در حال دیدن این عنوان: |
۱۱ کاربر مهمان
|
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!
|
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ... | ||
|
آواتارت چه نازه آتنا ولی خب هم نازه هم
|
||
برنده ی همیشگی، به عشق تو من زنده ام... به افتخار عشق تو همیشه بازنده منم... |
|||
۱۶ دی ۱۳۸۵
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ... | ||
نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام:
۶۱,۶۱۶
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ - یوهان کرویف - پرسپولیس - اسپانیا، آرژانتین - احمد عابدزاده، کریم باقری - فرانک ریکارد - افشین امپراطور گروه:
- لیگ فانتزی - کاربران عضو - مدیران کل |
امیر هرگز کسی را یارای مقابله با لرد سیاه نیست
|
||
عمری است دخیلم به ضریحی که نداری... |
|||
۱۶ دی ۱۳۸۵
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ... | ||
|
سعید مشكوك میزنی؟؟؟
|
||
یه دنیا یه بارسا CATALONIA IS NOT SPAIN |
|||
۱۶ دی ۱۳۸۵
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ... | ||
نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام:
۶۱,۶۱۶
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ - یوهان کرویف - پرسپولیس - اسپانیا، آرژانتین - احمد عابدزاده، کریم باقری - فرانک ریکارد - افشین امپراطور گروه:
- لیگ فانتزی - کاربران عضو - مدیران کل |
چرا؟
|
||
عمری است دخیلم به ضریحی که نداری... |
|||
۱۶ دی ۱۳۸۵
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ... | ||
|
بد جوری از موضع قدرت حرف میزنی؟؟؟
|
||
یه دنیا یه بارسا CATALONIA IS NOT SPAIN |
|||
۱۶ دی ۱۳۸۵
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ... | ||
نام کاربری: Amin_The_Great
پیام:
۸۷۳
عضویت از: ۹ تیر ۱۳۸۵
از: Catalunya Is Not Spain
گروه:
- کاربران عضو |
محمد دمت گرم. درست شد الان ؟ |
||
۱۷ دی ۱۳۸۵
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ... | ||
|
خواهش ميكنم, اره درست شد. ميگم امين , خيلي كلايورت رو دوس داري؟ |
||
۱۷ دی ۱۳۸۵
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ... | ||
نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام:
۶۱,۶۱۶
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ - یوهان کرویف - پرسپولیس - اسپانیا، آرژانتین - احمد عابدزاده، کریم باقری - فرانک ریکارد - افشین امپراطور گروه:
- لیگ فانتزی - کاربران عضو - مدیران کل |
بهزاد جون بالاخره جادوی سیاهه دیگه
|
||
عمری است دخیلم به ضریحی که نداری... |
|||
۱۷ دی ۱۳۸۵
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ... | ||
|
كوله پشتي اش را برداشت و راه افتاد. رفت كه دنبال خدا بگردد؛ و گفت: تا كوله ام از خدا پر نشود برنخواهم گشت. نهالي رنجور و كوچك كنار راه ايستاده بود. مسافر با خنده اي رو به درخت گفت: چه تلخ است كنار جاده بودن و نرفتن. و درخت زير لب گفت: ولي تلخ تر آن است كه بروي و بي رهاورد برگردي. كاش ميدانستي آن چه در جستجوي آني، همين جاست. مسافر رفت و گفت: يك درخت از راه چه ميداند، پاهايش در گل است. او هيچگاه لذت جست و جو را نخواهد يافت. و نشنيد كه درخت گفت: اما من جست و جو را از خود آغاز كرده ام و سفرم را كسي نخواهد ديد. جز آن كه بايد. مسافر رفت و كوله اش سنگين بود. هزار سال گذشت. هزار سالِ پر خم و پيچ، هزار سالِ بالا و پست. مسافر بازگشت. رنجور و نااميد. خدا را نيافته بود، اما غرورش را گم كرده بود. به ابتداي جاده رسيد. جاده اي كه روزي از آن آغاز كرده بود. درختي هزار ساله، بالا بلند و سبز كنار جاده بود. زير سايه اش نشست تا لحظه اي بياسايد. مسافر درخت را به ياد نياورد . اما درخت او را ميشناخت. درخت گفت: سلام مسافر، در كوله ات چه داري، مرا هم مهمان كن. مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمنده ام، كوله ام خالي است و هيچ چيز ندارم . درخت گفت: چه خوب، وقتي هيچ چيز نداري، همه چيز داري. اما آن روز كه ميرفتي، در كوله ات همه چيز داشتي، غرور كمترينش بود، جاده آن را از تو گرفت. حالا در كوله ات جا براي خدا هست. و قدري از حقيقت را در كوله مسافر ريخت. دستهاي مسافر از اشراق پر شد و چشمهايش از حيرت درخشيد و گفت: هزار سال رفتم و پيدا نكردم و تو نرفته اين همه يافتي! درخت گفت: زيرا تو در جاده رفتي و من در خودم. و نورديدن خود، دشوارتر از نور ديدن جاده هاست . |
||
۱۷ دی ۱۳۸۵
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ... | ||
|
خیلی قشنگ بود . دستتون درد نکنه آتنا خانم . ---------------------------------------------------------- دو خط موازى زاییـده شدند . پسرکى در کلاس درس آنها را روى کاغذ کشید . آن وقت دو خط موازىچشمشــان به هم افتاد . و در همان یک نگاه قلبشـان تپیـد و مهر یکدیگر را در سینه جای دادند . خط اولى گفت : ما مى توانیم زندگی خوبی داشته باشیم و خط دومی از هیجان لــرزید . خط اولی گفت : و خانه اى داشته باشیم در یک صفحه دنج کـاغذ . من روزها کار میکنم . می توانم بروم خط کنار یک جاده دور افتاده و متروک شوم ، یا خط کنار یک نردبان . خط دومی گفت : من هم می توانم خط کنار یک گلدان چهار گوش گل سرخ شوم ، یا خط یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و خـــلوت . خط اولی گفت : چه شغل شاعـــرانه اى و حتمأ زندگی خوشی خواهیــم داشـت . در همین لحظه معلم فریاد زد : دو خط موازی هرگز به هم نمىرسند و بچه ها تکرار کردند : دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند . دو خط موازی لـرزیدند . به همدیگــر نگـاه کردند و بغض خط دومی ترکید . خط اولی گفت : نه این امکان ندارد . حتمأ یک راهی پیدا میشود .خط دومی گفت : شنیدی که چه گفتند ؟ هیچ راهی وجود ندارد . ما هیچ وقت به هم نمی رسیم . و دوباره زد زیر گریه . خط اولی گفت : نباید نا امید شد . ما از این صفحه کاغذ خارج می شویم و دنیا را زیر پا می گذاریم . بالاخره کسی پیدا میشود که مشکل ما را حل کند . خط دومی آرام گرفت . و اندوهناک از صفحه کاغذ بیرون خزید . از زیر در کلاس گذشتند . و وارد حیاط شدند . و از آن لحظه به بعد سفرهای دو خط موازی شروع شد . آنها از دشتها گذشتند ، از صحراهای سوزان ، از کوههای بلند ، از دره های عمیق ، از دریاها ، از شهرهای شلوغ . سالها گذشت ؛ و آنها دانشمندان زیادی را ملاقات کردند . ریاضیدان به آنها گفت : این محال است . هیچ فرمولی شما را به هم نخواهد رساند . شما همه چیز را خراب میکنید . فیزیکدان گفت : بگذارید از همین الآن نا امیدتان کنم. اگر می شد قوانین طبیعت را نادیده گرفت ، دیگر دانشی به نام فیزیک وجود نداشت . پزشک گفت : از من کاری ساخته نیست ، دردتان بی درمان است . شیمی دان گفت : شما دو عنصر غیر قابل ترکیب هستید . اگر قرار باشد با یکدیگر ترکیب شوید ، همه مواد خواص خود را از دست خواهند داد . ستاره شناس گفت : شما خودخواه ترین موجودات روی زمین هستید . رسیدن شما به هم مساوی است با نابودی جهان . سیـارات از مدار خارج می شوند . کرات با هم تصادم میکنند . نظام دنیا از هم می پاشد . چون شما یک قانون بزرگ را نقض کرده اید . فیلسوف گفت : متاسفم... جمع نقیضین محــال است . و بالاخره به کودکی رسیدند . کودک فقط سه جمله گفت : شما به هم میرسید . نه در دنیاى واقعیات . آن را در دنیاى دیگری جستجو کنید . دو خط موازی او را هم ترک کردند و باز هم به سفرهایشان ادامه دادند. اما حالا یک چیز داشت در وجودشان شکل میگرفت . « آنها کم کم میل به هم رسیدن را از دست میدادند . » خط اولی گفت : این بی معنی است . خط دومی گفت : چی بی معنی است ؟ خط اولی گفت : این که به هم برسیم . خط دومی گفت: من هم همینطور فکر میکــنم . و آنها به راهشان ادامه دادند . یک روز به یک دشت رسیدند . یک نقاش میان سبزه ها ایستاده بود و نقاشی میکرد .خط اولی گفت : بیـا وارد آن بوم نقاشی شویم و از این آوارگی نجات پیــدا کنیم . خط دومی گفت : شاید ما هیچوقت نباید از آن صفحه کاغذ بیرون می آمدیم . خط اولی گفت : در آن بوم نقاشی حتمأ آرامش خواهیم یافت . و آن دو وارد بوم شـدند . روی دست نقاش رفتند و بعد روی قلمش . نقاش فکری کرد و قلمش را حرکت داد. و آنها دو ریل قطار شدند که از دشتی می گذشت و آنجا که خورشید سرخ آرام آرام پایین می رفت ، سر دو خط موازی عاشقانه به هم میرسید ... |
||
|
|||
۱۷ دی ۱۳۸۵
|
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!
|
شما میتوانید مطالب را بخوانید. |
شما نمیتوانید عنوان جدید باز کنید. |
شما نمیتوانید به عنوانها پاسخ دهید. |
شما نمیتوانید پیامهای خودتان را ویرایش کنید. |
شما نمیتوانید پیامهای خودتان را حذف کنید. |
شما نمیتوانید نظرسنجی اضافه کنید. |
شما نمیتوانید در نظرسنجیها شرکت کنید. |
شما نمیتوانید فایلها را به پیام خود پیوست کنید. |
شما نمیتوانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید. |