در حال دیدن این عنوان: |
۱ کاربر مهمان
|
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!
|
|
|
پاسخ به: داستانک! | ||
|
نقل قول یا لثارات الحسن نوشته:من یه چیز رو هرگز در هیچ فیلم و سریال و کتاب و داستان و ... نفهمیدم. اصلا مگه میشه غذا رو نصفه کاره رها کرد و رفت؟! مگه میشه؟!! مگه میشههه؟!!! معلومه حسابی شکمو هستیدا غذا رو از نظر من میشه ولی مثلا کیک شکلاتی و بستنی رو هرگززززز |
||
گداخته از جفای همه گریخته در وفای علی |
|||
۲۹ مهر ۱۳۹۹
|
|
پاسخ به: داستانک! | ||
|
نقل قول Anis نوشته:نقل قول beautiful queen نوشته:نه باریییک انصافا :-* در عجبم تو که اینقدر خوب مینویسی، چرا اینهمه مقاومت میکنی برا نوشتن چون آدمی دوست نداره تو چیزی که خیلی دوست داره بد باشه هممم اینم حرفیه ولی تو توی اینی که دوست داری بد نیستی. خیلی ام خوبی |
||
گداخته از جفای همه گریخته در وفای علی |
|||
۲۹ مهر ۱۳۹۹
|
|
پاسخ به: داستانک! | ||
نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام:
۶۱,۶۱۳
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ - یوهان کرویف - پرسپولیس - اسپانیا، آرژانتین - احمد عابدزاده، کریم باقری - فرانک ریکارد - افشین امپراطور گروه:
- لیگ فانتزی - کاربران عضو - مدیران کل |
نقل قول beautiful queen نوشته:نقل قول یا لثارات الحسن نوشته:من یه چیز رو هرگز در هیچ فیلم و سریال و کتاب و داستان و ... نفهمیدم. اصلا مگه میشه غذا رو نصفه کاره رها کرد و رفت؟! مگه میشه؟!! مگه میشههه؟!!! معلومه حسابی شکمو هستیدا غذا رو از نظر من میشه ولی مثلا کیک شکلاتی و بستنی رو هرگززززز غذا حرمت داره، نه لذت. |
||
عمری است دخیلم به ضریحی که نداری... |
|||
۲۹ مهر ۱۳۹۹
|
|
پاسخ به: داستانک! | ||
نام کاربری: Huchism
پیام:
۱۱۸
عضویت از: ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۸
از: The far galaxy
گروه:
- کاربران عضو |
عصر پاییزی آرامی بود.صدای کلاغها در جنگل دوردست شنیده میشد. بوی دلنشین کیک دارچینی از آشپزخانه به مشام میرسید و به خانه کوچک چوبی صفا داده بود. صدای غژ غژ لولای در جلویی خانه خبر از آمدن پدر ژپتو داد؛ امروز به دریا رفته بود و از برق چشمان خستهاش میتوانستی بخوانی که دست پر به خانه بازگشته است. «نمیدانی چه روزی بود امروز! دخترکهای شر و شیطان کنار ساحل داستانهایی از شهر میگفتند که شک کرده بودم افسانه باشد». پدر ژپتو با صدای زمختش تقریبا فریاد میکشید. «حالا دیگر میدان گازی دارند. زمین را حفر میکنند و خدا میداند چه از دل آن بیرون میآورند. دخترک معلوم نیست از کجا این کلمات قلمبه سلمبه را یاد گرفته بود. حرف از میعانات گازی و نفت میزد». همچنان که پدر ژپتو با دست و روی شسته و لیوانی چای بحارالانوارش را زیر بغل زده و به سمت صندلی مخصوصش روی ایوان خانه میرفت، صدایش رو به خاموشی میگرایید... «خدا میداند چند مرتبه به این پیتر بیمغز گفتم جلوی بچه هر حرفی را نباید بزند. ذهن معصوم و جوانشان را سیاه میکنند». پدر ژپتو به صندلی تکیه داد، پتوی زمختی روی پاهایش انداخت و کتابش را باز کرد. دوباره صدای محو کلاغها به گوش میرسید... |
||
۲۹ مهر ۱۳۹۹
|
|
پاسخ به: داستانک! | ||
نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام:
۶۱,۶۱۳
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ - یوهان کرویف - پرسپولیس - اسپانیا، آرژانتین - احمد عابدزاده، کریم باقری - فرانک ریکارد - افشین امپراطور گروه:
- لیگ فانتزی - کاربران عضو - مدیران کل |
نقل قول Lily نوشته:عصر پاییزی آرامی بود.صدای کلاغها در جنگل دوردست شنیده میشد. بوی دلنشین کیک دارچینی از آشپزخانه به مشام میرسید و به خانه کوچک چوبی صفا داده بود. صدای غژ غژ لولای در جلویی خانه خبر از آمدن پدر ژپتو داد؛ امروز به دریا رفته بود و از برق چشمان خستهاش میتوانستی بخوانی که دست پر به خانه بازگشته است. «نمیدانی چه روزی بود امروز! دخترکهای شر و شیطان کنار ساحل داستانهایی از شهر میگفتند که شک کرده بودم افسانه باشد». پدر ژپتو با صدای زمختش تقریبا فریاد میکشید. «حالا دیگر میدان گازی دارند. زمین را حفر میکنند و خدا میداند چه از دل آن بیرون میآورند. دخترک معلوم نیست از کجا این کلمات قلمبه سلمبه را یاد گرفته بود. حرف از میعانات گازی و نفت میزد». همچنان که پدر ژپتو با دست و روی شسته و لیوانی چای بحارالانوارش را زیر بغل زده و به سمت صندلی مخصوصش روی ایوان خانه میرفت، صدایش رو به خاموشی میگرایید... «خدا میداند چند مرتبه به این پیتر بیمغز گفتم جلوی بچه هر حرفی را نباید بزند. ذهن معصوم و جوانشان را سیاه میکنند». پدر ژپتو به صندلی تکیه داد، پتوی زمختی روی پاهایش انداخت و کتابش را باز کرد. دوباره صدای محو کلاغها به گوش میرسید... عالی بود. باریکلا همه دارن میان وسط. :همه دستا بالا... |
||
عمری است دخیلم به ضریحی که نداری... |
|||
۲۹ مهر ۱۳۹۹
|
|
پاسخ به: داستانک! | ||
نام کاربری: Huchism
پیام:
۱۱۸
عضویت از: ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۸
از: The far galaxy
گروه:
- کاربران عضو |
نقل قول یا لثارات الحسن نوشته:عالی بود. باریکلا همه دارن میان وسط. :همه دستا بالا... |
||
۲۹ مهر ۱۳۹۹
|
|
پاسخ به: داستانک! | ||
نام کاربری: Daughter.of.Eve
نام تیم: مالاگا
پیام:
۶,۹۵۲
عضویت از: ۲۰ مهر ۱۳۹۰
از: تبريز
طرفدار:
- مسي - پویول-ژاوی-کرایف - تراکتور سازی تبریز(تيراختور) - آرژانتين و اسپانيا - پپ گوارديولا گروه:
- کاربران عضو - مدیران انجمن - مترجمین اخبار - لیگ فانتزی |
نقل قول beautiful queen نوشته:نقل قول Anis نوشته:نقل قول beautiful queen نوشته:نه باریییک انصافا :-* در عجبم تو که اینقدر خوب مینویسی، چرا اینهمه مقاومت میکنی برا نوشتن چون آدمی دوست نداره تو چیزی که خیلی دوست داره بد باشه هممم اینم حرفیه ولی تو توی اینی که دوست داری بد نیستی. خیلی ام خوبی چی بگم نقل قول Lily نوشته:عصر پاییزی آرامی بود.صدای کلاغها در جنگل دوردست شنیده میشد. بوی دلنشین کیک دارچینی از آشپزخانه به مشام میرسید و به خانه کوچک چوبی صفا داده بود. صدای غژ غژ لولای در جلویی خانه خبر از آمدن پدر ژپتو داد؛ امروز به دریا رفته بود و از برق چشمان خستهاش میتوانستی بخوانی که دست پر به خانه بازگشته است. «نمیدانی چه روزی بود امروز! دخترکهای شر و شیطان کنار ساحل داستانهایی از شهر میگفتند که شک کرده بودم افسانه باشد». پدر ژپتو با صدای زمختش تقریبا فریاد میکشید. «حالا دیگر میدان گازی دارند. زمین را حفر میکنند و خدا میداند چه از دل آن بیرون میآورند. دخترک معلوم نیست از کجا این کلمات قلمبه سلمبه را یاد گرفته بود. حرف از میعانات گازی و نفت میزد». همچنان که پدر ژپتو با دست و روی شسته و لیوانی چای بحارالانوارش را زیر بغل زده و به سمت صندلی مخصوصش روی ایوان خانه میرفت، صدایش رو به خاموشی میگرایید... «خدا میداند چند مرتبه به این پیتر بیمغز گفتم جلوی بچه هر حرفی را نباید بزند. ذهن معصوم و جوانشان را سیاه میکنند». پدر ژپتو به صندلی تکیه داد، پتوی زمختی روی پاهایش انداخت و کتابش را باز کرد. دوباره صدای محو کلاغها به گوش میرسید... لیلی توصیفاتت خیلی قشنگ بودن |
||
۲۹ مهر ۱۳۹۹
|
|
پاسخ به: داستانک! | ||
|
نقل قول Lily نوشته:عصر پاییزی آرامی بود.صدای کلاغها در جنگل دوردست شنیده میشد. بوی دلنشین کیک دارچینی از آشپزخانه به مشام میرسید و به خانه کوچک چوبی صفا داده بود. صدای غژ غژ لولای در جلویی خانه خبر از آمدن پدر ژپتو داد؛ امروز به دریا رفته بود و از برق چشمان خستهاش میتوانستی بخوانی که دست پر به خانه بازگشته است. «نمیدانی چه روزی بود امروز! دخترکهای شر و شیطان کنار ساحل داستانهایی از شهر میگفتند که شک کرده بودم افسانه باشد». پدر ژپتو با صدای زمختش تقریبا فریاد میکشید. «حالا دیگر میدان گازی دارند. زمین را حفر میکنند و خدا میداند چه از دل آن بیرون میآورند. دخترک معلوم نیست از کجا این کلمات قلمبه سلمبه را یاد گرفته بود. حرف از میعانات گازی و نفت میزد». همچنان که پدر ژپتو با دست و روی شسته و لیوانی چای بحارالانوارش را زیر بغل زده و به سمت صندلی مخصوصش روی ایوان خانه میرفت، صدایش رو به خاموشی میگرایید... «خدا میداند چند مرتبه به این پیتر بیمغز گفتم جلوی بچه هر حرفی را نباید بزند. ذهن معصوم و جوانشان را سیاه میکنند». پدر ژپتو به صندلی تکیه داد، پتوی زمختی روی پاهایش انداخت و کتابش را باز کرد. دوباره صدای محو کلاغها به گوش میرسید... احسنت. خیلی خوب نوشته بودی توصیفاتت هم خیلی قشنگ و عالی بود |
||
گداخته از جفای همه گریخته در وفای علی |
|||
۲۹ مهر ۱۳۹۹
|
|
پاسخ به: داستانک! | ||
|
نقل قول یا لثارات الحسن نوشته:عالی بود. باریکلا همه دارن میان وسط. :همه دستا بالا... اون لقبه که به من دادین چی بود؟ خدایا شکر که تونستم یک عده شبح رو به زندگی برگردونم |
||
گداخته از جفای همه گریخته در وفای علی |
|||
۲۹ مهر ۱۳۹۹
|
|
پاسخ به: داستانک! | ||
نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام:
۶۱,۶۱۳
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ - یوهان کرویف - پرسپولیس - اسپانیا، آرژانتین - احمد عابدزاده، کریم باقری - فرانک ریکارد - افشین امپراطور گروه:
- لیگ فانتزی - کاربران عضو - مدیران کل |
نقل قول beautiful queen نوشته:نقل قول یا لثارات الحسن نوشته:عالی بود. باریکلا همه دارن میان وسط. :همه دستا بالا... اون لقبه که به من دادین چی بود؟ خدایا شکر که تونستم یک عده شبح رو به زندگی برگردونم یا مبدل الاشباح الرجال الی رجال |
||
عمری است دخیلم به ضریحی که نداری... |
|||
۳۰ مهر ۱۳۹۹
|
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!
|
شما میتوانید مطالب را بخوانید. |
شما نمیتوانید عنوان جدید باز کنید. |
شما نمیتوانید به عنوانها پاسخ دهید. |
شما نمیتوانید پیامهای خودتان را ویرایش کنید. |
شما نمیتوانید پیامهای خودتان را حذف کنید. |
شما نمیتوانید نظرسنجی اضافه کنید. |
شما نمیتوانید در نظرسنجیها شرکت کنید. |
شما نمیتوانید فایلها را به پیام خود پیوست کنید. |
شما نمیتوانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید. |