به اولین سایت تخصصی هواداران بارسلونا در ایران خوش آمدید. برای استفاده از تمامی امکانات سایت، ثبت نام کنید و یا با نام کاربری خود وارد شوید!

شناسه کاربری:
کلمه عبور:
ورود خودکار

نحوه فعالیت در انجمن‌های سایت
دوستان عزیز توجه کنید که تا زمانی که با نام کاربری خود وارد نشده باشید، تنها می‌توانید به مشاهده مطالب انجمن‌ها بپردازید و امکان ارسال پیام را نخواهید داشت. در صورتی که تمایل دارید در مباحث انجمن‌های سایت شرکت نمایید، در سایت عضو شده و با نام کاربری خود وارد شوید.

پیشنهاد می‌کنیم که قبل از هر چیز، با مراجعه به انجمن قوانین و شرح وظایف ضمن مطالعه قوانین سایت، با نحوه اداره و گروه‌های فعال در سایت و همچنین شرح وظایف و اختیارات آنها آشنا شوید. به علاوه دوستان عزیز بهتر است قبل از آغاز فعالیت در انجمن‌ها، ابتدا خود را در تاپیک برای آشنایی (معرفی اعضاء) معرفی نمایند تا عزیزان حاضر در انجمن بیشتر با یکدیگر آشنا شوند.

همچنین در صورتی که تمایل دارید در یکی از گروه‌های کاربری جهت مشارکت در فعالیت‌های سایت عضو شوید و ما را در تهیه مطالب مورد نیاز سایت یاری نمایید، به تاپیک اعلام آمادگی برای مشارکت در فعالیت‌های سایت مراجعه نموده و علائق و توانایی های خود را مطرح نمایید.
تاپیک‌های مهم انجمن
در حال دیدن این عنوان: ۱ کاربر مهمان
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!
     
پاسخ به: فرم و نقد
نام کاربری: abouzarlionel
پیام: ۸۱۶
عضویت از: ۲۹ بهمن ۱۳۹۱
از: خوزستان - باغملک - روستای جولر( بهشت پنهان )
طرفدار:
- Lionel Messi
- دیگو آرماندو مارادونا
- پرسپوليس
- آرژانتين
- پپ گوارديولا
- مجيد جلالي
گروه:
- کاربران عضو
- مترجمین اخبار
- ویراستاران اخبار
پیشکش به خانواده های ایرانی مقیم خارج از کشور - یه حبه قند (رضا میرکریمی - 1389) - قسمت دوم




همينجا درباره سه فصل رؤياگون فيلم ـ سه كليپ ـ بنويسم كه اسلوموشن فيلمبرداري شده اند و بسياري را فريفته است. در كليپ اول، قاصدك هاي ريز در هوا شناورند (شبيه اوايل آماركورد فليني). در كليپ دوم خرده ريزهاي رنگارنگ كاغذ زرورق در فضا پخشند و در كليپ سوم دخترك و تور عروسي و مرگ و عزا.به نظر مي رسد اسلوموشن ها ـ به خصوص اولي ـ به جاي فيلم سازي، كليپ سازي نوستالژيك است.

با موسيقي والس، موسيقي و تصاوير را با اسلوموشن ها و موسيقي «در حال و هواي عشق» (ونگ كارواي) مقايسه كنيد، تفاوت ـ و تقليد ـ اصل و بدل آشكار مي شود. دكوپاژ كليپ ها اساساً براي موسيقي است؛ حتي جاي قطع ها. گويي در ابتدا موسيقي بوده كه برايش تصويرسازي كرده اند. البته تصوير هم بوده - در حال و هواي... - ريتم اش نيز وام گرفته از آنجاست. به اين مي گويند فرم اصيل ايراني؟

به باور من كليپ ها به شدت بازاري و پيش پا افتاده اند و غربي. اين كليپ هاي خوش آب و رنگ، جاي خالي شخصيت پردازي و حس كلي نداشته فيلم را پر نمي كنند. منطق دراماتيك آنها صرفاً قشنگي است و حتي به فضاسازي ابتر فيلم هم كمك نمي كند. فضا وقتي ساخته مي شود كه شخصيت ها در محيط خاص خود زندگي كنند. فضا فرع شخصيت است و قصه. بدون شخصيت ها و روابط انساني شان، فضايي ساخته نمي شود. به نظر مي رسد كليپ ها اصلند و فيلم فرع آنها. فيلم مقدمه يا بهانه كليپ هاست.

اسلوموشن ها بي منطق اند و معلوم نيست از نگاه چه كسي اند. از نگاه پسند، از نگاه فيلمساز، از نگاه رضا (كودكي فيلمساز)، از نگاه جمع خانه؟ يا از نگاه روشنفكران سنت زده مدرن طرفدار فيلم؟ اسلوموشن ها طبعاً از نگاه آدم هاي خانه نمي تواند باشد كه در زمان حال زندگي مي كنند. از نگاه فيلمساز است كه در زمان حال، نوستالژي دارد!اسلوموشن اگر شكلي از خاطره است و به ياد آوردن، درست است. اگر لحظه مرگ است باز قابل فهم است، وگرنه بي معني است. حداكثر قشنگ است و بس ـ به خصوص با موسيقي. اسلوموشن POV مي خواهد. اسلوموشن هاي بسياري از فيلم هاي وطني و فرنگي فقط دكوراتيوند اما بي معني. مداخله بي خودي فيلمسازند و ناتواني اش.

شخصيت ها: فيلم نه تنها قصه و پيرنگ ندارد، بلكه شخصيت پردازي هم ندارد ـ با اين بهانه و توجيه ـ كه كسي زياد ديده نشود، همه ديده شوند!

آدم هاي فيلم هيچ يك به شخصيت بدل نمي شوند؛ پس همذات پنداري ما را نيز بر نمي انگيزند؛ حتي پسند و دايي. از پسند آغاز كنيم كه محور فيلم است. از اين دختر جوان مثلاً سنتي چه مي بينيم؟ مهرباني نمايشي، پي در پي سرخ و سفيد شدن، لبخند و گاهي غم بي دليل. مرتب موبايل به گوش به بك گراند مي رود كه ما نشنويم. براي دايي سفره مي اندازد، نان داغ مي كند، غذا مي برد، زن دايي را شب عقدكنان استحمام مي كند، تاب مي خورد و سيب مي كند (با حركت آهسته). رفتارش هيچ حس و شناختي از يك دختر سنتي ايراني امروزي به ما نمي دهد. اگر با حجب و حيا است، چرا سيني غذاي قاسم را مي برد و پايش هم به فرش مي گيرد و سيني از دستش مي افتد. چرا به عقد كسي درمي آيد كه در فرنگ است؟ مادرش خواسته؟ آن مرد چگونه آدمي است؟ حتي خانواده او را هم نمي شناسيم. اگر شيفته داماد است كه مرتب موبايل به دست با او خوش و بش مي كند و موبايلش هم آهنگ عروسي مي زند، انگليسي مي خواند كه برود، پس چرا در آخر به ناگه رأي خود را برمي گرداند، چون دايي مرده؟

مگر او دختر سنتي نيست و نبايد با بزرگتر حداقل مشورت كند؟چرا نخواسته با قاسم ازدواج كند؟ چرا بساط عقدش را پنهان مي كند و بعد از رفتن قاسم، از انفعال به در مي آيد و در حركتي سريع و نمايشي چادر بر مي دارد، فانوس به دست به كوچه مي زند و در جست وجوي قاسم روانه مي شود. خوب شد قاسم را نيافت، كه اگر مي يافت، فيلم چه مي كرد؟ اصلاً چرا مي خواهد از اين خانه و خانواده بكند؟ خسته از خانه و سنت است يا گيج و گول و فاقد آگاهي و بينش و منش؟ شخصيتي مقوايي است و عروسكي. هيچ تحول شخصيتي ندارد. تغيير رأيش در آخر نيز دفعي و بي منطق است. در لحظه جو زده شده و احساساتي. لباس سياهش هم تزئيني است؛ چيزي از انفعالش نمي كاهد. تنها چيزي كه از او به ياد مي ماند، تاب بازي و سيب كندن است در آرزوي ازدواج با مرد خارجه نشين و موسيقي نوستالژيك؛ همه اين چند كنش جاي شخصيت پردازي را نمي گيرد. به قول فيلمساز: «اصيل ترين و ايراني ترين» شخصيت فيلم، پسند است... اوج همه است، در ساحت بزرگ تري مي انديشد، قدر همه را مي داند...»

براي همين است كه مي خواهد مهاجرت كند؟ بگذريم كه فيلمساز اهل سنت و ماندن ما، خطر مهاجرت و تهديد آن را براي يك زندگي «منسجم اصيل» باز نمي كند و درباره آن خاموش مي ماند. تأييدش مي كند و پس مي گيرد. چنين آدم منفعل و ناآگاهي چگونه «نماينده نسل جديد» است؟ اين است دفاع از نسل امروز «متكي به سنت» مدرنيزه شده؟ از مدرنيسم چه مي فهميم جز موبايل و لپ تاپ؟ عوض كردن لباس عروسي و پوشيدن رخت عزا در آخر، آيا هَپي اند است و ماندن در خانه و در سنت؟ يا عزاي ماندن و سنت را گرفته، و بن بست است؟

آدم هاي ديگر فيلم نيز همه از همين جنسند؛ حداكثر داراي يكي دو كنش.

مسعود فراستی





مارا به جرم ِ آینه بودن شکسته اند
زیرا به روی رنگ تبسم نکرده ایم

۲۸ اسفند ۱۳۹۶
پاسخ به: فرم و نقد
نام کاربری: Montazer_59
پیام: ۴,۲۷۷
عضویت از: ۱۷ شهریور ۱۳۹۲
از: جمهوری اسلامی ایران 🇮🇷
طرفدار:
- لیونل مسی
- کرایف، ریوالدو، رونالدینیو، پویول، ژاوی و اینیستا
- پرسپولیس
- آلمان
- انریکه، یورگن کلوپ
- یحیی گل محمدی، برانکو، افشین قطبی
گروه:
- کاربران عضو
نقل قول
Anis نوشته:


نه چون فقط من و دو تا از دوستام تو سالن بودیم خیلی خوب بود ولی این تنها بودنمون تو سالن حین فیلم با هم تبادل نظر میکردیم

عه؟پس یه پا اکران خصوصی بود




اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج بِدَمِ المَقتُولِ بِکَربَلا
۲۸ اسفند ۱۳۹۶
پاسخ به: فرم و نقد
Queen of Forumhall
نام کاربری: Daughter.of.Eve
نام تیم: مالاگا
پیام: ۶,۹۵۲
عضویت از: ۲۰ مهر ۱۳۹۰
از: تبريز
طرفدار:
- مسي
- پویول-ژاوی-کرایف
- تراکتور سازی تبریز(تيراختور)
- آرژانتين و اسپانيا
- پپ گوارديولا
گروه:
- کاربران عضو
- مدیران انجمن
- مترجمین اخبار
- لیگ فانتزی
نقل قول
Sayyed Montazer نوشته:

نقل قول
Anis نوشته:


نه چون فقط من و دو تا از دوستام تو سالن بودیم خیلی خوب بود ولی این تنها بودنمون تو سالن حین فیلم با هم تبادل نظر میکردیم

عه؟پس یه پا اکران خصوصی بود


آره




۲۸ اسفند ۱۳۹۶
پاسخ به: فرم و نقد
نام کاربری: abouzarlionel
پیام: ۸۱۶
عضویت از: ۲۹ بهمن ۱۳۹۱
از: خوزستان - باغملک - روستای جولر( بهشت پنهان )
طرفدار:
- Lionel Messi
- دیگو آرماندو مارادونا
- پرسپوليس
- آرژانتين
- پپ گوارديولا
- مجيد جلالي
گروه:
- کاربران عضو
- مترجمین اخبار
- ویراستاران اخبار
پیشکش به خانواده های ایرانی مقیم خارج از کشور - یه حبه قند (رضا میرکریمی - 1389) - قسمت سوم و پایانی




از زن هاي فيلم كه حجم زيادي از فيلم را اشغال كرده اند چه مي دانيم؟ كِركِر خنده، جوك و مسخره بازي و غذا پختن كه وقت زيادي از ما مي گيرد. هيچ كدام با ديگري فرقي ندارد. مي شود ديالوگ هاي هركدام را به جاي ديگري گذاشت. فرقي نمي كند. همسر آخوند چه فرقي با همسر فالوده فروش يا بنا دارد؟

زن دايي كه از همه مسن تر است و حكم مادر بزرگ خانه را دارد، فردي است كم شنوا، حواس پرت و خرافاتي. اين يعني آلزايمر؟ آيا او كه فسيل، فاقد شعور و بي اثر است، ما در ايراني است؟ مادر پسند چي؟ او هم مانند زن دايي بي منش است و بي اثر. در جشن و عزا بيخودي غم زده است. بود و نبود هر دويشان يكي است.

و اما مرد ها: داماد ها، يك مشت آدم كج و كوله اند كه مرتب يا رقاصي مي كنند – حتماً به جاي زنهايشان – يا ديگ غذا مي آورند و سيني چاي و شربت و گاهي جوك SMS مي خوانند و همچون زنان ليچار مي گويند و مزه پراني مي كنند و با قابلمه رِنگ مي گيرند. هيچ كدام شغلي جدي ندارند. رفتارشان هم به شغل ادعايي شان نمي خورد. همه مثل هم اند و از همه مضحك تر آخوند مدرن شده بي عمامه سفيد پوش و بي سواد است كه مثلاً سرطان دارد.

سرطانش نمادين است؟ اهل نماز هم نيست- نماز صبح كه بماند- مگر پس از شنيدن خبر بيماري قلابي اش و مرگ دايي. در ميزانس مضحكي، گرچه مي گريد، مشغول از بر كردن نماز ميت است و با صلوات شمار تعداد غذاي مهمانان را مي گيرد. بگذريم كه او سرطان دارد و دارد مي ميرد! آن ديگري هم در حال دزدي ابلهانه «گنج» زمين را مي كند اما به سبك فيلم فارسي به «ريشه ها» مي رسد. و اما دايي كه صاحب خانه قديمي – و نماد آن! – است، از ابتدا قند مي شكند. به نشانه عزا؟ مواظب است كه قند ها هم اندازه در بيايند. اين يعني شخصيت پردازي؟ شكارچي بوده. شغلش اين بوده؟ چگونه زيسته؟ پول درآورده و...؟

سكوت ها، ادا ها، بد خلقي هايش، پيش پا افتاده و تيپيك است. شخصيت نمي شود.

زندگي و مرگ بي شفقت و دكوراتيو او هم هيچ حس همدردي ما را برنمي انگيزد. به صحنه مرگ او توجه كنيد كه به شوخي مي ماند و به كاريكاتور. يك حبه قند خفه اش مي كند و چقدر آنتي پاتيك و نه با شفقت؛ انگار فيلمساز هم مثل ما از او خوشش نمي آيد. در لحظه مرگ كلي پيچ و تاب مي خورد و به در و ديوار و پرده مي زند، اما وقتي تمام مي كند از نگاه پسند گويي نشسته خشك شده و بدل به يك مجسمه شده. اين چه مرگ حقيرانه و مضحكي است؟ شايد نمادين است؟ اين است احترام به سنت؟

چگونه مي شود با او همدردي كرد و در مرگش گريست؟ مخاطب كه نمي تواند، فيلمساز نيز، آدم هاي خانه چطور؟ كسي از آنها دايي را در زمان زندگي چندان تحويل نمي گيرد. شايد كمي پسند از سر عادت يا باج دادن. بعد از مرگ او، نحوه بردن جنازه اش را از يك اتاق به جاي ديگر بياد بياوريد. پيچيده در پتو در حركتي آهسته؛ و مچ پا بيرون از آن. گويي همه از شرش خلاص شده اند. فيلمساز نيز٫ چرا مراسم تشييع جنازه ندارد؟ فيلمساز نمي تواند برايش مراسم بگيرد، چون دوستش ندارد. حالا بايد همه بعد از رفتن او به دستور فيلمساز نمايش قدر شناسي بدهند.

دايي قبل از مرگ جمله قصاري نمادين! مي گويد: «اين خونه داره خراب ميشه. همين روز هاست كه سقفش هم رو سر ما بريزه». اما چيزي از خرابي و فرسودگي خانه در فيلم ديده نمي شود. جمله «نمادين» يعني اينكه سنت تمام است و مدرنيسم در راهه؟

به اين نمي گويند ابتذال فيلم فارسي؟

همين جا به خانه فيلم هم اشاره اي بكنيم. اين خانه نو به سبك قديم ساخته شده، ابداً يزدي نيست، شمالي است. وقتي در باز مي شود تا ته آن ديده مي شود، بدون اندروني و بيروني. از بچه ها و نوزاد ها بگذريم كه بيشتر آكسسوار صحنه اند، براي پر كردن محيط. نه نقشي دارند، نه شكلي گرفته اند. كي بچه كيست؟ چه فرقي مي كند اما رضا، بچگي فيلمساز است و موبايل هم دزديده. خب چكار كنيم؟ فيلم به سبك دره من.. جان فورد از نگاه اوست؟ شوخي نكنيد. مقايسه فورد با اين فيلم شوخي بي مزه اي است. به صحنه اي اواخر فيلم برگرديم: پسر و دختر نوجوان -يا جوان – را با دو نوزاد دو قلوي در بغل بياد بياوريد. يعني آينده مشتركشان؟ اگر باز فيلم فارسي به يادمان بيايد، بد است و توهين؟ از بچه ها بگذريم. صحنه قورباغه بازي شان خوب است. همين.

خب تعداد زيادي زن و مرد و بچه فوج فوج به حياط قديمي ريخته مي شوند و احتمالاً ما قرار است آنها را بشناسيم، تا بتوانيم به روابطشان پي ببريم و به مسائل و درد ها و خوشي هايشان و چون چنين نمي شود و يا حتي اغلب نمي فهميم، يا به سختي متوجه مي شويم كه، كي همسر كيست. بگذريم از اينكه چرا فقط همين يك خانه سنتي فقط همانجا ست. جامعه چي؟ جامعه كجاي كار است؟ همينجا از سردبير محترم مجله فيلم تشكر كنم كه چارت خانوادگي فيلم بسيار كمك كننده است. پيشنهاد مي كنم حتماً در بروشور هاي راهنماي فيلم در سينما ها پخش شود.

به دليل ارائه اطلاعات ناچيز درباره آدم ها و روابط عاطفي شان و قهر و آشتي ها است كه چيزي و كسي به بار نمي نشيند. پس حسي از كار در نمي آيد. همه رو هوا مي مانند. اينطوري جمع ساخته نمي شود؛ جمع بي شكل چرا؟ جمع – و خانواده – وقتي شكل مي گيرند كه فرد و افراد شكل گرفته باشند. جمع بعد از فرد مي آيد. بد فهمي از فرش و مينياتور كار دست فيلم و فيلمساز داده. دره جان فورد را دوباره در نظر آوريد كه چگونه فرد و جمع ساخته مي شوند. كار معدن و شستشوي بعد از كار و ميز غذا كافي است.

يا فاني و الكساندر برگمان تك تك افراد خانه بزرگ شكل مي گيرند و ميز غذايشان و روابطشان، مسايلشان، دغدغه ها يشان، شادي و غمشان، مرگ و عشق و... يا آماركورد فليني را به ياد بياوريد. شهر و فضاي آن همان ابتدا ساخته مي شود و پرسوناژ مي شود و آدم ها و خانواده نيز به سرعت. فيلم ها را دوباره ببينيم اما نه براي كپي كردن لحظه اي يا الماني يا...

هم ذات پنداري با آدم هايي كه نمي شناسيم و با آنها خويشاوندي نمي كنيم، ممكن نيست. همچنان وقتي از مادر در سينما حرف مي زنيم «مادر» فورد – در بسياري از فيلم هايش – به يادمان مي آيد و خانواده دره و خوشه ها و خانواده ازو در داستان توكيو و گل بهاري و...

مخاطب عام به ديدن يه حبه قند مي رود كه بخندد – به خصوص به بچه ها و حركات موزون مرد ها – و دمي بياسايد و اگر فروش به تنهايي ملاك بود، اخراجي ها ۲ حالا حالا جلوتر از همه است. مخاطب خاص هم كه تعابير عميقه و عجيب و غريب از فيلم استخراج مي كند، به جاي همذات پنداري با آدم ها و فضاي فيلم، به ياد خاطرات خويش مي افتد و با آن اينهماني مي كند نه با فيلم. يك جور فرار به عقب است و خود ارضايي.

فضاي مثلاً سنتي فيلم با چاشني تجدد – موبايل و لپ تاپ – خوشايند آدم هاي خسته از اوضاع است. آدم هايي كه نمي توانند تغيير – هرچند كوچك – در اوضاع بدهند. نوستالژي بازي بي خطر باچاشني برخي مظاهر مدرنيسم راه حل فيلم و اين آدم هاست. همه اين طيف فرياد مي زنند زنده باد سنت – ديروز – به اضافه رفاه و مصرف گرايي امروز. يه حبه قند، با سطح و پلاستيك سنت حال مي كند – بدون فرهنگ آن – و با مظاهر آسان مدرن وارداتي.از سنت، آدم هايش، سطح و پلاستيك آنها را مي خواهد و از مدر نيت مصرف گرايي و رفاه نيم بند. از هيچ كدام، كار و زحمت نمي خواهد؛ فرهنگ نيز.

قند پرت كردن زن آخوند به زن دايي مسن در حال خواب از ترس مرگش، دفاع از سنت است و احترام به بزرگتر ها؟ دفاع از مادر است يا تحقير و توهين؟ در صحنه اي از فيلم، قبل از مراسم عقد، يكي از خواهر هاي پسند ساعتي به جليقه دايي مي آويزد. دايي مي گويد اينكه كار نمي كند. جواب مي شنود: چكار به كار كردنش داري، بنداز براي قشنگي.

به نظرم اين جمله كليد فيلم است: قشنگي بدون كار كرد

مسعود فراستی





مارا به جرم ِ آینه بودن شکسته اند
زیرا به روی رنگ تبسم نکرده ایم

۴ فروردین ۱۳۹۷
پاسخ به: فرم و نقد
نام کاربری: abouzarlionel
پیام: ۸۱۶
عضویت از: ۲۹ بهمن ۱۳۹۱
از: خوزستان - باغملک - روستای جولر( بهشت پنهان )
طرفدار:
- Lionel Messi
- دیگو آرماندو مارادونا
- پرسپوليس
- آرژانتين
- پپ گوارديولا
- مجيد جلالي
گروه:
- کاربران عضو
- مترجمین اخبار
- ویراستاران اخبار
ترس در كلوزآپ، گريز در لانگ‌شات ( قسمت اول ) - کلوزآپ (عباس کیارستمی - 1368)




سفر مرا به در باغ چند سالگي‌ام برد
و ايستادم تا دلم آرام بگيرد
و در كه باز شد‌...؟
سهراب سپهري


در پشت اين در سحرآميز، هر كسي خاطره‌ها و تجربه‌هايي دارد خوشايند يا ناخوشايند، كه همة عمر بر او اثر مي‌گذارد؛ سازنده يا مخرب، چراكه دوران كودكي، دوران عجيبي است و سخت پيچيده و براي بسياري از انسان‌ها هم بس نوستالژيك؛ نوستالژي معصوميت از دست رفته، نوستالژي زمان بر باد رفته، نوستالژي بازي‌هاي بي‌دغدغة كودكانه، نوستالژي فرار و بي‌مسئوليتي. اين دوره از زندگي و لحظاتش، هم منشأ خلاقيت‌ها و ابداع‌هاي علمي و هنري است و هم ريشة اكثر مشكلات و عقده‌هاي عاطفي و رواني در بزرگسالي. بزرگ شدن كودك و گام نهادن به زندگي اجتماعي در جامعه، چگونگي برخورد با مسائل و معضلات جامعه، رابطة خود و اجتماع، همگي از چگونگي قوام يافتن شخصيت كودك نشأت مي‌گيرد؛ شخصيتي كه عمدتاً در سال‌هاي اولية زندگي در خانواده شكل مي‌گيرد و معمولاً پس از ورود به دورة دبستان به‌تدريج تثبيت مي‌شود. بيم‌ها، اميدها، عشق‌ها، نفرت‌ها، سركوب‌ها، شكست‌ها و پيروزي‌هاي انسان‌ها اغلب ريشه در كودكي‌شان دارد.


الهام‌بخش اكثر آثار هنري، به‌خصوص در سينما و ادبيات، همين دوره از زندگي است. آثار بسياري از هنرمندان جهان بر پشتوانة زندگي كودكي‌شان استوار است و برخي از آنان، قسمت كودك وجودشان، بسيار شفاف است و زنده. برخي نيز كودك وجودشان درگذشته يا به جاي لحظه‌هاي زيباي كودكي، كابوس‌هاي هولناك نشسته.

كيارستمي فيلمساز، جزو دستة دوم است. دربارة اين دوران حرف مي‌زند، اما نه خلاق و سازنده، كه تاريك و مخرب. اكثر فيلم‌هاي او دربارة كودك و «دنياي» كودكي است. حتي آخرين فيلمش ـ كلوزآپ ـ نيز با وجود آدم‌هاي بزرگسال، سبزيان ـ مخملباف ـ فرازمند و ديگران، ادامة همان فيلم‌هاي اوليه‌اش است دربارة كودكان. و «شخصيت» اصلي كلوزآپ، در راستاي همان كودكان است: دارا، محمد، علي و به‌خصوص قاسم جولايي ـ مسافرـ.

كيارستمي همچنان در دام اولين فيلمش كه چند دقيقه بيش‌تر نيست ـ نان و كوچه ـ گرفتار است. يا دقيق‌تر در چاه تاريك هراس كودك نان به دست كه از پارس سگي مضطرب و ترسان شده، دست و پا مي‌زند و خلاصي هم نمي‌يابد. گريزهايش هم راه به جايي نمي‌برد و باز ترس چيره مي‌شود. اين «ترس» كه در ابتدا ظاهراً ساده است و طبيعي ـ نان و كوچه ـ آرام‌آرام گسترده مي‌شود و مهيب. و گريزها يا هپي‌اندهاي فيلم‌ها را به زير سؤال مي‌كشاند.

بعدها درمي‌يابيم كه تفاهم پسربچه با عامل ترس ـ سگ ـ توسط تكه نان، راه‌حلي ‌‌كاذب است، چراكه پسرك مدرسه‌اي خانة دوست كه شانزده سال از آن ماجرا گذشته، همچنان از پارس سگ وحشت‌زده مي‌شود و مستأصل. و اين عامل ترس ـ سگ ـ با عوامل ديگر به هم مي‌آميزد و به هراسي پارانوئيد بدل مي‌شود. پدر، پدربزرگ، برادر، معلم و ناظم و تا حدي مادر، همگي نماد هراس‌هاي كودكان فيلم‌هاي كيارستمي هستند و به اين عوامل، خود فيلمساز هم افزوده مي‌شود، كه براي بازي گرفتن از كودكان، به آزار و شكنجة روحي و جسمي آن‌ها مي‌پردازد. تمامي اين عوامل «هراس‌آور» كنشي دارند كه كودك را به سبزيان تبديل مي‌كنند و ادامه‌اش...؟

پسربچة نان و كوچه كه بزرگ شده و مدرسه‌اي، در زنگ تفريح، تنبيه مي‌شود، آن ‌هم تنبيهي سخت و بي‌جهت، به جرم بازي و شكستن شيشه. دو سال بعد (1351) اثر اين تنبيه ـ كه ساده مي‌نمايد ـ آشكار مي‌شود و قاسم جولايي عاصي را خلق مي‌كند كه به‌ظاهر براي تماشاي مسابقة فوتبال، اما در واقع براي فرار از ترس‌هايش، خانواده و مدرسه، به تهران مي‌گريزد تا لحظه‌اي بياسايد و فارغ از ترس‌هايش، شاهد دنياي محبوبش ـ فوتبال ـ باشد. تدارك سفر و جمع‌آوري پول، آن هم از راه كلك و كلاهبرداري است ـ كلاهبرداري كوچك ـ اما «ترس»اش از تنبيه و مجازات كه كابوس هميشگي او است، مانعي مي‌شود در برابر آرزويش. شكست‌خورده و رهاشده بر جاي مي‌ماند تا سه سال بعد (1354)، در دو راه‌حل براي يك مسئله ظاهراً به راه‌حل مي‌رسد. اما دارا هنوز نمي‌داند كتاب به امانت گرفته از دوستش را كه پاره شده، چگونه به او بازگرداند. فيلم با راه‌حل درست بسته مي‌شود؛ با ظاهر و داعية آموزشي ـ دوستي و راستي ـ اما باز بعدها درمي‌يابيم كه اين راه‌حل هم نه راست، كه كاذب بوده.

در لباسي براي عروسي (1355)، محمد نگران سرنوشت لباس قرض‌گرفته است و كتك مفصل و وحشيانه‌اي از برادرش مي‌خورد ـ گويي بزرگ‌ترها ساديك هستند ـ و اين عقدة لباس تر و تميز و نو برايش مي‌ماند و تبديل مي‌شود به عقدة‌ فيلمسازي و بازيگري. اما همچنان ترس باقي است. ترس و بعداً هراس از مجازات‌هاي سنگين يا مبهم براي گناهان و جرم‌هاي كوچك، گويي دل‌مشغولي هميشگي كيارستمي است و گريز.

در خانة دوست كجاست، كه در برخورد اول و مجرد از ساير آثار کيارستمي، انسان را به شبهه مي‌اندازد و مي‌فريبد، به‌ظاهر‌ دوستي به جاي ترس نشسته. پسرك دانش‌آموز به دستور فيلمساز در جست‌وجوي «خانة دوست» است. اما نمي‌يابد و «دوستي» را به جايش پيدا مي‌كند! و باز همين ترس است عامل اصلي و موتور محرك كنش‌هاي پسربچه. ترس است كه او را وامي‌دارد به جست‌وجوي خانة هم‌شاگردي و نه «دوستي». ترس از تنبيه شدن هم‌شاگردي. در آخر هم كه مشق نوشته شده را با كلك به معلم قالب مي‌كند، باز ترس، رهايش نمي‌كند. ترس از لو رفتنش توسط «دوست» و تنبيه شدن. ترس از معلم. او هميشه در هراس است. هراس از پدر و كتك وحشيانه. از همين رو است كه آن صحنة زمين خوردن محمدرضا نعمت‌زاده و تميز كردن شلوار توسط علي، دروغين است و نمايشي؛ براي فريب من و شما. آن عمل هم اصلاً كودكانه نيست، پدرانه است و كيارستمي تفاوت بين كودك و بزرگسال را نمي‌داند؛ تفاوت كنش‌هاي‌شان و تفكراتشان. و گل كوچك لاي دفتر نيز دروغ است و دكوراتيو، چراكه در چهرة ‌هر دو پسر،‌ نشاني از پيروزي ديده نمي‌شود و نشاني از شادي حاصل از آن. اين فقط براي پوشاندن همين ترس است. شادي يكي از علايم پيروزي است. چهرة نگران و ترسان پسربچه تا آخرين نماي فيلم تغيير نمي‌كند. پس «راه‌حل» اين ترس‌ها، كه دروغ و تقلب است، به حل مسئله نمي‌تواند بينجامد و باز ترسي ديگر، اين ‌بار به‌خاطر دروغ و كلك. و همة اين‌ها لحظاتي است كوتاه براي تسكين اين ترس‌ها و گريزهاي موقتي از مجازات. دروغ خانة دوست را اگر مي‌شد بخشيد، به دليل برخي زيبايي‌ها و معصوميت‌ها،‌ دروغ‌ها و رياكاري‌هاي ‌مشق شب‌ و ‌كلوزآپ‌ بخشودني نيست. اين دو فيلم، تمام ارزش ظاهري ‌خانة دوست‌ را بر باد مي‌دهد و دست فيلمساز را رو مي‌كند و هراسش را برملا.

بر مشق شب،‌ كه بدترين و ساديك‌ترين فيلم كيارستمي است، آنچنان فضاي هراس‌آوري حاكم است كه دل انسان را به درد مي‌آورد. چرا بچه‌ها اين همه مي‌ترسند؟ از چه؟ از تنبيه، از خط‌كش معلم و از كتك‌هاي پدر. و اين ترس‌ها با ديدن فيلمساز با آن عينك دودي بزرگ و حالت آمرانه و سؤال‌هاي بازجويانه تشديد مي‌شود و فيلم به ابزاري براي شكنجة بچه‌ها و تماشاگران تبديل مي‌شود و نه يك اثر تحقيقي قابل تأمل. فيلمساز تلاش مي‌كند با دستاويز قرار دادن بچه‌ها، از بزرگسالان، از پدر، از معلم، از نظام آموزشي انتقام بگيرد و از خود بچه‌ها نيز. و خودش عامل هراس مي‌شود. شجاعت اين را هم ندارد كه نقشش را تا به آخر بازي كند. در جايي رياكارانه سينه‌زني بچه‌ها را محكوم مي‌كند ـ در دفاع از معصوميت آن‌ها ـ اما در آخر پس مي‌گيرد و بچه‌ها را به خواندن سرود رسمي وامي‌دارد كه پيام‌آور شادي است. «شادي» سرود در چهرة پسربچه فقط در هراس سردي ثابت مي‌ماند.

كيارستمي فقط ترس، آن هم ترس منفي و مخرب را مي‌شناسد و بر اين پندار است كه انسان‌ها ـ چه كودك و چه بزرگسال ـ صرفاً بر اساس اين انگيزه عمل مي‌كنند.

مسعود فراستی





مارا به جرم ِ آینه بودن شکسته اند
زیرا به روی رنگ تبسم نکرده ایم

۳ اردیبهشت ۱۳۹۷
پاسخ به: فرم و نقد
نام کاربری: abouzarlionel
پیام: ۸۱۶
عضویت از: ۲۹ بهمن ۱۳۹۱
از: خوزستان - باغملک - روستای جولر( بهشت پنهان )
طرفدار:
- Lionel Messi
- دیگو آرماندو مارادونا
- پرسپوليس
- آرژانتين
- پپ گوارديولا
- مجيد جلالي
گروه:
- کاربران عضو
- مترجمین اخبار
- ویراستاران اخبار
ترس در كلوزآپ، گريز در لانگ‌شات ( قسمت دوم ) - کلوزآپ (عباس کیارستمی - 1368)




بچه‌هاي مشق شب از فيلمساز مي‌ترسند، همچنان كه پسربچه‌هاي خانة دوست مي‌ترسيدند، اما اين «ترس» نه واقعي است و نه ريشه‌دار، چراكه بچه‌هاي امروزي ترسشان ريخته. گذشت آن دوراني كه بزرگ‌ترها فكر مي‌كردند با كتك مي‌شود بچه‌ها را تربيت كرد ‌ـ پيرمرد خانة دوست‌ ـ. بچه‌هاي اين نسل، فرمانبردار كور پدر و مادر نيستند. بچه‌هاي قديم نيستند. ابراز نظر مي‌كنند، خود را تحميل مي‌كنند. بچه‌هاي انقلابند، و فيلمساز ما درك نمي‌كند كه زمانه عوض شده. طرز فكرها تغيير كرده و با زمانة او تفاوت دارد. كيارستمي فيلمساز نسل‌هاي قبل است و ترسش و گريزش و آدم‌هايش هم متعلق به آن دوران. او در ارائة همين ترس ناموفق مي‌ماند، چراكه راست نمي‌گويد و قدرت رويارويي با آن را ندارد. آن را در پس «دوستي»، در پس «هم‌دلي»، در پس «تحقيق اجتماعي» پنهان مي‌كند.

دنياي به تصوير كشيده‌شدة كيارستمي در فيلم‌هايش، دنيايي سرد و بي‌عاطفه است كه بر فضايش، هراس تيره حاكم است. تشويق و پاداشي نيست. دست‌ماية عمدة آثار او ترس است و گريز. ترس، اگر انگيزش اساسي براي بقاي حيوانات است، اما براي ابداع بس خطرناك است و مخرب. از آن‌جا كه فيلمساز، راه مقابله و قدرت رهايي از ترس را ندارد و شجاعت آن را نيز، آدم‌هايش به‌طور طبيعي در چنين دنياي هراس‌آوري دروغگو مي‌شوند، رياكار، دسيسه‌باز، بزهكار و بيمار.

كيارستمي به‌طور مداوم، ترس‌ را نه به‌عنوان يك كنش، كه به‌عنوان يك منش تصوير مي‌كند. گويي اين دل‌مشغولي هميشگي او از دوران كودكيش به ارث رسيده. دل‌مشغولي‌يي كه به شيفتگي و پرستش ترس و گريز انجاميده و به نفرت از آن. هم از ترس، مي‌ترسد و عذاب مي‌كشد و هم ارضا مي‌شود. گويي بخشي از وجود او است. بخشي مهم كه محاط در تبيين‌هايش شده. خودش در مصاحبه‌اي دليل آن را اعتراف مي‌كند.‌ اين نكته هم جالب است كه كيارستمي مصاحبه نمي‌كند؛ اعتراف مي‌كند. شايد به همين دليل سال‌ها از مصاحبه فرار كرده‌. «در مدرسه شاگرد خوبي نبودم ‌و احتمالاً به همين دليل زياد تنبيه شده‌. نقاش خوبي هم نبودم منزوي هم بودم، آرام، منزوي، گوشه‌گير... به ‌هر حال گوشه‌گير بودم. از كلاس اول تا ششم دبستان، با يك نفر هم حتي يك كلمه حرف نزدم.» اگر اين حرف راست باشد، وحشتناك است و قابل بررسي. كسي كه شش سال دبستان، يعني اولين لحظات ورودش به جامعه با يك نفر حرف نزده و ارتباطي برقرار نكرده، طبيعي است كه ترسش چنين بيمارگونه شود و اين‌چنين ناتوان در ايجاد ارتباط. عينك بزرگ دودي نيز شايد به اين معنا است كه با آن مي‌شود ديد و ديده نشد. چشم‌ها پنهانند. مي‌پندارد كه حال مشكلش حل شده و مي‌تواند ارتباط برقرار كند، «پس هست!»

«ارتباط برقرار مي‌كنم، پس هستم، بايد احساساتم را منتقل كنم كه فراموش نشود(!) كه هستم. قبلاً در كودكي مشكل ارتباط داشتم، اما حالا ندارم.» به نظر مي‌رسد، اين مشكل همچنان باقي است و رشد هم يافته. از همين رو است كه از نظر شناخت عاطفي، دچار وقفه شده و ترس را تنها عامل حركت و عمل مي‌داند و اين ‌گونه است كه ترس، بيمارگونه شده و بر همة كنش‌هاي ديگر آدم‌هايش سايه افكنده. گويي كنشي ديگر از انسان را نمي‌شناسد و تجربه نكرده. ارتباط و تفاهم انسان‌ها را درك نمي‌كند و همين عاملي مي‌شود براي بيزاري از انسان‌ها.

ترس‌هاي كوچك دوران كودكي، بعدها در جواني عميق‌تر مي‌شود. «قرار شد راجع به يك كرم نرم‌كنندة دست به اسم پرتي‌فيت فيلمي بسازم، كه ساختم. بعد فيلم را گذاشتند و همه گفتند كه اين عكس جهت دارد. كه من نفهميدم چه مي‌گويند و خلاصه بعد از اين آن‌قدر مرا از عكس جهت ترساندند (!) كه من تا سال‌ها، حتي در دوران فيلمسازي كانون، شب‌ها كابوس عكس جهت مي‌ديدم. هر چه گفتم كه آقا تصوير آرنج و دست و قوزك پا چه ارتباطي به عكس جهت دارد، فايده نداشت.» به اين قرار، ترس از كتك پدر و معلم و... تبديل به كابوسي وحشتناك مي‌شود و سال‌ها ادامه دارد. به ‌نظر مي‌رسد بسياري از افراد «هنرمند» قديمي ما ترسو بار آمده‌اند؛ روشنفكران ترسويي كه از سياست و از جامعه مي‌ترسند و از «عكس جهت»، و سينماي‌شان، شعرشان، قصه‌شان، «هنر» ترس و لرز است.

در ادبيات جهان، مثال اين ترس بيمارگونه، اثر درخشان رابرت لويي استيونسن است: دكتر جكيل و مستر هايد. دكتر جكيل از انسان‌ها مي‌ترسد. آرزوي فراتر رفتن از انسان را دارد، چراكه احساس حقارت مي‌كند و اين احساس، معلول ترس او است. مستر هايد، آن بخش از شخصيت جكيل است كه بزهكار است، اما گير نمي‌افتد و از مجازات مي‌گريزد. استيونسن راه‌حلي براي اين بيهودگي «ترس» ارائه مي‌كند؛ راه‌حلي كه در ايمان او به نيكي نهادي انسان و علم نهفته است. اما فيلمساز ما، با بي‌اعتماديش به سرشت نيك انساني و بخشايش خداوند اين را درك نمي‌كند كه هيچ مجازاتي غيرقابل تحمل‌ نيست. فقط بايد شجاع بود و اعتماد به خود داشت و به خالق. هميشه راه‌حلي هست و اميدي، وگرنه ترس‌هاي كوچك، با دروغ و كلك و آزار ديگران بزرگ مي‌شوند و هراسناك، خودآزار و دگرآزار، و به نفرت از عاملين ترس ـ انسان‌ها و محيط ـ مي‌انجامد و به دركي نيهيليستي از جهان هستي. در نتيجه، به تحقير انسان و به آبرو ريختن او و به انتقام از او منجر مي‌شود و كام بعدي ترور شخصيت و... .

فيلمساز ما از آن‌جا كه تنها همين يك جنبه از انسان را «مي‌شناسد» ‌ـ آن‌ هم نه به معني علميش‌ ـ به‌ناچار انسان را محدود مي‌كند به همين يك كنش. از همين رو است كه قادر به درك اين نيست كه هر دزدي، كلاهبرداري، دروغ، كلك زدن و... با دزد، كلاهبردار، شارلاتان و بزهكار متفاوت است. انسان‌ها ابعاد گوناگوني دارند و بايد به اين وجوه متعدد پرداخت. در سينما، براي شخصيت‌پردازي، احتياج به شناخت جنبه‌هاي مختلف انسان است. اگر فقط اعمال و افعال از شخصيت‌ها صادر شود، بدون شخصيت و منش، قطعاً اعمال متعلق است به خالق آن شخصيت‌ها، چراكه انگيزة كنش‌ها روشن نيست. تفاوت‌هاي شخصيت پرسوناژها با سازنده‌شان، اگر در هنر موجود نباشد، آن‌ها شخصيتي مستقل از خالقشان نمي‌يابند و خلق نمي‌شوند، بلكه خود خالقند و اعمالشان كنش‌هاي او است. كنش بدون منش، متعلق به صاحب اثر است و نه آدم‌هاي اثر.

شايد كيارستمي تنها فيلمسازي است كه پس از بيست سال كار فيلمسازي، هيچ پرسوناژي خلق نكرده كه به ياد بماند، و اين طبيعي است، و فيلمساز ما به دليل گرفتار بودنش در هراس‌هاي موهوم و نشناختن علت آن‌ها و حلشان و جنبه‌هاي ديگر انسان ـ و خود ـ از اين خلق، ناتوان است. در سينماي ما‌ تماشاگران، مش‌حسن گاو، قيصر، داش‌آكل، باشو، اسد‌ مهاجر، پيرمرد ‌پ مثل پليكان و... را مي‌شناسند. حتي برخي از پرسوناژها، از خود سازندگانشان معروف‌ترند. از ويژگي‌هاي فيلم‌هاي كيارستمي، همين فقدان پرسوناژ است كه دو جنبه دارد؛ عام و خاص ـ كه هر دو هم از ناتواني فيلمساز است ـ. عام به معناي شخصيت معين با پرسوناژ، و خاص، به معناي فيلم معين.

آدم‌هاي كيارستمي نه كودكند، نه بزرگسال و نه انگيزش‌هاي معين دارند، نه صاحب تفكرند. آدم‌هاي كوكي‌اند و آلت دست. عروسك خيمه‌شب‌بازي‌اند كه نخشان دست عروسك‌چرخان است؛ فيلمساز. و كيارستمي فقط براي نمايش فعل يا كنشي آن‌ها را به كار مي‌گيرد. جاني ندارند و فيلمساز نيز طبيعتاً تعلق خاطري به آن‌ها ندارد. به آن‌ها اهميت نمي‌دهد. تحقيرشان مي‌كند، مچشان را مي‌گيرد و سرانجام از آن‌ها انتقام مي‌كشد. شايد مستندسازي دروغين و بازسازي ماجراهاي «واقعي»، و سر چهارراه ايستادن و مچ گرفتن از آدم‌ها، برملا كردن دروغ‌هاشان و دست انداختنشان، به‌عنوان ناظر «بي‌طرف» و «محقق»، چنين نگاه سرد و بي‌عاطفه‌اي به او داده است. از ديد آدم سر چهارراه به آدم‌هايش مي‌نگرد يا از نگاه مخفيانة دوربين و شكار كردنشان؛ شكار سوژه و شكار انسان. به‌راستي چرا هرگز از زندگي ماهي‌گيران فيلمي مستند نمي‌سازد؟ در مستندسازي‌هايش هم مرتب خود را به رخ مي‌كشد ‌ـ مشق شب و كلوزآپ ـ كه من كيارستمي هستم كه فيلم مي‌سازم. در واقع، تنها بازيگر و پرسوناژ اين آثار، خود فيلمساز است. شيوة كارش نيز بر اساس همين نگاه است. انسان به‌عنوان عروسك خيمه‌شب‌بازي، وسيله‌اي براي هدف ـ فيلم ـ براي بازي گرفتن از افراد، به فريب، به آزار و شست‌وشوي مغزي انسان‌ها مي‌پردازد. «شيوة كار با اين آدم ‌ـ پيرمرد خانة دوست‌ ـ بايد طوري باشد كه در حقيقت نوعي شست‌وشوي مغزي است، يعني ذهنش را خالي كني و حالا آن را با آنچه مي‌خواهي پر كني. كه بتواند جملات ديالوگ تو را با اعتقاد بگويد، مثل جمله‌اي از زبان خودش. براي اين كار من از يك ماه قبل از فيلمبرداري شروع كردم. كلي مقدمه‌چيني كردم. روي نيمكت نشستيم و حرف زديم. بعد بار دومي كه رفتم قصة پدري را كه گفت كه پسرش را مي‌زد، مثلاً پدر خودم را كه چقدر مؤثر بود، كه حالا بچة من كه پسري است بزرگ حرف مرا اصلاً گوش نمي‌كند، چون شيوة تربيت شما درست‌تر بود و درست‌تر است. پيرمرد حتي نمي‌دانست اصلاً بازي كردن در فيلم يعني چه. چون ما سه‌پاية دوربين داشتيم، به ما مي‌گفت آقايان مهندس. به او هم گفتم كه اين نقش را قرار بود پدر خودم بازي كند كه آسم دارد و نمي‌توانست بيايد و شما شبيه او هستيد. آمد و نشست و همة مونولوگي را كه من قبلاً در ذهنش فرو كرده بودم، در يك برداشت و فقط يك برداشت، بدون نقص گفت؛ به‌عنوان مونولوگ خودش. همة آن‌ها را گفت که در فيلمنامه نوشته بودم و او عيناً همان‌ها را گفت. اين شيوة كار من است. وقتي قرار است كسي بترسد، بايد اول اصلاً بترسد، بايد بترسانمش. طوري بشود كه بترسد.»

يك ماه فريب يك پيرمرد براي چيست؟ مگر نمي‌شود راست گفت، حال ايجاد كرد و بازي گرفت. حتماً بايد دروغ گفت. با فشار روحي و ترساندن بازي گرفت؟ ـ بچه‌هاي مشق شب و خانة دوستـ و با شست‌وشوي مغزي؟ پشت صحنه فريب، جلوي صحنه هم. كسي كه به آدم‌هايش و بازيگرانش خيانت كند، نمي‌تواند شخصيتي بسازد و خلقي كند. بدون عشق، خلق غيرممكن است. رابطه با تماشاگرش هم از همين سنخ است. هميشه «ارتباط» يك‌سويه است و حقنه‌گر. از فيلمساز به ما.

مسعود فراستی






مارا به جرم ِ آینه بودن شکسته اند
زیرا به روی رنگ تبسم نکرده ایم

۱۶ خرداد ۱۳۹۷
پاسخ به: فرم و نقد
نام کاربری: abouzarlionel
پیام: ۸۱۶
عضویت از: ۲۹ بهمن ۱۳۹۱
از: خوزستان - باغملک - روستای جولر( بهشت پنهان )
طرفدار:
- Lionel Messi
- دیگو آرماندو مارادونا
- پرسپوليس
- آرژانتين
- پپ گوارديولا
- مجيد جلالي
گروه:
- کاربران عضو
- مترجمین اخبار
- ویراستاران اخبار
ترس در كلوزآپ، گريز در لانگ‌شات ( قسمت سوم و آخر ) - کلوزآپ (عباس کیارستمی - 1368)




كلوزآپ چه مي‌گويد؛ ماجرايي واقعي و كوچك كه در پردة سپيد و بزرگ سينما تبديل به فاجعه‌اي شده. حسين سبزيان كه به علت فقر و عقده‌هاي مطرح شدن و احترام نديدن، دست به يك كلاهبرداري فرهنگي زده، توسط يك خبرنگار «خبرساز» كه دنبال شهرت و نام است، تبديل به يك آبروريزي شده و به هتك حرمت سبزيان و خانوادة آهنخواه انجاميده. پرونده‌اي كه ارزش چنداني ندارد، به پرونده‌اي جنايي جنجالي مبدل شده. اگر سبزيان كلاه سر خانوادة آهنخواه گذاشته و آن‌ها را تحقير كرده و در حد محدودي آبرويشان را ريخته، فرازمند، با مطرح كردن خبر در مطبوعات هم آبروي اين خانواده را برده و هم آبروي سبزيان را. و فيلمساز ما بدتر از هر دو عمل كرده‌ ـ و پرونده‌اي را كه در حال بسته شدن بوده، براي فيلمسازي، باز نگه داشته‌ ـ و در سطح وسيع آبروريزي كرده و هتك حرمت همه را كرده: سبزيان، خانوادة آهنخواه، فرازمند و حتي مخملباف. و همه را دست انداخته و نه‌تنها اثرش «تحقيقي» جامعه‌شناسانه نيست ـ كه داعيه آن را دارد ـ بلكه به كلوزآپ سبزيان نيز دست نيافته و عامل اصلي كنش او را درنيافته. فقط ترس خود را در آينة سبزيان ارائه داده، آن هم به قيمت كشتن عزت نفس سبزيان. اين كلاهبرداري بزرگ‌تري نيست؟ «اما موضوع فيلم اين است كه آدم بعد از هوا، بعد از غذا چقدر محتاج عزت است. محتاج احترام به شخصيت خودت. همين عزت گذاشتن به شخصيت آدم است كه موضوع اصلي فيلم شده. چقدر هم آدمي محتاج به اين عزت و احترام است و چقدر اين براي زندگي، مهم و حياتي است. چقدر در سلامت آدم مهم است.» جالب است! اگر آدم «بعد از هوا، محتاج عزت است و احترام»، پس چگونه فيلمساز ما اين‌چنين آدم‌هايش را ـ به‌خصوص سبزيان را ـ از آن محروم مي‌كند. ديگر براي آن‌ها چه مي‌ماند؛ غذا و هوا؟ حتماً توجيه چنين عملي هم اين است كه بله در جامعه فشار هست روي اين آدم‌ها، پسربچه‌ها هم از پدر و معلم سيلي مي‌خورند، يك‌ بار هم ما بزنيم، يك‌ بار هم ما آبرو ببريم در خدمت هدفي والا! تحقيقي جامعه‌شناسانه و روان‌شناسانه! در «حقانيت و رثا»ي سينما! «اما وجوه ديگر فيلم هم مطرح است و طبعاً يكي از وجوه فرعي سينماست و ذات سينما و حقانيت سينما... در رثاي سينما»(!)

كدام سينما؟ كسي كه علاقه‌اي به انسان ندارد و به سينما، و به قول خودش شايد پنجاه فيلم هم نديده، چگونه مي‌تواند در حقانيت و «رثاي سينما» ـ مگر سينما مرده كه در رثايش حرف بزنيم؟ ـ فيلم بسازيم؟ «هيچ مسئله‌اي كه نشان‌دهندة علاقة خاصي به سينما باشد، وجود نداشت... خودم را واقعاً اصلاً فيلمساز نمي‌دانم... يعني راجع به فيلمساز بودنم تصميم نگرفتم. قصد قبلي و خواست قبلي نبود. تصادفاً فيلمساز كودكان شدم... اين‌ها تصادفي است كه اصلاً باوركردني نيست... رفته بودم توي پليس‌راه و كارمند پليس‌راه بودم.» فيلمساز ما اگر در همان شغل مي‌ماند، به دنياي سينما نمي‌آمد، حداقل حريم زندگي خصوصي آدم‌ها را از بين نمي‌برد و در پس «مستندسازي»، سينماي راحت‌الحلقوم ژورناليستي‌اش را كه ظاهر روشنفكري دارد، پنهان نمي‌كرد.

سينمايي كه با حشو و زوايد و با دروغ و ريا و تحريف واقعيت، سعي در فريب تماشاگر دارد. سينمايي ابتدايي و ناتوان كه فتورمان متحرك است و سردستي، كه به‌زور نشان دادن دوربين و و وسايل صحنه و فيلمساز و صدابرداري به جاي تصويربرداري خود را «مستند» مي‌نمايد. كه نه «مستند» است، نه سينما ـ حقيقت و نه واقع‌گرا‌. سينمايي كه در حد گزارش تلويزيوني است،‌ آن‌ هم بسيار پيش پا افتاده. ميزانسن، دكوپاژ، قطع‌ها همه سردستي است. حركت‌هاي دوربين، بي‌مورد. فلاش‌بك‌ها، غلط و تصاوير، گسسته. فيلم‌هاي كيارستمي (به‌خصوص مشق شب و كلوزآپ) شبيه فيلم‌هاي تبليغاتي حكومت‌هاي فاشيستي و كمونيستي است كه شخصيت نمي‌ساختند، «اكت» مي‌ساختند، فعل و كنش. «مستند»هايي از اين دست براي تبليغات است يا «مچ»گيري و انتقام.

به نظر مي‌رسد كار ترس‌هاي كيارستمي، بدجوري بالا گرفته و به حسادت و انتقام از انسان‌ها منجر شده. مخملباف و سبزيان را در لانگ‌شات يكي مي‌كند و از اين طريق، از مخملباف هم ـ كه در خارج رقيب مشهوري براي او است ـ انتقام مي‌گيرد. قطع و وصل صداي مخملباف هم براي همين اينهماني ا‌ست. از سبزيان و مخملباف، يك شخصيت مي‌سازد. هر دو را از شخصيت تهي مي‌كند و يك «پرسوناژ» مي‌سازد براي دو نفر. چرا مخلمباف با سبزيان روبوسي مي‌كند، دوقلو گير آورده؟ اين ادامة همان هراس‌ها است.

اما انتقام از انسان‌ها، رضايت خاطري به بار نمي‌آورد و مسئله‌اي حل نمي‌شود. دقت كنيد گل زرد انتخابي سبزيان به علامت بيزاري و نفرت، به گل سرخ بدل مي‌شود. اين‌جا به علامت ترس و خطر. ترس، حل نمي‌شود. و «عفو» هم كاذب است. و شادي غايب. كلوزآپ تصوير ترس خود فيلمساز است در چهرة سبزيان كه در آينة مخملباف گذاشته كه تكرار مي‌شود. و براي توجيه خود، قصه را «قصة همه» مي‌نامد. «قصة همة آدم‌ها است. همه فكر مي‌كردند كه مي‌خواهم از زندگي يك شياد يا كلاهبردار فيلم بسازم، اما اين شياد نيست، اين آدمي است كه در شرايط خاص اجتماعي‌ ره افسانه زده است. نشان‌دهندة نيازي است كه همة ما به يك شكلي داريم. خود من در دور و برم فيلمي از اين آدم‌ها دارم؛ به شكل درست. خيلي از مردم و آدم‌ها اين روزها «بدل»اند.» (نقل قول‌ها از بولتن روزانة هشتمين جشنوارة فيلم فجر است.)

پس به اين قرار همة ما «سبزيانيم»! عجب اپيدمي خطرناكي! گاهي همة ما «هامونيم»، گاهي همه «كمالي» خط‌بنويس نار و ني و حال همه «بدل»! دست مريزاد. فلوبر اگر مي‌گويد «من مادام بواري هستم.» خوش را مي‌گويد و نه همه را. فيلمساز ما هم اگر شباهتي بين خود و سبزيان مي‌بيند، حداكثر مي‌تواند بگويد «من سبزيان هستم.» نه همه. در واقع، به نظر مي‌رسد اين «شخصيت‌هاي» بي‌خود و گمگشته، «شاهد» سازندگان هستند. آنِ هر كدام از آن‌ها در اين موجودات جعلي است.

مسعود فراستی






مارا به جرم ِ آینه بودن شکسته اند
زیرا به روی رنگ تبسم نکرده ایم

۱۷ خرداد ۱۳۹۷
پاسخ به: فرم و نقد
نام کاربری: abouzarlionel
پیام: ۸۱۶
عضویت از: ۲۹ بهمن ۱۳۹۱
از: خوزستان - باغملک - روستای جولر( بهشت پنهان )
طرفدار:
- Lionel Messi
- دیگو آرماندو مارادونا
- پرسپوليس
- آرژانتين
- پپ گوارديولا
- مجيد جلالي
گروه:
- کاربران عضو
- مترجمین اخبار
- ویراستاران اخبار
پاپیون




پاپیون بی شک یکی از درخشان ترین آثار تاریخ سینما است، اثری که بیشتر از هر چیز تصویر است تا دیالوگ، و این یعنی سینما. اثری که تعلیق دارد و مفهوم آزادی رو به خوبی منتقل می کند. من این فیلم را بالاتر از رستگاری در شاوشنگ قرار می دهم زیرا بر خلاف آن فیلم دارای تعلیق فراوان است. از موسیقی بی نظیر فیلم هم که نمی توان گذشت. موسیقی فیلم حس آزادی را به زیبایی به مخاطب القا می کند.

دوستان نظر شما در مورد این فیلم چیه؟

ابوذر شاه امیری





مارا به جرم ِ آینه بودن شکسته اند
زیرا به روی رنگ تبسم نکرده ایم

۲۲ تیر ۱۳۹۷
پاسخ به: فرم و نقد
نام کاربری: abouzarlionel
پیام: ۸۱۶
عضویت از: ۲۹ بهمن ۱۳۹۱
از: خوزستان - باغملک - روستای جولر( بهشت پنهان )
طرفدار:
- Lionel Messi
- دیگو آرماندو مارادونا
- پرسپوليس
- آرژانتين
- پپ گوارديولا
- مجيد جلالي
گروه:
- کاربران عضو
- مترجمین اخبار
- ویراستاران اخبار


آرش ظلی پور با دعوت از مسعود فراستی در برنامه من و شما سعی داشت تا پرچم دار دوستان سلبریتی اش باشد و عقده های چند ساله اهالی سینما را تلافی کند و آنچه در این برنامه و از جانب مجری بی سواد و بی شعور آن رقم خورد مایه ی تاسف است. بی شک مسعود فراستی که بین مردم و نه اهالی رسانه و سینما محبوب است، پس از این برنامه محبوب تر شد.

نظر شما در مورد این برنامه و اتفاقات آن چیست؟




مارا به جرم ِ آینه بودن شکسته اند
زیرا به روی رنگ تبسم نکرده ایم

۱۱ آذر ۱۳۹۷
پاسخ به: فرم و نقد
Queen of Forumhall
نام کاربری: Daughter.of.Eve
نام تیم: مالاگا
پیام: ۶,۹۵۲
عضویت از: ۲۰ مهر ۱۳۹۰
از: تبريز
طرفدار:
- مسي
- پویول-ژاوی-کرایف
- تراکتور سازی تبریز(تيراختور)
- آرژانتين و اسپانيا
- پپ گوارديولا
گروه:
- کاربران عضو
- مدیران انجمن
- مترجمین اخبار
- لیگ فانتزی
نقل قول
Leo Messi نوشته:

نظر شما در مورد این برنامه و اتفاقات آن چیست؟


خود فراستی خیلی هم محبوب نیست بین مردم بعضیا ازش خوششون میاد بعضیا هم نه، اما رفتار و طرز صحبت مجری خیلی زشت و غیرحرفه‌ای بود اسمشو گذاشته بود نقد ولی رسما چرت میگفت.




۱۱ آذر ۱۳۹۷
     
برو به صفحه
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!

اختیارات
شما می‌توانید مطالب را بخوانید.
شما نمی‌توانید عنوان جدید باز کنید.
شما نمی‌توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید.
شما نمی‌توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید.
شما نمی‌توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید.
شما نمی‌توانید نظرسنجی اضافه کنید.
شما نمی‌توانید در نظرسنجی‌ها شرکت کنید.
شما نمی‌توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید.
شما نمی‌توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید.

فعالترین کاربران ماه انجمن
فعالیترین کاربران سایت
اعضای جدید سایت
جدیدترین اعضای فعال
تعداد کل اعضای سایت
اعضای فعال
۱۷,۹۴۴
اعضای غیر فعال
۱۴,۳۶۳
تعداد کل اعضاء
۳۲,۳۰۷
پیام‌های جدید
هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
انجمن مباحث آزاد
۷۶,۴۹۵ پاسخ
۱۱,۷۰۴,۲۷۲ بازدید
۱۴ ساعت قبل
Galaxy Alpha
بحث آزاد در مورد بارسا
انجمن عاشقان آب‍ی و اناری
۵۸,۲۰۵ پاسخ
۸,۴۴۱,۹۷۳ بازدید
۸ روز قبل
Salehm
بحث در مورد تاپیک های بخش سرگرمی
انجمن سرگرمی
۴,۶۶۵ پاسخ
۵۵۰,۰۹۷ بازدید
۹ روز قبل
ali
برای آشنایی خودتون رو معرفی کنید!
انجمن مباحث آزاد
۷,۶۴۳ پاسخ
۱,۲۴۹,۴۴۱ بازدید
۱۰ روز قبل
Activated PC
آموزش و ترفندهای فتوشاپ
انجمن علمی و کاربردی
۱۳۵ پاسخ
۴۵,۰۶۶ بازدید
۱۰ روز قبل
RealSoftPC
جام جهانی ۲۰۲۲
انجمن فوتبال ملی
۲۳ پاسخ
۲,۱۰۰ بازدید
۱۱ روز قبل
Crack Hints
موسیقی
انجمن هنر و ادبیات
۵,۱۰۱ پاسخ
۱,۰۲۴,۷۰۹ بازدید
۱۲ روز قبل
Activated soft
علمی/تلفن هوشمند/تبلت/فناوری
انجمن علمی و کاربردی
۲,۴۱۹ پاسخ
۴۳۹,۲۰۸ بازدید
۱۹ روز قبل
javibarca
مباحث علمی و پزشکی
انجمن علمی و کاربردی
۱,۵۴۷ پاسخ
۷۵۰,۲۲۶ بازدید
۱ ماه قبل
رویا
مســابــقـه جــــذاب ۲۰ ســــوالـــــــــــــــــــی
انجمن سرگرمی
۲۳,۶۵۸ پاسخ
۲,۲۱۴,۳۰۰ بازدید
۱ ماه قبل
رویا
اسطوره های بارسا
انجمن بازیکنان
۳۴۳ پاسخ
۸۶,۷۵۸ بازدید
۷ ماه قبل
jalebamooz
تغییرات سایت
انجمن اتاق گفتگوی اعضاء و ناظران
۱,۵۵۷ پاسخ
۲۷۸,۳۸۰ بازدید
۱۱ ماه قبل
یا لثارات الحسن
حاضرین در سایت
۱۱۵ کاربر آنلاین است. (۶۱ کاربر در حال مشاهده تالار گفتمان)

عضو: ۰
مهمان: ۱۱۵

ادامه...
هرگونه کپی برداری از مطالب این سایت، تنها با ذکر نام «اف سی بارسلونا دات آی آر» مجاز است!