سجاد نوشته:


آها؛ یعنی شما میگی اینکه گفته ته نشین یعنی جزئی ازش نیست و حل شدن یعنی جزئی ازش هست؟ اما اینطوری بر میاد از گفتار نویسنده که اونا که ته نشین شدن، خیلی راحت بازیابی میشن و هیچوقت هضم نمیشن.

خلاصه که اگه بخوایم در این مثال مناقشت به خرج بدیم، نمیشه حل شدن رو فراموش شدن در نظر گرفت.

محمدحسین نوشته:

ضمن اینکه من بعید میدونم این بنده خدا خودشم فهمیده باشه چی گفته

ASepidehN نوشته:

..
وايساده پشت ميز اپن با يه حال باحالي مي پرسه:خاك شير مي خوري!؟
بي تفاوت مي گم:نه
زير لب زمزمه مي كنم:ازش متنفرم
ليوان خاك شيرو مي ذاره روو اپن بي خيال آشپزخونه ميشه مياد ميشينه كنارم.يكي مي زنه پشتم با خنده مي پرسه چرا آخه!؟
توو صورتش نگاه مي كنم ميگم:اين لامصب منو ياد زندگي ميندازه
بلندتر مي خنده ميگه باز فيلسوف بازيت گل كرد!؟حالا چه ربطي داره به زندگي!؟
ميگم:حساب كني هر كدوم از ما هزاران ساعت زنده بوديم.اما فقط يه لحظه هايي رو يادمون مونده.مث قدم زدناي دو نفره،كادو دادن ها و كادو گرفتنا،بوسه هاي بي وقت توو خيابوناي تاريك...هر كدوم از اين لحظه ها يه دونه ي خاك شيرن...
با يه حالتي كه انگار واسش جالب شده ميگه خب ايرادش چيه!؟
ميگم وقتي همون ثانيه ي اول ليوانو دستت مي گيري عاليه!مزه ي تك تك دونه ها رو حس مي كني!اما كافيه دو ديقه بگذره...
لحظه هاي خوب خيلي زود ته نشين ميشن...خيلي زود
از يه جايي به بعد يكي به زندگي آب مي بنده انگار...
اشك توو چشاش حلقه مي بنده. واسه اين كه اشكاشو نبينم از كنارم پا ميشه ميره. توو مسير به ليوان ته نشين شده ي خاك شير روي ميز نگاه مي كنه. برش مي داره و خاليش مي كنه توو سينك ظرف شويي
ميگه: نمي دونم چرا انقد هوس چايي كردم...

#کسری_بختیاریان

پ.ن: این متن رو بخونین منظور اونم میگیرین.

Baran Toee نوشته:

خب چرا میپیچونید بدبختا رو بگید بهشون دیگه

بابا یه سری خاطرات هستن که فراموش میشن یعنی مجبوری فراموششون کنی انقدر مزخرف ه یه سری هم هستن که انقد خوب و فان و اوکی و همه چی آرومه ان که با مرورش حال میکنی. همین

البته این برداشت خودم بود، میشه از یه منظر دیگه هم بهش نگاه کرد اونم میزان درک شما از خاطرات ه. خیلی درکشون کنی یا اینکه خیلی خیلی درکشون کنی

ASNazanin نوشته:

نمیدونم آدم باید به کجا برسه و تا چه حدی تو عمق بدبختی فرو بره که یکم روزای خوش بیاد سراغش!

واقعا در عجبم که طی این مدت بدی به کسی نکنی و هر روز بدی ببینی همش اتفاقات بد واسه تو و خوباش واسه دیگران پیش بیاد...

همه جا سره نخواستنت دعوا باشه ...

ههه هنوزم درک نمیکنم تا چه حد دیگه باید توش فرو برم که خدا یکم اینورم نگاه کنه

ASNazanin نوشته:

نمیدونم آدم باید به کجا برسه و تا چه حدی تو عمق بدبختی فرو بره که یکم روزای خوش بیاد سراغش!

واقعا در عجبم که طی این مدت بدی به کسی نکنی و هر روز بدی ببینی همش اتفاقات بد واسه تو و خوباش واسه دیگران پیش بیاد...

همه جا سره نخواستنت دعوا باشه ...

ههه هنوزم درک نمیکنم تا چه حد دیگه باید توش فرو برم که خدا یکم اینورم نگاه کنه

ASNazanin نوشته:

نمیدونم آدم باید به کجا برسه و تا چه حدی تو عمق بدبختی فرو بره که یکم روزای خوش بیاد سراغش!

واقعا در عجبم که طی این مدت بدی به کسی نکنی و هر روز بدی ببینی همش اتفاقات بد واسه تو و خوباش واسه دیگران پیش بیاد...

همه جا سره نخواستنت دعوا باشه ...

ههه هنوزم درک نمیکنم تا چه حد دیگه باید توش فرو برم که خدا یکم اینورم نگاه کنه