به اولین سایت تخصصی هواداران بارسلونا در ایران خوش آمدید. برای استفاده از تمامی امکانات سایت، ثبت نام کنید و یا با نام کاربری خود وارد شوید!

شناسه کاربری:
کلمه عبور:
ورود خودکار

نحوه فعالیت در انجمن‌های سایت
دوستان عزیز توجه کنید که تا زمانی که با نام کاربری خود وارد نشده باشید، تنها می‌توانید به مشاهده مطالب انجمن‌ها بپردازید و امکان ارسال پیام را نخواهید داشت. در صورتی که تمایل دارید در مباحث انجمن‌های سایت شرکت نمایید، در سایت عضو شده و با نام کاربری خود وارد شوید.

پیشنهاد می‌کنیم که قبل از هر چیز، با مراجعه به انجمن قوانین و شرح وظایف ضمن مطالعه قوانین سایت، با نحوه اداره و گروه‌های فعال در سایت و همچنین شرح وظایف و اختیارات آنها آشنا شوید. به علاوه دوستان عزیز بهتر است قبل از آغاز فعالیت در انجمن‌ها، ابتدا خود را در تاپیک برای آشنایی (معرفی اعضاء) معرفی نمایند تا عزیزان حاضر در انجمن بیشتر با یکدیگر آشنا شوند.

همچنین در صورتی که تمایل دارید در یکی از گروه‌های کاربری جهت مشارکت در فعالیت‌های سایت عضو شوید و ما را در تهیه مطالب مورد نیاز سایت یاری نمایید، به تاپیک اعلام آمادگی برای مشارکت در فعالیت‌های سایت مراجعه نموده و علائق و توانایی های خود را مطرح نمایید.
تاپیک‌های مهم انجمن
در حال دیدن این عنوان: ۱ کاربر مهمان
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!
     
پاسخ به: داستانک!
نام کاربری: Montazer_59
پیام: ۴,۲۷۷
عضویت از: ۱۷ شهریور ۱۳۹۲
از: جمهوری اسلامی ایران 🇮🇷
طرفدار:
- لیونل مسی
- کرایف، ریوالدو، رونالدینیو، پویول، ژاوی و اینیستا
- پرسپولیس
- آلمان
- انریکه، یورگن کلوپ
- یحیی گل محمدی، برانکو، افشین قطبی
گروه:
- کاربران عضو
می گویند که ایاز غلام سلطان محمد غزنوی ، در آغاز چوپان بود و با گذشت زمان ، در دربار پادشاه صاحب منصب شد. او اتاقی داشت که هر روز صبح به آن سر می زد و وقت خروج بر در اتاق قفلی محکم می زد تا این که درباری ها گمان کردند ایاز گنجی در اتاق پنهان کرده است و موضوع را از سر حسادت به گوش شاه رساندند .

پادشاه دستور داد وقتی غلام در اتاقش نیست در را باز کنند و گنج نهان را به محضر شاه بیاورند. به این ترتیب 30 نفر از بدخواهان به اتاق ایاز ریختند و قفل را شکستند و هرچه گشتند چیزی نیافتند جز یک چارق کهنه و یک دست لباس مندرس که به دیوار آویخته شده بود.

به این ترتیب دست خالی پیش شاه برگشتند و آنوقت سلطان به خنده افتاد که « ایاز مردی درستکار است . آن لباس های مندرس مربوط به دوره چوپانی اوست و آنها در اتاقش آویخته است تا روزگار فقر و سختی اش را به یاد داشته باشد و به رفاه امروزش غره نشود.




اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج بِدَمِ المَقتُولِ بِکَربَلا
۱۷ آبان ۱۳۹۵
پاسخ به: داستانک!
نام کاربری: Sidarta
پیام: ۱,۸۳۷
عضویت از: ۲۹ اسفند ۱۳۹۳
از: Urmia
طرفدار:
- مسی
- ژاوی = عشق
- سپاهان . طوفان زرد
- اسپانیا
- مهدی شریفی . احسان حاج صفی
- انریکه . گواردیولا . لوو
- ویسی . فرکی . گلمحمدی
گروه:
- کاربران عضو
- ناظرين انجمن
نامه پسربچه شیطون
کودکی به مامانش گفت: من واسه تولدم دوچرخه می خوام!‎

بابی پسر خیلی شیطون و بازیگوشی بود! اون همیشه همه رو اذیت می کرد…

مامانش بهش گفت: آیا حقته که یه دوچرخه برات بگیریم واسه تولدت؟!

بابی گفت آره…

مامانش بهش گفت: برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه به خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده!



نامه شماره یک:

سلام خدای عزیز.

اسم من بابی هست.

من یک پسر خیلی خوبی بودم و حالا ازت می خوام که یه دوچرخه بهم بدی.

دوستدار تو: بابی

بابی کمی فکر کرد

دید که این نامه چون دروغه کارساز نیست و دوچرخه ای گیرش نمی یاد! برا همین نامه رو پاره کرد…

نامه شماره دو:

سلام خدا.

اسم من بابیه و من همیشه سعی کردم که پسر خوبی باشم.

لطفاً واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده.

بابی

.

اما بابی یه کمی فکر کرد و دید که این نامه هم جواب نمی ده! واسه همین پارش کرد…

نامه شماره سه:

سلام خدا.

اسم من بابی هست.

درسته که من بچه خوبی نبودم ولی اگه واسه تولدم یه دوچرخه بهم بدی قول می دم که بچه خوبی باشم.

بابی

بابی کمی فکر کرد و با خودش گفت که شاید این نامه هم جواب نده! واسه همین پارش کرد…

او تو فکر فرو رفت!!!

بعد از مدتی رفت به مامانش گفت که می خوام برم کلیسا!

مامانش دید که کلکش کار ساز بوده؛ بهش گفت:

خوب برو. ولی قبل از شام خونه باش.

و بابی رفت کلیسا…

یه کمی نشست و وقتی دید هیچ کسی اونجا نیست، پرید و مجسمه ی مادر مقدس رو کش رفت! و از کلیسا فرار کرد…

بعدش مستقیم رفت تو اتاقش و نامه جدیدش رو نوشت!

نامه شماره چهار:

خدا!

مامانت پیش منه…

اگه مامانت رو می خوای، واسه تولدم باید یه دوچرخه بهم بدی!!!





ܒܫܡܐ ܕ ܐܠܗܐ
† † † † Assyrian . Christian † † † †
۲۶ آبان ۱۳۹۵
پاسخ به: داستانک!
نام کاربری: Carles.Luis.Suárez
پیام: ۱۱,۸۱۳
عضویت از: ۸ بهمن ۱۳۹۰
از: همدان
طرفدار:
- همه ****
- ronaldinho
- هیچ کدام
- آرژانتين -اسپانيا
- آرش برهاني
- آرسن ونگر
- *****
گروه:
- کاربران عضو
نقل قول
† † † † sidarta † † † † نوشته:

نامه پسربچه شیطون
کودکی به مامانش گفت: من واسه تولدم دوچرخه می خوام!‎

بابی پسر خیلی شیطون و بازیگوشی بود! اون همیشه همه رو اذیت می کرد…

مامانش بهش گفت: آیا حقته که یه دوچرخه برات بگیریم واسه تولدت؟!

بابی گفت آره…

مامانش بهش گفت: برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه به خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده!



نامه شماره یک:

سلام خدای عزیز.

اسم من بابی هست.

من یک پسر خیلی خوبی بودم و حالا ازت می خوام که یه دوچرخه بهم بدی.

دوستدار تو: بابی

بابی کمی فکر کرد

دید که این نامه چون دروغه کارساز نیست و دوچرخه ای گیرش نمی یاد! برا همین نامه رو پاره کرد…

نامه شماره دو:

سلام خدا.

اسم من بابیه و من همیشه سعی کردم که پسر خوبی باشم.

لطفاً واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده.

بابی

.

اما بابی یه کمی فکر کرد و دید که این نامه هم جواب نمی ده! واسه همین پارش کرد…

نامه شماره سه:

سلام خدا.

اسم من بابی هست.

درسته که من بچه خوبی نبودم ولی اگه واسه تولدم یه دوچرخه بهم بدی قول می دم که بچه خوبی باشم.

بابی

بابی کمی فکر کرد و با خودش گفت که شاید این نامه هم جواب نده! واسه همین پارش کرد…

او تو فکر فرو رفت!!!

بعد از مدتی رفت به مامانش گفت که می خوام برم کلیسا!

مامانش دید که کلکش کار ساز بوده؛ بهش گفت:

خوب برو. ولی قبل از شام خونه باش.

و بابی رفت کلیسا…

یه کمی نشست و وقتی دید هیچ کسی اونجا نیست، پرید و مجسمه ی مادر مقدس رو کش رفت! و از کلیسا فرار کرد…

بعدش مستقیم رفت تو اتاقش و نامه جدیدش رو نوشت!

نامه شماره چهار:

خدا!

مامانت پیش منه…

اگه مامانت رو می خوای، واسه تولدم باید یه دوچرخه بهم بدی!!!






گاهی دلی برای تو دلتنگ می شود،
گاه رنگها برای تو بیرنگ می شود .
گاه خاطری به یاد تو خشنود و دلخوش است ،
گاهی لبی برای تو لبخند میزند .
گاهی نفس ز سینه نمی آید از غمت ،
گاهی ز شوق بودنت ، نفسی بند می شود
۲۶ آبان ۱۳۹۵
پاسخ به: داستانک!
نام کاربری: Sidarta
پیام: ۱,۸۳۷
عضویت از: ۲۹ اسفند ۱۳۹۳
از: Urmia
طرفدار:
- مسی
- ژاوی = عشق
- سپاهان . طوفان زرد
- اسپانیا
- مهدی شریفی . احسان حاج صفی
- انریکه . گواردیولا . لوو
- ویسی . فرکی . گلمحمدی
گروه:
- کاربران عضو
- ناظرين انجمن
چهار دانشجوی خوشگذرون شب امتحان به جای درس خواندن به مهمونی و خنده و تفریح گذرانده بودند و کاملا مشخص است که هيچ آمادگی برای امتحانشون نداشتند

فردا که روز امتحان بود به فکر چاره ای برای گمراه کردن استاد افتادند و نقشه ای کشیدند به اين صورت که سر و رو شون رو با روغن سیاه کردند و با پاره کردن قسمت هایی از لباس هاشون در ظاهرشون تغييراتی بوجود آوردند که ماشینشان خراب شده است و در راه مانده اند!

سپس عازم رفتن به دانشگاه شدند و يک راست به پيش استادی که امتحان را قرار بود برگزار کند رفتند

مشکل خود رو با استاد به این صورت مطرح کردند :

که ديشب به يک مراسم عروسی خارج ازشهر رفته بودند و در راه برگشت در کمال بد بیاری يکی از لاستيک های ماشين پنچرمی شه

و اونا با هزار زحمت و هل دادن ماشين اونرو به يه جايی رسوندنش واين بوده که نتونستن برای امتحانشون درس بخونن !

دانشجوها با کلی اصرار و التماس استاد را گول می زنن و آخر سر قرار مي شه سه روز ديگه يک امتحان اختصاصی برای اين چهار دانشجو برگزار بشه

دانشجوها بشکن زنان بعد از اين موفقيت بزرگ سه روز تمام به درس خوندن مشغول مي شن و روز امتحان با اعتماد به نفس بالا به نزد استاد مي رن تا استاد امتحان رو برگزار کنه

استاد عنوان می کنه به دليل خاص بودن و خارج از نوبت بودن اين امتحان بايد هر کدوم از دانشجوها توی يک کلاس بنشينند

و امتحان بدن که آنها به خاطر داشتن وقت کافی وآمادگی لازم با کمال ميل قبول می کنند

سوالات امتحان به شرح زیر بود :

1) نام و نام خانوادگی ؟ 2 نمره

2) کدام لاستيک پنچر شده بود ؟ 18 نمره

الف ) لاستیک سمت راننده جلو !
ب ) لاستیک سمت راننده عقب !
ج ) لاستیک سمت شاگرد جلو !
د ) لاستیک سمت شاگرد عقب !






ܒܫܡܐ ܕ ܐܠܗܐ
† † † † Assyrian . Christian † † † †
۳۰ آبان ۱۳۹۵
پاسخ به: داستانک!
نام کاربری: CarlesAlenya
پیام: ۳۱,۲۸۰
عضویت از: ۲ فروردین ۱۳۹۱
گروه:
- کاربران عضو
- شورای نخبگان سایت
نقل قول
† † † † sidarta † † † † نوشته:

چهار دانشجوی خوشگذرون شب امتحان به جای درس خواندن به مهمونی و خنده و تفریح گذرانده بودند و کاملا مشخص است که هيچ آمادگی برای امتحانشون نداشتند

فردا که روز امتحان بود به فکر چاره ای برای گمراه کردن استاد افتادند و نقشه ای کشیدند به اين صورت که سر و رو شون رو با روغن سیاه کردند و با پاره کردن قسمت هایی از لباس هاشون در ظاهرشون تغييراتی بوجود آوردند که ماشینشان خراب شده است و در راه مانده اند!

سپس عازم رفتن به دانشگاه شدند و يک راست به پيش استادی که امتحان را قرار بود برگزار کند رفتند

مشکل خود رو با استاد به این صورت مطرح کردند :

که ديشب به يک مراسم عروسی خارج ازشهر رفته بودند و در راه برگشت در کمال بد بیاری يکی از لاستيک های ماشين پنچرمی شه

و اونا با هزار زحمت و هل دادن ماشين اونرو به يه جايی رسوندنش واين بوده که نتونستن برای امتحانشون درس بخونن !

دانشجوها با کلی اصرار و التماس استاد را گول می زنن و آخر سر قرار مي شه سه روز ديگه يک امتحان اختصاصی برای اين چهار دانشجو برگزار بشه

دانشجوها بشکن زنان بعد از اين موفقيت بزرگ سه روز تمام به درس خوندن مشغول مي شن و روز امتحان با اعتماد به نفس بالا به نزد استاد مي رن تا استاد امتحان رو برگزار کنه

استاد عنوان می کنه به دليل خاص بودن و خارج از نوبت بودن اين امتحان بايد هر کدوم از دانشجوها توی يک کلاس بنشينند

و امتحان بدن که آنها به خاطر داشتن وقت کافی وآمادگی لازم با کمال ميل قبول می کنند

سوالات امتحان به شرح زیر بود :

1) نام و نام خانوادگی ؟ 2 نمره

2) کدام لاستيک پنچر شده بود ؟ 18 نمره

الف ) لاستیک سمت راننده جلو !
ب ) لاستیک سمت راننده عقب !
ج ) لاستیک سمت شاگرد جلو !
د ) لاستیک سمت شاگرد عقب !



!




۳۰ آبان ۱۳۹۵
پاسخ به: داستانک!
نام کاربری: Sidarta
پیام: ۱,۸۳۷
عضویت از: ۲۹ اسفند ۱۳۹۳
از: Urmia
طرفدار:
- مسی
- ژاوی = عشق
- سپاهان . طوفان زرد
- اسپانیا
- مهدی شریفی . احسان حاج صفی
- انریکه . گواردیولا . لوو
- ویسی . فرکی . گلمحمدی
گروه:
- کاربران عضو
- ناظرين انجمن
روزی مردی داخل چاله ای افتاد و بسیار دردش آمد
یک روحانی او را دید و گفت :حتما گناهی انجام داده ای!
یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت!
یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد!
یک یوگیست به او گفت : این چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعیت وجود ندارند!!!
یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایین انداخت!
یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد!
یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند پیدا کند!
یک تقویت کننده فکر او را نصیحت کرد که : خواستن توانستن است!!!
یک فرد خوشبین به او گفت : ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی!!!
سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بیرون آورد...!





ܒܫܡܐ ܕ ܐܠܗܐ
† † † † Assyrian . Christian † † † †
۳ آذر ۱۳۹۵
پاسخ به: داستانک!
مبدل الاشباح
نام کاربری: gh.mo
پیام: ۱,۵۶۰
عضویت از: ۲۴ فروردین ۱۳۹۵
از: tehran
گروه:
- کاربران عضو
این داستان رو برای مسابقه ی طنز سوره نوشته بودم، گفتم شاید برای بقیه هم جالب باشه. راستش نمیدونستم کجای سایت بفرستمش. خخخخ
البته بیشترش واقعیه تا داستان

کاسه های داغ

در تمامی امور زندگی، کاسه های داغ تر از آش، به¬ وفور یافت می¬شوند. یعنی آنقدر که کاسه وجود دارد، آش وجود ندارد. یکی از مواردی که این جماعت به خوبی خود را نشان می¬دهند، هنگامی است که می¬خواهند سایرین را به خداوند وصل کنند.
این کاسه¬های داغ، علاقه وافری دارند، که جلوتر از خدا و ائمه بدوند، و با هدایت آن¬ها، خود را خداتر از خداوند نشان بدهند.
این افراد، دو دسته اند، دسته ای که برای ریا و خود نشان دادن این کارها را می¬کنند، و دسته ای دیگر، که حقیقتا می¬پندارند ،بهتر از خدا می¬فهمند و سایرین جز چهارپایانی بیش نیستند. لازم به ذکر است، در صورت تذکر به دسته ی اول، شما را بی-دین و ملحد می¬خوانند، و اگر بتوانند حد الهی را بر شما اجرا می¬کنند.
اما در صورت تذکر به دسته ی دوم، ابتدا شروع به نصیحت می¬کنند، و همچون پیامبری مبعوث شده، سعی در ارشاد شما جماعت گم شده را دارند. و اصلاً و ابداً حاضر به قبول اشتباهشان نیستند و خود را صدر لیگ برتر می¬دانند. و اگر به تذکرتان ادامه دهید شما را کافر می¬پندارند.
خدا نیاورد روزی را که یکی از این جلوتر از خداوند دویده ها، مسئول جایی شود. بعدش می¬بایست، فاتحه دین و پیامبر و خدا را خواند.
از قضا، یکی از این صدر نشینان، مسئول اعتکاف ما بخت برگشته ها شده بود. یک تنه، تمام مسئولیت ها را به جان خریده بود، تا نکند یکی از ما کفار مسئولیتی بپذیرد و خلاف خواسته اش عمل کند.
روز میلاد مولا علی (ع) بود. با سر و صدای زیادی، تمامی خانم ها را صدا زدند، که جمع شوید تا برایتان مولودی بخوانیم و شما حظی ببرید.
من نیز چون در طبقه بالای مسجد سکنی گزیده بودم، ترجیح دادم از همان بالا مشایعتشان کنم. مولودی خوان، به ظاهر شروع به خواندن کرد، و از آنجاییکه کف زدن در مسجد حرام است، تماما سعی¬اش در این بود، که اشعاری بخواند که حرکات موزون و ... در بانوان القا نکند. و از آنجاییکه او نیز یکی از آن کاسه¬های ذکر شده بود، تصمیم گرفت بجای شادی کردن برای میلاد پدر، اشک معتکفین را دربیاورد. و تا توانست سوزناک خواند و خواند و خواند... تا همگی به پهنای صورت اشک حواله شادی ائمه کردند. اشک¬هایی ، سرشار از بار معنوی ،که تنها بخاطر بود و نبود مشکلاتشان بود .
یک ساعتی به اسم مولودی خوانی، اشک جماعت پر غم و غصه را درآوردند و ملت را به یاد بدبختی¬هایشان انداختند. سپس مداح محترم کم کم قصد عزیمت نمود. با رفتن مداح، نفس راحتی کشیدیم. پتو را بر سر انداختم تا بعد از یکی دو ساعت عزاداری، دمی بیاسایم، ناگهان با صداهای بلند شده از بلندگوهای مسجد، همچون فنری که رهایش کرده باشند، از جا به سمت نرده های طبقه بالا پرتاب گشتم، تا نظاره گر تراژدی جدید باشم.
چشمتان مثال آن روز را نبیند، از وجناتش معلوم بود که کاسه ها را درستی قورت می¬دهد. شبیه دیگ¬های هیئتی بود، از آن خیلی داغ¬هایش که تا تمامی آدمیان را درونش جا نمیداد راضی نمی¬شد.
تصمیم گرفت برای جلب توجه و جا کردن خودش در دل¬های ما، ابتدا رای گیری کند، که اگر معتکفین خسته اند، ساعاتی بعد، سخنرانی را شروع کند. با رای گیری انجام شده، از 100 نفر معتکف، 95 نفر رای به خسته بودن دادند.
حاج خانم که تصور این حجم عظیم مخالف، در مخیله اش نمی گنجید، فریاد برآورد که، من اصلا نمی توانم بروم و بعداً بیایم، شما نمیفهمید، معتکف را چه به استراحت؟ شما بایست صبح تا شب و شب تا صبح بدون فوت وقت به دعا و عزاداری و اشک و ناله بپردازید، تا بلکه از بار گناهانتان اندازه ارزنی کم شود، و برای اینکه هرچه زودتر آمرزیده گردید، همین الان مراسم را شروع می¬کنیم، تا ساعت 4، و بعد از آن اگر بار گناهانتان می¬گذاشت، می¬توانید کمی استراحت کنید.
نگاهی به ساعت بیچاره انداختم، به زور یک را نشان می داد. از بزرگی و کرم سخنران جدید، اشک در چشمانم حلقه بست و گریبان چاک کردم که این بانو عجب روح بزرگی دارد، و بعد از سه چهار ساعت بر سر کوبیدن به ما گنه کاران اجازه ی استراحت می¬دهد. و در ذهن مفاهیمی چون خستگی و رای¬گیری و استراحت و اعتکاف و انتخاب و دیگ داغ¬تر از آش را نشخوار نمودم.
حاج خانم که به اسم سخنرانی آمده بود، مداحی را شروع کرد و تمام آن سه ساعتِ وعده داده را، در غم وفات حضرت زینب ضجه زد و گریست و موی پریشان کرد. و به کل فراموش کرد که آن روز عید است و وفات بانو دو روز آینده می¬باشد.
بعد از اتمام سه ساعت عزاداری، تصمیم گرفتم بروم و انتقادی مخفی به عرضش برسانم، بلکه این حجم عظیم کج فهمی و غرور متحول شود.
به طبقه پایین نازل گشتم و گوشه ای خزیدم، تا در موقعیتی مناسب، همچون شیری که شکار بزرگی یافته گُرده اش را بگیرم.
به محض اینکه خواست از در خارج شود، به کنارش رفتم و گفتم: ای بانوی مداح بسیار حظ بردیم از افاضاتتان، اجرتان با مولا علی، اما می¬توانم انتقادی کوچک به صاحت مقدستان داشته باشم؟
ابتدا با رویی خوش گفت: بفرما ای جوان رعنا
لبخندی به صورت کاشتم تا مبادا، سوء تفاهم شود و دُرّ و گُهر ریخته از دهانم را پِهِن درو کند. خود را ریز و درشت نمودم و گفتم: حاج خانم من کوچک شما هستم، اما بهتر نبود بجای این همه شادی و سرور و خنده، کمی هم ما را به یاد بدبختی-هایمان می انداختین و اشکی از ما در می¬آوردین؟ و از جدی گذشته، امروز روز ولادت امام علی (ع)بود، پدر بزرگوار همه شیعیان، بهتر نبود کمی از فضایل ایشان می¬گفتین؟یا کمی از پدر معنوی حیّ و حاضر همه ما صاحب الزمان می¬گفتین، آن وقت اگر اشک هم ریخته بودیم، در غم دوری پدرمان و غم غیبت ایشان بود. و اصلا مگر ائمه نگفته¬اند که در شادی ما شادی، و در غم ما عزاداری کنید؟
از آنجاییکه این برتر از خداوند ها بسیار انتقاد پذیرند، حاج خانم نیز با رویی گشاده که البته کمی هم به سرخی متمایل شده بود، فرمود: دخترم مگر صبح مولودی خوانی نکرده¬اند؟!
من که چشم هایم به اندازه وزغی بیرون آمده بود، گفتم: من خواستم مولودی بخوانید؟ خواستم به جای عزاداری، از بزرگی این روز می،گفتید و این حجم عظیم عزاداری را برای دو روز آینده ،در روز عید به راه نمی¬انداختین.
این¬بار با رویی نسبتا گشاده و صورتی سرخ¬تر از قبل و پلکی که گاهاً می¬پرید، و صدایی که به وضوح زیادی شنیده می¬شد، گفت: نه، عزیزم شما نمیفهمی. از صبح تا ظهر برای حضرت علی شادی کردید، بس است. از الان بایست برای حضرت زینب عزاداری کنید.تو بایست گریه کنی تا گناهانت پاک گردد. و اصلا مگر برای بزن و برقص به اعتکاف آمده ای؟برو خود را از گناه پاک گردان که درخواستی بس شنیع و حرام از ما نمودی.
من که دیگر چشم هایم توان بیرون¬تر آمدن نداشت، و کم مانده بود کف دست هایم بیافتد، در این اندیشه بودم که ای کاش حرف¬هایم را به در و دیوار گفته بودم. آن¬ها حتی اگر جوابی هم حواله نمی¬کردند،حداقل می¬شنیدند چه می گویم.
ناگهان حاج خانم طی یک عملیات انتهاری به کنار میکروفون دوید، تا هم انتقاد مخفی من را عیان کند، و هم اینکه اگر سایرین نیز مانند من در گمراهی بسر می¬برند، آگاهشان سازد.
من نیز هاج و واج به این می اندیشیدم که انسان تا کجا می تواند کور و کر و نفهم باشد.
حاج خانم شروع به صحبت کرد: خانم های عزیز این جوان گمراه و غافل، می¬گوید؛ امروز عید بوده و چرا مولودی نخواندی تا ما قری بریزیم و سوتی بزنیم و حظی ببریم؟ خب جوانان من، اینکارها بدور از شان شماست. و اصلا چون حاج آقای مسئول اعتکاف گفته از ظهر بایست برای حضرت زینب عزاداری کنید، بنده دستور داشته ام، این کار را انجام دهم.
این ها را که شنیدم، چشم هایم را که دیگر کف دستانم افتاده بودند، سر جایشان گذاشتم. خواستم بگویم، خدارا شکر که ما را آگاه نمودی که خداتری چون تو، خود نیز بنده دیگری، چون حاج آقا است. او دیگر عجب خدایی خواهد بود؟! اما زبان به کام گرفتم زیرا سرخی زیاد حاج خانم اعلام خطری بس بزرگ بود.
لذا گفتم: خب حاج خانم شما دستور ائمه را ول کردید و دستور حاج آقا را چسبیده اید؟
حاج خانم آنقدر وضوح صدایش بالا رفته بود، که همه دست بر گوش نهاده بودند، زیرا علاوه بر صدای انکر الاصواتش، میکروفون را نیز تا مری خود فرو کرده بود. بانگ برآورد که: چه میگویی ای ملحد؟ اصلا تو چه میدانی حاج آقا کیست؟ میدانی چقدر دلش میخواهد مکه و کربلا برود؟خب درست است که پولش برای خانه ی ولنجک و ماشین شاسی بلندش کم آمد و نتوانست برای کربلا ثبت نام کند، ولی خب بسیار علاقه دارد برود، برای همین به او حاج آقا می¬گویند. اصلا می دانی چقدر برای پولدار شدن فقرا دعا می¬خواند؟درست است که وسعش نمی¬رسد کمکشان کند، اما می¬دانی چه اجر و ثوابی دارد دعاهایی که برایشان می¬خواند؟ می¬دانی چقدر برای شما گمراهان ناراحت است و همش می¬خواهد شما ها را هدایت کند. به همین علت دستور داده امروز عزاداری کنیم.او فقط به فکر پاک شدن شماهاست.خب ائمه برای خودشان یک چیزی گفته اند که در شادی ما شاد باشید، چه می دانستند که وفات حضرت زینب بعد از ولادت پدرشان می افتد؟حرف آن¬ها مهم¬تر است یا دستور حاج آقا؟ آن¬ها که الان نیستند، حاج آقا را بایست دریابیم....
باقی حرف هایش در صدای اعتراض جماعت گم شد. جماعتی گوسفند صفت، که فقط می¬خواستند حاج خانم بیخیال میکروفون شود و بگذارد بخوابند. و جماععتی پشمِ گوسفند صفت، که با هر بادی جابجا می¬شوند. و با اعتراض بنده یادشان آمده بود برای اشک هایی که ریختند ، می¬توانند اعتراض کنند. و با خود، فکر می¬کردند ما که اشک هایمان را ریختیم اعتراضی هم می¬کنیم بد نیست.
آنجا بود که فهمیدم در برخورد با این کاسه های داغ، انسان ها چند دسته اند.عده¬ای باورشان می¬کنند و آن¬ها را چون خدایی جدید پرستش می¬نمایند و تاییدشان می¬کنند.
عده¬ای دیگر همچو گوسفندانی هستند، که فقط به فکر خوراک و خوابشان¬اند، هر کاری را از آن¬ها بخواهند، انجام می¬دهند و کاری به درست و غلطش ندارند و در اعتکاف هم چون نمی¬توانستند بخورند، حال فقط برایشان مهم بود بعد از اشک هایی که حرام کرده اند بگذارند بخوابند. واقعا گوسفند روزه هم نوبر است.
اما دسته ی بعدی پشم هایی هستند که اغلب استخراج شده از همین گوسفندانند، آن ها نیز تا وقتی برایشان بزنند، می-رقصند، نوحه بخوانند، عزاداری می¬کنند، اما اگر کسی در این بین اعتراضی بکند، همچو پشمی که با باد جابجا شده اند، مقصد تغییر می¬دهند و معترض می¬شوند.
و گروه آخر، که کمی به وقایع دقیق می¬شوند و افسوس می¬خورند به حال این جماعت پشم و گوسفند و کاسه و کاسه لیس، و از سر دلسوزی اعتراض و انتقادی می¬کنند و در آخر کافر و ملحد خوانده می¬شوند.
خوشبختانه دسته ی آخر بسیار کم یابند لذا اغلب مردم به راحتی در کنار هم روزگار بسر می برند و کسی همچو من بخت برگشته جو زندگیشان را متشنج نمی سازد.
من که باور نمی¬کردم بتوانم چنین بلوایی بوجود بیاورم، به علت پس بودن هوا و طوفانی شدن هرچه بیشتر اوضاع، فرار را بر قرار ارجح دانستم، زیرا تنها کافر آن جمع من بودم و اگر کاسه ای قرار بود خُرد شود، بر سر ما می¬کوبیدند. لذا جماعت پشم و گوسفند و کاسه و کاسه لیس را به حال خود رهانیدم، و با خود عهد کردم، دیگر این جماعت را ارشاد ننمایم، و بگذارم با همدیگر به صورت مسالمت آمیز روزگار بگذرانند.





گداخته از جفای همه
گریخته در وفای علی
۸ آذر ۱۳۹۵
پاسخ به: داستانک!
نام کاربری: Sidarta
پیام: ۱,۸۳۷
عضویت از: ۲۹ اسفند ۱۳۹۳
از: Urmia
طرفدار:
- مسی
- ژاوی = عشق
- سپاهان . طوفان زرد
- اسپانیا
- مهدی شریفی . احسان حاج صفی
- انریکه . گواردیولا . لوو
- ویسی . فرکی . گلمحمدی
گروه:
- کاربران عضو
- ناظرين انجمن
جواب دندان شکن

روزی لئون تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد .بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد ،تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و ...محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت : مادمازل من لئون تولستوی هستم




زن که بسیار شرمگین شده بود ،عذر خواهی کرد و گفت :چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید ؟تولستوی در جواب گفت : شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید!!!!!!
نتیجه : فحش ندین





ܒܫܡܐ ܕ ܐܠܗܐ
† † † † Assyrian . Christian † † † †
۱۳ آذر ۱۳۹۵
پاسخ به: داستانک!
نام کاربری: CarlesAlenya
پیام: ۳۱,۲۸۰
عضویت از: ۲ فروردین ۱۳۹۱
گروه:
- کاربران عضو
- شورای نخبگان سایت
نقل قول
† † † † sidarta † † † † نوشته:

جواب دندان شکن

روزی لئون تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد .بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد ،تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و ...محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت : مادمازل من لئون تولستوی هستم




زن که بسیار شرمگین شده بود ،عذر خواهی کرد و گفت :چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید ؟تولستوی در جواب گفت : شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید!!!!!!
نتیجه : فحش ندین


یا میتونیم شناساییش کنیم بعد فحش بدیم..




۱۴ آذر ۱۳۹۵
پاسخ به: داستانک!
نام کاربری: Ya.Lasaratal.Hosain
پیام: ۲,۴۹۳
عضویت از: ۱۶ اسفند ۱۳۹۴
از: بجنورد
طرفدار:
- مسی نیمار سوارز
- ژاوی پویول
- هیچ کدوم
- آرژانتین - اسپانیا - برزیل
- فرهاد مجیدی
- لوئیز انریکه - پپ کبیر
- فیروز کریمی
گروه:
- کاربران عضو
نقل قول
beautiful queen نوشته:

این داستان رو برای مسابقه ی طنز سوره نوشته بودم، گفتم شاید برای بقیه هم جالب باشه. راستش نمیدونستم کجای سایت بفرستمش. خخخخ
البته بیشترش واقعیه تا داستان

کاسه های داغ

در تمامی امور زندگی، کاسه های داغ تر از آش، به¬ وفور یافت می¬شوند. یعنی آنقدر که کاسه وجود دارد، آش وجود ندارد. یکی از مواردی که این جماعت به خوبی خود را نشان می¬دهند، هنگامی است که می¬خواهند سایرین را به خداوند وصل کنند.
این کاسه¬های داغ، علاقه وافری دارند، که جلوتر از خدا و ائمه بدوند، و با هدایت آن¬ها، خود را خداتر از خداوند نشان بدهند.
این افراد، دو دسته اند، دسته ای که برای ریا و خود نشان دادن این کارها را می¬کنند، و دسته ای دیگر، که حقیقتا می¬پندارند ،بهتر از خدا می¬فهمند و سایرین جز چهارپایانی بیش نیستند. لازم به ذکر است، در صورت تذکر به دسته ی اول، شما را بی-دین و ملحد می¬خوانند، و اگر بتوانند حد الهی را بر شما اجرا می¬کنند.
اما در صورت تذکر به دسته ی دوم، ابتدا شروع به نصیحت می¬کنند، و همچون پیامبری مبعوث شده، سعی در ارشاد شما جماعت گم شده را دارند. و اصلاً و ابداً حاضر به قبول اشتباهشان نیستند و خود را صدر لیگ برتر می¬دانند. و اگر به تذکرتان ادامه دهید شما را کافر می¬پندارند.
خدا نیاورد روزی را که یکی از این جلوتر از خداوند دویده ها، مسئول جایی شود. بعدش می¬بایست، فاتحه دین و پیامبر و خدا را خواند.
از قضا، یکی از این صدر نشینان، مسئول اعتکاف ما بخت برگشته ها شده بود. یک تنه، تمام مسئولیت ها را به جان خریده بود، تا نکند یکی از ما کفار مسئولیتی بپذیرد و خلاف خواسته اش عمل کند.
روز میلاد مولا علی (ع) بود. با سر و صدای زیادی، تمامی خانم ها را صدا زدند، که جمع شوید تا برایتان مولودی بخوانیم و شما حظی ببرید.
من نیز چون در طبقه بالای مسجد سکنی گزیده بودم، ترجیح دادم از همان بالا مشایعتشان کنم. مولودی خوان، به ظاهر شروع به خواندن کرد، و از آنجاییکه کف زدن در مسجد حرام است، تماما سعی¬اش در این بود، که اشعاری بخواند که حرکات موزون و ... در بانوان القا نکند. و از آنجاییکه او نیز یکی از آن کاسه¬های ذکر شده بود، تصمیم گرفت بجای شادی کردن برای میلاد پدر، اشک معتکفین را دربیاورد. و تا توانست سوزناک خواند و خواند و خواند... تا همگی به پهنای صورت اشک حواله شادی ائمه کردند. اشک¬هایی ، سرشار از بار معنوی ،که تنها بخاطر بود و نبود مشکلاتشان بود .
یک ساعتی به اسم مولودی خوانی، اشک جماعت پر غم و غصه را درآوردند و ملت را به یاد بدبختی¬هایشان انداختند. سپس مداح محترم کم کم قصد عزیمت نمود. با رفتن مداح، نفس راحتی کشیدیم. پتو را بر سر انداختم تا بعد از یکی دو ساعت عزاداری، دمی بیاسایم، ناگهان با صداهای بلند شده از بلندگوهای مسجد، همچون فنری که رهایش کرده باشند، از جا به سمت نرده های طبقه بالا پرتاب گشتم، تا نظاره گر تراژدی جدید باشم.
چشمتان مثال آن روز را نبیند، از وجناتش معلوم بود که کاسه ها را درستی قورت می¬دهد. شبیه دیگ¬های هیئتی بود، از آن خیلی داغ¬هایش که تا تمامی آدمیان را درونش جا نمیداد راضی نمی¬شد.
تصمیم گرفت برای جلب توجه و جا کردن خودش در دل¬های ما، ابتدا رای گیری کند، که اگر معتکفین خسته اند، ساعاتی بعد، سخنرانی را شروع کند. با رای گیری انجام شده، از 100 نفر معتکف، 95 نفر رای به خسته بودن دادند.
حاج خانم که تصور این حجم عظیم مخالف، در مخیله اش نمی گنجید، فریاد برآورد که، من اصلا نمی توانم بروم و بعداً بیایم، شما نمیفهمید، معتکف را چه به استراحت؟ شما بایست صبح تا شب و شب تا صبح بدون فوت وقت به دعا و عزاداری و اشک و ناله بپردازید، تا بلکه از بار گناهانتان اندازه ارزنی کم شود، و برای اینکه هرچه زودتر آمرزیده گردید، همین الان مراسم را شروع می¬کنیم، تا ساعت 4، و بعد از آن اگر بار گناهانتان می¬گذاشت، می¬توانید کمی استراحت کنید.
نگاهی به ساعت بیچاره انداختم، به زور یک را نشان می داد. از بزرگی و کرم سخنران جدید، اشک در چشمانم حلقه بست و گریبان چاک کردم که این بانو عجب روح بزرگی دارد، و بعد از سه چهار ساعت بر سر کوبیدن به ما گنه کاران اجازه ی استراحت می¬دهد. و در ذهن مفاهیمی چون خستگی و رای¬گیری و استراحت و اعتکاف و انتخاب و دیگ داغ¬تر از آش را نشخوار نمودم.
حاج خانم که به اسم سخنرانی آمده بود، مداحی را شروع کرد و تمام آن سه ساعتِ وعده داده را، در غم وفات حضرت زینب ضجه زد و گریست و موی پریشان کرد. و به کل فراموش کرد که آن روز عید است و وفات بانو دو روز آینده می¬باشد.
بعد از اتمام سه ساعت عزاداری، تصمیم گرفتم بروم و انتقادی مخفی به عرضش برسانم، بلکه این حجم عظیم کج فهمی و غرور متحول شود.
به طبقه پایین نازل گشتم و گوشه ای خزیدم، تا در موقعیتی مناسب، همچون شیری که شکار بزرگی یافته گُرده اش را بگیرم.
به محض اینکه خواست از در خارج شود، به کنارش رفتم و گفتم: ای بانوی مداح بسیار حظ بردیم از افاضاتتان، اجرتان با مولا علی، اما می¬توانم انتقادی کوچک به صاحت مقدستان داشته باشم؟
ابتدا با رویی خوش گفت: بفرما ای جوان رعنا
لبخندی به صورت کاشتم تا مبادا، سوء تفاهم شود و دُرّ و گُهر ریخته از دهانم را پِهِن درو کند. خود را ریز و درشت نمودم و گفتم: حاج خانم من کوچک شما هستم، اما بهتر نبود بجای این همه شادی و سرور و خنده، کمی هم ما را به یاد بدبختی-هایمان می انداختین و اشکی از ما در می¬آوردین؟ و از جدی گذشته، امروز روز ولادت امام علی (ع)بود، پدر بزرگوار همه شیعیان، بهتر نبود کمی از فضایل ایشان می¬گفتین؟یا کمی از پدر معنوی حیّ و حاضر همه ما صاحب الزمان می¬گفتین، آن وقت اگر اشک هم ریخته بودیم، در غم دوری پدرمان و غم غیبت ایشان بود. و اصلا مگر ائمه نگفته¬اند که در شادی ما شادی، و در غم ما عزاداری کنید؟
از آنجاییکه این برتر از خداوند ها بسیار انتقاد پذیرند، حاج خانم نیز با رویی گشاده که البته کمی هم به سرخی متمایل شده بود، فرمود: دخترم مگر صبح مولودی خوانی نکرده¬اند؟!
من که چشم هایم به اندازه وزغی بیرون آمده بود، گفتم: من خواستم مولودی بخوانید؟ خواستم به جای عزاداری، از بزرگی این روز می،گفتید و این حجم عظیم عزاداری را برای دو روز آینده ،در روز عید به راه نمی¬انداختین.
این¬بار با رویی نسبتا گشاده و صورتی سرخ¬تر از قبل و پلکی که گاهاً می¬پرید، و صدایی که به وضوح زیادی شنیده می¬شد، گفت: نه، عزیزم شما نمیفهمی. از صبح تا ظهر برای حضرت علی شادی کردید، بس است. از الان بایست برای حضرت زینب عزاداری کنید.تو بایست گریه کنی تا گناهانت پاک گردد. و اصلا مگر برای بزن و برقص به اعتکاف آمده ای؟برو خود را از گناه پاک گردان که درخواستی بس شنیع و حرام از ما نمودی.
من که دیگر چشم هایم توان بیرون¬تر آمدن نداشت، و کم مانده بود کف دست هایم بیافتد، در این اندیشه بودم که ای کاش حرف¬هایم را به در و دیوار گفته بودم. آن¬ها حتی اگر جوابی هم حواله نمی¬کردند،حداقل می¬شنیدند چه می گویم.
ناگهان حاج خانم طی یک عملیات انتهاری به کنار میکروفون دوید، تا هم انتقاد مخفی من را عیان کند، و هم اینکه اگر سایرین نیز مانند من در گمراهی بسر می¬برند، آگاهشان سازد.
من نیز هاج و واج به این می اندیشیدم که انسان تا کجا می تواند کور و کر و نفهم باشد.
حاج خانم شروع به صحبت کرد: خانم های عزیز این جوان گمراه و غافل، می¬گوید؛ امروز عید بوده و چرا مولودی نخواندی تا ما قری بریزیم و سوتی بزنیم و حظی ببریم؟ خب جوانان من، اینکارها بدور از شان شماست. و اصلا چون حاج آقای مسئول اعتکاف گفته از ظهر بایست برای حضرت زینب عزاداری کنید، بنده دستور داشته ام، این کار را انجام دهم.
این ها را که شنیدم، چشم هایم را که دیگر کف دستانم افتاده بودند، سر جایشان گذاشتم. خواستم بگویم، خدارا شکر که ما را آگاه نمودی که خداتری چون تو، خود نیز بنده دیگری، چون حاج آقا است. او دیگر عجب خدایی خواهد بود؟! اما زبان به کام گرفتم زیرا سرخی زیاد حاج خانم اعلام خطری بس بزرگ بود.
لذا گفتم: خب حاج خانم شما دستور ائمه را ول کردید و دستور حاج آقا را چسبیده اید؟
حاج خانم آنقدر وضوح صدایش بالا رفته بود، که همه دست بر گوش نهاده بودند، زیرا علاوه بر صدای انکر الاصواتش، میکروفون را نیز تا مری خود فرو کرده بود. بانگ برآورد که: چه میگویی ای ملحد؟ اصلا تو چه میدانی حاج آقا کیست؟ میدانی چقدر دلش میخواهد مکه و کربلا برود؟خب درست است که پولش برای خانه ی ولنجک و ماشین شاسی بلندش کم آمد و نتوانست برای کربلا ثبت نام کند، ولی خب بسیار علاقه دارد برود، برای همین به او حاج آقا می¬گویند. اصلا می دانی چقدر برای پولدار شدن فقرا دعا می¬خواند؟درست است که وسعش نمی¬رسد کمکشان کند، اما می¬دانی چه اجر و ثوابی دارد دعاهایی که برایشان می¬خواند؟ می¬دانی چقدر برای شما گمراهان ناراحت است و همش می¬خواهد شما ها را هدایت کند. به همین علت دستور داده امروز عزاداری کنیم.او فقط به فکر پاک شدن شماهاست.خب ائمه برای خودشان یک چیزی گفته اند که در شادی ما شاد باشید، چه می دانستند که وفات حضرت زینب بعد از ولادت پدرشان می افتد؟حرف آن¬ها مهم¬تر است یا دستور حاج آقا؟ آن¬ها که الان نیستند، حاج آقا را بایست دریابیم....
باقی حرف هایش در صدای اعتراض جماعت گم شد. جماعتی گوسفند صفت، که فقط می¬خواستند حاج خانم بیخیال میکروفون شود و بگذارد بخوابند. و جماععتی پشمِ گوسفند صفت، که با هر بادی جابجا می¬شوند. و با اعتراض بنده یادشان آمده بود برای اشک هایی که ریختند ، می¬توانند اعتراض کنند. و با خود، فکر می¬کردند ما که اشک هایمان را ریختیم اعتراضی هم می¬کنیم بد نیست.
آنجا بود که فهمیدم در برخورد با این کاسه های داغ، انسان ها چند دسته اند.عده¬ای باورشان می¬کنند و آن¬ها را چون خدایی جدید پرستش می¬نمایند و تاییدشان می¬کنند.
عده¬ای دیگر همچو گوسفندانی هستند، که فقط به فکر خوراک و خوابشان¬اند، هر کاری را از آن¬ها بخواهند، انجام می¬دهند و کاری به درست و غلطش ندارند و در اعتکاف هم چون نمی¬توانستند بخورند، حال فقط برایشان مهم بود بعد از اشک هایی که حرام کرده اند بگذارند بخوابند. واقعا گوسفند روزه هم نوبر است.
اما دسته ی بعدی پشم هایی هستند که اغلب استخراج شده از همین گوسفندانند، آن ها نیز تا وقتی برایشان بزنند، می-رقصند، نوحه بخوانند، عزاداری می¬کنند، اما اگر کسی در این بین اعتراضی بکند، همچو پشمی که با باد جابجا شده اند، مقصد تغییر می¬دهند و معترض می¬شوند.
و گروه آخر، که کمی به وقایع دقیق می¬شوند و افسوس می¬خورند به حال این جماعت پشم و گوسفند و کاسه و کاسه لیس، و از سر دلسوزی اعتراض و انتقادی می¬کنند و در آخر کافر و ملحد خوانده می¬شوند.
خوشبختانه دسته ی آخر بسیار کم یابند لذا اغلب مردم به راحتی در کنار هم روزگار بسر می برند و کسی همچو من بخت برگشته جو زندگیشان را متشنج نمی سازد.
من که باور نمی¬کردم بتوانم چنین بلوایی بوجود بیاورم، به علت پس بودن هوا و طوفانی شدن هرچه بیشتر اوضاع، فرار را بر قرار ارجح دانستم، زیرا تنها کافر آن جمع من بودم و اگر کاسه ای قرار بود خُرد شود، بر سر ما می¬کوبیدند. لذا جماعت پشم و گوسفند و کاسه و کاسه لیس را به حال خود رهانیدم، و با خود عهد کردم، دیگر این جماعت را ارشاد ننمایم، و بگذارم با همدیگر به صورت مسالمت آمیز روزگار بگذرانند.

یه کم طولانی بود ولی جالب بود
متاسفانه این دوره زمونه انسانهایی که فقط برای ریا مسلمانی میکنن بیشماره
مشک آن است که خود بگوید
نه آن که عطار ببوید




پندار ما این است که ما مانده ایم و شهدا رفته اند، اما حقیقت آن است که زمان، ما را با خود برده است و شهدا مانده اند.
۱۴ آذر ۱۳۹۵
     
برو به صفحه
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!

اختیارات
شما می‌توانید مطالب را بخوانید.
شما نمی‌توانید عنوان جدید باز کنید.
شما نمی‌توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید.
شما نمی‌توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید.
شما نمی‌توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید.
شما نمی‌توانید نظرسنجی اضافه کنید.
شما نمی‌توانید در نظرسنجی‌ها شرکت کنید.
شما نمی‌توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید.
شما نمی‌توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید.

فعالترین کاربران ماه انجمن
فعالیترین کاربران سایت
اعضای جدید سایت
جدیدترین اعضای فعال
تعداد کل اعضای سایت
اعضای فعال
۱۷,۹۴۴
اعضای غیر فعال
۱۴,۳۶۳
تعداد کل اعضاء
۳۲,۳۰۷
پیام‌های جدید
بحث آزاد در مورد بارسا
انجمن عاشقان آب‍ی و اناری
۵۸,۲۰۵ پاسخ
۸,۴۳۵,۴۶۷ بازدید
۶ روز قبل
Salehm
بحث در مورد تاپیک های بخش سرگرمی
انجمن سرگرمی
۴,۶۶۵ پاسخ
۵۴۹,۹۰۰ بازدید
۷ روز قبل
ali
هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
انجمن مباحث آزاد
۷۶,۴۹۴ پاسخ
۱۱,۶۹۷,۷۴۴ بازدید
۸ روز قبل
یا لثارات الحسن
برای آشنایی خودتون رو معرفی کنید!
انجمن مباحث آزاد
۷,۶۴۳ پاسخ
۱,۲۴۸,۱۰۳ بازدید
۸ روز قبل
Activated PC
آموزش و ترفندهای فتوشاپ
انجمن علمی و کاربردی
۱۳۵ پاسخ
۴۵,۰۵۸ بازدید
۸ روز قبل
RealSoftPC
جام جهانی ۲۰۲۲
انجمن فوتبال ملی
۲۳ پاسخ
۲,۰۹۸ بازدید
۹ روز قبل
Crack Hints
موسیقی
انجمن هنر و ادبیات
۵,۱۰۱ پاسخ
۱,۰۲۴,۳۰۴ بازدید
۱۰ روز قبل
Activated soft
علمی/تلفن هوشمند/تبلت/فناوری
انجمن علمی و کاربردی
۲,۴۱۹ پاسخ
۴۳۸,۷۳۰ بازدید
۱۷ روز قبل
javibarca
مباحث علمی و پزشکی
انجمن علمی و کاربردی
۱,۵۴۷ پاسخ
۷۵۰,۰۵۴ بازدید
۱ ماه قبل
رویا
مســابــقـه جــــذاب ۲۰ ســــوالـــــــــــــــــــی
انجمن سرگرمی
۲۳,۶۵۸ پاسخ
۲,۲۱۳,۶۴۳ بازدید
۱ ماه قبل
رویا
اسطوره های بارسا
انجمن بازیکنان
۳۴۳ پاسخ
۸۶,۶۶۳ بازدید
۶ ماه قبل
jalebamooz
تغییرات سایت
انجمن اتاق گفتگوی اعضاء و ناظران
۱,۵۵۷ پاسخ
۲۷۸,۲۲۲ بازدید
۱۱ ماه قبل
یا لثارات الحسن
حاضرین در سایت
۱۶۲ کاربر آنلاین است. (۸۸ کاربر در حال مشاهده تالار گفتمان)

عضو: ۰
مهمان: ۱۶۲

ادامه...
هرگونه کپی برداری از مطالب این سایت، تنها با ذکر نام «اف سی بارسلونا دات آی آر» مجاز است!