در حال دیدن این عنوان: |
۱۱ کاربر مهمان
|
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!
|
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... | ||
نام کاربری: mahsa.barca
پیام:
۳,۰۹۹
عضویت از: ۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۲
از: esf
طرفدار:
- david villa .messi - گوارديولا گروه:
- کاربران عضو |
سپيد يه اب نبات 206 ايي ميخوام ببين واجب ميشه، ميفهمي؟ واجب من هر وقت به بابام ميگفتم بابا من فلان چيزو ميخوام اونم ميگف منم يه دختر خوبو (يه ويژگي ديگه ك متناسب با اون شرايط بلشه) ميخوام بعدشم ميخنديد اه اينقد لجم ميگرف |
||
به شکل نمایش کنارم مردمن | |||
۱ شهریور ۱۳۹۴
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... | ||
نام کاربری: Mohamad.Barani
پیام:
۱۲,۶۳۱
عضویت از: ۴ دی ۱۳۸۸
از: ساری، دارالملک ایران
طرفدار:
- .:رونالدینهو:. - .:لوییز انریکه:. - .:استقلال تهران:. - .:هــلـــنـــــــــــــد:. - .:فرهاد مجیدی:. - .:رایکارد:. - .:فیروز کریمی:. گروه:
- کاربران عضو |
نقل قول Red.sky نوشته:کلاس دوم بودم پدرم برای عمل جراحی پاش رفت خارج از کشور، از اونجا برام یدونه تفنگ ساچمه ای خرید. منم پز فرمانده جنگ بودن بابامو میدادم (خودمم فرمانده بودم) تفنگ رو گرفتم رفتم مدرسه، یه سه چهار نفری از عراقی ها رو بعلاوه ناظممون رو باد آوردم. هیچی دیگه، خلع سلاح شدم، هنوزم که هنوزه آرزوی اون تفنگ ساچمه ای رو دارم. |
||
|
|||
۱ شهریور ۱۳۹۴
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... | ||
|
لذت بخشیدن خیلی زیاده اما لذتی که توی بخشیده شدن هست صد برابر:) |
||
۲ شهریور ۱۳۹۴
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... | ||
نام کاربری: BRAIN
پیام:
۵,۵۱۳
عضویت از: ۸ خرداد ۱۳۹۰
طرفدار:
- LEO MESSI - PEP - SPAIN-ARGENTINA - PEP-FERGUSEN گروه:
- کاربران عضو |
Test Your Vocabulary here !Works for everyone.from small children to college professors ^ \ / |
||
|
|||
۲ شهریور ۱۳۹۴
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... | ||
نام کاربری: San.Andres
پیام:
۷,۵۵۸
عضویت از: ۲۹ آذر ۱۳۸۹
از: بابل
طرفدار:
- آندرس اینیستا گروه:
- کاربران عضو |
بارون، صبح امروز رو بسیار شورانگیز کرده. جای اون هایی که دلشون این فضا رو می خواد، خالی! باران باشد، تو باشی، یک خیابان بی انتها باشد، به دنیا می گویم: خداحافظ ! |
||
۳ شهریور ۱۳۹۴
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... | ||
نام کاربری: Heavenly.Girl
نام تیم: پورتو
پیام:
۱۲,۸۵۳
عضویت از: ۵ اسفند ۱۳۹۲
از: تهران
طرفدار:
- ليونل مسي - لیونل مسي - پرسپوليس - ایران گروه:
- کاربران عضو - لیگ فانتزی - ناظرين انجمن - مدیران اخبار |
ملت کاغذ تا می کنن این میشه، حالا ما نقاشی می کشیم ته هنرمون چشم چشم دو ابروئه یاد بگیرید یکم |
||
who don't pay attention to you |
|||
۳ شهریور ۱۳۹۴
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... | ||
نام کاربری: RAMONA
نام تیم: آژاکس
پیام:
۱۲,۷۱۷
عضویت از: ۳۰ بهمن ۱۳۹۰
از: همين حوالى...
طرفدار:
- همه ی بازیکنای بارسا + فابرگاس - استقلال♥ - اسپانیا - خسرو حیدری - گواردیولا و انریکه گروه:
- کاربران عضو - لیگ فانتزی - مدیران گالری - ناظرين انجمن - شورای نخبگان سایت - مدیران نظرات |
نقل قول ملت کاغذ تا می کنن این میشه، حالا ما نقاشی می کشیم ته هنرمون چشم چشم دو ابروئهخيلي جالب بود باورم نميشه با تا كردنه |
||
که فکر هیچ مهندس چنین گره نگشاد |
|||
۳ شهریور ۱۳۹۴
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... | ||
|
نقل قول Red.sky نوشته:ملت کاغذ تا می کنن این میشه، حالا ما نقاشی می کشیم ته هنرمون چشم چشم دو ابروئه یاد بگیرید یکم ما ازاین سوسول بازیا خوشمون نمیاد وگرنه اینا که کاری نداره |
||
۳ شهریور ۱۳۹۴
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... | ||
نام کاربری: Ali.Rezaei
پیام:
۳,۸۴۳
عضویت از: ۱۳ آذر ۱۳۸۹
از: Behshahr
طرفدار:
- messi - یوهان کرایوف - یه زمانی جوون بودیم، جوونی کردیم : پرسپولیس!! - spain - داداشم که تو زمین های خاکی بازی می کنه!!! - pep - افشین امپراتور گروه:
- کاربران عضو |
نقل قول MESSIDONA نوشته:Test Your Vocabulary here !Works for everyone.from small children to college professors ^ \ / الان شما اسمال چیلدرن هستی؟؟ یا کالج پروفسورشون تشریف دارید؟ #شوخی اینم کارنامه ما بعد پنج سال کنار گذاشتن زبان |
||
|
|||
۳ شهریور ۱۳۹۴
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... | ||
نام کاربری: Hidden_Glance
پیام:
۱,۸۴۷
عضویت از: ۷ خرداد ۱۳۹۴
از: قزوین
طرفدار:
- MESSI/De Jong/Ter Stegen - XAVI/PUYOL - PERSPOLIS - ARGENTINA - PEP/ENRIQUE/KLOPP گروه:
- کاربران عضو |
وقتی که تس شنید پدر و مادرش راجع به برادر کوچکش صحبت می کنند، دختر بچه ای هشت ساله بود که خیلی بیشتر از سنش می فهمید. فقط می دانست که برادرش خیلی بیمار است و پولی هم ندارند. چون پدرش بابت صورتحساب های دکتر و خرج خانه پول نداشت، قرار بود ماه آینده به یک مجتمع آپارتمانی نقل مکان کنند. تنها راه نجات برادرش یک عمل جراحی پرهزینه بود و به نظر می رسید که کسی پیدا نمی شود که پولی به آنها قرض بدهد. شنید که پدر با صدای و ناامید به مادر که به شدت می گریست، گفت:«حالا فقط یک معجزه می تواند او را نجات دهد». تس به اتاق خوابش رفت و قلکی را از مخفیگاهش در کمد بیرون کشید. هر چه پول خرد بود را از آن درآورد و روی زمین ریخت. به دقت آنها را شمرد؛ نه یک بار، نه دو بار بلکه سه بار. باید دقیقا می دانست که چقدر پول دارد. جایی برای اشتباه نبود. سکه ها را به دقت داخل قلکش ریخت. نقاب کلاهش را به عقب چرخاند و مخفیانه از در عقبی بیرون رفت. شش بلوک را پشت سر گذاشت تا به داروخانه رکسالز که تابلوی قرمز رنگ بزرگی بالای در آن نصب بود رسید. منتظر متصدی داروخانه شد تا به او نگاه کند اما سر او خیلی شلوغ بود. تس پاهایش را تکان داد تا کفش هایش صدا کند. خبری نشد. سینه اش را با صدای بلندی صاف کرد تا توجه او را جلب کند. فایده ای نداشت. سرانجام یک سکه 25 سنتی از قلکش درآورد و آن را روی شیشه پیشخوان کوبید. حالا شد! متصدی با تندی پرسید:«تو دیگه چی می خواهی؟» و بدون این که منتظر جواب سوالش شود، گفت:«دارم با برادرم که از شیکاگو آمده حرف می زنم. بعد از سال ها دیدمش». تس هم با همان لحن جواب داد:«خب؛ من هم می خواهم راجع به برادرم صحبت کنم. اون خیلی بیماره، می خواهم برایش یک معجزه بخرم». متصدی داروخانه گفت:«چی؟» تس گفت:«اسمش اندروئه. یه چیز بدی داره تو سرش رشد می کنه. بابام می گه فقط یک معجزه می تونه نجاتش بده. معجزه چنده؟» متصدی داروخانه با لحن ملایم تری گفت:«دختر کوچولو، ما اینجا معجزه نمی فروشیم. متاسفم که نمی توانم کمکت کنم». -«ببین آقا من پولش رو دارم. اگر کمه می روم بقیه اش رو هم می آورم. فقط بگو معجزه چنده؟» برادر متصدی داروخانه که مرد شیک پوشی بود، خم شد و از دخترک پرسید:«برادرت چه جور معجزه ای نیاز داره؟» تس با چشمانی اشک آلود گفت:«نمی دونم.، فقط می دونم که خیلی بیماره. مامان می گه باید عمل بشه. بابام پولش رو نداره. برای همین من هم می خواهم کمک کرده باشم». آقای شیکاگویی پرسید:«چقدر پول داری؟» تس با صدایی که به زحمت شنیده می شد، جواب داد:«یک دلار و یازده سنت. همه اش همینقدر دارم ولی اگر بیشتر هم بخواهید می توانم باز هم بیاورم». مرد لبخندی زد و گفت:«عجب تصادفی! یک دلار و یازده سنت. دقیقا به اندازه پول یک معجزه برای داداش کوچولوها». پول دخترک را در یک دست و با دست دیگر دست او را گرفت و گت:«من را به خانه تان ببر. می خواهم برادر و پدر و مادرت را ببینم. آیا از اون معجزه هایی که تو می خواهی داریم». آن مرد خوش لباس دکتر کارلتون آرمسترانگ، متخصص جراحی مغز بود. عمل با موفقیت و بدون هیچ هزینه ای انجام شد و طولی نکشید که اندرو دوباره به خانه برگشت و حالش خوب شد. مادر دخترک آرام گفت:«اون عمل جراحی واقعا یک معجزه بود. نمی دونم هزینه اش چقدر می شد». تس لبخندی زد. او می دانست که قیمت دقیق معجزه چقدر است ... یک دلار و یازده سنت ... به اضافه ایمان یک کودک. پ.ن : اگر به معجزه باور داشته باشيم، در زندگيمان رخ مي دهد. (آنتونی رابینز) |
||
آخه منم دیگه از سَرای بُریده می ترسم... |
|||
۳ شهریور ۱۳۹۴
|
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!
|
شما میتوانید مطالب را بخوانید. |
شما نمیتوانید عنوان جدید باز کنید. |
شما نمیتوانید به عنوانها پاسخ دهید. |
شما نمیتوانید پیامهای خودتان را ویرایش کنید. |
شما نمیتوانید پیامهای خودتان را حذف کنید. |
شما نمیتوانید نظرسنجی اضافه کنید. |
شما نمیتوانید در نظرسنجیها شرکت کنید. |
شما نمیتوانید فایلها را به پیام خود پیوست کنید. |
شما نمیتوانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید. |