در حال دیدن این عنوان: |
۱ کاربر مهمان
|
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!
|
|
|
پاسخ به: داستانک! | ||
|
نقل قول MAHSA نوشته:نقل قول فدای نام علی نوشته:نقل قول MAHSA نوشته:داستان کوتاه ششمین دختر: معلم مدرسهای با اینکه ﺯﯾﺒﺎ ﻭ ﺍﺧﻼﻕ خوبی داشت هنوز ازدواج نکرده بود. ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺷﺪند ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: «ﭼﺮﺍ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭼﻨﯿﻦ ﺟﻤﺎﻝ ﻭ ﺍﺧﻼﻗﯽ خوبی ﻫﺴﺘﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﯼ؟»معلم گفت: «ﯾﮏ ﺯﻧﯽ ﺑﻮﺩﮐﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺭﺍ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﮔﺮ یک بار ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺧﺘﺮ به دنیا بیاورد ﺁﻥ ﺭﺍ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ خواهد ﮔﺬﺍﺷﺖ ﯾﺎ به هر ﻧﺤﻮﯼ شده ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯد. ﺧﻮﺍﺳﺖ خداوند ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺩﺧﺘﺮﯼ به دنیا آورد. ﭘﺪﺭﺵ ﺁﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻫﺮ ﺷﺐ كنار میدان شهر ﺭﻫﺎ میکرد. ﺻﺒﺢ ﮐﻪ میآمد، ﻣﯽﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ طفل ﺭﺍ نبرده ﺍﺳﺖ. ﺗﺎ ﻫﻔﺖ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﺮای ﺁﻥ ﻃﻔﻞ دعا میکرد ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ میسپرد. ﺧﻼﺻﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ ﮐﻮﺩﮐﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ بازگرداند. داستان پایان بازه؟ بله... زیادی بازه پ.ن: فکر کنم قبلا این داستان رو همینجا زدن |
||
گداخته از جفای همه گریخته در وفای علی |
|||
۸ اردیبهشت ۱۳۹۶
|
|
پاسخ به: داستانک! | ||
نام کاربری: Montazer_59
پیام:
۴,۲۷۷
عضویت از: ۱۷ شهریور ۱۳۹۲
از: جمهوری اسلامی ایران 🇮🇷
طرفدار:
- لیونل مسی - کرایف، ریوالدو، رونالدینیو، پویول، ژاوی و اینیستا - پرسپولیس - آلمان - انریکه، یورگن کلوپ - یحیی گل محمدی، برانکو، افشین قطبی گروه:
- کاربران عضو |
ماجراهای جالب آقوی همساده : “باغ وحش !”آقو ما یه روز رفتیم باغ وحش داشتیم به حیوونا نیگا میکردیم یهو یه بچه چشمش به ما خورد برگشت به باباش گفت:این میمونه چرا تو قفس نیس؟ یهو 6نفر ریختن سرمون مارو انداختن تو قفس میمونا! ها ها ها ها ها ها ها…گفتیم کاکو اشتباه شده گفتن خب یه سوال ازت میپرسیم ببنیم میتونی در حد آدم جواب بدی یا نه…وقتی یه زن توی دعوا بهت میگه هرکاری دوست داری بکن، تو چیکار میکنی؟ مام با افتخار گفتیم ای که معلومه ، هرکاری خواستیم میکنیم! آقو خیلی با احترام اومدن مارو از تو قفس میمونا آوردن بیرون بعد از کلی معذرت خواهی بابت ای اشتباه بردن انداختنمون تو قفس الاغا! ها ها ها ها ها ها ها ها…امروز مسئولین باغ وحش اومدن گفتن پلنگا گرسنه ان یکی از الاغا رو باید بدیم بخورن،مام به الاغای دیگه گفتیم کلاغ پر بازی میکنیم هرکی باخت اونو میبرن برا پلنگا،آقو بازی شروع شد وسط بازی تا گفتیم الاغ همه انگشتا رفت بالا،گفتیم الاغ که پر نداره بهشون برخورد همه شون شروع کردن به پرواز کردن!ها ها ها ها ها…واقعاٌ خرن! فردام قراره بریم پیش پلنگا…ینی داغونما داغون! |
||
|
|||
۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۶
|
|
پاسخ به: داستانک! | ||
|
نقل قول Montazer_59 نوشته:ماجراهای جالب آقوی همساده : “باغ وحش !”آقو ما یه روز رفتیم باغ وحش داشتیم به حیوونا نیگا میکردیم یهو یه بچه چشمش به ما خورد برگشت به باباش گفت:این میمونه چرا تو قفس نیس؟ یهو 6نفر ریختن سرمون مارو انداختن تو قفس میمونا! ها ها ها ها ها ها ها…گفتیم کاکو اشتباه شده گفتن خب یه سوال ازت میپرسیم ببنیم میتونی در حد آدم جواب بدی یا نه…وقتی یه زن توی دعوا بهت میگه هرکاری دوست داری بکن، تو چیکار میکنی؟ مام با افتخار گفتیم ای که معلومه ، هرکاری خواستیم میکنیم! آقو خیلی با احترام اومدن مارو از تو قفس میمونا آوردن بیرون بعد از کلی معذرت خواهی بابت ای اشتباه بردن انداختنمون تو قفس الاغا! ها ها ها ها ها ها ها ها…امروز مسئولین باغ وحش اومدن گفتن پلنگا گرسنه ان یکی از الاغا رو باید بدیم بخورن،مام به الاغای دیگه گفتیم کلاغ پر بازی میکنیم هرکی باخت اونو میبرن برا پلنگا،آقو بازی شروع شد وسط بازی تا گفتیم الاغ همه انگشتا رفت بالا،گفتیم الاغ که پر نداره بهشون برخورد همه شون شروع کردن به پرواز کردن!ها ها ها ها ها…واقعاٌ خرن! فردام قراره بریم پیش پلنگا…ینی داغونما داغون! |
||
گداخته از جفای همه گریخته در وفای علی |
|||
۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۶
|
|
پاسخ به: داستانک! | ||
|
کارگاه انسان سازیبه گفته ی بزرگان و صاحب نظران، سربازی و خوابگاه دو وسیله هستند برای انسان سازی پسر ها و دخترها . و اصولا اگر کسی از هر دوی این موارد قسر در برود، در همان خریت خود، روزگار به¬سر خواهد برد. لذا چون از جماعت نسوان بودم، از برای ورود به درجه ی آدمیت، چاره ای جز انتخاب خوابگاه نداشتم. ترم ها یکی پس از دیگری سپری می¬شدند. از شب های امتحان گرفته، که به¬خاطر از میان بردن رقبا، تا صبح، منچ و ماروپله بازی می¬کردیم و میوه و چای و بیسکوییت روانه خندق بلا می¬¬¬¬نمودیم، تا شب های آخر ترم که تک و تنها، تک سوار خوابگاه می¬شدیم و عرصه را برای چهار نعل تاختن باز میدیدیم و هر آنچه در اتاق ها باقی مانده بود را به یغما می¬بردیم. در تمامی این سال ها به خوبی آدم بودن را به ما آموخته بودند، به خصوص سر سفره ی غذا که کمال انسانیت را از خود نشان می دادیم. به محض فرود قابلمه بر سر سفره، غذا همچو عدم نیست می¬گشت و جز تکه آهن پاره ای چیزی باقی نمی-ماند. کافی بود تازه واردی، نظافت به خرج دهد، و به فکر شستن دست¬ها، قبل از غذا بیافتد، آن شب، سر را گشنه بر زمین می-گذاشت. در تمام این ترم ها، مسئولان محترم خوابگاه و دانشگاه بسیار دلسوز و مراقبِ سلامت روحی و جسمی دانشجویان بودند . از این رو به حدی امکانات در خوابگاه و دانشگاه ، زیاد بود، که حتی در اواخر ترم هم کسی میل و رغبتی برای رفتن به خانه نداشت. امکاناتی چون، فراهم آوردن حیوانات دست آموز، مانند: سوسک و مارمولک و موش برای طبیعت دوستان، اتاق¬های فراخی که، از خانه ی اخروی، بند انگشتی بزرگتر بود، تلویزیونی که تمامی سال روزهای برفی را نشان می¬داد ، سالن ورزشی که هیچ مدیر دانشگاهی افتخار افتتاح آن نصیبش نگشه بود و سایر امکاناتی که حتی قابل ذکر هم نیستند. روزها و ترم ها به همین منوال گذشت. تا رسیدیم به ترم آخر، ترمی که قرار بود مدرک انسان شدن را تحویلمان دهند. مدرکی بسیار با اهمیت که هر جوانی بدون آن هیچ نخواهد داشت. آن ترم هم از تدبیر و آینده نگری مسئولان در امان نماندیم، و ما را به همراه شش نفر دیگر، با دیوانه¬¬ای، که گواهی پزشک برای اثبات دیوانگی اش داشت، هم اتاق کردند. روانی¬ای که مشکل روحی¬اش 11 ترم زبان زد خاص و عام بود، و از بخت بلند قرعه هم اتاقی شدن با او، به نام ما هفت نفر افتاده بود. کل ترم را به هر جان کندنی بود گذراندیم، هر شب از حرکت روح وارش در اتاق، مو بر تنمان سیخ می¬گشت، و از صداهایی که از خودش در می¬آورد، و داد و بیدادهایی که گاهی با موجودات خیالی می¬کرد، شب بیداری می¬گرفتیم و از ترس جان تا صبح خواب به چشممان نمی رسید. به مشاور خوابگاه عرض اعتراض بردیم. با رویی گشاده، بسیار منطقی برخورد کرد و گفت: او 11 ترم است بلایی سر کسی نیاورده، و تا این ترم هم، بلا سر کسی نیاورد، نمی¬توانیم از اتاق بیرونش کنیم! ما هم که دیدیم حرفش بسی منطقی است، قانع گشتیم و تصمیم گرفتیم که هرچه زودتر یکی از ما، بلایی سرش بیاید، تا بازماندگان آسوده باشند. اما هیچ کسی برای قربانی شدن پا پیش نمی¬گذاشت. تا روزهای آخر ترم و فرجه ی امتحانات، همه هم اتاقی¬های سالم مان به خانه رفته بودند، و من مانده بودم و دیوانه از قفس پریده. بیشترین فاصله ممکن را با او حفظ می¬کردم، تا مبادا خاطرش مکدّر شود و ما را به دیدار رب نایل آورد. تا آن شب سرد زمستانی... هوای اتاق، از بوی گند مرغی که، توسط فرد مذکور، بدون پیاز و ادویه و ... سوزانده شده بود، به هوای اتاقی می¬مانست، که لاشه ده سگ و گربه، ماه ها در آنجا محبوس شده باشند. و علاوه بر آن¬ها ده جفت جوراب ده روز در کفش مانده هم کنارشان گذاشته باشند. تحمل اتاق، برابر بود با مرگ به علت خفگی، آن هم با فجیع ترین حالت ممکن. از طرفی هم ساعت 2 نصف شب نه اتاق دوستان می¬توانستم بروم، نه می¬توانستم به علت سرمای زیاد، شب را بیرون سرکنم. بین دو راهی مرگ توسط خفگی، و مرگ به و سیله ی سرما، مانده بودم، که فکر بکری به ذهنم رسید. به محض اینکه غول بی شاخ و دم به رختخواب رفت، و خوابش سنگین شد، از تخت پایین پریدم. با خود گفتم: تا به خدمت خلیفه می¬رسم و برمی¬گردم، لای در را به اندازه پشت ناخن پشه¬ای باز می¬گذارم، تا شاید بوی تعفن از بین برود، و یا حداقل کمتر شود. خدمت خلیفه بودیم، ناگهان صدایی وحشتناک که مانند بسته شدن درب سنگین و آهنی¬ای بود به گوش رسید. از ترس میخکوب شده بودم. زیرا از بین تمام اتاق¬های خوابگاه، تنها در آهنی، متعلق به اتاق ما بود. پشت درب اتاق، یک ساعت تعلل کردم. بلکه دیو دوسرِ درون اتاق دوباره به خواب رود، اما به¬علت سرمای زیاد، بالاجبار بعد از آن یک ساعت، پا درون اتاق نهادم. پا درون اتاق نهادن همانا، و بلند شدن صدایش به فریاد، با آخرین تُن صدا همانا، که: یابــــو، چطور جرات کرده¬ای درب اتاق را باز گذاری؟ و در ادامه صحبت¬های گران بارش، هر آنچه که در مورد روش¬های نمره گرفتنش از اساتید بلد بود، نثار ما کرد و ما نسبت داد. آن شب، تازه به عظمت دانشگاه، این کارگاه انسان سازی، پی بردم.زیرا توانسته بود، به یک دیوانه زنجیر پاره کرده، طوری انسانیت بیآموزد، که انگشت بر دهان انسانیت هم بماند. دوست دیوانه مان، فحش¬ها و ناسزاهایی نثار روح پر فتوح ما کرد، که من تا به حال در عمرم نشنیده بودم، و تا آن روز، فکر می¬کردم، این قسم ناسزاها مختص جنس ذکور است. در همان لحظه، او قیچی بزرگی را برداشت و من در دل گفتم: انالله و انا الیه راجعون. حال که از آن ماجرا چند روزی می¬گذرد، به خواب شما دوستانِ هم اتاقی آمده ام. تا هم وقایع بر من رفته را شرح دهم، و هم وصیت ام را بگویم، تا اجرا نمایید. باشد که روح این عزیز قیچی شده آرامش یابد. وصیت نامه ام به شرح زیر است: دو عدد لیوان دارم، دزدی هستند. البته نه دزدی واقعی، یک روز، مستخدم در آشپزخانه، از بس چرک و کپک زده بودند، میخواست دور بیاندازشان. نمی¬دانم ازآن کدام انگل بودند که آنطور چرک رهایشان کرده بود. من هم برای اینکه حیف نشوند، پیچاندمشان و به استفاده رساندمشان. حال بعد از مرگم خیراتشان کنید. یک چاقو دارم، بسیار تیز و بز است، ته دسته اش هم اسمم را نوشته ام، یک روز صاحبش دیدش، و گفت چقدر شبیه چاقوی گم شده من است، به صاحبش برگردانید، بگویید خیرات است، بلکه فاتحه¬ای بخواند. دوستان، وقت لباس شستن زیاد از شوینده های شما استفاده کرده¬ام. حال که دیگر، دستم از شوینده هایتان کوتاه است، حلالم کنید. از میوه و غذاهایی که در یخچال می¬گذاشتید زیاد کش رفتم، این را هم حلال کنید. قول می¬دهم، بیایید این طرف برایتان جبران کنم. هرکه زودتر آمد، برایش سنگ تمام می¬گذارم. اینجا، آب جوش به وفور یافت می¬شود، فقط چایی خشک و بیسکوییت یادتان نرود. لباس¬ها و رختخواب هایم را، به خانواده ام بگویید، بیاییند ببرند، نمی¬خواهم دست شما لاشخورهای گشنه بیافتد. کتاب¬های درسی¬ام نیز، مال کتابخانه است. از اول ترم هر هفته تمدیدشان می¬کردم، مبادا کسی غیر از من بتواند از آن¬ها استفاده کند. آن¬ها را هم، تحویل کتابخانه دهید، نمی¬خواهم بعد از مرگم جریمه شوم. و در آخر، برایتان از خداوند، صبر و تحمل در غم از دست دادن خودم را آرزومندم. مطمئن باشید، نمی¬گذارم این آسودگی بعد از رفتن من و دیوانه، راحت از گلویتان پایین برود. آنقدر به خوابتان می¬آیم تا این آرامش کوفتتان شود. . پ.ن: میدونم خیلی شبیه داستان نبود، ولی چون خاطره ی خودم بود و آخرش رو دستکاری کرده بودم، نمیشد توی بخش خاطره نویسی بفرستم.(تا قبل از وصیت نامه عین واقعیت بود) همینجا بخونید اگه حوصله داشتید باشد که رستگار شوید |
||
گداخته از جفای همه گریخته در وفای علی |
|||
۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۶
|
|
پاسخ به: داستانک! | ||
نام کاربری: Ya.Lasaratal.Hosain
پیام:
۲,۴۹۳
عضویت از: ۱۶ اسفند ۱۳۹۴
از: بجنورد
طرفدار:
- مسی نیمار سوارز - ژاوی پویول - هیچ کدوم - آرژانتین - اسپانیا - برزیل - فرهاد مجیدی - لوئیز انریکه - پپ کبیر - فیروز کریمی گروه:
- کاربران عضو |
نقل قول به محض فرود قابلمه بر سر سفره، غذا همچو عدم نیست می¬گشت و جز تکه آهن پاره ای چیزی باقی نمی-ماند. کافی بود تازه واردی، نظافت به خرج دهد، و به فکر شستن دست¬ها، قبل از غذا بیافتد، آن شب، سر را گشنه بر زمین می-گذاشت. در تمام این ترم ها، مسئولان محترم خوابگاه و دانشگاه بسیار دلسوز و مراقبِ سلامت روحی و جسمی دانشجویان بودند . از این رو به حدی امکانات در خوابگاه و دانشگاه ، زیاد بود، که حتی در اواخر ترم هم کسی میل و رغبتی برای رفتن به خانه نداشت. امکاناتی چون، فراهم آوردن حیوانات دست آموز، مانند: سوسک و مارمولک و موش برای طبیعت دوستان، اتاق¬های فراخی که، از خانه ی اخروی، بند انگشتی بزرگتر بود، تلویزیونی که تمامی سال روزهای برفی را نشان می¬داد ، سالن ورزشی که هیچ مدیر دانشگاهی افتخار افتتاح آن نصیبش نگشه بود و سایر امکاناتی که حتی قابل ذکر هم نیستند.جانا سخن از زبان ما میگویی بعد از گذشت کمتر از 1 سال رهایی از خوابگاه(پس از مدت 10 سال زندگی خوابگاهی) ما رو بردین به دوران خوابگاه ولی با همه معایب و سختی هایی که داشت؛ خاطرات خیلی خوبی هم داشت یاد اون ش ی ره هایی افتادیم که دوستان در خوابگاه میجوشوندن ش ی ره که میدونین چیه دیگه نقل قول ه گفته ی بزرگان و صاحب نظران، سربازی و خوابگاه دو وسیله هستند برای انسان سازی پسر ها و دخترها . و اصولا اگر کسی از هر دوی این موارد قسر در برود، در همان خریت خود، روزگار به¬سر خواهد برد.یکی ازدوستان ما از سال اول راهنمایی یعنی 12سالگی خوابگاهی شده بود حساب کنین 3 سال راهنمایی 4 سال دبیرستان 6 سال کارشناسی و ارشد 2 سال سربازی ، میشه 15 سال این دیگه خیلی آدم شده طفلک ممنون داستان(خاطره) زیبایی بود |
||
پندار ما این است که ما مانده ایم و شهدا رفته اند، اما حقیقت آن است که زمان، ما را با خود برده است و شهدا مانده اند. | |||
۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۶
|
|
پاسخ به: داستانک! | ||
نام کاربری: mahsagh
پیام:
۱,۸۵۹
عضویت از: ۳۰ فروردین ۱۳۹۵
گروه:
- کاربران عضو - مترجمین اخبار - ناظرين انجمن |
عصای عشق: یه روز عشق و دیوونگی و محبت و فضولی داشتن با هم قایم باشک بازی می کردن نوبت به دیوونگی که رسید همه را پیدا کرد اما هر چه گشت از عشق خبری نبود فضولی متوجه شد که عشق پشت یه بوته گل سرخ قایم شده دیوونگی رو خبر کرد و دیوونگی یه خار بزرگ برداشت و در بوته ی گل سرخ فرو کرد صدای فریاد عشق بلند شد وقتی به سراغش رفتند دیدند چشماش کور شده و دیوونگی که خودشو مقصر می دونست تصمیم گرفت که همیشه عشقو همراهی کنه و از اون به بعد دیوونگی شد عصای عشق... |
||
۴ خرداد ۱۳۹۶
|
|
پاسخ به: داستانک! | ||
نام کاربری: Montazer_59
پیام:
۴,۲۷۷
عضویت از: ۱۷ شهریور ۱۳۹۲
از: جمهوری اسلامی ایران 🇮🇷
طرفدار:
- لیونل مسی - کرایف، ریوالدو، رونالدینیو، پویول، ژاوی و اینیستا - پرسپولیس - آلمان - انریکه، یورگن کلوپ - یحیی گل محمدی، برانکو، افشین قطبی گروه:
- کاربران عضو |
داستان آسایشگاهدر خیابون یه مرد میانسالی جلومو گرفت , گفت آقا ببخشید, مادر من تو اون آسایشگاه روبرو نگهداری میشه, من روم نمیشه چشم تو چشمش بشم چون زنم مجبورم کرد ببرمش اونجا, این امانتی رو اگه از قول من بهش بدید خیلی لطف کردید. قبول کردم و کلی هم نصیحتش کردم که مادرته بابا, اونم ابراز پشیمونی کرد و رفتم داخل آسایشگاه, پیر زن رو پیدا کردم, گفتم این امانتی مال شماس, گفت حامد پسرم تویی؟ گفتم نه مادر, دیدم دوباره گفت حامد تویی مادر؟ دلم نیومد این سری بگم نه , گفتم آره, پیرزنه داد زد میدونستم منو تنها نمی ذاری شروع کرد با ذوق به صدا کردن پرستار که دیدی پسر من نامهربون نیست؟ پرستاره تا اومد گفت شما پسرشون هستید؟ تا گفتم آره دستمو گرفت, گفت ۴ ماه هزینه ی نگهداری مادرتون عقب افتاده , باید تسویه کنید حالا از من هی غلط کردم واینکه من پسرش نیستم ولی دیگه باور نمی کردن آخر چک و نوشتم دادم دستش, ولی ته دلم راضی بود که باز این پیر زن و خوشحال کردم , هر چند که پسرش خیلی … بود. اومدم از پیرزنه خدافظی کنم تا منو دید گفت دستت درد نکنه , رفتی بیرون به پسرم حامد بگو پرداخت شد , بیا تو مادر!!! |
||
|
|||
۱۲ خرداد ۱۳۹۶
|
|
پاسخ به: داستانک! | ||
نام کاربری: mahsagh
پیام:
۱,۸۵۹
عضویت از: ۳۰ فروردین ۱۳۹۵
گروه:
- کاربران عضو - مترجمین اخبار - ناظرين انجمن |
لقمان: روزی لقمان در کنار چشمه ای نشسته بود . مردی که از آنجا می گذشت از لقمان پرسید : چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید ؟ لقمان گفت : راه برو . آن مرد پنداشت که لقمان نشنیده است. دوباره سوال کرد : مگر نشنیدی ؟ پرسیدم چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید ؟ لقمان گفت : راه برو . آن مرد پنداشت که لقمان دیوانه است و رفتن را پیشه کرد . زمانی که چند قدمی راه رفته بود ، لقمان به بانگ بلند گفت : ای مرد ، یک ساعت دیگر بدان ده خواهی رسید . مرد گفت : چرا اول نگفتی ؟ لقمان گفت : چون راه رفتن تو را ندیده بودم ، نمی دانستم تند می روی یا کند . حال که دیدم دانستم که تو یک ساعت دیگر به ده خواهی رسید . |
||
۱۳ خرداد ۱۳۹۶
|
|
پاسخ به: داستانک! | ||
نام کاربری: Sentimental.Girl
پیام:
۱۲,۱۲۱
عضویت از: ۱۹ دی ۱۳۹۰
از: tehroOn
طرفدار:
- lionel messi - puyol - perspolis - espania - ali karimi - josep goardiola - ebrahim zade گروه:
- کاربران عضو |
نقل قول MAHSA نوشته:لقمان: روزی لقمان در کنار چشمه ای نشسته بود . مردی که از آنجا می گذشت از لقمان پرسید : چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید ؟ لقمان گفت : راه برو . آن مرد پنداشت که لقمان نشنیده است. دوباره سوال کرد : مگر نشنیدی ؟ پرسیدم چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید ؟ لقمان گفت : راه برو . آن مرد پنداشت که لقمان دیوانه است و رفتن را پیشه کرد . زمانی که چند قدمی راه رفته بود ، لقمان به بانگ بلند گفت : ای مرد ، یک ساعت دیگر بدان ده خواهی رسید . مرد گفت : چرا اول نگفتی ؟ لقمان گفت : چون راه رفتن تو را ندیده بودم ، نمی دانستم تند می روی یا کند . حال که دیدم دانستم که تو یک ساعت دیگر به ده خواهی رسید . |
||
دانی که ز اغیار وفادار ترم من |
|||
۱۹ خرداد ۱۳۹۶
|
|
پاسخ به: داستانک! | ||
|
دوستان اینجا داستان دنباله دار میشه گذاشت؟ یعنی هربار یه قسمت |
||
گداخته از جفای همه گریخته در وفای علی |
|||
۱۹ خرداد ۱۳۹۶
|
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!
|
شما میتوانید مطالب را بخوانید. |
شما نمیتوانید عنوان جدید باز کنید. |
شما نمیتوانید به عنوانها پاسخ دهید. |
شما نمیتوانید پیامهای خودتان را ویرایش کنید. |
شما نمیتوانید پیامهای خودتان را حذف کنید. |
شما نمیتوانید نظرسنجی اضافه کنید. |
شما نمیتوانید در نظرسنجیها شرکت کنید. |
شما نمیتوانید فایلها را به پیام خود پیوست کنید. |
شما نمیتوانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید. |