه شویم و از ساحت او استمداد بطلبیم. آری، او امام زمان(علیه السلام) ماست و زمانه، زمانه امامت آن حضرت است.همچون پدران پاک نهادش همه کائنات و موجودات تحت فرمان اویند، سرنوشت بشریت از زیر دست با کفایت او می گذرد و دعاها و راز و نیاز های مردم به فرمان وی –که حجه الله و خلفیه الله است – به اجابت می رسد. اگر شان امام شان پدری است -که هست-و ما خود را را فرزندان او می دانیم، طبیعی است همان گونه که با پدر جسمانی خویش با ادب و احترام به گفت و گو می نشینیم با امام نیز -که پدر معنوی ماست- دائماً سخن بگوییم و نجوا کنیم و چه بسا حرف هایی را که با نزدیکترین کسان خویش قابل طرح ندانیم ، به راحتی با آن راز دار مهربان در میان نهیم. هر کس می تواند این گفت و گو و نجوا را به زبان و بیان خویش انجام دهد و در هر مشکلی به ولی خدا متوسل شود وبا زنده نگه داشتن یاد و احساس حضور دائم او در قلب و جانش، به وظیفه ارتباط و تمسک با امام عصر(علیه السلام) ارواحناه فداه جامه ی عمل بپوشاند . پ ن:من رشته م مشاوره س.. میدونی چی جالبه؟؟؟ اینکه گاهی اوقات فکر میکنم به جایی رسیدم که نیاز به یه مشاور دارم و باید برم ازش مشاوره بگیرم و باهاش حرف بزنم تا بتونم طرح بریزم برای زندگیم... اون لحظه هایی که در به در دنبال گرفتن شماره تلفن یه مشاور خوب وباسواد وعالی هستم... تو تمام اون لحظه ها یادم میره که خدا یه مشاور فوق العاده باسواد و مجرب برام فرستاده که نیازی نیس ازش وقت بگیرم یا تلفنشو پیدا کنم... نیازی نیس مقاومت مراجعه ای داشته باشم که نتونم حرفامو بزنم... چون اون اگاهه... خیلی جالبه برام.. خدا فکر همه چیو کرده... گاهی اوقات که این مشاور رو یادم میارم و بهش مراجعه میکنم.. خیلی حس خوبی بهم دست میده... چون اون یه انسان شناس و روانشناسه که متد خاص خودشو داره برای درمان مراجع... و وقتی متدش رو تو زندگی پیدا میکنم هرچند که خیلی این اتفاق نمیفته برام ولی همون لحظه های کم به انسان بودن خودم افتخار میکنم... به داشتن مشاورم افتخار میکنم.. |
||
من منتظرم زیرا،گفتند:"تو می آیی" تا عابر چشمانت، ره گم نکند در شب بر کوچه بتابان نور، ای ماه تماشایی |
|||
۸ اسفند ۱۳۹۰
|
|
پاسخ به: عصر ظهور | ||
|
ادامه.. البته پیروی کردن بدون معرفت وشناخت امکان ندارد.حضرت صادق ((علیه السلام))درباره آیه مبارکه "وَ لِلَّهِ الْأَسْماءُ الْحُسْنى فَادْعُوهُ بِها" ،(برای خداوند نیکوترین نامهاست، پس او را به آنها بخوانید)فرمودند :به خدا قسم، ما آن اسماء حسنی (نیکوترین نامها) هستیم که خداوند هیچ عملی را از بندگان نمی پذیرد، مگر با شناخت و معرفت ما. حضرت موسی بن جعفر(علیه السلام) فرمودند: حجت خدا بر خلقش تمام نمی گردد مگر به وسیله امامی که شناخته شود. حضرت صادق (علیه السلام) فرمودند: به راستی که خداوند عزوجل به وسیله امامان بر حق از خاندان پیغمبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) از دین خویش پرده برداری کرده و به وجود آنان راه و روش خود را آشکار ساخته، و از درون چشمه دانش خویش به وسیله ایشان عطا فرموده است. از امت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) هر که مقام ولایت امامش را درک کند، مزه شیرین ایمان را خواهد چشید، و برتری و زیبایی های اسلام را خواهد دانست. از حضرت باقر يا حضرت صادق(عليهم السلام) روايت است كه فرمودند: بنده خدا مومن نخواهد بود مگر اينكه خدا ورسول و همه امامان را بشناسد و در تمام امور به او مراجعه كند وتسليم امر وي باشد.سپس فرمودند:چگونه مي شود كه آخرين امام را بشناسد در صورتي كه اولين امام را نشناخته باشد . پ ن:النجم الثاقب ،ص380. والوالد الشفیق"" اعراف/180. دوست دارم براتون یه چیزی رو بگم.. چند وقت پیش یه سوالی پرسیدم از استادمون که آیا یه مسیحی یا یهودی کار خوبی مثل ایجاد مرکز خیریه انجام بده باتوجه به ایه خدا که فرموده هیچ دینی جز اسلام قبول نیس کارشون تباه میشه و حالا اگه اینطوریه پس این ایه که هرکس خوبی وبدی انجام بده به همان اندازه نتیجه ش رو خواهد دید چی میشه و چرا تناقض هست؟؟ میدونید چی بهم گفت؟؟ گفت مرکز و نیروی جاذبه و ثقل زمین میدونی چیه؟؟ بعد دقیقا دوساعت منظور استادمون رو فهمیدم... هر کار خوبی که تو این دنیا انجام بشه اگه به یه جای اصلی وصل نباشه بالاخره یه روزی خراب میشه.. دقیقا مثل گارانتی میمونه... گارانتی ما الان ائمه هستن.. ما تاوقتی ولایت اونا رو قبول داریم از هیچ چیزی نمیترسیم و حس اطمینان درما وجود داره که چه جنسمون خراب باشه چه درست باشه اونا حافظ ماهستن... داشتم یه داستانی میخوندم به شدت متاثر شدم.. یه روز پیامبر همه اصحابشو جمع میکنه بهشون میفرماید که خدا فرموده امروز برای همه تون یه دعای مستجاب وجود داره هرچیزی که میخواهید بگید بی برو برگرد مستجابه... دونه دونه شروع میکنن به گفتن.. زن... بچه.. پول...محصول... پشت هر دعایی که اصحاب میگفتن پیامبر میفرمود اگه اویس (اویس قرنی) بود اینو نمیگفت... چند سالی میگذره و پیامبر از دنیا میره... اویس رو که اصحاب می بینن یاد اون روز میفتن.. داستانو براش میگن و ازش میپرسن مگه اگه تو بودی چی میخواستی که پیامبر این حرف رو میزد.. اویس بهت زده نگاه شون میکنه و اشک میریزه و میگه یه نفر بین شما نبود تا بگه خدایا این پیامبر مارو تا اخر دنیا برامون نگه داره؟؟!! میگم ما حاضریم یه دعای مستجابمون رو خرج حضرت کنیم؟؟؟ راستی یه موضوعی... من ومطهره و چند تا از بچه ها تصمیم گرفتیم روزی یه صفحه قران بخونیم به این نیت که امام زمان سلامت باشه.. تنهاییش ازبین بره.. یادش باشیم.... هرکی دوست داره با ما همراه باشه.. فکر نمیکنم یه صفحه زمان زیادی رو ازمون بگیره... درسته کمه امااگه همیشگی باشه و تا آخر عمرمون من فکر میکنم تاثیرش بیشتره.. تولدت پدر امام زمانه... یا صاحب الزمان تبریک مارو پذیرا باشید.. |
||
من منتظرم زیرا،گفتند:"تو می آیی" تا عابر چشمانت، ره گم نکند در شب بر کوچه بتابان نور، ای ماه تماشایی |
|||
۱۱ اسفند ۱۳۹۰
|
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!
|
شما میتوانید مطالب را بخوانید. |
شما نمیتوانید عنوان جدید باز کنید. |
شما نمیتوانید به عنوانها پاسخ دهید. |
شما نمیتوانید پیامهای خودتان را ویرایش کنید. |
شما نمیتوانید پیامهای خودتان را حذف کنید. |
شما نمیتوانید نظرسنجی اضافه کنید. |
شما نمیتوانید در نظرسنجیها شرکت کنید. |
شما نمیتوانید فایلها را به پیام خود پیوست کنید. |
شما نمیتوانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید. |