در حال دیدن این عنوان: |
۱ کاربر مهمان
|
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!
|
|
|
پاسخ به: خاطره نویسی! | ||
|
نگاه ساعت کردم. دیرم شده بود. تا محل کارم 1 ساعت و 10 دقیقه راه بود و فقط1 ساعت وقت داشتم برسم. باید با مترو میرفتم تا میدون صنعت و از اونجا تاکسی میگرفتم. تا رسیدم ایستگاه مترو تهرانپارس، قطار حرکت کرد و جا موندم. چند دقیقه گذشت، مترو بعدی بدون توقف از ایستگاه گذشت. با خودم گفتم : اه، عجب بد بیاری ای. حالا که دیرم شده، مترو هم بازیش گرفته. سوار قطار سوم شدم. دوباره نگاه ساعتم کردم. وقتم مثل تکه یخی که توی آتیش افتادهباشه به سرعت داشت آب میشد. تا ایستگاه نواب که باید خط عوض میکردم هنوز ده تا ایستگاه مونده بود با خودم گفتم، کاش مترو سریعتر میرفت ، ولی خب میدونستم کاشکی های ما دنیامون و نمیسازه. طبق عادتِ وقت هایی که توی دردسر میافتادم،ناخودآگاه توی دلم گفتم آقا جان یه دور تسبیح صلوات نذر فرجتون که قبل 11 برسم محل کارم. چند دقیقه نگذشته بود که راننده مترو توی بلندگو اعلام کرد : مترو تا ایستگاه نواب هیچ ایستگاهی رو نمی ایسته!!! |
||
گداخته از جفای همه گریخته در وفای علی |
|||
۲۴ دی ۱۳۹۹
|
|
پاسخ به: خاطره نویسی! | ||
نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام:
۶۱,۶۱۷
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ - یوهان کرویف - پرسپولیس - اسپانیا، آرژانتین - احمد عابدزاده، کریم باقری - فرانک ریکارد - افشین امپراطور گروه:
- لیگ فانتزی - کاربران عضو - مدیران کل |
نقطه مشترک این خاطرات اینه که در جریان مستجاب شدن دعای ایشون یه سری جماعت دیگه شل و پل میشن.
|
||
عمری است دخیلم به ضریحی که نداری... |
|||
۲۵ دی ۱۳۹۹
|
|
پاسخ به: خاطره نویسی! | ||
|
نقل قول یا لثارات الحسن نوشته:نقطه مشترک این خاطرات اینه که در جریان مستجاب شدن دعای ایشون یه سری جماعت دیگه شل و پل میشن. همیشه اینطور نبوده و اینکه من اینارو تعریف میکنم نه من باب اینکه بگم دعای من مستجاب شده، من کسی نیستم که دعام بالا بره، فقط میخوام همه حس کنن که امام زمان پدر حی و حاضر همه ماهاست و هر لحظه صداشون کنیم جوابمون رو میدن. |
||
گداخته از جفای همه گریخته در وفای علی |
|||
۲۵ دی ۱۳۹۹
|
|
پاسخ به: خاطره نویسی! | ||
|
وارد کتابخونه شدم تا کتابی که گرفته بودم رو تمدید کنم و برم توی سالن مطالعه برای درس خوندن. متصدی خوش اخلاق و مهربون کتابخونه انگار یه طوری بود. هیتربرقی رو گذاشته بود کنارش و چمبره زده بود روی میزش. پرسیدم: خانم کارسازی خوبید؟ با صورت درهم کشیده ناله کرد: نه . از پنج شنبه که از کتابخونه رفتم دل درد افتاده به جونم. دیروز و پریروز کلی دکتر رفتم و آزمایش دادم هیچ دکتری نمیفهمه چم شده. همشون میگن چیزیت نیست. اما دل درد امونم رو بریده. کلی هم دوا دادن ولی خوب نمیشه که نمیشه. - ای وای ... ان شاالله زودتر خوب میشید، کاری هست بتونم براتون انجام بدم؟ با همون حال نزار، کتاب رو تو سیستمش وارد کرد و داد دستم، و گفت: نه عزیزم، فقط کاش امروز زودتر میشد برم خونه... دلم سوخت. همینطور که به سمت سالن مطالعه میرفتم با خودم گفتم، یا صاحب الزمان یه دور تسبیح نذر سلامتی و فرجتون، تا ظهر نشده این بنده خدا حالش خوب بشه. توی سالن ، چند ساعتی درس خوندم، حسابی گشنه شده بودم، رفتم از توی گرمکن غذایِ کتابخونه، ناهارم رو بردارم، دیدم متصدی کتابخونه نشسته داره با همکارش چایی میخوره. با تعجب پرسیدم : خانم کارسازی بهتر شدین؟ خندید و گفت آره !! نمیدونم چطور شد ، خداروشکر یهو خوب شدم. خندیدم با خودم گفتم ولی من میدونم . مهربونی آقا تمومی نداره... |
||
گداخته از جفای همه گریخته در وفای علی |
|||
۲۵ دی ۱۳۹۹
|
|
پاسخ به: خاطره نویسی! | ||
|
به انگشتر فیروزه ام نگاه کردم. با خودم گفتم: خوب شد زیر بار حرف فروشنده نرفتم و همین فیروزه رو انتخاب کردما، چنین سنگی کم پیدا میشه . بعدم غرق تماشای انگشتر تازه ام شدم، که با کلی ذوق از دور حرم امام رضا خریده بودمش. دستم رو از پنجره ماشین بردم بیرون. همیشه این بازی رو دوست داشتم ، دستم رو میگرفتم جلوی باد و سعی میکردم ثابت نگهش دارم. مقاومت کردن جلوی باد وحشی ای که به زور میخواست دستم رو به عقب برونه،رو دوست داشتم. حس قدرت و در عین حال حس رهایی ، بهم میداد. باد به شدت توی صورتم میخورد. چشمام رو بستم و رفتم توی خیال. از سرمای هوا، دست و صورتم بی حس شده بود. بالاخره دلم راضی شد که دستم رو بیارم داخل و شیشه رو ببندم. اومدم روسریم رو درست کنم که یه چیز تیز به روسریم گرفت. نگاهم افتاد به انگشترم. ای وااای نگین فیروزه اش کو ؟! با ناله گفتم: دیدی چی شد؟ نگین انگشترم از پنجره افتاد بیرون. گفت: اشکال نداره فدای سرت، رسیدیم تهران میدم یه نگین دیگه بندازن برات. ولی من همون رو میخواستم. کلی تو پاساژ امام رضا گشته بودم تا چنین نگینی پیدا کرده بودم. حسابی دمغ شده بودم. با وجود اینکه میدونستم نگین از دستم افتاده بیرون، توی ماشین رو حسابی گشتم. ولی همونطور که فکر میکردم نبود. ته دلم گفتم آقا جان ، میشه نگین انگشترم رو پیدا کنید؟ خیلی دوسش داشتم.یه دور تسبیح صلوات نذر فرجتون که پیدا بشه. بعدم خودم به خودم نهیب زدم که: اوهوی بچه جون از آقا چیزی رو بخواه که شدنی باشه. نگینی که پرت شده توی جاده، چطور باید آقا برات پیدا کنه؟نکنه انتظار داری واس خاطر نگین انگشتر تو معجزه کنه؟! بسکه آقا، جوابت رو داده پر رو شدیا. بعدم به خودم بخاطر خواسته احمقانه ام پوزخند زدم. یکی دو ساعت بعد، نگه داشتیم که توی رستوران های بین راه غذا بخوریم. در ماشین رو که باز کردم، چشمام گرد شد. چیزی که میدیدم رو باور نمیکردم. لای زوار لاستیکی بین در و بدنه ی ماشین، دقیقا جاییکه نه از بیرون راه داشت نه از داخل نگین انگشترم صحیح و سالم، خودنمایی میکرد. |
||
گداخته از جفای همه گریخته در وفای علی |
|||
۲۷ دی ۱۳۹۹
|
|
پاسخ به: خاطره نویسی! | ||
نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام:
۶۱,۶۱۷
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ - یوهان کرویف - پرسپولیس - اسپانیا، آرژانتین - احمد عابدزاده، کریم باقری - فرانک ریکارد - افشین امپراطور گروه:
- لیگ فانتزی - کاربران عضو - مدیران کل |
آقو از قضا، ماشینو به صخره برخورد کرد و منفجر شد و ۲۵ نفر منهدم شدن. وقتی آمبولانس اومد برای جمع کردن تکه پارههای جنازهها، در عملیات جستجو نگین منم پیدا شد... ورژن اصل و سانسور نشده خاطره. |
||
عمری است دخیلم به ضریحی که نداری... |
|||
۲۸ دی ۱۳۹۹
|
|
پاسخ به: خاطره نویسی! | ||
|
نقل قول یا لثارات الحسن نوشته:آقو از قضا، ماشینو به صخره برخورد کرد و منفجر شد و ۲۵ نفر منهدم شدن. وقتی آمبولانس اومد برای جمع کردن تکه پارههای جنازهها، در عملیات جستجو نگین منم پیدا شد... ورژن اصل و سانسور نشده خاطره. ورژن تحریف شده توسط عدو |
||
گداخته از جفای همه گریخته در وفای علی |
|||
۲۸ دی ۱۳۹۹
|
|
پاسخ به: خاطره نویسی! | ||
|
میگمااا، این خاطرات من خیلییییی زیادن، فقط ایناییش که تا الان یادم اومده 12 تاس غیر اینایی که نوشتم اگه حوصله سر بره براتون بگید ننویسم هرچند نوشتن خاطره حتی حوصله سر بر هم بهتره رو به موت رفتن تاپیکه |
||
گداخته از جفای همه گریخته در وفای علی |
|||
۲۸ دی ۱۳۹۹
|
|
پاسخ به: خاطره نویسی! | ||
نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام:
۶۱,۶۱۷
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ - یوهان کرویف - پرسپولیس - اسپانیا، آرژانتین - احمد عابدزاده، کریم باقری - فرانک ریکارد - افشین امپراطور گروه:
- لیگ فانتزی - کاربران عضو - مدیران کل |
بنویس. اگرچه مشکوکه آدمی انقدر آمار مستجاب شدن دعاش بالا باشه.
|
||
عمری است دخیلم به ضریحی که نداری... |
|||
۲۸ دی ۱۳۹۹
|
|
پاسخ به: خاطره نویسی! | ||
نام کاربری: Heavenly.Girl
نام تیم: پورتو
پیام:
۱۲,۸۵۳
عضویت از: ۵ اسفند ۱۳۹۲
از: تهران
طرفدار:
- ليونل مسي - لیونل مسي - پرسپوليس - ایران گروه:
- کاربران عضو - لیگ فانتزی - ناظرين انجمن - مدیران اخبار |
نقل قول beautiful queen نوشته:به انگشتر فیروزه ام نگاه کردم. با خودم گفتم: خوب شد زیر بار حرف فروشنده نرفتم و همین فیروزه رو انتخاب کردما، چنین سنگی کم پیدا میشه . بعدم غرق تماشای انگشتر تازه ام شدم، که با کلی ذوق از دور حرم امام رضا خریده بودمش. دستم رو از پنجره ماشین بردم بیرون. همیشه این بازی رو دوست داشتم ، دستم رو میگرفتم جلوی باد و سعی میکردم ثابت نگهش دارم. مقاومت کردن جلوی باد وحشی ای که به زور میخواست دستم رو به عقب برونه،رو دوست داشتم. حس قدرت و در عین حال حس رهایی ، بهم میداد. باد به شدت توی صورتم میخورد. چشمام رو بستم و رفتم توی خیال. از سرمای هوا، دست و صورتم بی حس شده بود. بالاخره دلم راضی شد که دستم رو بیارم داخل و شیشه رو ببندم. اومدم روسریم رو درست کنم که یه چیز تیز به روسریم گرفت. نگاهم افتاد به انگشترم. ای وااای نگین فیروزه اش کو ؟! با ناله گفتم: دیدی چی شد؟ نگین انگشترم از پنجره افتاد بیرون. گفت: اشکال نداره فدای سرت، رسیدیم تهران میدم یه نگین دیگه بندازن برات. ولی من همون رو میخواستم. کلی تو پاساژ امام رضا گشته بودم تا چنین نگینی پیدا کرده بودم. حسابی دمغ شده بودم. با وجود اینکه میدونستم نگین از دستم افتاده بیرون، توی ماشین رو حسابی گشتم. ولی همونطور که فکر میکردم نبود. ته دلم گفتم آقا جان ، میشه نگین انگشترم رو پیدا کنید؟ خیلی دوسش داشتم.یه دور تسبیح صلوات نذر فرجتون که پیدا بشه. بعدم خودم به خودم نهیب زدم که: اوهوی بچه جون از آقا چیزی رو بخواه که شدنی باشه. نگینی که پرت شده توی جاده، چطور باید آقا برات پیدا کنه؟نکنه انتظار داری واس خاطر نگین انگشتر تو معجزه کنه؟! بسکه آقا، جوابت رو داده پر رو شدیا. بعدم به خودم بخاطر خواسته احمقانه ام پوزخند زدم. یکی دو ساعت بعد، نگه داشتیم که توی رستوران های بین راه غذا بخوریم. در ماشین رو که باز کردم، چشمام گرد شد. چیزی که میدیدم رو باور نمیکردم. لای زوار لاستیکی بین در و بدنه ی ماشین، دقیقا جاییکه نه از بیرون راه داشت نه از داخل نگین انگشترم صحیح و سالم، خودنمایی میکرد. واو... |
||
who don't pay attention to you |
|||
۲۸ دی ۱۳۹۹
|
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!
|
شما میتوانید مطالب را بخوانید. |
شما نمیتوانید عنوان جدید باز کنید. |
شما نمیتوانید به عنوانها پاسخ دهید. |
شما نمیتوانید پیامهای خودتان را ویرایش کنید. |
شما نمیتوانید پیامهای خودتان را حذف کنید. |
شما نمیتوانید نظرسنجی اضافه کنید. |
شما نمیتوانید در نظرسنجیها شرکت کنید. |
شما نمیتوانید فایلها را به پیام خود پیوست کنید. |
شما نمیتوانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید. |